دستام که بی حرکت کنار بدنم افتاد و تو همون حالی که یه طرف صورتم چسبیده بود به قفسه سینه اش.. سعی داشتم با نفس های عمیق خودم و آروم کنم که گفت:
– اینا رو می گم که بدونی.. که دیگه خودت و انقدر خسته نکنی.. این حرفا.. نه قراره من و عصبانی کنه.. نه تو رو آروم.. اینو آدمی داره بهت می گه که پونزده سال وسط آتیش زندگی کرده و همه راه ها رو واسه آروم شدن رفته و دست از پا درازتر برگشته.. حرف زدن و ناله و نفرین کردن اگه می خواست تاثیری تو آرامش داشته باشه.. هیچ کدوممون الآن اینجا نبودیم.
ذهنم گیج جمله آخرش بود که فرصت تجزیه و تحلیلش و بهم نداد:
– بعدشم تو خیال می کنی من خودم کم فکر کردم به حرومزاده بودنم؟ به اینکه شاید مامانم یه بدکاره بوده؟ که از خجالت اینکه نمی دونسته من بچه کدوم یکی از همخواباشم.. تحویلم داده به پرورشگاه تا از شر این لکه ننگ خلاص بشه؟ خب بوده که بوده.. به درک. اینا رو داری به کی می گی که عصبانیش کنی؟ من؟ منی که به قول خودت انقدر روانی ام.. انقدر خود آزارم که صبح تا شب و شب تا صبح با خودم تکرارشون کردم تا بالاخره نسبت بهش سر شدم؟ بدترین احتمالات نسبت به اون گذشته تو ذهنم هست.. پس بیخودی ذهنت و واسه عصبی کردن من کثیف نکن.. از هرراهی که بری.. می بینی که من زودتر از تو اونجا بودم.
هنوز داشتم تو بغلش می لرزیدم و نمی تونستم درکی از اتفاقات دور و برم و حرفایی که می شنیدم داشته باشم.. تا اینکه یهو با حرکت انگشتاش لا به لای موهام حواسم جمع شد و بدنم منقبض..
صداش که از فاصله کمتری تو گوشم پیچید موهای تنم و سیخ کرد:
– به نظر من.. تنها راهی که درحال حاضر می تونی باهاش به آرامش برسی.. خالی کردن ذهنت و.. بها دادن به حس و هوس و شهوت و هورموناته.. می تونیم خودمون و انقدر توش غرق کنیم.. که جفتمون یادمون بره کی بودیم و…
دیگه طاقت شنیدن یه کلمه از حرفاش که با این لحن مزخرف تو گوشم می خوندشون و نداشتم که از شل شدن لحظه ای دستاش استفاده کردم و سریع خودم و روی تخت عقب کشیدم..
نگاه وحشتزده ام و دوختم به چشماش و همینکه حس کردم هیچ شوخی و مزاحی توش دیده نمی شه و کاملاً جدی و مصممه واسه عملی کردن حرف آخرش.. خودم و از اون سمت تخت انداختم پایین.
در حالیکه نگاهم و واسه ثانیه ای نمی تونستم از چشمای شرورش که اونم بدون پلک زدن به من خیره بود بگیرم.. مشغول جمع کردن لباسام از روی زمین شدم و بعد با سرعت از اتاق زدم بیرون.
عجیب بود که تا لحظه آخر از جاش تکون نخورد و هیچ اقدامی نکرد تا جلوم و بگیره.. با اینکه فهمید قصدم رفتنه و محاله با این حرفی که زد شب و اینجا به صبح برسونم..
حتی لحظه آخر خودش و ولو کرد روی تخت و چشماش و بست.. ولی من فرصت و برای آنالیز رفتارهای عجیب غریبش هدر ندادم و بی اهمیت به اینکه اصلاً با این ضعف و حال بد می تونم بیرون از خونه قدم از قدم بردارم یا نه.. پله ها رو با سرعت پایین رفتم و جلوی در مشغول پوشیدن لباسام شدم.
حتی اگه وسط خیابون.. تو ماشین غریبه ها از حال می رفتم.. شرف داشت به اینکه اینجا بمونم و این آدم سنگی شده یه بار دیگه به خودش اجازه بده که من و ملعبه دست خودش کنه.
نفس نفس می زدم و همونطور که یه چشمم به پله ها بود تا هر وقت اومد سرعتم و بیشتر کنم با دستای لرزون لباسام و پوشیدم و رفتم سمت در..
ولی قفل بودنش نفسم و واسه چند ثانیه تو سینه حبس کرد.. یه لحظه یاد کلیدام افتادم.. سریع از تو کیفم درشون آوردم و افتادم به جونش.. ولی کلید فقط تو می رفت.. توی قفل نمی چرخید.. حتی رمزی که ازش تو ذهنم مونده بود هم امتحان کردم ولی بازم باز نشد و اونجا بود که فهمیدم.. زیادی این آدم و دست کم گرفتم.
چرا فکر کردم می ذاره انقدر راحت این وقت شب پام و از خونه اش بیرون بذارم؟ اون سکوتش و زل زدن به تلاشم واسه جمع کردن لباسام بی دلیل نبود. می دونست کاری ازم برنمیاد و تو دلش داشت بهم می خندید که انقدر خوش خیال و ابلهم!
با این حال انقدر از تصور یه بار دیگه تکرار شدن اون رابطه حالم بد شد که کوتاه نیومدم و سریع مشغول گشتن دنبال یه راه فرار دیگه شدم.. حتی از طریق پنجره ها.. ولی اونا هم همه اشون حفاظ داشت.
فقط می موند دیوار شیشه ای رو به تراس که اونم بعد از دو سه بار مشت کوبیدن و درد گرفتن استخونای دستم فهمیدم انقدری محکم هست که به همین راحتی شکسته نشه که خب خیلی هم دور از باور نبود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آیلین نااازم سلاااام عشق جانم💞💞💞
خوبی خوشگلم ؟
چ خبرا ؟
بخدا منم حدودا دوهفته پیش بود تو فکرت بودم گفتم آیلینم ختنوم معلم شد و رفت پی آینده ش🥰😍
خوبی قشنگم؟
قربون دلت برم منم دلتنگتم💞💞💞
ماهم خوبیم ب لطف خدا آریا هم خوبه عزیزم واسه خودش مردی شده
اون پارت جوابتو ندادم ک ی وقت یادت نره بخونیش اینجا حتما بخونیش
منم خوبم فدااااییت🥲❤❤
.
والا خبری نیست دانشگاها تعطیله منم بیکارم😔😂
.
.
خداروشکررر وووییی فکر کنم دوساله عکسشو ندیدم قند عسلمو🥺🥺❤❤
.
.
لطف کردی جانیم خیلی خوشحالم که اسمتو تو کامنتا دیدم یهو ویلی ویلی شدم❤🥲
خداروشکر عزیزم خوب باشی همیشه😍
ای جاانم موفق باشی خانوم معلم خوشگل و ناز💞💋
آره آخرین باری ک عکسش رو دیدی فکر کنم ی سالش و اینا بود الان سه سال و ۳ ماهشه 😍
قربون دلت برم عزیزم خدا خوشحالی بده منم یهو خیلی ذوق کردم اسمت رو دیدم🥰❤
مرررسی جانیم❤❤
.
.
همچنین❤🍭
.
.
وووییی الهی خداحفظش کنه🥲🥲❤❤❤😍
.
.
فدات شم من🥲❤❤❤
.
.
چخبر از خودت؟
خوبی؟
خوش میگذره؟ از بقیه بچه ها خبر داری؟
سلام ب همگی
فاطمه جون مرسی از زحماتت بابت پارت جدید دانشجوی شیطون بلا هم ک گذاشتیش خیلی ممنون عزیزم
سلام عزیزم خواهش میکنم❤️❤️❤️❤️
چرا انقده کم شدهه
چرا اینقدر کم😐🥺
این حرکت درین جفتک انداختن و مقاومت حسابه، میران یه حرکت جدید اعصاب خردکن دیگه سرش در میاره
بنظرم عقده هایی که میران توبچگی داشته باعث این رفتار وافکاره، بچه هایی که بدون پدرومادر بزرگ میشن سختی های زیادی می کشن،ای کاش پدر ومادرا بچه هارو قربانی خودشون وخوشی هاشون نکنن، چون بااین کارشون زندگی چندین آدم رو تباه می کنن…