اونم دیگه عصبانی شده بود از راه به راه سوال جواب کردن من که توپید:
– بله آقا.. ما که کلاهبردار نیستیم.. شرایط و گفتیم.. ایشونم قبول کردن.. اگه حرف ما رو قبول ندارید.. خودتون یه بار دیگه برگه قرارداد و چک کنید..
– ولی شما پول اون قطعات و گرفتید.. یعنی واقعاً بازار کار این جوریه؟ پول و بگیرید و شیش ماه بعد جنس و بدید دست مشتری؟ اگه اینجوریه من اون قرارداد و فسخ می کنم.. شما هم پول ما رو برگردونید..
– جناب محمدی.. به نظرم شما قبل از تماس با ما.. با خود معاونتون صحبت کنید خیلی بهتره.. مثل این که از خیلی چیزا خبر ندارید.. ما فقط مبلغ یک سوم قرارداد و دریافت کردیم که اونم باشه.. به عنوان خسارت از طرف کسی که قرارداد و فسخ می کنه برمی داریم و بعد حساب بی حساب.. اگه بازم حرفمون و قبول ندارید.. رسید این پول موجوده می گم بچه ها همین الآن براتون فکس کنن تا ببینید…
دیگه صبر نکردم تا بیشتر از این با اراجیفش من و به مرز انفجار برسونه.. گوشی و کوبوندم رو دستگاه و سرم و محکم با دستام نگه داشتم..
تو همون حال هم همه خشمم و زیر لب با به زبون آوردن اسم اون کسی که حالا دیگه شک نداشتم مسبب همه این اتفاقاته بروز دادم..
– کوروش.. کوروش.. کوروش.. من دهنی ازت سرویس کنم که حظ کنی.. فقط وایستا و نگاه کن..
هنوز نمی دونستم چرا یهو این شکلی همه چیز کن فیکون شد.. ولی مطمئناً نمی ذاشتم این جوری پیش بره.. من آدمِ به همین زودی جا زدن نبودم..
از حالا به بعد خودم بالا سر کار بودم و خودم می گشتم دنبال شرکت هایی که دست ما رو مثل این نصیرپور کلاش توی پوست گردو نذارن..
هنوز که دنیا به آخر نرسیده بود.. شاید تا همین الآن هم خبر این آبروریزی به گوش خیلیا که باهامون همکاری می کردن رسیده باشه.. ولی من می دونستم چه جوری باید دوباره اعتمادشون و جلب کنم..
ولی اول باید موجودی شرکت و چک می کردم تا ببینم چقدر بودجه داریم و من چقدر می تونستم برای بستن قرارداد های جدید روش حساب کنم..
سریع لپ تاپم و باز کردم و خودم از طریق سیستمی که باهاش می تونستم به همه بخش های شرکت دسترسی پیدا کنم وارد بخش حسابداری شدم..
مطمئناً با اون قراردادهای جدیدی که کوروش بسته بود و بابت هر کدوم هم خیلی بیشتر از قبل پول گرفته بود انقدری موجودی داشتیم که بخوایم خیلی سریع قطعات و وارد کنیم و کار بقیه رو راه بندازیم..
انقدری که نخوایم به اون یک سومی که نصیرپور قرار بود بابت فسخ قرارداد مسخره اش برداره اهمیت بدیم و بخوایم از اول همه چیز و شروع کنیم..
ولی همه این فکر و خیالات خوش.. بعد از باز کردن فایل حساب های شرکت.. مثل یه حبابی که توی سرم زیادی بزرگ شده بود.. ترکید!
موجودی شرکت.. چیزی نزدیک به صفر بود و اون مبلغ باقی مونده.. مطمئناً فقط برای بسته نشدن کامل حساب ها مونده بود وگرنه.. انقدری ارزش نداشت که حتی بخوام بهشون نگاه کنم!
یه لحظه حس کردم فضای اتاق تنگ تر از قبر شد برام.. دستم و محکم روی گلو و گردنم کشیدم و سعی کردم نفس بگیرم.. من که کراوات نبسته بودم.. پس چرا انقدر احساس خفگی داشتم؟
بدون این که نگاهم و از صفحه لپ تاپ بگیرم یکی از دکمه هام و باز کردم.. ولی فایده ای نداشت.. کلاً اکسیژنی توی این اتاق باقی نمونده بود..
چشمایی که در اثر زل زدن بیش از حد به یه نقطه به سوزش افتاده بود و محکم بستم و بازشون کردم.. به امید این که وقتی بازشون می کنم با یه صحنه دیگه.. به جز این صفحه لعنتی که انگار داشت.. حکم امضا شده مرگم و نشونم می داد رو به رو بشم..
ولی نه.. هیچ معجزه ای اتفاق نیفتاد.. همون بود.. همون چیزی که می تونست زمینه به خاک سیاه نشستن من و فراهم کنه..
در حالی که حس می کردم دیگه روحی توی تنم نیست و همه حرکاتم توسط یکی دیگه داره هدایت می شه و من هیچ نقشی توش ندارم.. صفحه مربوط به گردش مالی رو باز کردم تا بفهمم این پول ها کجا رفته..
هرچند که احتیاجی به این کار نبود وقتی خیلی راحت می شد حدس زد که همه اشون.. وارد حسابی شخصی به اسم کوروش صادقی شدن..
حالا دیگه همه احتمالات منفی که می گفت مورد اعتماد ترین آدمی که همه زندگیت و به دستش سپردی.. تو زرد از آب در اومد به واقعیت تبدیل شد و من.. فهمیدم چه رکبی خوردم از آدمی که.. خیلی وقت بود داشت نقشه این رسوایی و پرت کردن من توی چاه و می کشید..
بیخود نبود که برای اون حسابدار بدبخت پاپوش درست کرد که بتونه با رضایت من بندازتش بیرون.. بیخود نبود که دوست دختر خودش و مسئول کاری کرد که بتونه همه گندکاری هاش و با مهر شرکت و مسئولیتی که بهش داده شده پوشش بده و روی کارشم برچسب دزدی و کلاهبرداری نخوره.
حالا دیگه خیلی راحت می تونست ادعا کنه که این پول ها زیر نظر خودم.. با مهر کوفتی این شرکت که دست حسابداره.. وارد حسابش شده و کسی حق پس گرفتنش و نداره..
کوروش.. کی انقدر رذل شد که من نفهمیدم؟ کی تونست انقدر راحت نفوذ پیدا کنه به این شرکت؟ کی تونست اعتماد من و انقدری جلب کنه که من هفته ها پام و این جا نذارم و خیالم راحت باشه از این که یه نفر بالاسر کارها هست.. در حالی که.. تمام اون هفته ها.. داشته نقشه ورشکسته کردن و زمین زدن من و می کشیده.. تا به این روز و این لحظه برسه و.. موفقیتش و.. جشن بگیره!
با باز شدن در اتاق.. نفس حبس مونده توی سینه ام آزاد شد.. نگاه بی روح و یخ زده ام و از صفحه لپ تاپ گرفتم و زل زدم به ساحل که هنوز ترسیده و هراسون داشت نگاهم می کرد و از چهارچوب در جلوتر نمی اومد..
– آقا میران.. گوشی پرستش خاموشه.. آقا کوروشم هرچقدر می گیرم جواب نمی دن.. به خدا دیگه من نمی دونم باید چی کار کنم..
– برو..
– بله؟
– وسایلت و.. جمع کن و.. برو.. به بقیه هم بگو برن.. تا وقتی خودم خبر بدم که.. دوباره برگردن..
وقتی دیدم هنوز همون جاست و برای بیرون رفتن تردید داره.. سعی کردم با نگاهم بهش حالی کنم که چقدر جدی ام چون.. حتی دیگه توان فریاد زدن هم برام نمونده بود..
که آروم گفت:
– حالتون انگار خوب نیست.. می خواید براتون آب بیارم؟
– برو بیرون ساحل!
– چشم.. با اجازه!
با رفتنش خودم و روی صندلی ولو کردم و مشغول چرخیدن شدم.. یعنی می تونستم امید داشته باشم که همه اینا خوابه؟ یه کابوس وحشتناک؟ از همونایی که چهارده سال باهاش درگیر بودم و حالا یه شکل دیگه به خودش گرفته تا حتی.. توی این زندگی کوفتی خواب راحت هم نداشته باشم؟
یه حسی می گفت که کوروش الآن حواسش به همه اینا هست.. برای همین گوشیش و خاموش نکرده بود.. می خواست تک به تکش و ببینه.. می خواست عز و جز زدن من و.. تماس هایی که چپ و راست باهاش گرفته می شد و ببینه و لذت ببره.. که به حال و روز من قهقهه بزنه..
ولی چرا؟ ما که هیچ وقت.. مشکلی با هم نداشتیم.. من که حتی.. خیلی زودتر از پرسنل قدیمیم.. باهاش اخت شدم و زمینه پیشرفت و فراهم کردم.. یعنی انقدر حریص بود؟ که به همین جایگاه راضی نشد و دلش.. یه چیز بیشتر می خواست؟
شک نداشتم که منتظر بود تا اولین واکنش من و ببینه و بعد از سوراخ موشش بیرون بیاد و.. خودش و نشون بده.. واسه همین گوشیم و برداشتم و اینبار به جای زنگ زدن.. پیام دادم:
«حرومزاده.. جواب بده..»
به دقیقه نکشید که پیامم دلیور شد و بلافاصله بعدش خودش زنگ زد.. پوزخند تلخی رو لبم نشست.. اگه شناختن این آدم انقدر راحت بود پس.. چرا زودتر سعی نکردم بشناسمش..
تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم رو اسپیکر چون دستم توانایی نگه داشتنش و نداشت..
– حتماً باید با اسم خودت صدات می کردم تا جواب می دادی..
صدای خنده بلندش چشمام و بست.. تا همین الآن امید داشتم که با بهت بپرسه چی شده و من.. چرا دارم باهاش اینجوری حرف می زنم..
ولی حالا.. دیگه همه شک و تردیدا از بین رفت و واقعیت تلخ و آزار دهنده ای که می گفت از بدترین جای ممکن ضربه خوردم.. خودش و بهم نشون داد..
خنده اش که تموم شد با همون لحنی که سعی داشت باهاش من و به جنون بکشونه گفت:
– جون تو فکر کردم اول پیامت خودت و معرفی کردی.. زنگ زدم ببینم این کیه که انقدر خوب خودش و می شناسه.. نگو منظورت به من بوده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم که آیا کوروش با درین ارتباطی به حال ندارن ، که کوروش به میران گفت خودت حرومزاده ای؟🧐
من دوست داشتم از خوده درین ضربه بخوره نه کوروش عوضی
میران هرچی هم که باشه با بدبختی و تنهایی تونسته بود به اینجا برسه
اصلا دوست نداشتم کسی مثل کوروش بخواد همچین کاری کنه
ضربه خوردن از کسی که بهش اعتماد کردی و همه حرفاتو میفهمه سخت تر از کسیه که عاشقشی
خیلی حس بده میرانو که اعتمادش صفر شده درک میکنم
دقیقاً میران از کسی که بهش این همه اعتماد داشت. و هیچ وقت فکر نمی کرد اون آدم نقشه نابود کردن اش را داشته باشه ضربه خورد. و درین هم از میرانی ضربه خورد که این همه بهش اعتماد داشت غافل از این که میران نقشه نابودی اش را داره.
این طوری میران می فهمه ضربه خوردن از آدم قابل اعتماد زندگی اش چه قدر تلخه .
اول اش دلم به حال میران سوخت ولی با یاد آوری بلاهایی که سر درین آورد . نظرم عوض شد.
واقعا دلم خنک شد که این بلا سر میران اومد
منتظرم ببینم دلیل کوروش چی بوده.
امیدوارم تا میشه میران زجر بکشه، ولی کوروش هم با پولها کیف و حال نکنه. به سبک میران زجرکش بشه تو زندگی
مطمئن باش کوروش هم تقاص اش پس میده . و از پول ها خوشی نمی کنه. چون تو این دنیا همه چیز و حساب کتاب داره.
ولی همین که این میران از خود راضی ادب بشه و تاوان بده خیلی خودش باعث خوش حالی من میشه
پس تو هم فکر می کنی انگیزه کوروش فقط پول نبوده
با جمله آخری که گفت نه.
حروم زاده گفتن به میران، وقتی کلاهش رو برداشتی و به خاک سیاه نشوندیش دیگه تنها انگیزه پول بودن رو خراب میکنه. میتونه حسادت باشه، اما این حسادت هم پایه قوی میخواد. به هر حال حسادت هم روکشی برای خفه کردن عذاب وجدانه که پشت سر هم دزد خطابت نکنه و بگی چه چیز من کمتر بود، من حقم رو برداشتم.
اما اون جمله آخر …. باید ماجرایی داشته باشه.
و بازم میگم، کوروش میران رو نمیشناسه. اگه چندتا نره خر رو فرستاده داداشهای دوست دختر سابقش رو براش ردیف کنن، اگه اونجور که اولین قسمتها به خاطر اورد اولین دوست دخترش رو به خاطر خیانت حبس کرد و اتاق رو آتیش زد، اما وسط کاری پشیمون شد و دختره رو بیرون کشید و خرج بیمارستانش رو هم داد، کوروش و پرستش رو مثل ساواکیها روبهروی هم میبنده و شکنجه میده. قید پول رو میزنه، از صفر شروع میکنه، اما ریز ریز کوروش رو میکشه.
در تمام مراحل کشتن و شکنجه کوروش میگه این بلا که سرم اومد حقم بود، به خاطر درین اما کوروش هم همونقدر مقصره و درد باید بکشه
کاملا موافقم