– باشه بابا نترس!
– من دیگه برم.. کاری نداری؟
– نه.. بازم مرسی زنگ زدی!
– خواهش می کنم! مامان اینا که رفتن بهت پیام میدم خب؟
– باشه! فعلاً!
تماس و که قطع کردم.. چشمم تازه به اس ام اسی خورد که میران فرستاده بود:
«در و باز کن!»
با چشمای گشاد شده زل زدم به ساعتش که مال چند دقیقه پیش بود.. یعنی درست همون موقع که صدرا زنگ زد.. یعنی تمام این چند دقیقه پشت در بود؟ خدایا.. یعنی می شه صدام و نشنیده باشه؟ خودت یه کاری کن بیشتر از این خوار و ذلیل نشم پیشش!
بلند شدم و حین رفتن سمت در دستی به شال و مانتوم کشیدم و مرتبشون کردم و بعد از باز کردن قفل و زدن همون رمزی که میران گفته بود.. در باز شد و چند قدم عقب رفتم که بیاد تو..
– سلام!
– خواب بودی؟
با این حرف بی اختیار نفس راحتی کشیدم.. پس صدام و نشنیده!
– نه من.. داشتم با تلفن حرف می زدم.. ندیدم اس ام استون و.. ببخشید!
سری تکون داد و از کنارم رد شد و رفت سمت آشپزخونه.. منم با قدم های آروم دنبالش رفتم و حین چلوندن انگشتای دستم.. به این فکر کردم که چه جوری حرفایی که قبل از اومدنش آماده کرده بودم و بزنم.. اصلاً با این تماس صدرا.. هنوز تمایل داشتم که واسه شام نمونم و زودتر برم خونه امون.. یا نه!
قبل از اینکه بخوام تصمیمی بگیرم پاکت بزرگی که آرم رستوران روش نشون می داد غذاس و گذاشت رو جزیره وسط آشپزخونه و اومد بیرون..
– بهتری تو؟
– من؟ بله.. بله خوبم مرسی!
سری تکون داد و یه لحظه نگاهش به سرتا پام خیره شد.. شاید انتظار داشت حالا که اومدیم تو خونه پیشش راحت لباس بپوشم..
ولی خوشبختانه اینجا دیگه از سیستم زورگوییش استفاده نکرد و حین رفتن سمت راه پله خوشگل و طلایی و مارپیچی که تو این چند ساعت به زور به وسوسه ام غلبه کردم و نرفتم سمتش گفت:
– میز و می چینی تا لباسام و عوض کنم؟
آب دهنم و قورت دادم یکی دو قدمم دنبالش رفتم.. که بگم نه.. بگم نمی شه.. بگم باید برم.. حتی دهنمم باز شد واسه گفتن این حرفا ولی.. هیچ آوایی از حنجره ام در نیومد..
میران با نهایت خونسردی از پله ها بالا رفت و منِ لال شده تنها مونده ام با افکاری که هر کدوم به یه شکلی من و تحت فشار گذاشته بودن!
نتونستم حرفام و بزنم.. شاید چون.. عقل حکم می کرد که به توصیه صدرا عمل کنم و به این زودی پام و تو اون خونه نذارم! خونه ای که نمی تونستم اسمش و بذارم خونه خودم!
دهن باز مونده ام بسته شده و زل زدم به همون راه پله طلایی.. چقدر سخت بود.. چقدر ناراحت کننده بود فکر کردن به همچین واقعیتی! قبول کردن همچین واقعیتی!
اینکه من باید.. موندن تو خونه یه پسر غریبه و نامحرم و.. که تعداد برخوردامون به انگشتای یه دست هم نمی رسه.. ترجیح بدم به خونه ای که شبا توش سرم و رو بالش می ذارم!
الآن.. این آدم راجع به من چه فکری می کنه؟! یا اصلاً بر فرض که این آدم و ذهنیتش مهم نباشه.. خودم چی؟ من همچین آدمی بودم؟ که تا این ساعت تو خونه یه آدم غریبه بمونم و از موندنم راضی تر باشم تا اینکه بخوام برگردم جایی که توش زندگی می کنم؟
این دیگه چه زندگی مزخرفی بود؟ چرا داشتن کاری می کردن که من از محل آرامش و آسایش خودم فراری باشم و پناه بیارم به کسی که.. هنوز نمی دونستم هدفش چیه از نزدیک شدن به من!
اصلاً چه فرقی می کرد هدفش چیه؟ مگه زن دایی هم همین و نمی خواست.. که ندیده و نشناخته.. دست اولین کسی که سر راهم سبز شد و بگیرم و فقط برم از اون خونه؟
اصلاً.. زن داییم به کنار.. داییم چه جوری حاضر می شه من و انقدر راحت بدون هیچ پشتوانه ای.. بسپره دست یه غریبه تازه از راه رسیده؟!
چرا من و داخل آدم حساب نمی کردن؟ چرا در نظرشون یه توپ فوتبال بودم که هر طرف دلشون خواست می تونن من و شوت کنن؟
خدایا من از همه آدمای دور و برم ناامیدم.. حداقل تو به من بگو چرا! چرا باید تقدیر من این باشه؟ اون وسط مسطا.. چیزی هم نوشتی که من.. دلم و بهش خوش کنم؟
– درین؟
با صدای میران تکون نسبتاً شدیدی خوردم و نگاه خیره ام و از اون نقطه نامعلوم گرفتم.. چشمم که به لباسای تو خونه ایش افتاد تازه فهمیدم از وقتی رفته من همینجا وایستادم و تکون نخوردم..
تیزتر از اون بود که نفهمه میزون نیستم که پرسید:
– خوبی؟
تکون سرم به دو طرف غیر ارادی بود.. چرا الکی می گفتم خوبم وقتی نبودم؟ یه جایی توی قلبم درد می کرد.. غرور و عزت نفسم درد می کرد..
از اینکه مجبور بودم در برابر خواسته این آدم واسه موندن توی خونه اش سکوت کنم و اگرم حرف از رفتن می زدم لحنم انقدری اطمینان بخش نبود که باور کنه حرفم و.. داشتم می مردم!
از اینکه پیش چشمش عین دخترای آویزونی که همیشه ازشون بدم می اومد به نظر برسم احساس خفگی داشت بهم دست می داد..
همه اینا باعث شد.. عین آدم های بی تعادل لایعقل.. برم سمت مبل.. کیفم و چنگ بزنم و با قدم های بلند بدون هیچ حرف و توضیحی راه بیفتم سمت در خونه..
ولی خیال خامی بود رسیدن به هدفم چون وسط راه مچ دستم کشیده شد و من با نهایت وحشی بازی که همش تحت تاثیر اینهمه فشار عصبی بود جیغ کشیدم:
– ولم کن! ولم کــــــــــــــن!
سریع دستش و عقب کشید..
– خیله خب.. باشه.. آروم!
برگشتم سمت در که دستش جلوتر از من رفت سمت در و اجازه باز کردنش و بهم نداد!
با چشمای گرد شده از ترس و اضطراب برگشتم سمتش که اونم با دیدن من و حالت های عصبی و ترسیده ام یه لحظه ماتش برد ولی آروم گفت:
– کاریت ندارم! فقط.. نمی ذارم اینجوری بری.. بشین یه کم آروم شی!
– می خوام.. برم!
به زور داشتم خودم و کنترل می کردم که واسه چندمین بار جلوی این آدم اشکم در نیاد.. ولی مقاومتم داشت می شکست و من کاری ازم برنمی اومد!
– چت شد یهو؟ من حرفی زدم؟ کاری کردم؟
سرم و تند تند به چپ و راست تکون دادم و آب دهنم و به زور قورت دادم..
– سر قضیه قهوه…
– نه.. نـــه!
– پس چی؟
در حالیکه تلاش می کردم نگاهم به چشمای متعجب و مبهوتش نیفته.. لب لرزونم و از زیر فشار دندونم آزاد کردم و خیره به در و دیوار خونه اش.. بدون اینکه دلیل خاصی توی ذهنم واسه به زبون آوردن داشته باشم لب زدم:
– فقط.. فقط من..
بی دلیل ساکت شدم و اونم اصراری به حرف زدنم نکرد. از کنارم رد شد و در و باز کرد.. به خیال اینکه از این رفتارهای پر از دیوونگیم ترسیده و راضی شده که من برگردم خونه زل زدم بهش.. ولی خودش جلوتر از من بیرون رفت و گفت:
– اوکی فهمیدم.. از من می ترسی! تو حیاط می مونم تا آروم شی!
– نه.. نه تو رو خدا.. من و انقدر.. شرمنده نکنید.. من فقط.. نمی دونم چی بگم.. به خدا قصدم…
مقاومتم به همین راحتی شکست.. زدم زیر گریه و نالیدم:
– من نمی دونم باید چیکار کنم! من.. تا حالا همچین تجربه ای نداشتم! تا حالا این ساعت.. با یه پسر غریبه و نامحرم تو خونه اش نبودم.. به خدا من انقدر.. بی بند و بار نیستم که برام مهم نباشه این چیزا.. فقط.. فقط امروز.. همه چی بهم ریخت.. قرار نبود اینجوری بشه.. قرار نبود…
– بیا بیرون!
صداش که بدون هیچ حس دلسوزی و ترحمی به گوشم رسید گریه ام و قطع کرد و چشمای خیسم و بهش دوختم که گفت:
– بیا بیرون هوا خوبه.. یه کم باد به کله ات بخوره بلکه دست از چرت و پرت گفتن برداری!
با لبای آویزون مونده زل زدم بهش که اینبار خودش خم شد و مچ دستم و گرفت و من و دنبال خودش کشید و برد سمت تراس بزرگ و دلباز خونه اش!
– بمون تا بیام!
خودش برگشت تو خونه و من نگاهم و دوختم به اون تراس بی نهایت شیکی که با یه نورپردازی قشنگ و سبک جدید تزیین شده بود و مبلای ال مشکی که روش پر از کوسن های سفید بود و شومینه خاموشی که به شکل میز جلوی مبلا قرار داشت و حتم داشتم با روشن شدنش.. قشنگی این فضا رو چند برابر می کرد..
دلم واقعاً لم دادن روی اون مبل و چند ساعت خالی کردن افکارم و می خواست ولی.. یه صدای مزاحمی هم توی سرم مدام داشت من و نهی می کرد از این کار.. صدایی که می گفت انقدر سریع وا نده.. یه نگاه به ساعت بکن.. بعد ببین درسته اینجا موندنت یا نه؟
بر فرض که رفتی خونه زن داییتم چهار تا لیچار بارت کرد.. دیگه انقدر بیشعور نیست که بخواد تو رو همین امشب از اون خونه بندازه بیرون..به قول صدرا یه شب بخوابه و بیدار شه خودش از حرفاش پشیمون می شه و عصبانیتش می خوابه..
ولی خب اون موقع.. من دیگه آدمی نبودم که توی اون خونه زندگی کنم و با این وضع که حتی نمی تونستم یه خونه مستقل برای خودم داشته باشم.. تنها راهی که برام باقی می موند.. تن دادن به خواسته های احمقانه زن دایی و ازدواج کردن با یکی از آدمای پیشنهادیش می شد!
– چرا نمی شینی؟
با صدای میران برگشتم عقب که دیدم با دو تا بشقاب غذا توی دستش پشت سرم وایستاده..
دستی به شالم کشیدم و اینبار با لحنی آروم تر و شرمنده تر به خاطر حرکت احمقانه و پر از دیوونگیم لب زدم:
– من.. برم دیگه! واقعاً بیشتر از این مزاحمتون بشم.. از شرمندگی نمی تونم تو روتون نگاه کنم!
بی اهمیت به من جعبه ها رو گذاشت روی میز کنار مبل و حین دوباره برگشتن سمت خونه گفت:
– باور کن اینکه الآن مجبورم کنی با شکم گرسنه اینهمه راه تا خونه برسونمت بیشتر مزاحمته.. بشین غذا بخوریم بعد.. هنوز که وقت برگشتن از سر کارت نشده!
– با آژانس میرم خودم!
انتظار داشتم بازم نسبت به حرفم بی محلی کنه و به راهش ادامه بده ولی.. یهو وایستاد و با اخم وحشتناکی برگشت سمتم..
معمولاً حرفای زور و دستوریشم با خونسردی به زبون می آورد و کمتر ازش همچین خشم عجیب غریبی دیده بودم.. واسه همین نامحسوس یه کم عقب نشینی کردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
برای من پارت های اول نمیاد میخوام از اول بخونم رمان و
لطفا راهنماییم کنید
چرا نمیاد ؟؟؟برید تو قسمت دسته ها تارگت رو انتخاب کنید اونجا از آخر ب اول میاد
عالی
بچه ها کسی لینک کانال تلگرام رمان انتریک رو داره؟!
عالیی.. مرسی از پارت گزاری منظم..
پس کی نقشه میران و گذشتشونو میفهمیم؟! 🥺
خیلی مشتاقم بدونم..
زندایی عفریته چه به روز این دختر آورده