رمان تارگت پارت 269

5
(3)

 

 

 

 

– اشتباهه؟ اگه ذره ای براش اهمیت داشتم.. می موند و زندگی می کرد. مثل قبل.. مگه اون موقعی که من و از پرورشگاه آوردن.. حدسش و می زد که یه روزی خودش بچه دار بشه؟ این واقعیت و قبول کرده بود که تصمیم گرفت واسه یه بچه دیگه مادری کنه.. پس چرا بعد از اون جریانات.. بازم نتونست با همون تصمیمش جلو بره؟ چرا فکر نکرد در قبال اون بچه بدبختی که تازه تازه داشت معنی زندگی کردن و می فهمید مسئوله.. چرا همه زندگیش و خلاصه کرد تو وجود یه بچه ای که حتی یه بارم ندیدش تا بخواد مهری ازش تو دلش داشته باشه.

عمه ام دستم و توی دستش گرفت و پشتش و نوازش کرد..

– من نمی دونم چی باعث شده که تو یهویی همچین فکرایی به سرت بزنه.. ولی اصلاً اینجوری نبود. من شب قبلش با رویا حرف زدم.. حال روحیش خیلی خراب بود ولی.. تو همون وضعیت فقط به تو فکر می کرد.. می گفت اینجوری میران داره اذیت می شه.. می گفت دیگه اون بچه رو فراموش می کنم.. می گفت همین میران که شده پاره تنم برام بسه.. می گفت از اولم اشتباه کردیم که با وجود میران بازم تلاش کردیم واسه بچه دار شدن.. ولی.. ولی واقعاً خودمم نمی دونم چی شد.. انگار فقط در عرض یک ثانیه تصمیم گرفت.. انگار درگیر یه جنون آنی شده بود چون.. چون درست بلافاصله بعد از کبریت کشیدن.. بعد از گر گرفتن اون آتیش لعنتی پشیمون شد.. انگار تو رو دید که داری نگاهش می کنی که پشیمون شد.. تو شاید یادت نباشه ولی.. صداش.. صداش هنوز تو گوش منه که وقتی داشت… ای خـــــدا.. وقتی داشت می سوخت.. فقط اسم تو رو صدا می زد.. می شنیدم که می گفت اشتباه کردم.. نجاتم بدید.. ولی دیر بود.. دیگه کسی کاری از دستش برنیومد..

همه حرفاش و با بغض و صدای لرزون به زبون آورد و بعد زد زیر گریه..

اینبار من بودم که تن نحیفش و تو بغلم گرفتم و درحالیکه همه اجزای صورتم از هجوم خون درحال ترکیدن بود از اینکه در عرض یه روز واسه دومین بار اون صحنه وحشتناک جلوی چشمم جون گرفت تو دلم با درین حرف زدم:

«دیدی.. دیدی اشتباه کردی؟ دیدی مامانم دوستم داشت؟ دیدی بازم همه چیز زیر سر مامان عفریته توئه که کاری کرد مامانم درگیر اون جنون آنی بشه؟ دیدی من ضربه ام و به جای اشتباهی نزدم؟ دیدی دارم از درست ترین نقطه ممکن انتقام می گیرم؟ پس دیگه با اون حرفات.. سعی نکن دید من و نسبت به مادرم تغییر بدی چون.. هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته!»

 

 

 

 

عمه که از بغلم بیرون اومد.. منم دستی به چشمای خیس شده ام کشیدم و بلند شدم که برم تو حیاط یه سیگار روشن کنم تا از این حال و هوا دربیام که عمه ام یه بار دیگه دستم و گرفت و صورت خیسش و برای دیدن من بالا گرفت و گفت:

– اینا رو نگفتم که اذیتت کنم.. فقط خواستم بدونی.. که رویا تا لحظه آخر دوستت داشت. دلم نمی خواد حتی یه ثانیه به عشق و علاقه ای که نسبت به تو داشت شک کنی. مطمئن باش.. همین که این و باور کنی.. کافیه تا روحش همیشه تو آرامش باشه.. واسه آروم گرفتنش.. به هیچ چیز دیگه ای احتیاج نداره میران. تو هم همین و می خوای دیگه نه؟

با اخمای درهم سرم و به تایید تکون دادم که گفت:

– پس هیچ وقت به اسم آروم گرفتن مادرت.. کاری نکن که بدتر عذابش بدی. چون خودت می دونی چه آدمی بود و هیچ وقت.. هیچ وقت راضی به ظلم و مصیبت دیدن بقیه نمی شد.

دیگه بیشتر از این.. طاقت شنیدن حرف های دو پهلوی عمه رو نداشتم که مثلاً می خواست لا به لاش من و نصیحت کنه که واسه انتقام نرم سراغ اون زن.

دل خوشی داشت که فکر می کرد من هنوز تصمیمم و عملی نکردم..

اگه می فهمید کار از کار گذشته و جوری تو عمق این انتقام قرار گرفتم که دیگه اگه خودمم بخوام نمی تونم بیرون بیام.. چه واکنشی نشون می داد؟

دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و رفتم تو حیاط.. بلافاصله یه سیگار روشن کردم و انقدر پک های عمیق بهش زدم که زودتر از انتظارم تموم شد و همینکه خواستم دومی و روشن کنم.. صدای زنگ گوشیم بلند شد..

اول نمی خواستم جواب بدم.. حالم انقدر داغون بود که حوصله حرف زدن با هیچ کس و نداشتم ولی همین که یادم افتاد منتظر تماس رحیم یا یکی از آدماشم که قرار بود جلوی در خونه درین کشیک بده سریع گوشیم و از جیبم درآوردم و تا چشمم به اون شماره ناشناس افتاد.. گذاشتمش کنار گوشم:

– بله؟

– سلام آقا.. من پسرعموی رحیمم.. گفته بودید که…

– خیله خب داستان نباف.. چی شد؟!

– راستش این خانومه که گفتید.. نیم ساعت پیش از خونه در اومد.. منم تعقیبش کردم.. الآن دوباره داره برمی گرده خونه اش.

 

 

 

 

– خب؟ از خونه اومد بیرون کجا رفت؟

– رفت تو یه داروخونه..

ضربان قلبم تند شد و نگاه پر از اخمم روی دیوار رو به روم ثابت موند.. پس اشتباه فکر نمی کردم.. درین قصد داشت با من بازی کنه.. با این که خوب می دونست بازی کردن با من.. هیچ عاقبت خوبی براش نداره.

با همه اینا انگار هنوز ته دلم یه امیدی بود که پرسیدم:

– چیزی هم خرید؟

– من که تو نرفتم.. ولی دیدم یه کیسه دستش بود که وقتی اومد بیرون گذاشت تو کیفش!

نفس عمیقی کشیدم و ته مونده سیگاری که توی دستم مونده بود و زیر پام له کردم و گفتم:

– خیله خب.. دیگه می تونی بری خونه ات!

– چشم آقا.. با اجازه!

گوشی و گذاشتم تو جیبم و با یه پوزخند سرم و با تاسف برای افکار احمقانه درین به چپ و راست تکون دادم.. به هیچ وجه نمی تونستم انقدری خوشبین باشم که بگم واسه خرید یه استامینوفن رفته داروخونه.. اونم وقتی با اون حال خراب ازم جدا شد و حاضر بودم قسم بخورم اگه مجبور نمی شد تا ساعت ها از جاش تکون نمی خورد..

پس صد در صد.. خریدی واجب تر و.. اورژانسی تر از قرص استامینوفن داشت.. که باید همین امروز و با همون حال و روز.. شال و کلاه می کرد و می رفت تا تهیه اش کنه..

می دونستم دیگه الآن کاری از دستم برنمیاد.. تا من خودم و می رسوندم خونه اش و به یه نحوی از اون تو بیرون می کشیدمش.. درین اون قرص و خورده بود و من نمی تونستم جلوش و بگیرم..

با این حال.. این سرپیچی کردنش از حرفی که بهش زدم و انقدر روش جدی بودم برام سنگین بود که حس کردم باید همین الآن ازش زهر چشم بگیرم و بهش بفهمونم دفعه آخرش باشه که این کار و می کنه.

سرم و با حالت عصبی.. چند بار به تایید افکاری که داشت تو مغزم می چرخید تکون دادم و خواستم برم تو و به عمه ام بگم بیخیال شام درست کردن بشه که یه بار دیگه گوشیم زنگ خورد.

 

 

 

دیدن اسم و شماره ای که روش افتاده بود.. یه لحظه اخمام و تو هم فرو برد ولی.. با جرقه ای که همون لحظه تو ذهنم زده شد آب سردی روی آتیش عصبانیتم ریخته شد و لبخند کجی رو لبم نشست.

انگار خدا.. بدجوری هوای من و تو این رقابت داشت.. که همه چیز و جوری کنار هم می چید تا من مثل همیشه برنده باشم.

وگرنه این آدم الآن.. درست تو همین لحظه ای که دنبال یه راه درست درمون واسه حساب پس گرفتن از درین می گشتم بهم زنگ نمی زد.

اما حالا.. دیگه بیخیال رفتن در خونه اش شدم و تصمیم گرفتم مثل همیشه از راه با پنبه سر بریدن به چیزی که می خوام برسم.. واسه همین از ساختمون فاصله گرفتم و تماس و برقرار کردم:

– بله؟

×××××

ظهر شنبه.. در حالی پام و توی هتل گذاشتم که حالم به مراتب بدتر از چند هفته گذشت بود و شک نداشتم که امروزم هزارجور خراب کاری به پام نوشته می شه..

جدا از آبروریزی که شعبانی راه انداخت و من روم نمی شد حتی نیم نگاهی به چهره همکارام که من و دستبند به دست دیده بودن بندازم..

حال روحیم.. بعد از جریانات دیروز و حرف هایی که از میران شنیدم و بعد کاری که باهام کرد و تصمیم جدید و به شدت احمقانه ای که گرفته بود.. انقدری خراب بود که نفهمم کارم و تو رستوران و موقع تحویل گرفتن سفارش مشتری ها چه جوری باید انجام بدم.

هرچند که دوباره قرص خوردن و شروع کرده بودم و تحت هیچ شرایطی.. نمی ذاشتم میران به این هدف کثیفش برسه..

ولی بازم از دیروز تا حالا بارها و بارها فکرم و به خودش مشغول کرده بود و حتی نتونستم چند ساعت درست و حسابی بخوابم.

وقتی فکر کردن بهش و تصور اتفاقاتی که بعدش می افتاد انقدر وحشتناک بود.. خود اون قضیه اگه بر فرض محال اتفاق می افتاد.. چه بلایی می خواست سر من بیاره؟

از همون جلوی در هتل.. متوجه نگاه هایی که از سمت همکارام روم خیره می شد بودم ولی تا حد امکان سعی می کردم چیزی به روی خودم نیارم..

 

 

 

 

بعضیاشون اصلاً اون شب اینجا نبودن و مطمئناً این خبر انقدر مهم و دست اول بود که بقیه از هر راهی که می تونستن به گوششون رسونده بودن و حالا دیگه مطمئن بودم که حتی بخش های دیگه هتل هم.. در جریان آبروریزی اون شب قرار داشتن.

ولی انقدر به این کار و درآمد حاصل از حقوقم احتیاج داشتم که اهمیتی به این نگاه ها و حرف هایی که بدون شک تا چند وقت دیگه فراموش می شد ندم و با سر پایین افتاده از کنارشون رد بشم.

توی اتاق تعویض لباس بودم و داشتم آماده می شدم تا برم سر کارم که چند تقه به در خورد و محیا.. یکی از همکارام که به نسبت با هم صمیمی تر بودیم اومد تو..

– سلام چطوری؟

– سلام.. مرسی تو خوبی؟!

– فدات.. دیشب زنگ زدم برنداشتی!

لبخند خسته ای به روش زدم و سرم و به تایید تکون دادم:

– آره.. ببخشید.. حالم زیاد خوب نبود.

– اشکال نداره.. جریان اون یارو چی شد؟ شب که بازداشتگاه نموندی؟

نفس عمیقی کشیدم و بازدمم و لرزون بیرون فرستادم.. فکر کردن به اون بازداشتگاه بازم باعث تهوعم می شد.. ولی از طرفی.. اینکه میران ناجیم شده بود هم یه جور دیگه اذیتم می کرد..

– نه.. خدا رو شکر رفتم خونه.. بذار لباسم و عوض کنم.. بهت می گم چی شد و یارو چی می گفت..

– چیزه.. قبلش بیا برو اتاق آقای سمیع.. به ما سپرد که تا اومدی بری پیشش.. کارت داره!

ضربان قلبم تند شد و دستام مشت.. می دونستم اول و آخر باید بهش جواب پس بدم و لزومی نداشت بیخودی ازش فرار کنم..

ولی همینکه مجبور بودم دوباره پیشش کوتاه بیام و با سر پایین افتاده بله و چشم بگم و معذرت خواهی کنم.. اصلاً خوشایند نبود.. به خصوص اینکه اینبار دیگه همه این گندی که به زندگیمون خورد نتیجه سهل انگاری خودم بود و کسی و نمی تونستم مقصر بدونم..

– باشه.. لباسم و عوض کنم…

– نه دیگه.. الآن برو. ببینه تا اومدی فوری نرفتی پیشش شاکی می شه ها!

نگاهم و به صورت محیا که انگار یه حرفی هم تو دلش داشت و رو نمی کردش دوختم و اخمام تو هم فرو رفت.. یعنی اینا چیزی از حرف های سمیع که قرار بود بهم بزنه می دونستن؟

 

 

 

 

حدس اینکه از پریسا.. دوست دختر سمیع یه چیزایی شنیده باشن سخت نبود.. ولی چی می تونست قیافه اشون و این شکلی کنه به جز خبرِ.. خبر اخراج شدنم؟

دیگه وقتم و بیشتر از این تلف نکردم تا سوالای زیاد توی ذهنم و از محیا بپرسم.. اینجوری استرسم هم چند برابر می شد..

ترجیح می دادم مستقیم برم تو اتاق سمیع ببینم گند اون شب قراره چه سرنوشتی برام رقم بزنه و این دفعه چه شکلی احساس بدبختی و با همه وجودم لمس کنم.

تا جلوی در اتاقش رفتم و بعد از چند تا نفس عمیق و کلی دعا توی دلم و درخواست از خدا که حداقل این یه بار هوام و داشته باشه چند تقه به در زدم که صداش بلند شد:

– بیا تو!

بسم اللهی گفتم و در و باز کردم.. ولی هنوز قدم اول و توی اتاق نذاشته بودم که با دیدن رسام یاسینی رئیس هتل.. بالاخره تونستم بعد از چند دقیقه پر استرس.. نفس راحتی بکشم.

حضور این آدم.. مطمئناً مثل دفعه قبل به نفع من تموم می شد و به خاطر آشنا بودنش با میران.. اجازه نمی داد سمیع سر جریان اون شب مجازات سنگینی برام رقم بزنه..

رو همین حساب منم خیلی گرم و محترمانه باهاش سلام و احوالپرسی کردم و همینکه سرم و به سمت سمیع چرخوندم تا همین سلام احوالپرسی رو با اونم داشته باشم.. از همون پشت میزش یه برگه به سمتم گرفت و گفت:

– خانوم کاشانی.. این حساب کتاب حقوق این ماهته.. به اضافه نصف یه حقوق کامل به عنوان پاداش نیم سال که البته من مایل نبودم ولی جناب یاسینی لطف کردن و گفتن به شما هم تعلق بگیره به خاطر همه زحمت هایی که کشیدی.. هرچند این اواخر فقط ضرر زدی.. ولی خب اونم بخشیده شد.. الآن فقط شما زیرش و امضا کن بعد ببرش حسابداری پولت و بگیر.. بعدشم به سلامت!

تا چند ثانیه اصلاً نفهمیدم چی شد و این حرفایی که پشت سر هم ردیف می کرد چه معنی ای می داد. فقط عین آدم های گیج و منگ نگاه درمونده ام و از برگه توی دستش به صورتش می دوختم و برمی گردوندم..

تا اینکه برگه رو تو هوا تکون داد و توپید:

– بگیرش خانوم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حدیثه
حدیثه
11 ماه قبل

ولی قضیه ی این که کوروش به میران گفت حرامزاده هنوز برای من ابهام داره. هر چی هست به گذشته مربوط

Tina
Tina
1 سال قبل

این چن وخ هر چی سعی می‌کردم پیش بینی کنم ادامشو…کلا به بن بست خوردم.. علاوه بر اینکه رمانای گیسو خزان رمانای طولانی این…در حدی ک ممکنه به ۳۰۰۰ و خورده ای صفحه بکشه)مث رمان تارگتش) و رو این حساب دق مرگ میشم سر تیکه تیکه خوندن این کتاب ک حالا حالا م فک نکنم قرار باشه ب تهش نزدیک شیم یا حداقل یه جایی که بیوفته تو سرازیری:) ولی خب چیزی ک هس یه الگو تکراری تو اکثر کتابای گیسو خزان دیده میشه(شخصیت اصلی مرد سیگاری وخشن و یه دنده باشه و صد البته با تفکرات بسته نسبت ب لباسا و آرایش دختر داستان و انتقامممم تو داستان موج بزته 😂 😂 (دیگه یواش یواش فک کنم دارم با اعتقادات خوده نویسنده آشنا میشم به جای داستانای متفاوت 😂 )رو همین حساب میدونم ک این قصه سر دراز دارد و حالا حالا ها به اصل قضیه نزدیک مون نمیکنه و قرار است ادامه ای پر از کشمکش داشته باشه 😂 و همین رو مخمهههه😑کسی هس که خونده باشه اینو و بدونه چقد دیگه از کتاب مونده؟ یه حسی بم میگه یا وسطای کتابیم یا توی یک سوم اولش تااااازه:) هووووف….این جورم ک پارت گذاری میشه دو روز در میون یا یه روز در میون 🙂 خ دیرههه…
میشه ادمین بنویسه برامون ک حداقل چن پارت دیگه تا تهش مونده تا ببینیم چند چندین با خودمون؟مرسی اح

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Tina
Prm
Prm
پاسخ به  Tina
1 سال قبل

توی رمان سلبریتی شخصیت مرد فوق العاده بود . یه آدم مهربون و همدم همسرش اصلا هم اینطور نیست که شما میگی

یسنا
یسنا
1 سال قبل

تعجب میکنم دایی این دختر چقدر بی بخاره! اصلأ مرد رو نمیمونه ، نه غیرتی نه حواس جمعی! نویسنده محترم زیادی دایی رو خارج گود قرار دادی یه مقدار چالش و فشار از طرف دایی و زن دایی برای زیبایی و حقیقت نشون دادن یه زندگی لازمه، شما با فاکتور گرفتن دایی فقط داری داستان رو به نفع امیال میران پیش میبری! انگار میران فقط به مقصودش برسه برای شما کافیه، لطفاً برای دل خودت ننویس برای خواننده بنویس. در داستان کل اشخاص در حاشیه اند و فقط قصه حول محور این دختر و پسر میچرخه، چند شخصیت اصلی و تأثیر گذار برای وزین بودن داستان همیشه داشته باش وگرنه داستان فقط به درد جوان‌های زیر بیست سال میخوره،
داستانت خوبه مواردی که گفتم در نظر داشته باشین که بهتر هم بشه. موفق باشید

حدیثه
حدیثه
1 سال قبل

عمه میران علاوه بر این که همه چیز زیر سر خودشه. احساس عذاب وجدان هم به نظرم داره .

Ella
Ella
1 سال قبل

قطعا میران به یاسینی گفته مشکلی با اخراج درین نداره
در نتیجه واسه بارداری درین مشکلی از لحاظ کار نیست
درین بیچاره چقد تو این مدت کوتاه ضربه خورده نمیدونم ظرفیتشو داره یا ن

علوی
علوی
1 سال قبل

میران به یاسینی گفته با زنم تسویه حساب کن! نمی‌خوام کار کنه

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

کار خوده عوضی شه
وای وای میران چقدر دستش برای اذیت بازه

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x