ولی خب از طرفی هم بهش حق می دادم که بخواد انقدر افسارگسیخته بشه.. اتفاقی که شوهر همکارش رقم زد و پاش و به کلانتری باز کرد.. حرف هایی که من درباره گذشته بهش زدم.. مسئله حاملگی و جدیتی که سرش از خودم نشون دادم و بعد از اون اخراج شدنش که انگار از همه اش سنگین تر بود.. پشت سر هم اتفاق افتاد.. قبل از اینکه بخواد قبلی رو هضم کنه..
واسه همین می شد گفت هرکس دیگه ای که جاش بود.. می تونست همین واکنش یا حتی بدترش و نشون بده و خب.. درین هم یه ظرفیتی داشت!
– زودباش دیگه بگو.. اگه نمیای من با یکی دیگه برم!
با صداش نگاهم و از اون سیگاری توی دستم گرفتم و خیره اش شدم:
– با کی مثلاً؟ دوستت؟!
تو این فاصله یه آینه کوچیک از کیفش درآورده بود و توش مشغول تمیز کردن گوشه های لبش بود:
– نه بابا.. دوستم مسافرته!
چشمام ریزتر شد و ضربان قلبم تندتر:
– خب پس.. پس منظورت از یکی دیگه کیه؟
لبخند دندون نمایی زد و شونه هاش و بالا انداخت.. اون لحظه انقدر عصبی بودم که نمی تونستم تحت تاثیر چهره جذاب شده اش قرار بگیرم.. هرچند که هنوز معتقد بودم جذابیت قبلیش بیشتر بود..
– این همه آدم تو خیابون پرن.. چند تاشون تا همین جا دنبالم اومدن.. ولی از قیافه اشون خوشم نیومد سوار ماشینشون نشدم.
دستاش و بلند کرد و حین صاف کردن یقه پیراهن و کراواتم لبخندش عمیق تر شد..
– از حق نگذریم.. تو از همه اشون خوشتیپ تری.. واسه همین گفتم اول شانسم و با سکس فرند فابم امتحان کنم.. اگه نخواستی.. یا وقت نداشتی یا هرچی.. برم سراغ بقیه.. الحمدالله خیابون پر از امثال توئه که هدفشون از به دست آوردن یه دختر.. فقط سکس فرند بودنه! پس واسه من چه فرقی داره؟ تو نه و یکی دیگه.. هوم؟
درحالیکه چیزی به خورد شدن فکم از شدن فشاری که با دندونای چفت شده ام وارد می کردم نمونده بود.. مچ دستش و محکم گرفتم و از روی کراواتم جداش کردم و با ضرب پرتش کردم عقب..
اون یکی دستمم درحالی مشت کردم که اون سیگاری مزخرف که اختیار حرف زدن مثل آدمیزاد و از درین گرفته بود هم باهاش مچاله شد که نگاه درین سریع بهش افتاد و توپید:
– عــــه! نکــــن.. اون یکی و نگه داشته بودم واسه یه روز دیگه چرا اینجوری کردی؟
دولا شدم و دوباره مچ دستش و گرفتم و جوری کشیدمش که نتونست خوب تعادلش و حفظ کنه و افتاد تو بغلم.. هرچند که نصف بیشترشم ادا بود چون بلافاصله نیشش تا بناگوش باز شد و من با همه خشمم غریدم:
– درین! گوشات و باز کن تا حرفام قشنگ توشون فرو بره! همین الآن.. میای بالا تو اتاقم می شینی.. تا من کارم تموم بشه.. بعد با هم می ریم بیرون از این خراب شده.. اگه یه کلمه اضافه تر رو حرفم حرف بزنی و بخوای به این اداهای مسخره ات ادامه بدی.. هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.. شد یا نــــه؟!
کلمه آخر و جوری داد کشیدم که صدام اکو شد و درین با ابروهای بالا رفته لپ های باد شده که مثلاً می خواست نشون بده که به زور جلوی خنده اش و گرفته.. دستاش و به نشونه تسلیم بالا برد و سرش و به تایید تکون داد..
منم نفس عمیق و به شدت کلافه ای کشیدم و راه افتادم سمت پله ها.. در حالیکه تازه داشتم می فهمیدم که درین چی می کشید از دست من.. وقتی که با همه وجودش عز و جز می کرد و من با خونسردی اعصاب خورد کن جوابش و می دادم..
چون حال الآن من.. این درموندگی که بهم حس عین خر تو گل گیر کردن و می داد.. دقیقاً مشابه همون حالت هایی بود که از درین می دیدم.
اینبار از نقطه درستی ضربه اش و زده بود که قشنگ حس و حال خودش تو این چند هفته گذشته.. برام تداعی شد و عمیقاً درکش کردم!
بعد از بردن درین تو اتاقم.. در و از بیرون روش قفل کردم که دیگه خراب کاری نکنه و در حالی که فکرم همه جوره پیش درین و این کار احمقانه اش بود.. رفتم تو اتاق جلسه و با چند تا امضا سر و ته قضیه رو هم آوردم و بعد از بدرقه اشون دوباره برگشتم تو اتاقم..
درین روی صندلی چرخونم نشسته بود و با چشمای بسته و سری که رو به سقف گرفته بود.. داشت خودش و می چرخوند و اون لبخند مسخره ای که هیچ حس خوبی به آدم منتقل نمی کرد هم.. هنوز روی لبش بود!
سریع کراواتم و که دیگه داشت حس خفگی بهم می داد باز کردم و قبل از اینکه درین و از اون حالی که توش گیر کرده بود دربیارم.. رفتم تو اتاقکی که معمولاً برای استراحت ازش استفاده می کردم و مشغول عوض کردن لباسای رسمیم با لباسای قبلیم شدم..
که همون لحظه در بی هوا باز شد و درین با لبخند یه وری روی لبش و نگاهی که به سر تا پام خیره بود اومد تو و در و بست..
پوف کلافه ای کشیدم و پیراهنم و برداشتم تا بپوشمش که مچ دستم و گرفت و نذاشت..
– چه عجله ایه حالا.. انقدر محجوب نبودی تو!
عجیب بود که داشتم باهاش مدارا می کردم.. ولی در عین حال خوب می دونستم که دیگه آستانه تحملم داره پر می شه و اگه همین جوری به رفتاراش ادامه بده اتفاقی می افته که هیچ کدوم دوست نداریم بیفته!
– برو بیرون لباس بپوشم بریم..
– کجا؟
– مگه نمی خواستی بهم شیرینی بدی؟
یه لحظه چشماش و بست و کف دستش و به سرش چسبوند..
– وای سرم گیج می ره.. می ریم حالا..
چشماش و که باز کرد کف دستش و روی بدن برهنه ام چسبوند و همونطور که با حالت نوازش دستش و روی پوست پر حرارت بدنم بالا پایین می کرد لب زد:
– می گم.. تا حالا اینجا با کسی بودی؟ با.. دوست دخترای قبلیت مثلاً!
با حرص و مچ هر دو تا دستش و گرفتم و از بدنم جداش کردم..
– دوست دخترای قبلیم انقدری جرات نداشتن که بدون خبر دادن به من پاشن بیان اینجا و این آبروریزی و رفتارهای مسخره رو راه بندازن..
با صدای بلند به حرفم خندید و خودش و بهم چسبوند.. در حالیکه چونه اش و به قفسه سینه ام تکیه داده بود از پایین زل زد تو چشمام و پرسید:
– پس این آپشن.. فقط واسه سکس فرندات فعاله نه؟ یک مثل من؟
– تو سکس فرندم نیستی.. این کلمه مزخرف و از دهنت بنداز..
لب پایینش و بیرون فرستاد و فاصله گرفت..
– خودت گفتی!
قبل از اینکه چیزی بگم دستش به سمت لباس زیرم رفت و ادامه داد:
– منم می خوام همونی باشم که تو می خوای!
دیگه ظرفیتم تکمیل شد و اعصاب خرابم مجبورم کرد از روش های فیزیکی برای مهار این آدمی که تو حال خودش نبود استفاده کنم..
اینبار به جای گرفتن مچ دستش.. با یه دستم محکم دو طرف صورتش و نگه داشتم و با همه خشمی که اون لحظه هم از خودم.. هم از درین داشتم کوبوندمش به دیوار پشت سرش و بی اهمیت به جمع شدن چهره اش از درد و بلند شدن صدای آخش لبم و به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
– نمی دونم می خوای با این حرف ها و کارا به کجا برسی.. ولی اگه دردت اون حرفیه که صبح بهت زدم.. همین جا اعتراف می کنم که اشتباه کردم.. تو سکس فرندم نیست.. تو.. قراره مادر بچه ام بشی. پس از این به بعد این و تو سرت فرو کن. تا وقتی هم که این کوفتی از تو بدنت بیرون نرفته.. نمی خوام باهات بخوابم چون دلم نمی خواد بچه ام تو شرایطی به وجود بیاد که مادرش تو حال خودش نیست. پس عین آدم برو گمشو بیرون.. بذار من لباسم و بپوشم و بریم.. مطمئن باش انقدر از دستت عصبانی ام.. که اگه فقط چند ثانیه بیشتر این جا بمونی.. بلایی به سرت میارم که شاید بعدش خودمم پشیمون بشم ولی.. مطمئن باش که حال خوش الآن تو هم زهرمار می کنه.. صابونم به تنت خورده درین.. پس واسه یه بارم که شده عاقلانه رفتار کن و برو بیرون.
سریع ازش فاصله گرفتم تا تاثیر حرفام و روش ببینم.. چهره اش که نشون می داد حسابی ترسیده و عجیب بود که تو همین حال و هواش هم نسبت به این مسئله بچه دار شدن داشت واکنش نشون می داد که دیگه زبون درازی نکرد و درجا خودش و از اتاق انداخت بیرون..
منم لباسام و پوشیدم و پشت سرش رفتم.. در حالی که خدا خدا می کردم یه امشب همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه و دوباره شرایطی پیش نیاد که من بخوام بابتش خودم و سرزنش کنم!
*
شب سختی بود.. خیلی سخت.. مدارا کردن با درین تا وقتی تاثیر اون زهرماری که کشیده از بدنش بیرون بره.. سخت ترین کار ممکن بود.
خودمم نمی فهمیدم چرا انقدر داشتم باهاش راه می اومدم.. شاید چون مطمئن بودم فردا صبح که از خواب بیدار شه نصف این رفتاراش و یادش نیست و من ناخودآگاه از میران چند هفته اخیر فاصله گرفته بودم و بیش از حد ملایم بودم باهاش.
شاید چون خودمم دیگه خسته شده بود از اینهمه تظاهر به آدم بده بودن در قالب انتقام و دلم می خواست حالا که درین تو حالی نیست که بخواد رفتارام و مقایسه کنه یا با خودش فکر کنه که کدوم واقعیه و کدوم ساختگی.. اون جوری که همیشه دلم می خواست و این انتقام هیچ وقت نذاشت تا تهش برم باهاش باشم..
همه انرژیم و گذاشتم تا درین و توی همون ماشین نگه دارم و فقط با ویراژ دادن تو خیابون های خلوت این زمان و زودتر بگذرونم..
هرچند که درین همون جا هم آروم و قرار نداشت.. یه بار مجبورم کرد سانروف و باز کنم و تا کمر از سقف ماشین بیرون رفت و شروع کرد به جیغ زدن..
یه بار فرمون و از دستم گرفت و اصرار داشت که خودش رانندگی کنه.. آخرسر هم با خواهش و التماس ازم خواست پیاده بشم که خودش پشت رل بشینه و من همین که راضی شدم و خواستم ماشین و بزنم کنار.. یهو حالش عوض شد و با صدای بلند زد زیر گریه..
دو طرف سرش و محکم با دستاش گرفته بود و همونطور که به جلو خم شده بود گریه می کرد و حرف های نامفهوم از زبونش بیرون می ریخت که درکی ازش نداشتم..
ولی همونطور که نمی تونستم جلوی خنده های بی دلیلش و بگیرم کاری از دستم برای آروم شدن گریه اش هم بر نمی اومد و فقط سریع مسیر و به سمت خونه ام تغییر دادم.. به امید اینکه تا وقتی برسیم دیگه اثر اون کوفتی که اصلاً معلوم نبود چقدر خالص بود و چقدر آت و آشغال قاطیش کرده بودن.. از بین بره.
همین طورم شد.. وقتی رسیدیم و ماشین و تو حیاط پارک کردم.. نگاهی به درین انداختم که گوشه پیشونیش و به شیشه چسبونده بود و با نگاه یخ زده ای که این اواخر شاهدش بودم داشت به بیرون نگاه می کرد..
پس بالاخره برگشته بود به قالب خودش و حالا که داشتم این چهره بیش از حد افسرده رو می دیدم.. پشیمون شدم از اینکه عجله داشتم واسه از بین رفتن تاثیر اون مخدری که توی بدنش بود..
انگار دیدن چهره خندونش.. به هر شکلی که باشه.. لطف دیگه ای برام داشت چون بی اندازه دلتنگش بودم و خوب می دونستم که تا وقتی مثل امشب یه عامل کمکی وادارش نکنه به خندیدن.. دیگه شاهدش نیستم!
رفتم پایین و ماشین و دور زدم و در سمت درین و باز کردم.. بدون اینکه نگاهش و از رو به روش بگیره پیاده شد و کنار وایستاد تا در و ببندم..
سرم و در راستای صورتش پایین گرفتم و وقتی نگاهش بهم افتاد پرسیدم:
– خوبی؟
چشمای خون گرفته اش و به چشمام دوخت و لب زد:
– گرمه!
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم سمت ساختمون و دست درینم گرفتم و دنبال خودم کشوندمش..
– بیا برو تو.. لباسات و درار.. کولرم روشن کن.. خنک می شی!
از جلوی در برگشتم و حین رفتن سمت حیاط پشتی توضیح دادم:
– من یه سر به ریتا بزنم برمی گردم!
در واقع دنبال یه تایمی می گشتم که بدون حضور درین بتونم خودم و پیدا کنم و حالا که اونم داشت کم کم به شخصیت خودش برمی گشت منم تبدیل بشم به همون آدمی که می شناخت..
تغییر یهویی.. مسلماً نه چیزی رو عوض می کرد.. نه باعث می شد درین چیزی رو فراموش کنه و از این به بعد خودش و با این میران جدید وفق بده..
من باید با همون برنامه ای که از قبل چیده بود پیش می رفتم.. این جوری به نفع جفتمون بود..
بعد از یه کم سر و کله زدن با ریتا و پر کردن ظرف غذاش.. برگشتم سمت ساختمون ولی هنوز پام و رو اولین پله نذاشته بودم که درِ بازی که به زیر زمین و استخر راه داشت.. اخمام و تو هم فرو برد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رفتارای سادیسمیک میران با سلسله حماقت های درین که انگار تمومی ندارن شده خلاصه این رمان درین یه گند دیگه زد با تصمیمات احساسیش میران حتی تو هپروت درین هم بیخیال ازارش ولو با کلمات نمیشه همه میگن کاش یه بلایی سر درین بیاد تا میران بترسه واینجور چیزا ولی من از این تیپ که یه زن تو اوج فلاکت یه بلایی سر خودش میاره و بعد مرده پشیمون میشه متنفرم چون شخصیت زن رو خیلی ضعیف نشون میده واقعا ترجیح میدادم درین رو پای خودش وایسه و یه تنبیه درست به میران بده اما خوب شخصیت درین از همون ابتدا یه دختر ضعیف بود که هر کسی سعی در سوء استفاده از اون رو داشت و این اجازه رو خود درین به اون ادما میده
چرا شیطان درونم داره میگه درین افتاده تو استخر؟ الان میران برای بار دوم بزرگترین وحشت زندگیش رو دوباره تجربه میکنه؟؟
دقیقا همین نطرو دارم و اینکه یه چیزیش شده باشه
😐
چیه؟😐
چطوری سپی؟