با همه اینا.. موضوعی نبود که بخواد ذهنم و درگیر کنه اونم وقتی.. برای یه کار دیگه ای رفته بودم محل کار درین تا خیال خودم و از یه چیزایی راحت کنم.
الآن همه ترس من از این بود که درین بالاخره یه روزی.. یه جایی.. از شدت فشاری که روشه تصمیمش و بگیره و بخواد خودش و خلاص کنه.
شاید لازم بود یه کم پام و بذارم رو ترمز.. یه کم سرعتم و کم کنم.. نه اینکه دنده عقب بگیرم یا بخوام کلاً از مسیری که نصف بیشترش و طی کردم منحرف بشم.. فقط سرعتم کمتر می شد و این حس دیوونگی که گاهی وقتا با کارام به سراغش می اومد از بین می رفت.
یه راه دیگه ای هم بود برای برداشتن این فشار از روی شونه هاش که الآن قصد عملی کردنش و داشتم و امیدوار بودم که جواب بده.
می دونستم گرفتن اون قرص ازش هیچ فایده ای نداره و برای حرص دادن به من و لج و لجبازی هم که شده می تونه از یه راه دیگه وارد بشه.. همین الآنم تا دَمش رفته بود.
ولی من همچین چیزی رو نمی خواستم و این دیگه.. ربطی به انتقام نداشت. من.. خودم نمی خواستم که این دختر زندگیش به همین راحتی تموم بشه.. بدون حتی یه روز چشیدن طعم خوشبختی.
– کجا داری می ری؟
با صدای لرزون و پر از ترسش.. نگاهم و از مسیر رو به روم که همینطور داشت به سمت خارج شهر پیش می رفت گرفتم و زل زدم به چهره رنگ پریده اش.
– من.. من باید برم خونه. تو رو خدا!
صدای نفس های مقطعش ماشین و پر کرده بود و من بدون جواب روم و برگردوندم که نالید:
– یه امشب میران.. یه امشب و بذار واسه خودم باشم.. خسته ام. درک کن.. تو رو خـــدا!
پام و بیشتر رو گاز فشار دادم تا زودتر برسم به مقصد و این شبی که زیادی کش اومده بود زودتر تموم بشه..
– نترس.. کاری باهات ندارم. یعنی دارم ولی.. بیشتر به نفع خودته.
– نمی خوام.. نمی خوام! کاری که تو بگی به نفعمه.. صد در صد به ضررم تموم می شه! اصلاً هرکاری که تو توش باشی.. به ضررمه!
با ابروهای بالا رفته یه کم زل زدم بهش و دوباره خیره جاده تاریک رو به روم شدم..
– عجب آدم نمک نشناسی هستی تو.. خوبه همین یه ساعت پیش شر اون مرتیکه حرومزاده رو از سرت وا کردم.. اونم به ضررت تموم شد؟
نگاهش و با یه نفس عمیق گرفت و خیره به دستاش لب زد:
– چه فرقی داره برام؟ از شر اون خلاص شدم و گیر تو افتادم. جفتتون یه قصد و منظور دارید.. جفتتون فقط می خواید حیثیت من و برای رسیدن به خوسته اتون زیر سوال ببرید. جفتتون فقط به خودتون فکر می کنید و آبرو و شرف و شخصیت من براتون هیچ اهمیتی نداره. پس الآن چرا باید خوشحال باشم؟
سرم و به تایید تکون دادم و حین دقت واسه پیدا کردن مقصدی که تقریباً بهش رسیده بودم لب زدم:
– منطقی بود.. حق داری. پس از این به بعد جلوی کسی و نمی گیرم تا هرجور که خواست برات مزاحمت ایجاد کنه.. خوبه؟
جوابم و نداد.. فقط روش و برگردوند سمت پنجره و وقتی دید سرعت ماشین داره هی کم می شه.. به کل مکالمه قبلی یادش رفت و با ترس بیشتری پرسید:
– برای چی اومدی اینجا؟
بعد از بیشتر بررسی کردن دور و برش و اطمینان از اینکه یه جای برهوته که شاید سال تا سال کسی رغبت نکنه پاش و توش بذاره ادامه داد:
– می خوای سر به نیستم کنی؟
خندیدم و حین کشیدن ماشین تو قسمت خاکی کنار جاده لب زدم:
– اتفاقاً برعکس.. می خوام خودم و سر به نیست کنم.. پیاده شو!
گفتم و خودم در و باز کردم و رفتم پایین.. ولی درین هنوز ناباور و وحشت زده داشت به دور و برش نگاه می کرد و جرات پایین اومدن نداشت.
می دونستم با توجه به رفتارهای اخیرم.. فکر می کرد الآن می خوام اقدام ناموفق صبحش و تلافی کنم و منم تا دم کشتنش برم و برگردم.. ولی همچین قصدی نداشتم.
حرفی که توی رختکن رستوران بهش زدم و از ته دل گفتم.. تحت هیچ شرایطی نه قصد جون درین و دارم و نه.. می ذارم زندگیش و به دست خودش تموم کنه.
وقتی دیدم خیال پایین اومدن نداره.. رفتم سمتش و در و باز کردم و بعد دولا شدم و کمربندشم کنار زدم و دستش و گرفتم کشیدمش بیرون.
اگه می خواستم پا به پاش صبر کنم باید تا صبح اینجا می موندیم.. که خب برای من خیلی اهمیتی نداشت.
ولی خودش اصرار داشت که امشب برسه خونه اشون و منم.. می خواستم همین کار و بکنم.. واسه همین بهتر بود به کارم سرعت بدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگ داره یادمون میره موضوع رمان چی بود
نمیدونستم پسرا هم رمان میخونن😂 فک میکردم فق ما دخترا اسکلیم میشینیم داستان عاشقونه و پر از اغراق یه دختر پسرو میخونیم
دستت درد نکنه بابت تعریف از خودمون 😂😂😂🤦🏻♀️
پارت بعدی کی میاد؟
احتمالا قراره به درین حقیقت رو بگه.
مثلا این پارته؟؟؟ کل مدت تو ماشین بودن ، یا با خودشون حرف زدن یا با هم ، پارت دهی ها داره مزخرف میشه ، لاقل یه روز در میون میزارین یه چیز درست حسابی بزارین