با ابروهای بالا رفته یه قدم عقب رفتم و نگاه براندازگرم و به سرتا پاش دوختم..
– والا من با این تیپی که دارم می بینم.. حتی یه درصد احتمال نمیدم ازم بزرگتر باشی! تصورم یه دختر چهارده ساله اس که رو به روم وایستاده و داره برام ناز می کنه!
چپ چپی نگاه کرد و مطمئناً برای اینکه با خیال راحت لبخند بزنه روش و برگردوند..
– این زبون و نداشتی چیکار می کردی؟
– خدا رو شکر که دارمش و می تونم باهاش دل آدمای مهم زندگیم و به دست بیارم!
– آره دیگه خوبه! من و اینجا چشم انتظار بذاری.. بزنی زیر قولت.. حالم و بگیری.. بعد بیای با چهارتا کلمه حرف خرم کنی و به خیال خودت دلم و به دست بیاری آره؟ از این خبرا نیست!
پوف کلافه ای کشیدم و نشستم روی صندلی پایه بلند کنار کانتر..
– گفتم که جایی گیر کردم! یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم به یکی کمک کنم.. بعدش..
– بعدش نشستی فکر کردی که بین این دو نفر کی راحت تر دلش با چهارتا شر و ور گفتن به دست میاد و خیلی راحت فهمیدی که من راحت تر گول حرفات و می خورم نه؟!
– دقیقاً!
نگاه تندی بهم انداخت که با بی تفاوتی حین چپ و راست کردن خودم روی صندلی گردون لب زدم:
– بده باهات صادقم؟
خیلی سریع از حرفم آتو گرفت و بعد از گذاشتن سینی چایی روی کانتر یه قدمیم وایستاد و سرش و برای دیدنم بالا گرفت..
– حالا که تا این حد زندگیت و بر پایه صداقت بنا کردی.. بهم بگو ببینم دختر بود یا پسر؟
لیوان چاییم و برداشتم و از رو صندلی پایین اومدم و مشغول گشتن تو کابینتا شدم..
– چی می خوای؟!
– قندون!
– شکلات آوردم!
قندون و پیدا کردم و برگشتم سر جام..
– هنوز نمی دونی من چاییم و با هیچی جز قند نمی خورم ولی انتظار داری تو توی زندگیم اولویت اصلیم باشی آره؟ خیلی رو داری!
– پررو جد و آبادته پسره بیشعور.. اصلاً بلند شو هرجا دلت می خواد برو.. بعداً منت این چند ساعتی که با من وقت گذروندی هم سرم نذار..
چاییش و برداشت و راه افتاد که از آشپزخونه بره بیرون.. منم حین نشستن دوباره رو صندلی.. با همون بی تفاوتی محض که می دونستم کلافه اش می کنه لب زدم:
– اگه بدونی دختر بود.. راضی می شی؟
با همین یه جمله خیالش راحت شد و سریع راه رفته رو برگشت..
– جون مهناز راست میگی؟
نگاهم میخ چشمای قهوه ای مشتاقش شد.. چشمایی که همیشه مثل الآن پر از محبت بود.. ولی من از یه جایی به بعد.. خودم و قانع کردم که دیگه تحت تاثیر محبت های هیچکسی قرار نگیرم..
– بر فرض که آره.. این موضوع چرا انقدر تو رو خوشحال می کنه؟
دستش و روی پام گذاشت و بی اهمیت به دلخوری چند دقیقه قبلش.. با خواهش بیشتری پرسید:
– چون مهمه! بگو بهم!
سرم و به تایید تکون دادم و یه قلپ از چاییم و خوردم که دستم وگرفت و کشید..
– بیا.. بیا بشین باید تعریف کنی برام!
به زور از روی صندلی بلندم کرد و من و لیوان چایی به دست دنبال خودش تا سالن خونه کشوند.. پشیمون از حرفی که زدم تا دلخوریش برطرف بشه گفتم:
– چیزی واسه تعریف کردن نیست..
اهمیتی نداد.. انگار با دیوار داشتم حرف می زنم..
– با تو ام! برای چی انقدر مشتاقی الآن؟
…
– مهناز.. ول کن دستم و..
جواب ندادنش انقدر کلافه ام کرد که دستم و کشیدم و توپیدم:
– ای بابا.. عمــــه؟!
چند ثانیه مکث کرد و بعد با چشمای خیس شده اش برگشت سمتم..
– جان عمه؟
همیشه همین بود! انقدر بی محلی می کرد به صدا زدنام که بالاخره با نسبتش صداش کنم نه با اسمش.. ولی منم جز سالی چند بار.. اونم از سر اجبار این نسبت و به زبون نمی آوردم!
نفسم و فوت کردم و خودم و انداختم رو مبل های راحتیش..
– گفتم چیزی واسه تعریف کردن نیست.. گیر نده!
کنارم نشست و عاجزانه بهم زل زد..
– باشه تعریف نکن! ولی یه چیزی بگو دلم آروم بگیره.. که خیالم راحت شه!
– از چی؟
– از اینکه تنها نیستی! از اینکه همه وقتت به کار کردن یا چه می دونم فکر و خیال کردن نمی گذره.. از اینکه بعدِ باز شدن زبون بی صاحابم زندگیت و بهم نریختم.. جون مهناز بگو.. بگو که سرت به زندگی و روابط خودت گرمه! حتی اگه طرف فقط در حد یه دوست دختر باشه و قصد جدی کردن رابطه اتون و نداشته باشید مهم نیست.. همینکه بدونم یه نفر هست که سرت و گرم کنه و فکر و خیالت و کم.. راحت می شم!
نفسی گرفتم و زل زدم به چهره نگرانش.. اگه الآن می گفتم ترست بی دلیل نیست و دقیقاً شد همون چیزی که نمی خواستی بشه.. چه عکس العملی نشون می داد!
درست بعد از باز شدن زبون عمه ام و بیرون ریختن حرفایی که پونزده سال ازم مخفی شده بود.. اونم بدون هیچ دلیلی.. نقشه پیدا کردن اون زن تو سرم جون گرفت و دخترش شد اصلی ترین سوژه زندگیم..
حالا اگه می فهمید دختری که ازش حرف می زنم.. همونیه که می خوام انتقام تمام این پونزده سال گذشته رو ازش بگیرم.. چه واکنشی نشون می داد؟
مطمئناً می شد اصلی ترین مانع واسه رسیدن به هدفم.. پس بهتر بود که تا وقتی کار از کار بگذره و قدم اول و بزرگم و بردارم.. این قضیه مسکوت بمونه.. چون اصلاً برام مهم نیست که به خاطر این کار کسی بهم حق بده.. یا بخواد شماتتم کنه.. همینکه خودم مطمئنم تاثیر بسزایی داره توی آروم شدن اعصاب و روانم.. برام کافیه.. نظر بقیه.. به هیچ وجه برام مهم نیست!
برای اینکه ذهنش و از این قضیه منحرف کنم.. لبخند کجی رو لبم نشست و جواب دادم:
– پس اگه انقدر این قضیه خوشحالت می کنه بذار بهت بگم که دارم تلاش می کنم با چند تا دختر همزمان رابطه داشته باشم.. دیگه سرم حسابی گرم می شه خیالت راحت!
– مسخره کردی من و؟
سری به چپ و راست تکون دادم و ته مونده چاییم و سر کشیدم که گفت:
– هیچ وقت بچه نداشتم درست.. ولی بیست و پنج سال به بچه های مردم درس دادم.. بیشتر از هر آدمی.. هر مادری.. می تونم بشناسم بچه ها رو.. پس لازم نیست سر من و شیره بمالی!
– حالا دیگه من و با بچه های دبیرستانی که بهشون درس دادی یکی می کنی؟
– یکی نیستی! اونا خیلی از تو عاقل تر بودن!
پوزخندی زدم و هیچی نگفتم که با حرص بیشتری ادامه داد:
– فکر کردم عاقل شدی.. همش با خودم می گفتم مهدی اشتباه کرد که این همه سال این قضیه رو ازت مخفی نگه داشت.. تا تو برای خودت بشینی فکر و خیال کنی و سناریو بنویسی که چرا اینجوری شد.. چی شد که اینجوری شد! با خودم فکر کردم اگه بفهمی قضیه چی بوده آروم تر می شی.. از فکرش دیگه میای بیرون.. واسه همین بعد از فوت مهدی بیخیال قولی که بهش دادم شدم و همه چیز و تعریف کردم! اگه می دونستم می خوای تا این حد خودت و درگیر کنی به خدا قسم یه کلمه هم حرف نمی زدم.. پس نذار پشیمون شم میران!
به جلو خم شدم و صورتم و محکم با دستام نگه داشتم..
– داری بزرگش می کنی مهناز! حالا تویی که داری بیخودی واسه خودت سناریو می سازی..
منتظر بودم یه حرفی بزنه و این مکالمه رو به جایی برسونه که دیگه اعصابی واسه هیچ کدوممون نمونه.. ولی با سکوتش سرم و برگردوندم که دیدم داره خیره خیره به من نگاه می کنه و غرق فکره..
سرم و که به دو طرف تکون دادم سریع از جاش بلند شد و رفت سمت اتاقش.. به خیال اینکه قهر کرده نفسم و فوت کردم و خواستم بیخیال این دعوت و از بین بردن دلخوری بشم و برم خونه ولی چند دقیقه بعد دوباره برگشت.. با قرآنی که توی دستش گرفته بود!
کنارم نشست و قرآن و دو دستی به طرفم گرفت..
– دستت و بذار روش و قسم بخور که نرفتی سراغ اون زن..
نگاهم بین قرآن و چهره مصممش جا به جا شد.. از اعتقاداتم خبر داشت که حالا از این طریق وارد شده بود که یه جواب قطعی و درست درمون ازم بگیره..
ولی من انداختم به شوخی و با پوزخند گفتم:
– تو دادگاهیم مگه؟
– زودباش میران! اگه یه کم برات مهمم.. اگه دلت نمی خواد یه شب از شدت عذاب وجدان توی خواب سکته کنم.. قسم بخور و خیالم و راحت کن!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام و محکم با دو تا انگشت فشار دادم.. چه فکر اشتباهی بود قبول این دعوت.. انگار تحمل قهر و دلخوری عمه ام خیلی راحت تر از این بود که حالا بخوام اینجوری لای منگنه گیر کنم و نه راه پس داشته باشم.. نه راه پیش!
تو یه لحظه تصمیم گرفتم و برای بیخیال شدنش از این موضوع دستم و گذاشتم روی جلد طلاکوب شده قرآن.. همون قرآنی که یه بار خودش دستش و گذاشت روش و قسم خورد که هرچی درباره گذشته بهم گفته راسته..
با فکر به اینکه دروغی در کار نیست و فقط دارم یه کم می پیچونمش.. خیره تو چشماش لب زدم:
– کاری به اون زن ندارم!
نفس حبس مونده اش و بیرون فرستاد و گفت:
– اینم بگو که از این به بعد هم…
– مهناز تمومش کن! یه کاری نکن به همین قرآن قسم بخورم که دیگه پام و تو خونه ات نمی ذارم! می دونی که می تونم این کار و بکنم پس انقدر فشار نیار بهم!
– خیله خب.. خیله خب باشه! همین کافیه! خیالم راحت شد مرسی!
نمی خواستم از اینجا وارد شم تا حالا اینجوری با فکر اینکه دیگه پام و نمی ذارم تو خونه اش به استرس بیفته.. ولی مجبورم کرده بود و چاره دیگه ای نداشتم.
لزومی نداشت درگیر نقشه ها و برنامه های آینده ام بشه و به قول خودش با مقصر دونستن خودش شبا سر راحت رو بالش نذاره..
اون فقط حقیقتی رو که پونزده سال ازم مخفی بود و بازگو کرد.. من خودم خواستم که این راه و برم و توش هیچ کس مقصر نبود.. جز اون زن.. که چون تو شرایط تاوان پس دادن نبود.. دخترش زحمتش و می کشید!
– برم یه کم عصرونه درست کنم با هم بخوریم.. می مونی دیگه؟
از فرصت استفاده کردم و برای اینکه دیگه حرفی تو این زمینه نشنوم سریع گفتم:
– اگه قراره بازم با این سوالا…
– نه نه.. دیگه هیچی نمیگم! گفتم که خیالم و راحت کردی! قول میدم همه چی همینجا تموم شه!
سرم و به تایید تکون دادم و بعد از بلند شدنش و رفتن سمت آشپزخونه.. گوشیم و درآوردم و یه پیام واسه دختره فرستادم:
«در چه حالی؟»
معذب بودنش حتی توی پیام هم خودش و نشون می داد وقتی نوشت:
«سلام خوبید؟ هیچی.. کاری نمی کنم!»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آره لطفا سریع تر برید سر اصل مطلب
پس کی میریم سر اصل مطلب و میفهمیم که میران میخاد با درین چه کنه و تو گذشته چه اتفاقی افتاده؟!
مشتاق برا خوندن ادامه.. ❤️
رمانتون دیگه بیش از حد تکراری و خسته کننده شده
چرا دلیل کار میران رو نمیگید ؟
دیگه زیادی تکراری شده
آرع واقعا… انقد کشش ندع