رمان تارگت پارت 274

3.4
(5)

 

 

 

 

زمان زیادی لازم نداشتم که بخوام فکر کنم کی در و باز گذاشته.. چون مطمئن بودم خودم هیچ وقت در و باز نمی ذارم و انقدر رو یه سری چیزا حساسیت وسواس گونه دارم که حتی اگه در باز باشه هم قبل بیرون رفتن از خونه.. خودم می بندمش..

واسه همین فقط یه احتمال وجود داشت که به محض روشن شدن چراغش توی سرم.. دیگه مکث نکردم و با قدم های بلند راه افتادم سمت در و رفتم تو..

هنوز چند تا پله بیشتر پایین نرفتم بودم که درین و دیدم.. لبه استخر وایستاده بود و احتمالاً داشت به انعکاس تصویر خودش توی آب نگاه می کرد..

انگار همچنان تحت تاثیر اون مخدر بود که مغزش و در اختیار گرفته بود و من برای اینکه به خودش بیارمش.. با صدای بلند داد زدم:

– بیا عقب دریــــــــن!

ولی حرفم انگار تاثیر معکوس روش گذاشت که همون لحظه دستاش و از دو طرف باز کرد و خودش و با صورت پرت کرد توی استخر..

دستم و با عصبانیت به نرده های راه پله کوبوندم و با حرص پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم..

– دختره احمق.. دختر دیوونــــه..

در عین حال که خودم و نسبت به کارای درین عصبانی می دونستم از دست خودمم هم کلافه بودم.. به هر حال.. رفتار ها و کارهای من.. درین و به این درجه از دیوانگی کشونده بود که بخواد همچین کارای عجیب غریبی ازش سر بزنه و اگرم قرار بود کسی سرزنش بشه.. خودم بودم!

وقتی به لبه استخر رسیدم و دیدم هیچ تلاشی حتی به اندازه یه دست و پا زدن معمولی از خودش نشون نمیده و انگار توی آب خوابش برده.. سریع کفشام و درآوردم و جیبام و خالی کردم و پریدم تو آب..

یه دستم و دور شکمش حلقه کردم و با اون یکی جفتمون و تا سطح آب کشوندم بعد تن سنگین شده اش و انداختم بیرون و خودمم رفتم بالا..

انگار آب استخر همه اون خشم و عصبانیت چند دقیقه پیش و از وجودم شسته بود و حالا فقط تنها حسی که داشت قلبم و مچاله می کرد دلسوزی بود..

تک تک سلول های بدنم احساس دلسوزی داشتن برای این موجودی که مثل یه عروسک خیمه شب بازی داشت توی دست من می چرخید و بازی می خورد..

 

 

 

 

انگار واسه اولین بار در عرض این یکی دو سال گذشته که همه رگ و پی وجودم با حس انتقام پر شده بود.. دیگه هیچ صدایی نبود که به من حق بده و بگه دلت اول از همه به حال خودت بسوزه.. بعد بقیه!

حالا دیگه این دلی که با سرعت وحشتناکی داشت توی سینه ام بالا پایین می پرید.. فقط و فقط به خاطر این دختری که با چهره رنگ پریده و چشمای بسته رو به روم افتاده بود و اگه فقط چند دقیقه دیر می رسیدم زندگیش جلوی چشمای خودم تموم می شد.. می سوخت و من و محکوم می کرد و مسئول تک تک این بدبختی ها می دونست.

با چند تا نفس عمیق و لرزون سعی کردم خودم و آروم کنم و روی سر و صورت خیس درین دست کشیدم و صداش زدم:

– درین؟ درین جان.. باز کن چشمات و.. دریـــن! صدام و می شنــــوی؟

ضربان قلبش بیش از حد تند شده بود ولی نفس های تقریباً منظمش نشون می داد که فقط خوابش برده و به خاطر اون مخدر به همین راحتی بیدار نمی شه..

با پشت دست آب های صورتم و پاک کردم و موهای چسبیده به پیشونیم و فرستادم بالا و از روی زمین بلندش کردم و با اینکه وزن جفتمون به خاطر لباسای خیس سنگین شده بود با هر جون کندنی که بود.. بردمش بالا..

من.. به هیچ وجه درین و مسئول اتفاقات امشب و دردسراش نمی دونستم.. چون.. مقصر صد در صدش خودم بودم و ضربه هایی که زیادی پشت سر هم و بدون فاصله وارد کردم.. انقدری که حتی فرصت نکرده بود از ضربه قبلی کمر صاف کنه..

ولی.. ولی دیگه هیچ چاره ای نداشتم.. اگه درین و ولش می کردم تا بره پی زندگیش.. دیگه من هیچ فرصتی برای جبران نداشتم..

تنها چیزی که می تونست به من تایم بده تا بخوام پرونده این انتقام و به طور کامل ببندم و بتونم یه بار دیگه خودم و تبدیل کنم به همون آدمی که عاشقش شد.. همین پروسه نه ماهه حاملگی بود که خیلی بهش امیدوار بودم.. اگه درین با من راه می اومد.. انقدری خودم و می شناختم که بگم صد در صد از پسش برمیام..

فقط کافی بود.. یه کم کوتاه بیاد اونم.. به اندازه یه اپسیلون.. دلش برای من و.. همه تنهایی هایی که توی عمر بیست و نه ساله ام کشیدم.. بسوزه.. همین!

 

 

 

 

×××××

– اصلاً به پیشنهادش فکر کردی؟

همونطور که رو تخت آفرین دراز کشیده بودم و نگاه خسته و بی حوصله ام و به سقف بالای سرم دوخته بودم با همون بی حالی که بعد از تعریف کردن ماجرا و اتفاقاتی که هفته پیش پشت سر هم افتاده بود تو وجودم حس می کردم لب زدم:

– کدوم پیشنهاد؟

– پیشنهاد میران دیگه!

با اخمای درهم از تعجب به پهلو چرخیدم و زل زدم به آفرین که مشغول جمع و جور کردن وسایل سفرش بود.. امروز رسیده بودن تهران و من تا این و شنیدم سریع اومدم اینجا که مجبور نباشم مثل یک هفته گذشته که تو تایم کاریم از خونه می زدم بیرون.. بی خودی تو خیابون ها برای خودم بچرخم یا برم جاهایی که اصلاً به درد نمی خورد دنبال کار برگردم..

همیشه حرف زدن با آفرین برام چاره ساز بود و آرومم می کرد.. الآنم همین حس و داشتم تا این که با این سوال من و دوباره گیج و ناباور کرد!

نیم نگاهی به چهره درهم شده ام انداخت و به هوای این که منظورش و نفهمیدم توضیح داد:

– بابا همین بچه دار شدنتون و می گم دیگه!

اینبار اخمم ناشی از عصبانیت بود و تو همون حال روی تختش نشستم و توپیدم:

– حالت خوبه تو؟ توی راه ضربه ای به سرت نخورده؟

نگاه چپی بهم انداخت و گفت:

– اونی که ضربه به سرش خورده تویی که تا دو روز چشم من و دور دیدی رفتی قیافه ات و این شکلی کردی..

از همون جا نگاهی توی آینه به خودم انداختم و انگشتام و توی موهای قهوه ای شده ام فرو کردم:

– چشه مگه؟ بد شده؟

– نمی گم بد شده ولی این که از سر دیوونه بازی همچین کاری کردی اعصابم و خورد می کنه.. تو داری میران و تحمل می کنی به خاطر خانواده داییت.. حالا نمی گی برات حرف در میارن با این ناخون کاشتن و مو رنگ کردنت؟ مریضی خودت و میندازی تو دردسر؟

 

 

 

 

نفس عمیقی کشیدم و سرم انداختم پایین.. حین ور رفتن با ناخونای خوش طرح و رنگم با صداقت لب زدم:

– خودمم نفهمیدم دارم چی کار می کنم.. مغزم به طور کامل از کار افتاده بود.. تازه فرداش که بیدار شدم به خودم اومدم.. دست خودم نبود آفرین.. تا حالا همچین تجربه ای تو زندگیم نداشتم.. یه لحظه حس کردم جدی جدی دارم دیوونه می شم و باید.. باید برم.. پیش مامانم بستری بشم. همه اتفاقات پشت سر هم افتاده بود.. دیگه ظرفیتم پر پر بود.. نمی دونستم باید چه غلطی بکنم. رفتم خرید.. رفتم آرایشگاه بلکه سرم گرم شه و دیگه به بدبختی هام فکر نکنم.. ولی دیگه زیاده روی کردم.. خودمم بعدش پشیمون شدم.

نفس عمیقی کشیدم و لبخند لرزونی به روی چهره ناراحت و ماتم زده آفرین زدم:

– ولی بی خیال یه تنوع شد دیگه.. داییم اینا هم هنوز ندیدن که بخوان برام حرف دربیارن.. این روزا.. فقط دارم از دستشون فرار می کنم!

– آخه تا کی؟ تا ابد قراره فرار کنی؟ هر روز به یه دلیل؟ پس فردا اگه میران تهدیدش و عملی کرد و گند کار در اومد چی؟ اون موقع چه جوری می خوای فرار کنی؟ قبل از اینکه افسار همه چی از دستت در بیاد یه فکری بکن درین.. به خدا این راهی که در پیش گرفتی هیچ تهی نداره!

– می گی چیکار کنم؟

انگار منتظر همین حرف بود که بی خیال وسایلش شد و اومد سمتم.. صندلی جلوی میزش و برداشت و گذاشت رو به روم و نشست..

حین بستن موهاش پشت سرش که همیشه وقتی بحث جدی می شد انجامش می داد تا براش مزاحمت ایجاد نکنن.. خیره تو چشام پرسید:

– تو اول به من بگو ببینم.. میران چرا پیشنهاد بچه رو داد؟

آب دهنم و قورت دادم و سرم و انداختم پایین.. این چیزی بود که از آفرین پنهون کرده بودم. فقط کلی گفتم که یه چیزایی از گذشته تعریف کرد و دلیل انتقامش و بهم گفت.. ولی جزییاتش انقدر برام خجالت آور بود که ازش حرفی به آفرین نزدم..

همونطور که.. تو این یه هفته.. هنوز نتونستم خودم و قانع کنم که برم آسایشگاه و این حرف ها رو به روی مامانم بیارم..

به جای اینکه اون خجالت بکشه.. حس می کردم من آب می شم از خجالت و شرمندگی.. بابت داشتن همچین مادری که بر فرض هزار دلیل و بهونه موجه داشت.. ولی با منطقم جور در نمی اومد که خودش و وجدانش و چه جور ی راضی کرد که همچین جنایتی مرتکب بشه.

 

 

 

 

الآنم باز قصد به زبون آوردنش و نداشتم که کوتاه گفتم:

– من.. من دیگه از حرف های میران و دلیل رفتاراش.. سر در نمیارم. یهو گفت من ازت بچه می خوام.. اینم به عنوان یه راهی که باهاش بتونم از دستش خلاص بشم جلوی پام گذاشت. گفت یه بچه برام بیار.. تا من از تنهایی دربیام.. بعدش برو پی زندگیت.. قول می دم دیگه هیچ وقت من و نبینی.

– به نظر من که خیلی منطقیه!

با چشمای گرد شده زل زدم بهش که ادامه داد:

– تو داری دنبال یه راهی می گردی تا از شر میران خلاص بشی.. حالا خودش همچین پیشنهادی داده.. اگه بتونی ازش تضمین بگیری که پای حرفش وایسته.. اگه بتونی تو هم یه کم شرط و شروط براش بذاری که وسط راه نزنه زیر حرفاش.. این نه ماه و همه سختی هاش و تحمل کن.. بعد برگرد پی زندگیت. بذار اون دیوونه هم با توله اش خوش باشه..

– می فهمی چی داری می گی آفرین؟ مگه به همین راحتیه؟ مگه می خوایم بریم از مغازه بچه بخریم؟ من قراره نه ماه اون و تو شکمم نگه دارم.. بعدش.. بعدش می تونم خیلی راحت دو دستی بدمش به میران و برم پی زندگیم؟ چرا نمی فهمی؟ میران می خواد از این طریق من و پابند زندگیش و اون بچه کنه.. داره دنبال یه راهی می گرده که حضور من و توی زندگیش دائمی کنه.. وگرنه اینا همه اش بهونه اس. تو چرا انقدر ساده ای که باور می کنی؟

آفرین یه کم فکر کرد و بعد شونه هاش و بالا انداخت و گفت:

– خب.. اگه.. اگه انقدر دوست داره که حاضره تا ابد تو رو کنار خودش نگه داره.. چرا باهاش نمونی؟

– خل شدی تو؟ این دوست داشتنه؟ بلاهایی که سر آورده برای تو معنی دوست داشتن داره؟

مکثی کردم و نفهمیدم چی شد که گفتم:

– اینکه آراد تو رو ول کرده و تو هنوز داری از غمش می سوزی.. اصلاً دلیل خوبی نیست که فکر کنی هر آدم سمج و بدپیله ای که حرف از موندن دائمی می زنه یعنی یه فرشته که باید دو دستی نگهش داریم و قدرش و بدونیم!

 

 

 

 

با پوزخندی که زد و نگاه دلخوری که به صورتم دوخت.. تازه متوجه حرفی که زدم شدم و با خجالت روم و برگردوندم..

یه لحظه عصبانیتم انقدر زیاد شده بود که نفهمیدم چی گفتم و درد آفرین و.. که هنوز باهاش کنار نیومده بود.. به روش آوردم..

– ببخشید.. منظوری نداشتم!

– نه حق داری.. من دارم از زاویه دید خودم نگاه می کنم و چون از یکی مثل آراد ضربه خوردم.. به نظرم این همه اصرار و پافشاری میران.. خیلی هم نفرت انگیز نیست!

– شاید دو سه ماه پیش که عاشق این آدم شده بودم.. این رفتار خوشایند بود.. ولی.. ولی الآن دیگه هیچ کدوم همون آدم های گذشته نیستیم آفرین.. بعد از همه این اتفاقات.. بعد از بلاهایی که سرم آورد و هنوزم تموم نداره.. چه جوری می تونم با همون دید به میران نگاه کنم.. یا چه می دونم.. همه رفتار و حرف های زشت و تحقیر و توهین هاش و فراموش کنم؟ کاری باهام کرد که من دارم هر روز به خودکشی فکر می کنم.. این و چه جوری باید فراموش کنم آفرین؟ این همه بی انگیزگی.. این همه حس تباهی و بدبختی.. این همه حس حقارت و سرشکستگی.. این همه ترس از مصیبت های بعدی که قراره رو سر خودم و زندگیم نازل شه.. کم چیزی نیست. حالا بخوام با این آدم صاحب یه بچه بشم؟

– نه خب.. منطقی نیست ولی.. میرانم که همیشه اینی که الآن داره نشون می ده نبوده. یه زمانی بهت ثابت کرد می تونه مرد خوبی باشه.. در صورتی که از اول با نقشه جلو اومده بود.. ولی خیلی جاها به دادت رسید.. توی همون هتل وقتی صاحبکارت می خواست به خاطر یه روز غیبت اخراجت کنه میران به دادت رسید.. سر قضیه تقوی.. من شاهد بودم که چه جوری شب تا صبح به اندازه نیم ساعتم نخوابید و انقدر پیگیری کرد تا بالاخره تونست از تو اون ساختمون بکشدت بیرون.. در صورتی که هنوز رابطه اتون اونقدری جدی نشده بود و حتی می تونست انتقامش و از همون لحظه شروع کنه.. چه می دونم هزارجور بهانه قابل قبول برای تو بیاره که چرا نتونست کمکت کنه.. شک ندارم که تو هم قبول می کردی و بهش حق می دادی که نخواد خودش و قاطی این جریان کنه.. ولی تا تهش رفت و حتی دردسر آسیب رسوندن به تقوی هم به جون خرید.. تا تلافی کارش و سرش دربیاره..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina
Tina
1 سال قبل

آفرین از طرف میران مامور شده 😂
خسته ام بخدا … چرا اتفاق جدیدی نمی و فته تو این رمان

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Tina
neda
عضو
پاسخ به  Tina
1 سال قبل

میفته ،منتظر باش……………………

ZiZi
ZiZi
1 سال قبل

سلام
بچه ها من وسطای رمان رو نخوندم
میشه بگین مادر درین چکار کرده بود که میران میخواد انتقام بگیره ؟
و این قضیه حامله شدن چیه؟

علوی
علوی
پاسخ به  ZiZi
1 سال قبل

این‌جور که عمه‌خانم برای میران تعریف کرده، مادر میران به این خاطر خودکشی کرده که بچه‌ی یک روزه‌اش رو از بیمارستان دزدیدن و فروختن. بچه هم وقت خروج غیرقانونی اون خانواده از ایران تلف می‌شه و می‌میره. اونی که بچه رو دزدیده و فروخته، مادر درین بوده.
میران هم به درین گفته عوض اون بچه برای من یه بچه بیار. من یه بچه مثل خودت می‌خوام اگه شبیه تو نبود هم قبول نیست. باید مثل خودت باشه

ZiZi
ZiZi
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

آها ممنونم ازت🙏🏻

رویا
رویا
1 سال قبل

به نظر من درین باید به میران بگه اگه بچه میخوای باید از رحم اجاره ای استفاده کنی وگرنه قبول نمی کنم اینطوری نه درین حامله میشه و میران هم به هدفش نمیرسد میرانم نمیتونه مخالفت کنه اما اخرش درین حامله میشه میران سعی میکنه مهربون باشه ودرین عاشق و شیفته میران میشه کلیشه ای و چیپ ترین پایان بندی ممکن

Ella
Ella
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

کاملا مخالفم. نویسنده ای با این ذهن و قلم قوی قطعا داستانو اینجوری ک تو میگی پیش نمیبره .

ماهی
ماهی
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

خیلی هم وسط نیست! چند پارت برگردی عقب میفهمی

ماهی
ماهی
1 سال قبل

به نظر میاد آفرین یه گرگه در لباس بره! چطور میتونم همچین پیشنهادی بده ؟ به نظرم درست باید بره سراغ میران و بگه من از خطا ها و کارهایی در حقم کردی می‌گذرم به شرطی که تو بیای خواستگاری ام و خونواده ام که همون دایی ام باشه رو راضی کن! بعد از جشن عروسی راضی به بچه دار شدن بشه! وقتی میزان خیالش از بابت درین راحت بشه دیگه دلیلی برای نقش بازی کردن نمی‌بینه!

رهااا
رهااا
1 سال قبل

هرروز پارت لطفاا

یکتا
یکتا
1 سال قبل

نویسنده اینگار برای آخرش ایده نداره چون به نظرم خیلی داره کشش میده ..خب حرفایی که درین و میران تو ذهن شون میگن خیلی طولانی و تکراریه ..به نظرم همه ما می دونیم میران حساسه یا خودش هم داره میگه حتما درین رفته ولی باز کشش میده یا وقتی درین با آفرین داره حرف می زنه زیادی وسط حرف زدن می‌ره تو خیال خودش ..

«زمان زیادی لازم نداشتم که بخوام فکر کنم کی در و باز گذاشته.. چون مطمئن بودم خودم هیچ وقت در و باز نمی ذارم و انقدر رو یه سری چیزا حساسیت وسواس گونه دارم که حتی اگه در باز باشه هم قبل بیرون رفتن از خونه.. خودم می بندمش..
واسه همین فقط یه احتمال وجود داشت که به محض روشن شدن چراغش توی سرم.. دیگه مکث نکردم و با قدم های بلند راه افتادم سمت در و رفتم تو.».
تو این پاراگراف طولانی فقط فهمیدیم درین رفته استخر 😶 🤷 در حالی که ما همه مون تو پارت قبلی فهمیدم درین رفته استخر

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
پاسخ به  یکتا
1 سال قبل

درسته
اما نویسنده سعی داره که جز به جز پیش بره 😂😂

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
1 سال قبل

اتفاقاتی که داره میفته به یجا ختم میشه
حامله شدن درین
افرین همون فردی که مسبب این میشه درین کوتاه میاد و ورق به نفع میران برمیگرده
اما هزاران اتفاق هم وجود داره که میتونه جلوشو بگیره
جالب شده

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x