ولی زیاد تو همون حالت نموند و روش و برگردوند..
– به هر حال.. من حرفام و زدم.. اگه انقدر اصرار داری به داشتن یه بچه از من.. این شرطمه..
یهو انگشت اشاره اش و گرفت بالا با جدیت بیشتری اضافه کرد:
– البته که قولت هنوز یادم نرفته.. باید یه جایی به شکل کاملاً رسمی و قانونی ثبت بشه که بعد از به دنیا اومدن بچه.. واسه همیشه از زندگیم می ری بیرون و اگه بازم چشمم بهت افتاد.. این حق و داشته باشم که ازت شکایت کنم.. حالا قبول می کنی.. یا نه؟
بدون این که حتی ثانیه ای وقتم و هدر بدم گفتم:
– صد در صد!
با یه نفس عمیق از جاش بلند شد و تا یه قدمیم جلو اومد.. منم تو همون حالت لم داده روی مبل.. با یه لبخند محو روی لبام.. داشتم با لذت نگاهش می کردم که دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
– پس امشب.. همین جا.. همین لحظه.. توافق کردیم.. نزن زیرش!
دستم و از روی پشتی مبل برداشتم و دستش و محکم گرفتم و تکونش دادم..
– قبوله!
خواست دستش و عقب بکشه که نذاشتم.. دستای خنکش.. توی دست منی که هنوز حرارت وجودم متعادل نشده بود و دوباره داشت بالا می رفت.. حس خوبی می داد..
– تو به داییت اینا می گی.. یا خودم زنگ بزنم؟
حس کردم که یه کم مضطرب و پریشون شد.. انگار.. حالا که قضیه جدی شده بود داشت می فهمید رو به رو شدن با این اتفاقات.. اون قدری هم که فکر می کرد راحت نیست..
– خودم بهشون می گم.. تو لازم نیست زنگ بزنی.. ترجیح می دم.. واسه اولین بار باهات رو به رو شن و تا قبلش نفهمن کی قراره بیاد خواستگاریم.. چون من هیچ حرفی برای گفتن و توجیه کارات ندارم.. خودت باید همه چیز و براشون توضیح بدی.. حالا هرجوری که.. خودت دلت می خواد..
با این که این کار برای منم سخت به نظر می رسید.. ولی برای پس زدن اضطراب درین.. با اطمینان سرم و به تایید تکون دادم و گفتم:
– باشه.. اون با من.. تو نگران نباش…
– کی می تونی بیای؟
یه کم فکر کردم.. این مریضی احتمالاً تا یکی دو روز دیگه من و خونه نشین می کرد و بعد تازه می تونستم خودم و یه کم جمع و جور کنم..
واسه همین با یه حساب سر انگشتی گفتم:
– پنجشنبه همین هفته خوبه؟
– خوبه!
از اون فاصله هرچقدر توی چشماش و حالت صورت دقیق شدم.. نتونستم یه حس خوب ازش بگیرم که بگم.. شاید از خیلی جهات ناچاراً تن داده به این رابطه ای که داشت به ازدواج منجر می شد.. ولی یه کوچولو هم.. می شه رضایت و از چشماش خوند..
هرچند که انتظار دیگه ای هم نداشتم.. درین باید رفته رفته با این میرانی که دیگه دلش نمی خواست سیاهی انتقام و عقده های بچگی.. روی سر زندگیش سایه بندازه.. آشنا می شد و یه بار دیگه در قلبش و به روش باز می کرد..
با شناختی که از خودم داشتم.. مطمئن بودم که این دفعه.. جام و توی اون قلب دائمی می کنم و هیچ وقت ازش بیرون نمیام..
دستم و که عقب کشیدم درینم فاصله گرفت و من با فکری که به ذهنم رسید گفتم:
– فقط یه چیزی..
سرش و که به سمتم چرخوند پرسیدم:
– برای تو.. مهمه که تنها بیام.. یا این که عمه ام هم حتماً.. همراهم باشه؟
شونه هاش و به نشونه بی تفاوتی بالا انداخت و من توضیح دادم:
– پس تنها میام.. چون دلم نمی خواد عمه ام در جریان این اتفاقات قرار بگیره.. بعداً خودم یه جوری همه چیز و براش توضیح بدم..
– خودت می دونی.. من می رم بخوابم..
راه افتاد بره که صداش زدم:
– درین؟
پوف کلافه ای کشید و برگشت سمتم که گفتم:
– امشب و با اومدنت و این حرفایی که زدی.. تبدیل کردی به یکی از بهترین شبای زندگیم.. هیچ وقت فراموشش نمی کنم..
– بهتره فراموشش نکنی.. چون توش قول هایی دادی که باید بهشون عمل کنی..
انگار که با رفتنش.. داشت انرژی منم همراه خودش می برد که دیگه جونی برای حرف زدن توی تنم نموند و فقط چشمام و به معنی قبول حرفش روی هم فشار دادم و با همون نگاه پر از اشتیاق به دور شدنش زل زدم..
یعنی واقعاً می شد؟ یعنی جدی جدی زندگی داشت روی خوشش و به من نشون می داد؟ یعنی بالاخره یه نفر و داشتم که تمام و کمال مال خودم بود و هیچ کس جرات و قدرت این که ازم بگیردش و نداشت؟
مهم بود که اون یه نفر.. دختر همون آدمی بود که گذشته من و به آتیش کشید؟ نه.. دیگه اهمیت نداشت.. یه بار توی زندگیم.. گناه مادر و به پای دختر نوشتم و مثل سگ از کارم پشیمون شدم.. دیگه دلم نمی خواست توی تصمیماتی که فقط و فقط به من و درین مربوط می شد.. پای کسای دیگه رو وسط بکشم..
به خصوص کسی که بهم ثابت شد.. نسبت به دختر خودشم بی رحمه و هیچ چیزی توی این دنیا.. براش ارزش و اهمیت نداره..
پس از حالا به بعد.. وظیفه خودم می دونستم که درین و.. از وسط این آدم های خودخواه و ظالم.. که هیچ بویی از محبت و انسانیت نبردن.. بیرون بکشم و طعم یه زندگی جدید و بهش بچشونم!
×××××
ده دقیقه ای بود که جلوی در خونه آفرین وایستاده بودم تا بیان بیرون و من بتونم باهاش خداحافظی کنم.. نمی دونست دارم میام اینجا.. چون خبر داشت امروز روز خواستگاریمه و من انقدری کار دارم که نرسم برای بدرقه اش تا فرودگاه برم و برگردم..
ولی دیگه نمی تونستم خودمون و از این دیدار هم محروم کنم.. به خصوص این که بر خلاف خانواده اش که فکر می کردن یه سفر تفریحی می ره.. من خوب می دونستم که معلوم نیست کی برگرده و از ته دل امیدوار بودم که ته این سفر و مشاوره هایی که قرار بود دو نفره انجام بدن و بعد تصمیم بگیرن درباره ادامه زندگیشون.. همون نتیجه ای رو داشته باشه که دلش می خواد..
نفسم و فوت کردم و بعد از نگاه کردن به سر و ته کوچه خلوتشون یه بار دیگه ساعتم و چک کردم.. دستام تو همین گرمای اواخر تابستون یخ زده بود از فکر اتفاقاتی که امشب قرار بود بیفته..
هنوز حرفی به داییم و زن داییم نزده بودم و نمی دونستن که امشب مهمون دارن.. مخصوصاً تا الآن صبر کرده بودم که تعداد سوالاتی که ازم می پرسن کمتر باشه..
از طرفی هم می خواستم با این کار پیشاپیش بهشون بفهمونم که حضورشون به عنوان بزرگتر توی زندگیم.. از حالا به بعد فقط جنبه فرمالیته داره و من فقط به خاطر اون یه ذره احترام باقی مونده.. خواستم با خواستگارم آشنا بشن.. وگرنه موافقت یا مخالفتشون قرار نبود.. تغییری توی تصمیمم ایجاد کنه..
شایدم هنوز.. ته دلم شک داشتم به این تصمیم زیادی عجولانه.. که تا دقیقه نود منتظر مونده بودم بلکه منصرف بشم و به میران هم بگم که نیاد.. ولی تا الآن که هیچ اتفاقی نیفتاده بود..
با باز شدن در خونه.. حواسم جمع شد و تو عرض کوچه یه قدم به جلو برداشتم.. آفرین و پشت سرش آراد که از خونه بیرون اومدن تازه چشمشون به من افتاد و ماتشون برد..
با لبخند پر از بغضی که رو لبم نشست.. نزدیک شدم و آفرین مبهوت مونده رو محکم توی بغلم گرفتم و به اندازه تمام روزایی که دیگه توی زندگیم نداشتمش و نمی دونستم چقدر قراره طول بکشه به خودم فشارش دادم..
تا بالاخره اونم از بهت دیدنم دراومد و دستاش و دورم حلقه کرد و صدای هق هق گریه اش بلند شد.. حالا دیگه جفتمون داشتیم بلند بلند گریه می کردیم و برای این فاصله ای که قرار بود بینمون ایجاد بشه اشک می ریختیم و از ته دل امیدوار بودیم که تاثیری توی.. کیفیت رفاقتمون نذاره..
فاصله که گرفتم.. آفرین با همون گریه نالید:
– واسه چی اومدی؟ یه عالمه کار داری تو امروز..
– دلم نیومد.. قبل از رفتن نبینمت!
نگاهم برگشت سمت آراد که از اون روز.. یه کم رو به راه تر بود.. ولی چشماش هنوز غم و درد و فریاد می زد و این چیزی نبود که بخواد به همین زودی و راحتی.. از بین بره..
با پشت دست اشکام و پاک کردم و پرسیدم:
– تنها می رید فرودگاه؟
– نه.. مامان و بابا از سر کارشون میان.. مامان بابای آرادم باید تا الآن راه افتاده باشن!
سری تکون دادم و در حالیکه نگاهم و بین جفتشون می چرخوندم گفتم:
– مواظب خودتون باشید.. مواظب همدیگه هم باشید!
آراد تو همون حالتی که انگار بیش از حد خجالتزده و ناامید بود سرش و به تایید تکون داد و آفرین جواب داد:
– تو هم مواظب خودت باش.. فقط خدا می دونه چقدر ناراحتم از این که تو رو تو همچین روزی تنها می ذارم. خودت که می دونی.. شرایط خاله آراد جوری بود که فقط تو این تایم می تونست بیاد ترکیه.. وگرنه از خدام بود که یه کم دیرتر..
– نه نه.. خوب کاری کردید.. هرچی زودتر برید و زودتر این مشکل و بین خودتون حل کنید.. خیالتون راحت تر می شه و اعصابتون آروم تر.. فقط قول بدید که جفتتون تلاش کنید واسه چیزی که می خواید..
– حتماً.. به محض این که رسیدم.. بهت زنگ می زنم.. بهم بگو چی شد خب؟ ریز به ریزش و! نگران واکنش خانواده داییتم نباش.. قبلاً که بهت گفتم.. نبودنشون توی زندگیت.. خیلی بهتر از بودنشونه!
با لبخند غمگینی سرم و تکون دادم که همون لحظه گوشی آفرین زنگ خورد و با یه ببخشید چند قدم فاصله گرفت تا جواب بده..
منم روم و برگردوندم سمت آرادی که با دستای توی جیب فرو رفته داشت سنگ ریزه های روی زمین و به اینور اونور پرتاب می کرد..
از فرصت استفاده کردم و نزدیکش شدم که بالاخره سرش و بلند کرد و بهم خیره شد.. منم با نیم نگاهی به آفرین که هنوز مشغول حرف زدن بود گفتم:
– سفرتون بی خطر..
– ممنون!
– می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
– بگو!
– دل آفرین و نشکن!
نفس عمیقی کشید و با غم بهش زل زد و من ادامه دادم:
– می دونم هرچی می گی و هرکاری می کنی.. به خاطر خودشه.. می دونم می ترسی که اگه تو دلش و نشکنی.. شاید یه روز آفرین دل تو رو بشکنه با رفیق نیمه راه شدنش.. ولی جفتمون خوب می دونیم که آفرین همچین آدمی نیست.. جفتمون می دونیم که چقدر دوستت داره..
– من بیشتر..
با چشمای خیس زل زدم به مردک های لرزون چشماش و دلم لرزید برای این همه حسی که بینشون جریان داشت ولی ترس از آینده نمی ذاشت اون جوری که دلشون می خواد بروزش بدن..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تو رمان میران از خودش می پرسه. یعنی منم طعم خوشبختی را می چشم ؟ بدبختی و مشکلات که فقط واسه میران نبوده. خیلی ها به طرق مختلف تو زندگی شون بدبختی و مشکلات داشتند. در واقع میران اگر دائم به فکر انتقام نبود خیلی زود تر از این ها طعم خوشبختی را می چشید. مخصوصاً این که میران حداقل دغدغه مشکلات مالی نداشته
می بینی چ قد خوبه مخاطبان راضی هستن،هم پارت طولانیه هم هرروز میذاری،
کلا مرسی و نیم
میدونسی خیلی ممنونیم بابت پارت گذاری😂
مرسی فاطمه جون ک هرروز پارت میذاری این عالیه 🙏😍
آخه که چه قدر دلم برای آراد و آفرین می سوزه…ولی دوست نداشتم تو ماجرای درین و میران داستان اینا هم بیاد وسط