رمان تارگت پارت 279

4
(4)

 

 

 

 

درحالیکه من همیشه امید داشتم.. دخترش هم توی بی وجدانی و بی شرفی.. یکی باشه لنگه خودش. که نبود.. که هیچ وقت هم نمی تونه باشه و این بدترین ضربه ای بود که این انتقام کوفتی بهم وارد کرد.

فکر اینکه من.. تا آخر عمر.. مایل نیستم با هیچ آدم دیگه ای به جز درین.. زندگی کنم و درین هم حاضره نصف عمرش و بده که دیگه من و نبینه.. دغدغه اصلی این روزام بود و هیچ ایده ای برای حل کردن این معضل به شدت عصبی کننده نداشتم.

به جز همون شیوه ای که با سوء استفاده از حس مادرانه درین.. حضورش و توی زندگیم دائمی کنم. هرچند که اینم یه جور دیگه بهش آسیب وارد می کرد و درجه نفرتش و بالاتر می برد ولی.. من دیگه به جز درین.. چیزی برای از دست دادن نداشتم..

تو مسیر این حسی که نسبت به این دختر.. توی قلبم حس می کردم.. به درجه ای از جنون رسیده بودم.. که دلم می خواست باشه.. ولی از من متنفر باشه.. مسلماً.. تحمل نفرتش.. خیلی راحت تر از.. نبودنش بود.

نفس عمیقی کشیدم و در ماشین و باز کردم تا برم کنار دریا و یه سیگار روشن کنم.. بلکه یه کم ذهنم آروم بگیره و از این سردرگمی وحشتناک در بیام..

که با صدای باز شدن در.. درین هشیار شد و چشماش و باز کرد و منم فعلاً بیخیال بیرون رفتن شدم و دوباره در و بستم..

چشماش و که باز کرد اول به من و بعد فضای ماشین زل زد و انگار کم کم یادش افتاد که توی ماشین خوابش برده بود که سریع صاف نشست و خواست پیاده بشه که با چشمای ریز شده به دور و برش زل زد و وقتی تونست توی تاریکی فضای بیرون.. دریا رو تشخیص بده ناباورانه زمزمه کرد:

– کجاییم ما؟

لبخند کجی رو لبم نشست و حین خاروندن گوشه ابروم با انگشت شستم جواب دادم:

– گفتم شاید این دفعه دیگه استخر برات جواب نده.. آوردمت یه جای بزرگتر!

نگاه گیجش که به سمتم برگشت.. غرق شدم تو اون چشمایی که حتی تو همین حالت پف کرده از خواب هم.. حالت قشنگش و حفظ کرده بود و خدا رو شکر کردم که دیگه مجبور نیستم به جای رنگ اصلی چشمای خودش.. به اون پلاستیک های رنگی زل بزنم.

 

 

 

 

 

هرچند که موهاش هنوز همون رنگ بود و خیلی تمایل داشتم یه بار دیگه از قدرتم استفاده کنم و با زور تهدیدم که شده مجبورش کنم دوباره به رنگ قبلی برش گردونه..

– عین آدم جواب بده!

با صدا و لحن تندش.. نگاهم و از موهاش گرفتم و روم و برگردوندم..

– گفتی از خونه ام بیزاری.. خونه خودتم که نمی خواستی بری.. آوردمت اینجا.. تا یه کم باد به کله جفتمون بخوره و سرحال شیم!

دهنش و باز کرد یه چیزی بگه و احتمالاً بازم اعتراض کنه.. ولی نگاهش که دوباره برگشت سمت دریا.. شاید حس کرد واقعاً به همچین جایی احتیاج داره برای خالی کردن ذهنش از فکر و خیال.. هرچند موقت.

ولی دیگه چیزی نگفت و در و باز کرد تا پیاده بشه که با صدای پارس چند تا سگ برگشت و با کلافگی و نگرانی بهم زل زد..

می دونستم دردش چیه ولی برای اینکه به زبون بیاردش پرسیدم:

– چیه؟

– میای باهام؟

– دوست داری بیام؟

– معلومه که نه!

– پس چرا گفتی؟

– برای دور کردن سگا که به درد می خوری.. بالاخره زبونشون و خوب بلدی!

با چشمای ریز شده بهش زل زدم و چیزی نگفتم.. الآن منظورش این بود که من سگم؟ یا به خاطر وجود ریتا توی خونه ام و ارتباط نزدیکی که باهاش داشتم این حرف و زد؟

وقتی دید نه جواب دادم و نه پیاده شدم.. به خیال اینکه بازم قصد اذیت کردنش و دارم.. به خودش جرات داد و پیاده شد..

منم یه کم همونجا وایستادم و نگاهش کردم.. ولی وقتی دیدم هر قدمش و با کلی استرس و نگرانی برمی داره.. پوفی کشیدم و پیاده شدم..

تابستون هنوز تموم نشده بود.. ولی این ساعت کنار دریا بودن تابستون و زمستون نمی شناخت و با حس سرمایی که حتی درینم مجبور کرده بود بازوهاش و بغل کنه و راه بره.. از چمدون کوچیک وسایلی که همیشه تو صندوق عقب ماشین بود یه پتوی مسافرتی بیرون کشیدم و پشت سرش راه افتادم..

هوا دیگه داشت روشن می شد و نور کافی بود که بخوایم راهمون و تشخیص بدیم.. درین هم با یه نیم نگاه به عقب.. همین که دید دارم پشت سرش می رم با قدم های بلندتری جلو رفت و توی ساحل وایستاد.

 

 

 

 

 

پتو رو از پشت دورش انداختم که ردش نکرد و خودش دو طرفش و به هم چسبوند.. منم کنارش وایستادم و برای گرم شدنم یه سیگار روشن کردم و بعد از اولین پکی که بهش زدم.. درین خیره به دریا لب زد:

– دوست پسر آفرین ایدز داره.. دیشب فهمیدیم!

سرم و به سمتش برگردوندم.. بعد از تغییر کردن شکل و شمایل رابطه امون.. دیگه یادم نمی اومد که درین درباره مسائل زندگیش.. به جز وقتی که احتیاج به کمکم داشته باشه باهام حرف بزنه.

الآنم نمی دونستم قراره به کجا بکشونه ته این بحث و.. ولی همراهش شدم و پرسیدم:

– پس برای همین دوستت انقدر داغون بود؟ می ترسید خودشم گرفته باشه؟

پوزخندی زد و گفت:

– واسه تو که هیچ درکی از عشق و احساسات نداری.. معلومه که اولین احتمال توی ذهنت همینه! ولی یه آدمی که عاشق باشه و بدونه عاشقی کردن یعنی چی.. خیلی راحت می فهمه آفرین.. از اینکه دیگه نمی تونه با کسی که بیشتر از جونش دوستش داره زندگی کنه.. به اون حال و روز افتاده و اصلاً براش مهم نبود که خودشم مبتلا شده باشه.. بر خلاف دوست پسرش که حاضره جونشم بده ولی آفرین چیزیش نشه!

یه کم حرف هاش و توی سرم بالا پایین کردم و نتیجه ای که گرفتم و به زبون آوردم:

– یعنی اون حاضره با پسره باشه و حالا.. پسره نمی خواد؟

سرش و به تایید تکون داد و گفت:

– آره.. نمی دونم بعداً که بهتر فکر کرد.. باز تصمیمش همینه یا نه.. ولی الآن می گه حتی اگه منم توی این رابطه مبتلا بشم.. خیلی بهتر از اینه که.. جدا بشیم!

– تو بودی چی کار می کردی؟

پوزخند بعدی و زد و گفت:

– بستگی داره طرفم کی باشه!

مطمئناً اگه می گفتم «من» جوابش مشخص بود و می خواست بگه از خدامه یه روزی ایدز بگیری و من برای همیشه از زندگیت برم و با این فکر که بالاخره روزگار انتقامم و ازت گرفت.. به آرامش برسم.

واسه همین.. پکی به سیگارم زدم و جون کندم تا بگم:

– فرض کن کسیه که.. مثل دوستت.. عاشقشی!

اخماش یه کم از ناراحتی برای شرایط دوستش درهم شد و بازم بدون این که نگاهش و از رو به رو و موج هایی که سرعت و شدتشون هی کم و زیاد می شد بگیره جواب داد:

– من نمی تونم مثل آفرین انقدر ریسک کنم. اون زندگی به درد نمی خوره وقتی.. ثانیه به ثانیه اش قراره با استرس بگذره. ترجیح می دم مثل یه دوست خوب.. کنار اون آدمی که انقدر دوستش دارم بمونم.. تا اینکه بخوام دلهره مبتلا شدنم و به اونم منتقل کنم.

 

 

 

 

– پس این دیگه اسمش عشق نیست.. یه دوست داشتن ساده اس! عشق یعنی همین ریسک کردنا.. یعنی دیوونگی کردن.. یعنی چشم بسته تا لب پرتگاه جلو رفتن. یعنی ترجیح بدی با یه آدمی که مریضه زندگی کنی.. ولی ازش جدا نشی..

مکثی کردم و بعد از آخرین پکی که به سیگارم زدم ادامه دادم:

– یعنی ترجیح بدی.. با یه آدمی که می دونی ازت متنفره زندگی کنی.. ولی ازش جدا نشی! شاید برای همینه که من خیلی راحت تر از تو می تونم دوستت و درک کنم!

بالاخره این حرف بود که نگاه درین و از موج های دریا کند و به صورت من دوخت.. داشت حرفم و توی ذهنش حلاجی می کرد و وقتی تونست هضم کنه که جدی جدی این حرف و از زبون من شنیده.. اینبار پوزخندش به خنده پر از تمسخری تبدیل شد و گفت:

– یعنی الآن.. اسم حس خودت تو این رابطه مزخرف و پوچ و.. عشق گذاشتی؟

– تو اسم دیگه ای داری براش؟

دستی و روی صورتش کشید و سرش و با ناباوری تکون داد..

– نخندون من و.. تو تا همین چند وقت پیش.. من و با حیوون خونگیت یکی می دونستی! هیچ جمله ای به زبون نمی آوردی مگه اینکه بتونی باهاش من و تحقیر کنی. بارها اقرار کردی که اگه قضیه انتقام وسط نبود.. کسی مثل من حتی به چشمتم نمی اومد.. حالا یه شبه عوض شدی؟ من شدم اون آدمی که عاشقشی؟ آدمی که حتی اگه ازت متنفر هم باشه دلت نمیاد جدا شی ازش؟

نفس عمیقی کشیدم و برعکس اون که مدام سعی داشت نگاهش و از چشمای من بگیره.. خیره و مستقیم بهش زل زدم..

– یه شبه نیست.. خیلی وقته که فهمیدم بدون تو.. دیگه زندگی ندارم. منتها.. مجبور بودم به خاطر.. به خاطر عقده های گذشته.. وارد مسیری بشم که فکر می کردم تهش آرامشه. ولی نبود.. چون آدمی که رو به روم قرار گرفت.. اون کسی نبود که بتونم از زجر دادنش لذت ببرم.

چشماش پر شد و لباش لرزید.. حال منم دست کمی از خودش نداشت و جزو معدود دفعاتی بود که توی زندگیم داشتم این حرف ها رو خطاب به یه دختر به زبون می آوردم

 

 

 

من هیچ وقت یادم نمیاد حتی به شکل غیر مستقیم.. به دخترایی که می دونستم واسه داشتن من حاضر بودن همه چیزشون و بدن.. ابراز علاقه کرده باشم و حالا.. توی این حسی که تازه تازه داشتم می شناختمش.. کارم به جایی رسیده بود که از عشق و علاقه برای آدمی حرف می زدم که تو نگاهش به جز نفرت هیچی نمی شد خوند.

– تو اگه عاشق بودی.. از انتقامت می گذشتی. تو.. تو قبل از انتقامت این و فهمیده بودی.. فهمیده بودی که قرار نیست با زجر دادن من به آرامش برسی.. ولی بهش اهمیت ندادی. ما.. ما با هم خوب بودیم.. می تونستیم خیلی بهتر هم باشیم.. تو نذاشتی.. خراب کردی همه چیز و.. شاید.. شاید اگه بهم می گفتی که با قصد انتقام جلو اومدی و.. بعدش پشیمون شدی.. می بخشیدمت. ولی حالا…

شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت لب زدم:

– من که نگفتم من و ببخش. فقط خواستم حسی که بهت دارم و بدونی. حسی که هرچی به غیر ممکن بودنش فکر می کنم.. برام خواستنی تر می شه!

با پشت دست اشکایی که روی صورتش ریخته بود و پاک کرد به شکل کاملاً عصبی.. انگار که می خواست از آب گل آلود ماهی بگیره.. سرش و به تایید تکون داد و گفت:

– خیله خب.. قبول می کنم! تو عاشقمی! پس.. پس یعنی دیگه نمی خوام زجرم بدی نه؟

– نمی ذارم کسی زجرت بده!

– کسی به جز تو زجرم نمی ده! می تونی من و از شر خودت خلاص کنی؟

گوشه پیشونیم و خاروندم و با خونسردی گفتم:

– زیادی هندیش نکن! هر آدمی به شیوه خودش عاشق می شه.. فیلمای عاشقانه ای هم که دیدی و از ذهنت بریز بیرون. من از اون آدمایی نیستم که بگم برو با هرکی که خوشحالت می کنه زندگی کن و همین که ببینم حالت خوبه منم راضی ام. گفتم که.. عشق دیوونگی داره.. منم که خوراکم دیوونگی کردنه.

چشمام و به حالت هشدارگونه گشاد کردم و سرم و به چپ و راست تکون دادم و مثل آدم هایی که توی خلسه فرو رفتن.. انگار که دارم تصویر آینده و همچین اتفاق وحشتناکی رو جلوی روم می بینم لب زدم:

– پای آدمی دیگه ای به زندگیت باز نشه درین!

 

 

 

 

– مثلاً اگه باز بشه چی کار می کنی؟ باز با اون فیلم مسخره تهدیدم می کنی؟

لحن و حالت نگاهم توی اون لحظه جوری بود که شک نداشتم اگه خودمم بیننده بودم.. از این میران می ترسیدم.. همونطور که درین چشماش گشاد شد نگاهش لرزید وقتی با اطمینان و جدیت گفتم:

– قبلاً هم بهت گفته بودم.. ولی الآنم می گم که بدونی شوخی ندارم. پای تو که وسط باشه.. من حتی از خون ریختن هم ابایی ندارم.

صاف وایستادم و دستام و تو جیب شلوارم فرو کردم..

– به نظرم اصلاً.. کنجکاوی نکن رو این مسئله. تا الآنم دیگه فهمیدی که کارای زیادی ازم برمیاد.

چند بار دهنش و باز و بسته کرد تا حرف بزنه ولی آخر ترجیح داد دیگه دنباله این بحث و نگیره و همونطور که نگاهش و به پاهاش می دوخت که با حالت های عصبی داشت شن و ماسه های ساحل و له می کرد گفت:

– پای کس دیگه ای وسط نمیاد چون.. من دیگه به مرحله ای رسیدم که حتی حوصله خودمم ندارم.. چه برسه به این که بخوام یکی دیگه رو به زندگیم راه بدم اونم وقتی.. از هیچ طریقی مطمئن نمی شم که تهش.. یه عوضی مثل تو از آب در نیاد.

سرش و بالا گرفت و با بغض و درموندگی ادامه داد:

– ولی از این وضع هم خسته شدم. چرا تکلیفم و روشن نمی کنی؟ اگه.. اگه همه چیز و خودم برم به داییم اینا بگم.. دست از سر برمی داری؟ دیگه چیزی نیست که بخوای باهاش تهدیدم کنی.. اصلاً بذار بفهمن و خیال همه راحت بشه.. منم از این زندگی پر استرس خلاص بشم.

با حالت متفکرانه سری به تایید تکون دادم و گفتم:

– اتفاقاً پیشنهاد خوبیه.. بگو بهشون. بالاخره سخته که بخوایم تا آخر عمر!! این رابطه رو ازشون مخفی کنیم. برای من نه.. خودت اذیت می شی!

تاکیدم روی عبارت «تا آخر عمر» درین و به این درک رسوند که حتی اگه قضیه ارتباطش با من لو بره.. قرار نیست دیگه من و توی زندگیش نبینه.

ولی هنوز داشت دنبال راه های خلاصی می گشت که گفت:

– اصلاً مگه خودت نگفتی اگه.. اگه برات یه بچه بیارم.. می ذاری برم؟ پس این حرف های جدید چیه می زنی؟ از همین الآن معلوم شد رو این حرفت هم نمی شه حساب کرد.. بچه که اومد می خوای بزنی زیرش. مطمئنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

رمان تو همین سبک سراغ ندارین عیدیه بخونم؟

Ftm
Ftm
پاسخ به  ...
1 سال قبل

رمان یاکان یکی از قشنگ ترین رمان هایی بود که خوندم. ولی سبکش با این فرق داره. رمان خدمتکار اجباری هم خیلی قشنگه که واسه همین نویسندس

.....
.....
پاسخ به  Ftm
1 سال قبل

ممنون

علوی
علوی
1 سال قبل

خواستم بگم «چرا عاقل کند کاری…» که یادم اومد این میران تو هر دسته و باندی قرار بگیره، جزء مجموعه عقلا قرار نمی‌گیره

𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
𝒛𝒂𝒉𝒓𝒂
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

😂 😂

Ftm
Ftm
1 سال قبل

با اینکه این رمان خیلی طولانی شد اما هیچوقت از خوندنش پشیمون نشدمم

ستایش
ستایش
1 سال قبل

این پرت خیلیییییییییییی قشنگ بودددد

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x