با اینکه میل شدیدی داشتم که همون لحظه تماس و قطع کنم و دیگه اهمیتی به شر و ور گفتناش ندم.. ولی یه لحظه کنجکاو شدم ببینم دلیلش برای این حرف چیه که ادامه داد:
– بالاخره قراره مادر بشی.. با یه بچه توی شکم.. چه جوری قراره بری تو اون رستوران کار کنی و تمام مدت سرپا وایستی.. نه.. من به عنوان پدرش.. همچین اجازه ای نمی دادم! پس بهتر که کار به اونجا نکشید!
با یاد کاری که دیروز دور از چشم میران کردم و بابتش بیش از حد از خودم راضی بودم.. پوزخندی زدم و بدون اینکه بخوام مستقیم به این مسئله اشاره کنم گفتم:
– تو اگه پشت گوشت و دیدی.. بچه ای که قراره من برات به دنیا بیارمشم می بینی.
– می بینمش نگران نباش! حالا شاید تو یه بار تونستی یواشکی بری داروخونه و قرص جلوگیری بخری و منم کاری از دستم برنیومد.. ولی قرار نیست به بار دوم کشیده بشه.. که اگه بکشه.. می دونی چی می شه.. مگه نه؟
انقدر شوکه شده بودم از شنیدن حرفی که مثلاً می خواستم ازش مخفی بمونه و حالا خیلی راحت به روم آوردش و دستم و خوند.. که دیگه زبونم به حرکت درنیومد و فقط گوشام کار می کرد واسه شنیدن حرف های آدمی که انگار.. همیشه یکی دو قدم ازم جلوتر بود..
– اگه نمی دونی می گم که بعداً نگی نگفتی! دفعه بعدی.. چه خودم بفهمم.. چه به گوشم برسه.. چه حتی یه کوچولو حس کنم همچین غلطی کردی.. می برمت خونه خودم.. در و روت قفل می کنم و اگه لازم باشه دست و پاتم به تخت می بندم تا وقتی بچه امون.. به مرحله ای برسه که دیگه با هیچ روشی نتونی از بین ببریش. اوکی؟ روشن شدی؟ یا یه کم فیتیله ات و بکشم بالاتر؟
به محض تموم شدن حرفاش بلند بلند خندید و گفت:
– آخ.. کاش پیشت بودم و این قیافه هاج و واج مونده ات و می دیدم.. نچ.. خیلی حیف شد! عیب نداره.. وقت زیاده.. با این کارای احمقانه تو.. من هر روز باید یه حرکت جدید بزنم که بعدش تو این شکلی بشی و منم هی کیف کنم با دیدنت..
خدایا.. داری می بینی دیگه آره؟ نمی خوای کاری کنی؟ پس کو اون تیر غیبی که همه ازش می گن؟ واسه امثال من کارایی نداره نه؟ اصلاً من و می بینی؟ اصلاً… من و دیدی تا حالا؟
– فعلاً برم.. امروز خیلی کار دارم.. تو هم برو خونه یه دل سیر استراحت کن.. دیگه استرس سرکار رفتن و دیر رسیدنم نداری.. کاری باری؟
قبل از اینکه قطع کنه.. بدون اینکه براش مهم باشه که من یه کلمه هم در جوابش حرف نمی زنم گفت:
– راستی.. به نظر من فعلاً حرفی از اخراج شدنت پیش خانواده داییت نزن. چون اگه قراره طبق نقشه من پیش بری.. باید براشون بهونه اعزام شدنت به یه شهر دیگه.. توسط همین هتل و بیاری.. واسه اخراج شدنتم که ازت دلیل می خوان که بازم تو زبونت مثل همیشه پیششون کوتاهه.. پس بیخیالش شو! فعلاً!
تماس و که قطع کرد بدون اینکه توانی حتی برای پایین آوردن دستم از کنار گوشم داشته باشم.. همونجا با تکیه به دیوار وایستادم و زل زدم به رو به روم..
من.. من حالا باید چی کار می کردم؟
×××××
تماسم با درین و که قطع کردم.. گوشی و پرت کردم یه گوشه و پیشونیم و چسبوندم به دستای مشت شده ام روی میز..
یکی از سخت ترین مکالمه های عمرم بود و من نمی فهمیدم که چرا.. مثل همیشه نمی تونم به راحتی خونسرد باشم اونم وقتی با تمام وجودم حس می کنم که درین پشت خط داره همه تنش داره می لرزه از شدت کلافگی و ناراحتی و سردرگمی..
ولی با هر جون کندنی که بود به سرانجام رسوندمش و حرف هایی که از شب قبل آماده کرده بودم و تحویلش دادم.. بدون اینکه چیزی رو از قلم بندازم.
یه جورایی هم خوشحال بودم بابت اخراج شدنش.. چون از اولم حس خوبی به این کار کردن و دولا راست شدنش پیش یه مشت جماعت هیز و چشم چرون و عوضی نداشتم.. هم ناراحت.. از اینکه می تونستم یه کاری براش انجام بدم و رسام و قانع کنم که درین.. هیچ نقشی توی اون قضیه نداشته ولی.. انجامش ندادم!
نصف بیشترش به خاطر عصبانیتم بود چون رسام بلافاصله بعد از اینکه فهمیدم درین برای حرفم تره خورد نکرده تماس گرفت و یکی دو ساعت که گذشت.. از این کارم پشیمون شدم ولی دیگه آب ریخته شده رو نمی شد جمع کرد و منم سعی کردم باهاش کنار بیام.
مثلاً داشتم تلاش می کردم که این قضیه انتقام و از یه جایی قیچی کنم و دیگه جلوتر نبرمش.. واسه همین خواستم به بهونه اون بچه.. حضور درین توی زندگیم یه دلیل و منطق موجه تر پیدا کنه و کم کم.. رابطه امون از این تیره و تاریک بودن دربیاد..
ولی باز ناخودآگاه.. اتفاقات جوری کنار هم چیده می شد و خود درین یا حتی من.. کاری می کردیم که این فاصله هی بیشتر می شد و این اصلاً خوب نبود!
سرم و بلند کردم و با نفس عمیقی روم و به سمت لپ تاپ چرخوندم.. امروز بالاخره اومده بودم شرکت تا به کارای عقب مونده ام برسم و یه سر و سامونی به این وضعیت آشفته ای که به محض پا گذاشتنم به اینجا باهاش رو به رو شدم بدم..
ولی از صبح منتظر تماس درین بودم و ذهنم به هیچ وجه روی کارم متمرکز نمی شد.. الآنم که با فکر کردن به حرف های درین و لحن پر از درموندگیش این عدم تمرکز بدتر شده بود..
با همه اینا داشتم تلاشم و می کردم که همون موقع در اتاق بدون در زدن باز شد و کوروش اومد تو.. به محض دیدن من پشت میز یه کم جا خورد و بعد سریع ابروهاش بالا پرید:
– به به.. ببین کی اینجاست! خبر می دادی جلوی پات قربونی می کردیم رئیس!
دست پیش و گرفته بود که پس نیفته.. ولی من ازش شاکی تر بودم که توپیدم:
– هیچ معلومه از صبح کجایی تو؟ من نمیام شرکت چون خیالم راحته که تو هستی.. حالا این ساعت اومدنته؟
با لحنم اونم عصبی شد و بعد از بستن در یکی دو قدم جلو اومد و گفت:
– بیخود خیالت راحته که من هستم! همه کارای این خراب شده رو چند وقته انداختی رو دوش من.. عین خیالتم نیست که دارم زیرش جر می خورم.. حالا دو قورت و نیمتم باقیه؟!
– کار خیر که انجام نمی دی داری این شکلی منت می ذاری.. بابتش پول می گیری!
– پولت و بذار تو جیبت بیخودی ولخرجی نکن.. منم اگه از اول می دونستم قراره اینجا واسه حمالی کردن پول بگیرم عمراً قبول می کردم!
تا خواستم با عصبانیت یه حرف دیگه در جوابش بزنم جلوی خودم و گرفتم و نفسم و بیرون فرستادم.. یهو یادم افتاد که دیگه زیادی تو جایگاه طلبکار قرار گرفتم و کوروش هم یه جورایی حق داره..
این چند وقته انقدر ذهنم درگیر درین و اتفاقات بینمون بود که بعضی وقتا به کل یادم می رفت اینجا باید به چه کارایی رسیدگی کنم و همه مسئولیت ها رو گذاشته بودم رو دوش کوروش..
شاید اگه منم جاش بودم بالاخره یه جایی صدام در می اومد و عصبی می شدم از این وضعیت و کارایی که یه نفر به تنهایی نمی تونه انجامش بده.
واسه همین یه کم کوتاه اومدم و با لحن آروم تری گفتم:
– خیله خب.. باشه! تقصیر منه.. این چند وقته خیلی درگیری داشتم!
کوروشم کوتاه اومد و حین نشستن روی مبل با اشاره به رد های کبودی کمرنگ شده صورتم متلک انداخت و گفت:
– بله دارم می بینم.. درگیریت هم فیزیکی بوده انگار!
– حالا هرچی.. الآن چی کار باید بکنم که این آشفته بازار سر و سامون بگیره؟!
کوروش پوف کلافه ای کشید و سرش و به تاسف تکون داد:
– هیچی.. فقط لطف کن و سر جلسه امشب که با شرکت فناوران برتر قرار گذاشتم خودت حاضر شو و یه قرارداد درست حسابی باهاشون ببند.. چند بار بهت گفتم بیا.. نیومدی.. اونا هم دیدن تو نیستی قرارداد نبستن. این دیگه آخرین فرصته.. به زور ازشون وقت گرفتم میران!
سرسری باشه ای پروندم و گفتم:
– خیله خب.. خودتم هستی دیگه!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و توپید:
– مرتیکه تو پیام هایی که برات می فرستم هم نمی خونی؟ گفتم که من امروز بلیط دارم باید برم اصفهان!
– اصفهان واسه چی؟
– کلاً پرتی از موضوع؟ با چند تا نمایشگاه توپ صحبت کردم.. با شرایطمون راه اومدن و باید باهاشون قرارداد ببندیم تا از دست نرن.. با چندتاشون که قرارداد بستم.. فقط معطل قطعاتیم که کارشون و شروع کنیم.. این یکی هم خودم ردیفش می کنم.. تو فقط حواست به همین واردات قطعات باشه که این ماه خیلی کم آوردیم.
سری به تایید تکون دادم و گفتم:
– باشه ولی کاش صبر می کردی اول قطعات و تجهیزاتمون می رسید.. بعد با نمایشگاه ها قرارداد می بستی.. اینجوری که می گی کم داریم یهو دیدی وسط کار لنگ موندیم.
– برادر من.. قراردادایی بستم که تا آخر عمر کاریمونم دنبالش بدوئیم بهشون نمی رسیم.. حیف نیست به خاطر قطعات میدون و واسه رقیب خالی کنیم؟ من می رسونمش تو نگران نباش..
– خیله خب.. ریش و قیچی دست خودت.. من سرم واقعاً شلوغه این چند وقت. حواست به کارا باشه.. بعداً برات حسابی جبران می کنم!
کوروش لبخند به روم زد و گفت:
– جبران شده اس داداش من.. یه چیزی از سر عصبانیت می گم حرف دلم نیستا.. من اینجا تا آخر عمرم بدون حقوقم برات کار کنم باز محبت هایی که به من داشتی جبران نمی شه.. هیچ وقت یادم نمی ره بدون هیچ تجربه ای من و قبول کردی و زیر بال و پرم و گرفتی تا خودم و نشون بدم.. اونم وقتی در به در دنبال یه همچین موقعیتی بودم تا به همه توانایی هام و نشون بدم. پس قول می دم تا آخر پات وایستم و این جا رو جوری سر و سامون بدیم که اسمش تو کل دنیا بپیچه!
خندیدم و گفتم:
– خب دیگه حالا تو هم کم هندونه زیر بغلم بذار.. من کاری نکردم.. خودت تونستی و از پسش بر اومدی..
مکث کردم و یه چشمک زدم و پرسیدم:
– حالا ول کن این حرفا رو.. تنها می ری اصفهان؟
با چشمای گرد شده خیره ام شد و گفت:
– آره دیگه!
– آهان.. گفتم شاید پرستش جونم باهات بیاد!
دیگه چشماش راه نداشت که از این بزرگ تر بشه و هر لحظه داشتم بیشتر به شلیک خنده نزدیک می شدم که یهو با نهایت عصبانیت دنبال یه چیزی احتمالاً برای پرت کرد به سمت من گشت که فقط خودکار دستش اومد و منم به موقع سرم و عقب کشیدم و صدای خنده ام بلند شد..
– مرتیکه تو در هفته نیم ساعتم پات و تو شرکت نمی ذاری.. حالا چه جوری فهمیدی یه سر و سری بین ما هست؟! جاسوس داری اینجا؟
– هیچ وقت من و دست کم نگیر.. مطمئن باش همیشه یه قدم ازت جلوترم!
نگاه چپی بهم انداخت و بلند شد:
– آره بابا.. باشه تو راست می گی.. من دیگه دارم می رم. کاری داشتی و سوالی بود راجع به جلسه امشبت زنگ بزن.. ساعت شیش هفت میان.. فعلاً!
کوروش که رفت.. خنده ای که هنوز اثراتش روی لبم بود.. خیلی سریع از بین رفت و من ناخودآگاه نگاهم و به ساعت دور دستم دوختم..
یه کم از ظهر گذشته بود.. یعنی درین الآن کجا رفته؟
انقدری می شناختمش که مطمئن باشم سمت خونه اشون پیداش نمی شه.. چون همونطور که بهش گفتم.. باید یه دلیل برای خانواده داییش می آورد که چرا این ساعت خونه اس.
مگه اینکه بخواد بحث اخراج شدن و بپیچونه و بگه خودم دیگه دوست ندارم برم سر اون کار که خب با توجه به نیاز همیشگیش به پول.. بهونه و حرف مسخره ایه!
یه لحظه انقدر فکر اینکه قراره واقعاً چی کار کنه تو سرم زد بالا که با نگرانی دستم و به سمت گوشیم دراز کردم تا بهش زنگ بزنم..
ولی.. پشیمون شدم! مطمئناً دیگه جوابم و نمی داد و اگرم می خواستم پاپیچش بشم دوباره همه چیز بهم می ریخت.. پس بهتر بود فعلاً بذارم به حال خودش باشه..
امروزم که درگیر کارای شرکت بودم و نمی رسیدم ببینمش.. پس باید خودم و آماده می کردم که تا آخر شب با این نگرانی سر کنم!
*
توی آینه سرویس اتاقم.. نگاهی به ظاهرم انداختم و گره کراواتم و سفت تر کردم.. انقدر کار رو سرم ریخته بود که حتی وقت خونه رفتنم نداشتم و مجبور شدم همین یه دست کت شلواری که توی شرکت بود و بپوشم و آماده بشم برای جلسه..
با صدای ضربه هایی که به در اتاقم خورد از سرویس بیرون رفتم و گفتم:
– بله؟
در باز شد و ساحل اومد تو..
– مهموناتون تشریف آوردن.. راهنماییشون کردم تو سالن جلسه!
سرم و تکون دادم و گفتم:
– باشه.. بگو ازشون پذیرایی کنن تا بیام!
– چشم!
با بیرون رفتن ساحل.. گوشیم و از روی میز برداشتم و قبل از اینکه بذارمش تو جیبم یه بار دیگه یه نگاه بهش انداختم..
نمی دونم با کدوم امید فکر می کردم تو یک ساعت گذشته که وقت نداشتم گوشیم و چک کنم یه خبری از درین در حد یه پیام کوچیک رسیده..
در صورتی که مطمئن بودم.. از حالا به بعد حتی اگرم بفهمه مرگ و زندگیش فقط دست منه و من تنها کسی ام که می تونه به دادش برسه.. محاله زنگ بزنه و ازم کمک بخواد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حالا تهش اینطوری میشه ک کوروش میرینه ب میران و همه چیشو میکشه بالا اینام همش اه درینخ
دیگ حالم از این رمان بهم میخوره
مجبور نیستی ادامه بدی
چرا یهو حس کردم کوروش داره تظاهر میکنه
شماها حس نکردین؟
منم..
حس میکنم قراره چیزایی بشه ک تصورشم نمیکنیم
عجب پشمام
تو رو خدا بالاخره یه بلایی سر درین بیاد!!
خودش که دست به اقدامی نمیزنه، کاش اتفاقی یه بلایی سرش بیاد.
فاطمه جان، اگه اینم تو روند تموم شدن قرار داره، همهاش رو یه دفعه بده، یا تند تند پارت بذار، به خدا شده شکنجه اعصاب و روان من!
دیگه چی؟میران سرش بلا بیاره خودشم سر خودش بلا بیاره؟😑
ایکاش بره یکی از کارگاهای میرانو اتیش بزنه یا خونشو اتیش بزنه
یکار این شکلی مثلا
تهش میشه مثل شکستن تلویزیون! عین خیال میران هم نیست. اما درین تنها نقطهضعف میرانه. اگه میخواد به میران ضربه بزنه، آزارش بده باید به درین صدمه بزنه.
درین که خودش نمیدونه نقطه ضعشه فکر میکنه دشمن خونیشه مرده و زندش براش فرقی نداره الکی ب خودش اسیب برسونهو درد بکشه ک چی..
ایکاش ی ضرر خیلی بزرگ بهش میزد ..یا راجبش تحقیق میکرد اونم اطلاعات ب دست میوردو بهش ضربه میزد…دیگه حالم از اهو ناله های دخترای رمانا بهم میخوره .همش منتظرن یکی بیاد زندگیشونو درست کنه ..بابا پسرا تو زندگی خودشونم موندن …چی میشه ی رمان خوب ک برگرفته از فیلمای ترک نباشه ی نویسنده بنویسه..حیف نویسنده نیستم وگرنه کلی ایده داشتم😑😂
اگه تو هم با مارت گزاشتنت سرویسمون نمیکنی برو بشو