– به نظرت چند قدم فاصله اس تا در خونه اتون؟ چند دقیقه طول می کشه تا برم زنگشون و بزنم و داییت بیاد پایین و با من رو به رو شه.. با کسی که در نظرش سرش و کلاه گذاشته و الآن.. دوست پسر خواهرزاده اشه!
یه کم ادای فکر کردن و درآوردم و خودم جواب خودم و دادم:
– به نظرم که پنج دقیقه هم طول نمی کشه. مثل آب خوردنه..
صدای نفس های عمیق و پر از خشمش تو فضای ماشین پیچید و بعد حین باز کردن در شنیدم که زیر لب با همه حرص و نفرتش غرید:
– کثافت..
دیگه صبر نکرد تا جوابی از من بگیره.. در ماشین و کوبید و رفت.. منم تا وقتی با قدم های تندش به خونه برسه و بره تو همونجا وایستادم نگاهش کردم و بعد که اون لبخند مضحک از روی لبم پاک شد روم و برگردوندم و ماشین و به حرکت درآوردم.
ضبط ماشین و روشن کردم و صداش و بردم بالا که توی مسیر برگشت مغزم با فکر و خیال های تموم نشدنی سوراخ نشه..
روز و شب سختی رو گذرونده بودم و الآن.. فقط چند ساعت خواب و فرو رفتن تو دنیای بی خبری می تونست بهترین درمون باشه.. البته اگه.. انقدری خوش شانس باشم که مثل شبای قبل.. کابوس سراغم نیاد..
×××××
نگاهم و از گوشیم که بازم انقدر زنگ خورد تا خاموش شد گرفتم و همون جوری که رو تخت نشسته بودم خودم و با حرکات عصبی به جلو و عقب تکون می دادم.
از صبح انقدر زنگ زده بود که تعداد تماس های بی پاسخش از دستم در رفته بود و فقط پیامایی که لا به لاش می فرستاد و می خوندم که البته اونا هم بی جواب می موند.
امروز روز عروسی دوستش بود و من با اینکه اون شب به ظاهر قبول کردم که نره در خونه امون و تهدیدش و عملی نکنه.. ولی حالا هرچی به ساعتی که واسه ام تعیین کرده بود نزدیک تر می شدیم.. تمایلم برای شرکت تو این جشن مزخرف کمتر می شد.. انقدری که دیگه کاملاً به صفر رسید.
تهدیداش ترسناک بود درست.. ولی من دیگه واقعاً نمی تونستم پاشم حاضر شم و به عنوان دوست دختر میران تو اون مراسم پا بذارم و تظاهر کنم که همه چی خوبه و هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده..
اونم بعد از آخرین دیدارمون که یکی دیگه از شکنجه های روحی و روانیش و روم پیاده کرد و باعث شد از اون روز به بعد هر لحظه افسوس بخورم که چرا دلم به رحم اومد و طبق نقشه بی نقصی که چیده بود پیش نرفتم تا هم من راحت بشم.. هم خودش.
گوشیم که یه بار دیگه زنگ خورد.. دندونام و محکم به هم فشار دادم و با حرص و عصبانیت غریدم:
– بمیری هم جوابت و نمی دم.. حالا انقدر زنگ بزن تا خسته شی.
نمی دونم چرا.. ولی انگار یه کم دل و جرات گرفتم.. حالا یا به خاطر اینکه تو این چند روز اصلاً سراغم نیومده بود و از منم نخواست برم خونه اش.. یه جورایی یادم رفته بود اگه بخواد چقدر می تونه پلید و بی رحم باشه..
یا به خاطر اینکه از اون شب به بعد.. حس کردم تهدیداش رنگ و بوی بلوف داره و من.. زیادی دارم بهشون واکنش نشون می دم.
انگار هدف میرانم همین بود.. که فقط یه جمله به زبون بیاره و من و خلع سلاح کنه و خودش راضی از اینکه بازم تونست من و بترسونه بدون اینکه هیچ کار خاصی انجام بده.. بره به ادامه زندگیش برسه.
یه حسی می گفت اگه بهش اهمیت ندم و نشون بدم که نترسیدم.. یا یه جوری رفتار کنم که انگار تهدیداش مهم نیست و بگم هر کاری دوست داری بکن.. اونم می فهمه که دیگه نمی تونه از این طریق من و تحت فشار قرار بده تا هرکاری می خواد و انجام بدم.
حس می کردم کار میران با من هنوز تموم نشده بود.. به قول خودش حیف بود همینجا همه چیز تموم بشه قبل از اینکه بفهمم چرا داره این کار و با من می کنه..
پس به خاطر همینم که شده.. هیچ وقت راضی نمی شد خودش و به خانواده داییم نشون بده و رابطه امون و تموم کنه و فقط داشت من و بازی می داد.
اینبار که گوشیم لرزید چشمم به پیامش افتاد و بازش کردم:
«من تو کوچه اتونم.. تا پنج دقیقه دیگه بیا.. وگرنه به ترافیک می خوریم.»
یه لحظه ماتم برد.. انگار نه انگار از صبح جواب هیچ کدوم از تماس هاش و ندادم و حالا خیلی ریلکس داشت بهم می فهموند که هرچقدر خودت و به در و دیوار بکوبی.. اول و آخر باید بیای پایین.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان فوق العاده ایه
بیچاره درین توی چه برزخیه ولی میران دوستش داره
میران فقط بره بمیره لطفا😑😑💔💔