می دونستم این بدبختی.. با شکستن تلویزیون یا نابود کردن هر وسیله ای که میران اون فیلم و توش ریخته.. تموم نمی شه.
آدمی که چند ماهه داره واسه من و زندگیم و به خاک سیاه نشوندنم نقشه می کشه.. انقدری حواسش جمع هست که چندین کپی از این آشغالی که درست کرده داشته باشه واسه روز مبادا و دست و پا زدن من.. دیگه هیچ وقت قرار نیست چیزی رو درست کنه!
با حس سوزشی که تو کل بدن برهنه و زخم و زیلی شده ام حس کردم.. به خودم اومدم و با اینکه دیگه هیچ جایی نبود تا بتونم توش یه کم با خیال راحت نفس بکشم.. ولی فقط برای دور شدن از این جهنم که بدترین لحظات عمرم و برام رقم زد.. رفتم تو اون اتاق منحوس و لباسایی که بوی بدی در اثر درست خشک نشدن گرفته بود و با بدبختی پوشیدم و بدون اینکه نگاهی توی آینه به خودم بندازم و مطمئن بشم از اینکه ظاهرم شکل و شمایل آدمیزاد و داره یا نه.. رفتم از خونه ای که ازش فقط خاطرات و حس خوب داشتم و حالا.. با معنای واقعی.. قتلگاهم شد!
*
با صدای ضربه هایی که به در خونه ام می خورد.. مثل تمام این چند ساعت که با کوچکترین صدایی تمام تنم به رعشه می افتاد تو جام پریدم و بازوهای زخمی شده ام و بی اهمیت به سوزشش بیشتر با دستام فشار دادم.
چرا دست از سرم برنمی داشتن.. چرا نمی ذاشتن چند ساعت نفس بکشم و به این مصیبت جدیدم فکر کنم بلکه بتونم براش یه راه چاره پیدا کنم.
از شر تماس های پشت سر هم آفرین هنوز خلاص نشده بودم که حالا یکی اومده بود پشت در واحدم و می خواست این یه اپسیلون آرامشی که با بدبختی برای خودم درست کرده بودم هم به فنا بده!
– درین جان؟ دایی بیداری؟ در و باز کن دخترم!
صدای داییم نگاه ماتم و از دیوار سفید رو به روم گرفت و چشمام و با شرمندگی محکم به هم فشار دادم.. اون لحظه ای که میران تهدیدش و عملی می کرد و اون مدرک های کثافت بار و براش می فرستاد.. اون لحظه ای که داییم چشمش به یه ثانیه از اون فیلم می افتاد.. بازم این جوری من و با محبت صدا می کرد؟
خدایا چیکار کرده بودم مگه.. که اینجوری من و انداختی توی چاهی که تهش فقط و فقط بی حیثت شدنم بود! گناه من چی بود تو این زندگی که هر روزش با تقاص پس دادن گذشت!
– درین جـــــان! باز کن در و دایی!
نفسی گرفتم و با بدبختی خودم و از روی تخت کشیدم پایین..
تقصیر خودم بود که الآن اینجوری نگران شده بود.. وقتی با اون حال داغون و رنگ و روی مثل گچ سفید شده برگشتم خونه.. اصلاً یادم نبود که خانواده برادر زن دایی هنوز اینجان و آرمین که هنوز منتظر گرفتن یه وقت از من واسه حرف زدن بود.. جلوی راهم سبز شد با دیدن حال و روزم جوری بهت زده شد که دیگه حتی سلامشم نتونست کامل به زبون بیاره.
منم فقط از این فرصت استفاده کردم و با سرعت اومدم بالا و حالا بعد از چند ساعت انگار خبر بد بودن حالم به گوش دایی رسیده بود که با نگرانی داشت صدام می زد.
قصد باز کردن در و نداشتم.. واسه همین با همون بدنی که به خاطر کم شدن سوزش زخم ها پماد مالیده بودم و دیگه چیزی نپوشیدم تا بهش مالیده نشه.. با کمک دیوار خودم و تا جلوی در رسوندم و صدام و بلند کردم:
– بله دایی؟!
البته فقط یه تلاش ناموفق بود چون خودم بعد از سکوت چند ساعته.. تازه داشتم تاثیر جیغ و ضجه هایی که کشیدم و روی صدام می فهمیدم.
داییم که صدای ضعیف و گرفته ام و نشنیده بود دوباره شروع کرد در زدن که یه کم نزدیک تر شدم و بعد از صاف کردن بی نتیجه گلوم گفتم:
– بله دایـــی؟!
بالاخره شنید و با بهت گفت:
– درین؟ چی شده دخترم؟ صدات چرا اینجوریه؟
دم دستی ترین بهونه ای که اون لحظه به ذهن مشوش و پریشونم رسید و به زبون آوردم و گفتم:
– مریض شدم دایی! دیشب.. دیشب مجبور شدم.. یه کم تو بارون بمونم.. سرما خوردم..
– ای بابـــا! در و باز کن ببینمت.. خوبی الآن؟
– خوبم به خدا.. می ترسم شما هم بگیری.. بالاخره سرایت می کنه!
حالا دیگه بغضمم قاطی صدای داغونم شده بود.. یعنی از این به بعد وضع من همین بود؟ هر روز و هر لحظه دروغ گفتن واسه رسوا نشدن پیش این تنها آدم هایی که توی زندگیم موندن؟
– پس لباست و بپوش بریم دکتر!
چشمام و محکم بستم و پیشونیم و به در چسبوندم. داییِ همیشه بی خبر از حال و روز من.. درست تو بدترین زمان ممکن حس وظیفه شناسیش گل کرده بود و من می دونستم به خاطر لطفیه که در حقشون کردم ولی.. کاش می فهمید که بهش احتیاج ندارم.. کاش می فهمید که دیگه هیچی نمی تونه درد من و تسکین بده!
– صبح خودم رفتم.. کلی دارو داد بهم. گفت باید استراحت کنی تا خوب شی. دارو هم سر وقت می خورم.. نگران نباشید..
– مطمئن باشم؟
– بله دایی!
– خیله خب.. میگم فریده سوپ برات درست کنه بفرسته!
– نمی خواد.. از گلوم چیزی پایین نمیره!
– نمی شه که دخترم.. یه چیزی باید بخوری تا زودتر خوب شی.
دیگه چیزی نگفتم و گذاشتم به خیال خودش یه قدمی برای بهتر شدن حال و روزم برداره.. ولی همینکه خواست بره.. نفهمیدم چی شد که صداش زدم:
– دایی!
– جانم؟!
نفس عمیقی کشیدم و بی اهمیت به عواقب این سوال و دلیلی که باید برای مطرح کردنش ارائه بدم گفتم:
– اون.. اون آدمی که.. خونه رو با.. دغل بازی بهتون فروخت…
وسط حرفام از شدت فشاری که برای حرف زدن به حنجره ام وارد شده بود به سرفه افتادم و بعد داییم بود که با کلافگی گفت:
– بعد میگی حالم خوبه؟
اهمیتی ندادم و سوالم و پرسیدم:
– اون آدم.. اسمش چی بود؟
مکثش از تعجب بود و یه کم بعد پرسید:
– واسه چی می پرسی؟
– همینجوری.. می خوام بدونم.
توضیحم اصلاً قانع کننده نبود و با بدبختی ادامه دادم:
– یعنی.. یه همچین موضوعی برای دوستمم پیش اومده.. یکی یه پیشنهادِ… مشابه این بهشون داده.. گفتم نکنه اونم.. اونم کلاهبردار باشه.. خواستم اسمش و بدونم که… بهش بگم!
– خدا نگذره ازش.. اسمش میران محمدی بود.. حتماً به دوستت بگو که مثل ما با سر پرت نشه تو چاه!
داییم خبر نداشت.. اونی که الآن خودش و ته یه چاه عمیق و تاریک حس می کرد.. من بودم.. نه دوستم! پس دروغ نگفته بود.. پس راست گفت که از این به بعد دیگه هیچ دروغی بهم نمی گه.. پس جدی جدی.. همچین آدم کثیفی بود و من.. تو خیالات خامم ازش.. یه فرشته ساختم! یه فرشته نجات.. که از خود آسمون اومده توی زندگی پر از نکبتم تا.. معنی واقعی خوشبختی رو نشونم بده.
«خاک بر سرت درین.. خاک بر سرت!»
دیگه یادم نیست به دایی چی گفتم و اون چی جواب داد ولی صدای قدم هاش که از پله ها پایین می رفت و شنیدم و خودم و با بدبختی دوباره برگردوندم تو اتاق و ولو شدم روی تخت.
حتی این اتاق و تخت لعنتی هم شاهد حماقت های من بود و اون شبی که چسبیده به میران تا صبح خوابیدم و کیف کردم از اینکه یه آدم.. یه مرد.. یه پسر مجرد.. تا این حد بلده خودش و.. نفسش و کنترل کنه و همونجا به یقین رسیدم مردِ رویاهام و پیدا کردم.. چقدر وسیله های این اتاق.. به ساده لوحیم خندیده بودن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بنظرم رمان خوبیه وداره خوب پیش میره ولی پارتاش اول بیشتربوداینم داره مثل رمان دلارای روزبه روزپارتاشوکم میکنه
سلام وقتتون بخیر
ابتدای رمان خوب شروع شد و خواننده رو به خودش جذب میکرد اما الان تا به اینجای رمان که پیش رفته اصلا روند خوبی رو نداره
یک رمان خوب برای اینکه بتونه خواننده رو به خودش جذب کنه باید بیشتر از اونچه که توضیح میده ،تصویر سازی کنه.به نظرم دیگه داره خیلی آروم و کسل کننده پیش میره !
باید به این نکته توجه کنیم که توی قسمتی از رمان اتفاقات زیادی پشت سرهم می افتاد اما الان تقریبا همه چیز یک شکل پیش میره(منظورم اتفاقاتیه که می افته:مشکل درین با زن داییش ،نفرت و تظاهر کردن میران،ارتباط درین و آفرین و کار کردن درین)خب یک رمان خوب همیشه شخصیت های زیاد و اتفاقات جذاب و گیرنده ای داره به طوری که خواننده یک ثانیه هم نمیتونه رمان رو رها کنه!
قطعا هیچ چیزی ارزش نداره که ادم بخواد از زندگیش دست بکشه.
توی اشتباه درین شکی نیست ، اعتماد واقعا دیر و خیلی سخت به دست میاد و درین خیلی زود باور بود ، ولی توی واقعیت هم هنوز ادمهای تنهایی هستن که نیاز به توجه و محبتشون باعت میشه که زود باور باشن و زود اعتماد کنن .
میران فکر میکنه که داره انتقام میگیره شاید الان خوشحال باشه ولی یکم که گذشت میبینه دوریشو نمیتونه تحمل کنه فکر میکنه واسه انتقامه که میخواد درین پیشش باشه و همیشه در دسترس ولی واقعیت دلشه که هنوز بهش نرسیده.
ممنون از نویسنده بابت قلم قوی و زیباتون
موفق و پایدار باشید🌹🌹🌹🌹
اخییییی
واییییی روانی شدم از دست کارای درین اخه بدبخت اونجا چیکار میکنی الان اون بیشور با فیلماش میاد خاک بر سرت میکنه
یا برو و دیگ برنگرد یام بکش خدتو
البته نقش اصلیه داستان ک نمیش بمیره ولی باعث میش عقل میران بیاد سر جاشششش😱😱😱😩😩😩😩😩
کاش سریعتر داستان بره از دید میران بیان بشه. دلم میخواد بدونم مثلاً الان دلش خنک شده، حالش بهتره، دنیا به کامشه. دوربین داره حتماًخونهاش. کنجکاو شده ببینه درین با دیدن فیلم چه به روزش اومده یا نه
ارررررره میخام بدونم با دیدن درین چی ب روزش اومده
نویسسسسسسسسسنده پلللللللیز لطفاااااااا ا زبون میرانمیخواییییییم
ولی درین حقش بود تا دیگه اعتماد نکنه ب کسی خنگ
تل ندارم.
از وقتی ایتا اومده ازش زدم بیرون. هم تمام کانالهایی رو که لازم دارم داره، هم رفقای سابق غیرقابل تحملم رو نداره. گاهی ترک بعضی شبکهها برای اعصاب راحت، سلامت اخلاق، خواب شبانه آرام، ذخیره وقت و جوانی و طراوت پوست 😁😁😁 از هر دارویی مفیدتره.
فقط دلم میخواد هر چی فش بلدم به جفتشون بدم 😐ای خدا هرچی آدم خنگ تر و ساده تر و مظلوم تره ، هر چی بلای عالمه سرش میاد .
هرچی آدم کثیف تر و بدجنس تر و عقده ای ترهد، تمامممم نقشه ها و کاراش خوب پیش میره
بعدم معلوم نیس کی چوب کاراشو بخوره😐💔
امیدوارم نویسنده ی جوری حال میران و بگیره خودش نفهمه ا کجا خورده عقده ای کثافت بیشووور🤲🏻🤲🏻
مطمئن باش هرکه بدی کنه تقاص پس میده
بردارم شدید اعتقاد داره دنیا گرده خیلی هم گرده منم خیلی اعتقاد دارم
اوم گرده ، ولی خب صبر خدا خیلیییی زیاده دیگ
دیر به اعمال کاراشون میرسونتشون
ولی وقتی هم خدا بخواد حال کسی جا بیاره اساسی حال کسی جا میاره
زود تر خودکشی کنه بلکن میران خاک بر سر بشه
بگردم😭💔
قرار بود هیجانی باشه. ولی زرشک. کاش درین رگ خودش میزد تو خونه میران.. کاش حداقل قرص میخورد
دیر نمیشه، حالا وقت هست
آقا بدبخت چرا خودشو بکشه😂یکی دیگه ظلم کرده یکی دیگه بمیره؟
از راه های دیگه هم میشه میرانو اذیت کرد
نه خوب اون چشم هتی میران فقط وفقط بااین خودکشی برمیگرده
می خوام صد سال سیاه برنگرده میران. خودش بکشه برای یک آدم این طور پست فطرتی مثل میران ؟ ارزش ندارد. باید از طرق دیگه انتقام بگیره هرچند که اگر بدی دست خدا. خدا از جون آدم در میاره
یه سریال تلویزیونی بود خیلی وقت پیش، مرده به زور تهدید و کتک و … از زنش رضایتنامه گرفت که بره زن دوم بگیره. یه زن که 18 سال از خودش کوچیکتر بود و 8 سال از دخترش بزرگتر. زنش تسلیم شد، پسرش افسردگی گرفت، پدر و مادرش عاقش کردن و قطع رابطه کردن. اما کار اصلی رو دخترش کرد. دختر 17 ساله اش لباس سفید پوشید، رفت آرایشگاه و حسابی به خودش رسید، داد گل تو موهاش نصب کردن، یه چهارراه قبل از خونه جدید باباش و زنبابا، تو مراسم بوق بوق و عروس کشون، خودش رو انداخت جلو ماشین دامادی باباجونش.باباهه شد قاتل دختر خودش، دختره شد گوسفند قربونی جلو ماشین عروس و داماد خوشبخت.
صحنه آخر باباهه رو نشون میداد روی ویلچر تو بیمارستان روانی زل زده به یه گوشه. حرکت کاملاً غیرمنطقی بود. باباهه ارزشش رو اصلا نداشت. اما یه کاری بود
چقدر تلخ ☹️
چه وحشتناک
هیییییی😰😰😰
بابا مراعات احساسمونم بکنید تو رو جدتون اشکام ریخت 😭💔