شاید اگه از عقلم استفاده می کردم برای تجزیه و تحلیل حرفش.. باید.. باید بهش شک می کردم ولی اون لحظه.. فقط قلب و احساسم بود که داشت برام تصمیم می گرفت.
انقدری که دستم و روی صورتش گذاشتم و با فکر به اینکه شاید.. فکر نبودن و رفتن من.. تاثیری داشته توی این حال پریشونش لب زدم:
– هیچ وقت اون روز نمی رسه..
لبخند روی لبش هیچ اثری از خوشحالی نداشت ولی همونم برای من کفایت می کرد که سرم و به سینه اش تکیه دادم و چشمام و بستم تا وقتی برسیم به خونه و اون شب متفاوتی که میران وعده اش و بهم داد.. تجربه کنیم!
*
تو اتاق میران روی تخت نشسته بودم و نگاه مضطربم از اون نقطه نامعلوم کنده نمی شد.. شال و مانتوی به شدت خیس شده ام و درآورده بودم ولی هنوز روم نمی شد به لباس های دیگه ام که اونا هم مرطوب بودن دست ببرم و منتظر بودم میران بیاد تو اتاق تا این کار و مثل تجربه های قبلی که با هم داشتیم برام آسون کنه!
حالا که چند دقیقه گذشته بود و یه کم از اون تب و تابی که توی حیاط داشتیم فروکش کرده بود.. خجالت و شرم به مراتب بیشتر از قبل برگشته بود و خدا خدا می کردم خود میران این رابطه رو بذاره برای یه شب دیگه چون.. من با حرفایی که بهش زده بودم روم نمی شد یه بار دیگه عقب نشینی کنم!
از طرفی هنوز معتقد بودم میران امشب به من و حضورم در کنارش احتیاج داشت و اگه می اومد تو اتاق و می خواست که با هم باشیم نمی تونستم بهش «نه» بگم..
ته دل خودمم یه حسی بود که خیلی هم بدش نمی اومد امشب وارد فاز جدیدی از رابطه امون بشیم ولی خب.. استرس بخش جدا نشدنی از شخصیتم بود که نمی دونستم باید چه جوری کنترلش کنم!
در اتاق که باز شد و میران و با یه لیوان شیرموز توی دستش دیدم.. فکر اینکه منصرف شده باشه به کل از مغزم بیرون رفت.. اینجور که معلوم بود داشت مقدماتشم فراهم می کرد..
رو به روم وایستاد و لیوان و به سمتم گرفت و با همون لحنی که امشب بدجوری غریبه شده بود و من فقط می تونستم ربطش بدم به حال نسبتاً بدش لب زد:
– بخور!
سرم و بلند کردم و زل زدم به چهره بی حس و حالش..
– نمی خوام وسط کار ضعف کنی!
– خوبم من!
– حال الآنت و نبین.. چند دقیقه دیگه مهمه!
لبخند دستپاچه ای زدم و لیوان و گرفتم ازش تا فاصله رو زیاد کنه ولی از جاش تکون نخورد..
– چرا داری می لرزی؟ ترسیدی؟
– نه فقط…
– گفتی مجبورت نکردم.. گفتی خودت می خوای!
– چته میران؟ معلومه که مجبورم نکردی و خودم می خوام!
– پس برای چی صدات می لرزه؟
– خب.. خب طبیعیه! استرس دارم!
– به چی فکر می کنی که استرس پیدا می کنی؟
یه قلپ از شیر موز و خوردم و خواستم لیوان و بذارم رو میز که دستم و وسط راه گرفت و نذاشت..
– همه اش و بخور!
– میل ندارم الآن!
– چند قلپ دیگه هم بخور.. به خاطر من!
با وجود اینکه نمی تونستم این حجم از رفتارهای عجیب و غریب شده اش و درک کنم.. ولی برای اینکه دست از سرم برداره چند قلپ دیگه هم خوردم و لیوان و گذاشتم رو میز که دوباره پرسید:
– نگفتی؟ به چی فکر می کنی که استرس می گیری؟
خیره تو چشمایی که هنوز حس می کردم یه جای دیگه اس و بیخودی به صورت من خیره شده لب زدم:
– می شه یا بری عقب.. یا کنارم بشینی؟ گردنم درد گرفت!
نفس عمیقی کشید و از بین دو گزینه نشستن کنارم و انتخاب کرد و منم یه کم به سمتش چرخیدم و زل زدم به چشمایی که حالا داشت عمیق و با دقت جزء به جزء صورتم و بررسی می کرد.
– بگو!
مکثی کردم و آروم گفتم:
– خب.. دلیل مشخصی که نداره. استرس اولین رابطه.. برای هر دختری هست. برای من بیشتر..
– چرا برای تو بیشتر؟
– آخه.. ما که هنوز ازدواج نکردیم. اینجور روابطم حداقل توی دور و بریای ما هنوز جا نیفتاده و از نظر خانواده داییم.. من الآن دارم.. وحشتناک ترین کار ممکن و انجام میدم.. خلاف شرع.. خلاف قانون.. شاید گناهش برای اونا حتی از آدم کشی هم بیشتر باشه.
– تو هم باهاشون هم عقیده ای؟
– نه خب من.. هیچ وقت اعتقادات و باورام.. باهاشون یکی نبود.. حتی با رفتارهای افراطی زن دایی.. کلاً دور شدم از این عقاید ولی.. تاثیر داره دیگه.
– می ترسی بعد از رابطه امشبمون ولت کنم و کارمون به ازدواج نکشه و تو هم پشیمون بشی از اعتمادی که به من داشتی؟ می ترسی تنهات بذارم؟
خیره شدم تو چشمای آشفته اش! حالا داشتم می فهمیدم این سوالا واسه چیه؟ میران.. هرچقدرم سعی داشت خودش و یه آدم قوی و محکم از هر نظر نشون بده.. بازم یه حفره هایی از گذشته توی وجودش بود که بعضی وقتا مثل الآن به شدت خودش و نشون می داد.. یه زخم هایی که سر باز می کرد و دوباره درد و سوزشش حس می شد.. یه کمبودهایی که حالا دیگه می دونستم چیه..
میران در واقع داشت.. ترس های خودش و به زبون می آورد و می خواست حس این لحظه ام باهاش یکی باشه که من برای بیرون آوردنش از این حال و هوا.. صورتش و با دستام نگه داشتم و صادقانه لب زدم:
– هیچ وقت پشیمون نمی شم.. هیچ وقت تنهات نمی ذارم.. همونطور که مطمئنم تو هم هیچ وقت تنهام نمی ذاری!
طول کشید تا واکنش نشون بده.. ولی بالاخره لبخندی رو لبش نشست و خم شد سمتم.. به خیال اینکه می خواد ببوسدم منتظر موندم ولی فقط دستش و از کنارم رد کرد و لیوان شیر موز و برداشت و گرفت سمتم..
– بخور!
با خنده لب زدم:
– گیر دادیا!
نگاهش یه لحظه غمگین شد.. شاید اولین بار بود که در طول امشب.. یه حس توی چشماش می دیدم.. وقتی دستش و بلند کرد و حین زدن موهای نم دارم گفت:
– می دونم شامم نخوردی.. از نگرانی واسه من!
– تو مگه خوردی؟
چیزی نگفت و فقط لیوان و به لبام نزدیک تر کرد..
– بخور!
دلم می خواست حالا که بحث به اینجا کشید بپرسم از علت حال خرابش و اینکه چرا دیشب تا حالا جوابم و نداد و خودش و اینجا حبس کرد.. ولی اینهمه اصرارش واسه این بود که انگار نمی خواست فعلاً درباره اش حرفی بزنه و منم ترجیح دادم موکولش کنم به وقتی که جفتمون از یه جهت به آرامش رسیده بودیم و فقط مونده بود آرامشی که با حرف زدن و درد دل کردن نصیب جفتمون می شد!
با همین فکر خواستم محتویات لیوان و یه نفس سر بکشم که بازم میران نذاشت و لیوان و از تو دستم گرفت و با لبخند مرموزی که به روم زد گفت:
– راست میگی.. منم ممکنه ضعف کنم! کار زیاد داریم.. پس انرژی زیادی هم می طلبه.. هوم؟!
بدون اینکه منتظر جواب من باشه هرچی تو لیوان بود و خورد و بعد بدون هیچ مکث و تعللی لباش و چسبوند به لبام و طعم شیر موزی که به لب و زبون جفتمون چسبیده بود و با هم یکی کرد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا به داد درین ومیران برس
حدسهای من:
از تمام حوادث اتاق فیلم ضبط میکنه، درین رو مجبور میکنه به خاطر همون فیلم به قطع رابطه با داییش اینا و آفرین. استعفا از کارش، مجبورش میکنه به زندگی تو خونهاش به عنوان یه برده و اسیر. برنامه داره که جلوی اون که مثل یه خدمتکار تو خونه است دوست دخترهای رنگ و وارنگش رو بیاره، برنامه داره از درسخوندن بندازدش، برنامه داره هر وقت خواست بدون توجه به خواست درین بهش نزدیکی کنه و اینکار رو با تحقیر و توهین انجام بده.
مجبورکردنها رو انجام میده، اما برنامهها رو نه. چون واقعاً نمیتونه.
البته یه نقش مثبت اگه عمهخانم هم این وسط ایفا کنه، ضرری نداره
یه پارت فقط داشتن شیرموز میخوردن 🤣🤣🤣🤣نویسنده هم کماکان هیچییی
شیرموزه قاطی داره. مبحث مهمیه.
هم میران و هم درین از دست رفتند. ای کاش طبق عقاید زن دایی اش تن به همچین کاری نمی داد ولی متأسفانه بعضی از آدم های مذهبی آدم را نسبت به این عقاید بدبین می کنند
هی روزگار چقد بدبختانس ک دخترای این دور زمونه با دوتا جنتلمن بازی و عاشقانه نگاه کردن خودشونو روح و جسم شونو در اختیار ی نامحرم میذارن ک نمیدونن اون دقیقا قصدش چیه وا مصیبتا😭💔
چرا حس میکنم تو شیر موزه داروی تحریک کننده بوده ؟
به نظر شما هم یه چیزی ریخته تو اون شیرموز؟؟
کاش دیگه این همه کشش نده. زود فردا بشه بفهمیم داستان چی بوده
اره خیلی اصرار و تاکید به کامل خوردنش داره اره اخه مشکوک میزنه😶😂
اگه تو شیر موزه چیزی باشه مگه خوده میران شیر موزه. رو نخورد 🤣✌🏻
اگه یه مواد تحریک کننده باشه، یا یه چیزی که هوش و حواس رو مقداری مختل کنه، میران به جای یه لیوان، یه پارچ نیاز داره تا عذاب وجدانش رو در لحظه خاموش کنه
چقدر درین زرت و پرت میکنه
زجرکش میکنی چرا خواننده رو.
کاش زودتر فردا صبح بشه برسیم به اصل معما که فضولی کش شدیم
مرسی ولی کاش منصرف بشه از رابطه من حس اعتمادم میگه ولش میکنه
نمیدونم چرا احساس میکنم توی این شیرموز ک اصرار به خوردنشو داره چیزی ریخته فک کنم میخواد بیهوشش کنه بعد کارشم ولش کنه بره 🤔
من عررررر😂🙉