چشمام و محکم بستم.. حواسم اصلاً سر جاش نبود!
– گفتم که دوست ندارم بدقول باشم!
دست خودم نبود که پوزخندی رو لبم نشست و از شدت حرص گوشت پام و بین دو تا انگشتم گرفتم و فشار دادم. کلافه بودم از بی حواسی خودم چون.. دیگه یه کلمه از حرفای میرانم باور نمی کردم و می ترسیدم تنها حرکتی که می تونستم بزنم.. به همین راحتی لو بره.
دنبال یه راهی برای بیشتر مطمئن شدن بودم تا اینکه گفت:
– اگه هستی.. یه لیوان آب پرتقال از اون بطری آبیه که توی یخچاله.. می ریزی برام بیاری؟ من دارم ورزش می کنم اگه بیام بدنم سرد می شه.. یخچال اینکه هم خالی شده.
با بهت از اینهمه پرروییش خواستم بتوپم و بگم من کلفتت نیستم و خودت کارات و انجام بده.. که یه لحظه نفهمیدم چی شد نظرم عوض شد و خیره به رو به روم ربات گونه لب زدم:
– کجا بیارم؟
– از همون پله های کنار استخر بیای پایین تو راهروی کناریش من و می بینی..
– باشه..
– دست گلت درد نکنه خوشگلم.. فعلاً!
تماس و که قطع کرد گوشیم و تو همون حالتی که انگار وسط یه خلسه بودم و هیچ کدوم از کارام و ارادی انجام نمی دادم آوردم پایین.
من.. چرا داشتم لقمه رو دور سر خودم می پیچوندم؟ تو این لحظه هایی که شاید.. لحظه های آخر عمرم باشه.. چرا می خواستم پرونده گناهام و سنگین تر کنم با کشتن یه حیوون بی گناه و بی آزار؟
چرا زورم به اون رسیده بود وقتی.. وقتی می تونستم لکه ننگ اصلی رو.. خیلی راحت قبل از مرگ خودم.. از روی زمین پاک کنم.
آره شاید اینجوری اون شکلی که دلم می خواست عذاب نمی کشید.. شاید همه این دردایی که گرفتم هیچ می شد.. انتقامم خیلی عمیق نمی شد ولی.. می تونستم واگذارش کنم به خدا و عذاب اون دنیا. می تونستم بلافاصله خودمم پشت سرش برم و دوباره و دوباره سوخته شدن و از نو پوست انداختنش و ببینم.
یا می تونستم نرم و دیگه با گناه خودکشی پرونده ام و پیش خدا سیاه نکنم.. چون مطمئن بودم.. خدا بابت کشتن همچین کثافتی… گناهی به پام نمی نویسه.
به هر حال من دارم با این کار.. از خودم و حیثیتم و غرورم دفاع می کنم.. دارم قصاص می کنم.. چیزی که خود خدا اجازه اش و داده.
اونم من و کشت.. روحم و کشت.. از حالا به بعد من فقط یه مرده متحرکم.. پس باید انتقام این روح پرپر شده رو از باعث و بانیش بگیرم.
با این فکر که لحظه به لحظه بیشتر داشت توی سرم شاخ و برگ پیدا می کرد.. کیفم و برداشتم و با سرعت از پله ها رفتم پایین.
دیدن فضای آشپزخونه و اون تخم مرغی که هنوز کثیفیش روی دیوار پشت گاز مونده بود و همه لحظه های عذاب آور دیشب و برام تداعی کرد.. کافی بود تا مصمم تر بشم برای این کار.
من دیگه دلم نمی خواست یه بار دیگه این لحظه ها و همه ساعت و دقیقه های یکی دو هفته پیش و توی زندگیم تجربه کنم.. پس جلوی این ضرر و.. از هرجایی که می گرفتم برام منفعت داشت.
لیوان و با دست لرزون از آب پرتقال پر کردم و رفتم بیرون.. طی یه واکنش غیر ارادی.. همه کارام و با سرعت انجام می دادم تا این وسط فکر و خیال هایی که مثل دریای خروشان از این طرف سرم خودشون و به اون طرف می کوبیدن و اون وسطا هم یه کم سعی داشتن من و از این کار منع کنن.. بیخیال بشن و بذارن تا ته این تصمیم برم.
می دونستم بیشتر از سی ثانیه فکر کردن به عاقبت کارم.. کافیه برای منصرف شدن واسه همین.. تحت هیچ شرایطی نمی خواستم این سی ثانیه زمان و به مغزم بدم.
با فکر اینکه میران.. قضیه دوربین ها رو دروغ گفته بود.. یکی از قرص ها رو.. توی تراس از کیفم درآوردم و توی لیوان انداختم.. چون می دونستم تنها نقطه ایه که دوربین نداره. اگرم داشت بعید می دونستم میران این قسمت و بخواد چک کنه.
بعد از اینکه یه کم صبر کردم و مطمئن شدم از حل شدنش.. پله های جلوی ساختمون و با سرعت پایین رفتم و تو همون حین هم حواسم بود که محتویات لیوان در اثر سرعت زیادم و این دستایی که ثانیه ای از لرزش نمی افتاد.. بیرون نریزه.
جلوی دری که به پله های منتهی به زیر ساختمون باز می شد وایستادم و چند تا نفس عمیق کشیدم… صدای پارس ریتا توی گوشم بود و شنیدنش یه بار دیگه مهر تایید زد به تغییر تصمیمم.
شاید.. خدا هم با من هم نظر بود که کاری کرد همون لحظه میران زنگ بزنه و من.. ذهنم از سمت کشتن ریتا منحرف بشه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقدر دیر پارت گذاری میکنی الان سه چهار هفته است که فقط توی خونه ان چرت شده حداقل همه ای این سکانس خونه رو تو دوتا پارت بزار چرا شعورت نمی رسه آخه 🤌🤌🙎مگه جمعه ها بیکار نیستی که پارت نمیزاری اه
احتمالا میران میگه ولش کن نمیتونم اندازه ی یه آبمیوه خوردن تحمل کنم اول باید با تو س.ک.س کنم بعدم کلا بیخیال اون آبمیوه میشه
قسمت دردناک ماجرا اینه که تا بخواد این لیوان به میران برسه که بفهمیم چی میشه، سه روز طول میکشه.
کل چهارشنبه، شنجشنبه و جمعه رو باید صبر کنیم، تا شنبه 10 صبح که ببینیم پایین اون پلهها چی میشه
آره واقعا 😂
وای یعنی میران رو می کشه؟
ممکنِ تا بخواد میران اب پرتقالو بخوره از دستش بگیره و بندازه
یا اینکه خودش بخوره
امیدوارم خودش بخوره
لطفاً ایندفعه پسر داستان پی به کار دختره نبره که بعدش کتک مفصل و آزار روحی جسمی بهش بزنه، چون این روند ماجرای تکراریه!
پسره و دختره که مسلما در قسمت بعد نمیمیرن، منتهی یه اتفاق غیر منتظره این بُکش بُکش رو ختم به خیر میکنه.
پارتها واقعا کوتاهه، لطفاً جدی بگیرید .
میران رو بکشه؟؟ فکر نکنم.
اون لیوان رو خودش بره بالا منطقیتره. بعد حل کردن قرص برنج تو مایعات باعث شروع واکنشش و آزادسازی گاز میشه، پس قابل تشخیص میکنه سم رو. با این شرایط آیا میران اصلاً اون لیوان رو میخوره؟؟
حدس: ممکنه قبل از میران خودش سر بکشه لیوان رو، اون وقت در حال هوشیاری و درد کشیدن، بال بال زدن میران رو میبینه.
شاید قرصه اصلا قرص برنج نباشه
درین میگفت اقائه چشماش ضعیف بوده.
“در هر صورت امکان نداره میران چیزیش بشه
ایول از فکرت خوشم اومد
فدااات
😘
منم شک دارم قرص برنج بوده باشه، اما نه به خاطر چشم ضعیف. طرف کلاه برداری کرده، که تازه ریشش هم بعداً به خاطر فروش غیر مجاز گیر نباشه.
آره اینم میتونه باشه
عجب
این یا میران میفمه قصدشو یا از دستش میریزه رو زمین بعد ریتا میاد لیسش میزنه میمیره مطمعنم 😂
نه بابا فکر نکنم