اینبار تعجب سهم من بود.. فکرشم نمی کردم درین به همین راحتی با این قضیه کنار بیاد که حتی بخواد به عنوان یه راه حل بهش فکر کنه.
آره حق داشت.. مسلماً قرار نبود بعد از اومدن بچه پام و از زندگیش ببرم.. ولی همین که حس کردم یه کم راضی شده کافی بود تا سر طناب و محکم بگیرم و برم جلو.. واسه بقیه اش.. هنوز دلم خوش بود به اون پیوند عمیق و عشقی که بین درین و بچه اش به وجود می اومد و بعدش.. اونی که دلش نمی خواست بره.. درین بود.
اما برای راضی کردنش و این که فکر نکنه همه درها به روش بسته شده.. سری به تایید تکون دادم و گفتم:
– آره.. هنوزم می گم. منم مثل تو.. بعد از رفتنت.. دیگه نه می خوام عاشق کسی بشم.. نه پای هیچ زنی و به زندگیم باز کنم.. ولی قضیه بچه فرق داره.. بچه ای که از وجود تو باشه.. می تونم این عشق و به جای تو به اون تقدیم کنم.. می تونم باهاش همه تنهایی هام و پر کنم. بعدش دیگه.. نیاز مبرمم به تو توی این زندگی.. خیلی کمرنگ تر از الآن می شه و.. می تونی بری!
– چه جوری به تویی که عین یه مار پوست انداختی و یکی دیگه شدی.. اعتماد کنم؟
– قول می دم!
– قول کلامی نمی خوام.. حاضری یه جایی ثبتش کنی؟ مثل یه قرارداد.. که بعد بتونم ازش استفاده کنم!
با اینکه توی سرم یه صدایی می گفت بگو نه.. تا بفهمه اونی که واقعاً برات مهمه خودشه.. نه بچه ای که فقط داری به عنوان یه بهونه ازش استفاده می کنی.. ولی هنوز انقدری به شناختم از درین اطمینان داشتم که حتی راضی به این کار بشم و بگم:
– آره حاضرم.. تو تصمیم قطعیت و بگیر.. بعدش از هر راهی که تو بگی.. ثابت می کنم پای حرفم هستم!
اینبار یه کم خیالش راحت تر شد که سرش و به تایید تکون داد و نگاهش و دوباره به دریا دوخت..
– باشه.. فکرام و می کنم.. بهت خبر می دم!
لبخند عمیقی رو لبم نشست.. احساس کردم یه قدم به هدفم نزدیک تر شدم.. هدفی که اینبار انتقام نبود.. جبران همه اشتباهاتم بود.
در حق درین بد کردم قبول.. به ناحق انتقام گرفتم و آسیب هایی به روح و روانش وارد کردم که شاید هیچ وقت از ذهنش پاک نشه قبول..
ولی به قدرت ها و توانایی های خودمم ایمان داشتم. اگه درین رضایت می داد که اون بچه رو با همدیگه بسازیم.. توی اون نه ماه.. یه زندگی ای براش می ساختم.. که اصلاً یادش بره یه زمانی ازم متنفر بوده..
ولی اگه قبول نکنه و بخواد به این سرکشی کردن های گاه و بی گاهش ادامه بده.. کارم سخت تر بود.. هرچند که فرقی توی اصل ماجرا ایجاد نمی شد و من در هر صورت.. به اون آینده ای که توش دست درین حتی برای ثانیه از تو دستم جدا نمی شه.. می رسیدم.
این حس خوب یه لحظه انقدر تو وجودم فوران کرد که از پشت درین و بغل کردم و لبام و به صورتش رسوندم و بوسیدمش..
هرچند که توقع همراهی و لذت بردنش و نداشتم و درینم خیلی سریع با کج کردن گردنش نشون داد که تمایلی به این همراهی نداره..
ولی من از جام تکون نخوردم و همون طور که تو بغلم گرفته بودمش زل زدم به موج های دریا و گوش دادم به صدای آرامش بخششون.
تو همون حال هم با چند تا نفس عمیق عطر موهای درین و به مشام کشیدم و این حس آرامش تکمیل شد.. من از این زندگی چیزی جز این دختر.. نمی خواستم.
×××××
– بگیر!
با صدای میران از هپروتی که هر چند دقیقه یک بار توش گیر می کردم بیرون اومدم و چشمم خورد به لقمه املتی که به سمتم گرفته بود.
با این که من ترجیح می دادم از این توفیق اجباری که نصیبم شده فقط برای تماشای دریا اونم از فاصله چند قدمی استفاده کنم.. ولی هوا که روشن شد به اصرار میران برای صبحونه خوردن اومدیم تو یکی از آلاچیق ها که از شدت کثیف بودن فرشی که تیکه تیکه جای سوختگی داشت.. حتی رغبت نمی کردم کفشام و دربیارم و کامل توش بشینم و ترجیح دادم رو همون تیکه چوبی لبه اش بشینم.
برعکس میران که یه روی دیگه از شخصیت خودش و داشت برام به نمایش می ذاشت و منی که همیشه فکر می کردم یه وسواس اعصاب خورد کن داره.. چهار زانو روی اون فرش نشسته بود و داشت با اشتیاق املتی که تو یه ماهیتابه درب و داغون سرو می شد و می خورد و تازه به منم تعارف می کرد..
– بگیر دیگه دستم افتاد!
روم و برگردوندم و کوتاه گفتم:
– نمی خورم!
دلم هنوز کنار دریا رفتن و می خواست و ترجیح می دادم تا میران صبحونه اش و تموم کنه برم اونجا که دیدن چند تا سگی که قدم به قدم تا نزدیکی دریا رو زمین ولو شده بودن و به اندازه ریتا دوست داشتنی به نظر نمی رسیدن منصرفم کرد..
– خوشمزه اسا.. نگران بهداشتی بودنش هم نباش.. من قبلاً هم اومدم اینجا.. تمیزه کارش.. من تضمین می کنم!
با بینی جمع شده نگاهش بهش انداختم و گفتم:
– اگه تو تضمین نمی کردی خیالم راحت تر بود!
عجیب بود که دیگه هیچ کدوم از حرفا و متلکام عصبیش نمی کرد و یا با خونسردی از کنارش رد می شد.. یا مثل الآن با صدای بلند می خندید..
روم و برگردوندم تا خنده هاش و نبینم و با وجود همه حس بدی که نسبت بهش داشتم نخوام باز توی دلم اعتراف کنم به قشنگ خندیدنش که اینبار لقمه رو جوری بهم نزدیک کرد که انگار با دست خودش می خواست بذاره تو دهنم و منم فقط برای این که دست از سرم برداره به ناچار لقمه رو گرفتم و همه رو چپوندم تو دهنم.
قصد داشتم حین جوییدن با قیافه ام بهش بفهمونم که اصلاً لذت نبردم و ترجیح می دم گشنه بمونم تا همچین چیزی رو بخورم ولی.. هرکاری کردم نتونستم اعضای صورتم و وادار کنم که قیافه چندش آور به خودشون بگیرن و برعکس.. با نگاه خیره و مستقیمم به مابقی املت توی ظرف.. میران سریع برای گرفتن یه لقمه دیگه دست به کار شد و این دفعه بدون تعارف ازش گرفتم.
به خاطر این لطفی که ناخواسته در حقم کرده بود و من به جای خونه اش.. آورد این جا که مدت ها بود رنگشم ندیده بودم.. می شد یه کم خودم و بزنم به بی خیالی.. اونم وقتی تا چند ساعت دیگه که برمی گشتیم تهران.. دوباره اون زندگی نکبتی شروع می شد و از هیچ طریقی نمی تونستیم به بی خیالی برسیم.
– اولین قرارمون و رفتیم کافه طهرون صبحونه خوردیم.. یادته؟
– چرا فکر می کنی حافظه ام انقدر ضعیفه که چیزی و یادم می ره؟
اهمیتی به متلکم نداد و حین جدا کردن یه تیکه نون لواش واسه گرفتن لقمه بعدی گفت:
– اولین قرار بعد از صلحمونم صبحونه اس!
لقمه بعدی و ازش گرفته بودم و هنوز به دهنم نزدیک نکرده بودم که با حرفش ماتم برد و پرسیدم:
– صلح؟
با یه ابروی بالا رفته نگاهی بهم انداخت و اول لقمه اش و جویید و قورت داد و بعد گفت:
– تا وقتی فکرات و بکنی و تصمیمت و بگیری تو صلحیم دیگه بادوم من.. بعدش دیگه بستگی به تصمیم تو داره که این صلح پایدار باشه یا.. نه!
نگاهم و با حرص گرفتم و چیزی نگفتم.. هیچ کدوم از حرف هاش و باور نداشتم.. نه حرف هایی که راجع به حسش به من و عشق و عاشقی می زد.. نه قولی که بابت آزاد شدنم بعد از به دنیا اومدن بچه داد..
ولی خوب بود که به بهانه فکر کردن و تصمیم گرفتن.. چند روزی دست به سرش می کردم تا شاید یه راه حل قطعی تر برای خلاص شدن از این مخمصه پیدا کنم.
هرچند که همه درها بسته به نظر می رسید.. ولی خب فکر کردن با ذهن باز تاثیر بیشتری داشت که فعلاً ازش بی بهره بودم.
لقمه بعدی که میران به سمتم گرفت و رد کردم و گفتم:
– سیر شدم!
اونم انداختش تو دهن خودش و از پسر جوونی که مسئول این سفره خونه بود خواست وسایل و جمع کنه و دو تا لیوان چایی بیاره..
نگاهم که برگشت سمت دریا.. ناخودآگاه بود که پرسیدم:
– می شه یه کم بیشتر بمونیم؟
انگار میرانم از این درخواستی که رنگ و بوی خواهش داشت جا خورد.. ولی سریع جواب داد:
– تا هر وقت بخوای می مونیم. اگه دوست داشته باشی.. یه ویلا همین نزدیکی اجاره می کنیم که شب و…
– نه.. چند ساعت دیگه برگردیم.. داییم نگران می شه.
گفتم و خودم توی دلم پوزخند زدم به این حرف. داییم حتی دیشب جواب اس ام اسی که براش فرستاده بودم هم نداده بود.. حالا می خواست نگرانم بشه؟
با این اوصاف چقدر به آفرین حق می دادم که بخواد بین این دو تا مردی که توی زندگیم بودن.. من و به سمت میرانی هل بده که بدترین بلاهای ممکن و سرم آورد..
از دید کسی که تو این ماجرا نبود.. واقعاً میران یه آدم عاشق پیشه به نظر می رسید که همه جوره هوای پارتنرش و داشت و نمی ذاشت آسیبی بهش برسه.. یا به قول خودش.. نمی ذاشت کس دیگه ای آسیبی بهش برسونه.
ولی من هنوز از این آخرین بلایی که سرم آورد داشتم می سوختم و یادآوریش باعث شد که بعد از رفتن شاگرد سفره خونه.. بپرسم:
– چرا اون کار و کردی؟
با سکوتش سرم و به سمتش برگردوندم که دیدم منتظر نگاهم می کنه تا خودم توضیح بدم منظورم چی بوده که با تلخی بیشتری پرسیدم:
– چرا کاری کردی اخراجم کنن؟
تا خواست چیزی بگه سریع تر ادامه دادم:
– آره مقصر اصلی خودم بودم.. ولی می تونستی جلوش و بگیری.. چرا نگرفتی؟ به نظرت بس نبود همه عذاب هایی که توسط تو رو سر زندگیم نازل شد؟ حالا باید کنار همه بدبختی هام.. علاوه بر شب و روز فکر کردن به یه مادر زمین گیر بی هوش و حواس.. فکر کردن به یه دایی بی بخار.. فکر کردن به تو و همه مصیبت هایی که همراه خودت داری.. غصه تموم شدن یه قرون دوزار پس اندازمم بخورم؟ واقعاً این چیزی بود که می خواستی؟
با اخم های درهم از ناراحتی یه کم خیره خیره بهم زل زد و بعد دستش و برای برداشتن لیوان چاییش دراز کرد و عین مردای قدیمی و عهد بوق جواب داد:
– تا وقتی من هستم نه لزومی داره کار کنی.. نه غصه تموم شدن پس اندازت و بخوری!
فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم.. که سرش و بالا گرفت و با کلافگی بیشتری توضیح داد:
– خیله خب.. اشتباه کردم! خودمم بعدش پشیمون شدم ولی دیگه آب ریخته رو نمی شد جمع کرد. از دستت عصبانی بودم.. که بی اهمیت به خواسته من واسه بچه دار شدنمون.. رفتی تو داروخونه و واسه خودت قرص جلوگیری خریدی.. اون رسام پفیوز هم درست همون لحظه زنگ زد.. نتونستم جلوی عصبانیتم و بگیرم.. این شکلی خالیش کردم. ولی می تونم جبران کنم.
– چه جوری می خوای جبران کنی؟ اون شغل یکی از شانس های زندگی من بود.. بعد از تموم شدن درسم قرار بود به عنوان مترجم استخدامم کنن.. خودشون این قول و بهم داده بودن.. منم این همه مدت گارسون بودن و تحمل کردم تا به اونجا برسم.. الآن هرجا برم.. باید از صفر شروع کنم.
– اون شغل اصلاً برازنده تو نبود.. با اون مدیر بی همه چیزش که از پرسنلش بیگاری می کشه واسه بالا بردن رتبه و شان مدیریتی خودش. منم کم دوست و آشنا ندارم.. یه جایی و پیدا می کنم که هم با رشته تحصیلیت مرتبط باشه.. هم مجبور نباشی چند ساعت سرپا بمونی و بین میزا و مشتری های هیز اینور اونور بری..
بعد از مکث چند ثانیه ایش با جدیت اضافه کرد:
– منتها بعد از به دنیا اومدن بچه!
نگاه کلافه و ناامیدم و ازش گرفتم.. واقعاً چطوری می شد به این آدم اعتماد کرد.. تا می اومدم دلم و خوش کنم به یکی از حرف هاش.. تو جمله بعدی بهم می فهموند همون آدم مزخرفه و قرار نیست چیزی این وسط عوض بشه که من بتونم روش حساب ویژه ای باز کنم.
ولی مطمئن بودم که همه چیز همین جوری نمی مونه و دنیا انقدر بر وفق مراد میران نمی چرخه.. بالاخره یه جایی هم همه چیز عوض می شه.. اون موقع شاید.. شاید منم می تونستم یه کم امید برای این راهی که زیادی سخت و غیر ممکن شده بود پیدا کنم.
نگاهم هنوز به دریا بود و داشتم فکر می کردم یه بار دیگه از میران بخوام من و از لا به لای این سگا رد کنه و به ساحل برسونه که با قرار گرفتن سرش روی رون پام به خودم اومدم و مبهوت بهش زل زدم..
ولی با اون با بیخیالی لبخندی زد و گفت:
– آخیـــــــش.. هیچی نگو من یه ذره بخوابم.. خستگی رانندگی دیشب هنوز تو تنمه!
واقعاً مونده بودم تو خلقت این بشر.. یعنی خدا از چه نوع خاکی استفاده کرده که انقدر وقیح و پررو شده؟ چرا انقدر خوش خیاله که فکر می کنه با دو روز روی خوش نشون دادن و اینکه یه شب من و نبرده خونه اش برای ارضای هوا و هوسش.. دیگه هر دلخوری و تنشی که بینمونه حل شده و هیچ مشکلی این وسط نیست؟
خواستم با عصبانیت پام و از زیر سرش بیرون بکشم.. ولی سنگینی و فشار بیشتر از اون چیزی بود که بتونم راحت این کار و انجام بدم و به ناچار توپیدم:
– بلند شو.. می خوام برم لب دریا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطی کجا همه بچه ها جمع هم هستن بشه باهاشون گپ زد
تو چت روم
برو پایین تو دسته ها چت رومو بزن اخرین چت روم
نیستش عزیزم اسم چت رو بگو برم توش😂
چت روم نبض احساس ۱۱۲
چرا همه اینقد قروقاطی هستن من فک کردم مثل قدیمه الان ی سلام بدم کسی جواب نمیده فاطی
نه هستن ییا ،حتما اون موقع که اومدی نبودن
فاطی چخبرا ،
کجایی چیکار میکنی
این تزریق و توجیه باورها و ذهنیتهای سمیش خیلی رو مخه از زبون آفرین و میران 🤯 🤦♀️ بجه ها راست میگن ضد زنه بابا
میران خیلی خیلی از خودش مطمئنه. این خوب نیست. درین جدید اصلاً قابل پیشبینی نیست.
من اینقدر رمان خوندم که میدونم ته رمان درین همون خواهرناتنی میران میشه👀
همون نه. اون موقع درین باید 7 تا 10 سالش باشه.
اما گذشته مسلماً چیزی نیست که عمه خانم تعریف کرده، شاید مادر میران زن دوم باباهه بوده و درین دختر بابای میرانه.
همه معماها دست عمه خانمه!
نه اخه درین خودش گف اون زمان من اینقدر کوچیک بودم که یادم نیست. و اینکه مادر درین تو بچگی درین خودشومیزنه به دیوونگی نه از وقتی به دنیا اومده پس مسلما اون بچه باید کوچیک تر از درین باشه!