خسته بودم.. هم خسته جسمی.. هم روحی ولی.. این خستگی حتی بعد از خالی کردن خودم.. از حرف هایی که توی دلم تل انبار شده بود برطرف نشد که هیچ.. حتی.. حتی خسته تر هم شده بودم!
یه روز خودم به میران گفتم که این انتقام هیچ فایده ای برات نداره و هیچ وقت قرار نیست راضیت کنه.. هیچ وقت قرار نیست با فکر کردن به بلایی که سر من آوردی به آرامش برسی.. چون با این کار هیچ ضربه ای به مادرم نزدی و همه بلاها رو مستقیم فقط رو من پیاده کردی که بی گناه ترین آدم اون قصه بودم..
حالا خودم به همین مصیبت دچار شدم..
لبخندی که بعد از تموم شدن حرفام روی لبش نشست و حرف هایی که بهم زد.. از ذهنم پاک نمی شد و من و به این باور می رسوند که هرکاری کردیم.. بی فایده بود و من.. بازم نتونستم هیچ ضربه ای.. به اون آدم بزنم!
بازم نتونستم کاری کنم تا حتی یه کم دلم خنک شه.. بازم نتونستم عصبانیش کنم.. ناراحتش کنم.. برعکس حتی خوشحال شد و این واقعاً تو باورم نمی گنجید!
من برای چزوندنش حرف از اون پول زدم و اون فکر کرد جدی جدی قصد دارم ازش استفاده کنم.. در واقع یه راهی نشونش دادم که فکر کنه می تونه از این طریق عذاب وجدانش و آروم کنه..
ولی.. ولی من همچین چیزی نمی خواستم.. میران باید سنگینی بار این عذاب وجدان و تا آخر عمر رو شونه هاش حس می کرد.. نه این که از حالا به بعد با این فکر که اون پولا زخم های من و درمون کرده.. تو آرامش و راحتی به زندگیش ادامه بده.. این اصلاً به تصورات من از انتقام نمی خورد!
– درین با توام!
با صدای بلند کوروش که تقریباً اسمم و داشت داد می زد تو جام پریدم و سرم و متعجب و ناباور به سمتش برگردوندم..
رانندگی نمی کرد و ماشین و یه گوشه نگه داشته بود.. خودم و یه کم رو صندلی کشیدم بالا و در حالیکه هنوز گیج بودم و ترجیح می دادم با افکارم تنها باشم سرم و به چپ و راست تکون دادم که گفت:
– ده دفعه صدات کردم.. کجایی؟ خوبی تو؟
آب دهنم و قورت دادم و نتونستم جواب سوالش و حتی به اندازه تکون دادن سر بدم.. خوب نبودم.. چرا باید بیخودی تظاهر می کردم به خوب بودن.. وقتی هنوز از درون داشتم آتیش می گرفتم..
نگاه کوروش که به لبام افتاد اخماش بیشتر تو هم فرو رفت و حین بیرون کشیدن چند برگ دستمال کاغذی از کنسول ماشین با خشم کن:
– بیین چه بلایی سر لبات آوردی.. آش و لاشش کردی خودت نفهمیدی؟
دستمالا رو ازش گرفتم و بعد از دیدن لب تیکه پاره شدم تو آینه سایه بون ماشین.. مشغول تمیز کردن قطره های خونی که روش مونده بود شدم..
یعنی واقعاً انقدر غرق شدم که حتی متوجه درد و سوزشی که خودم به جون خودم انداختم نشدم؟ چه بلایی داشت سرم می اومد؟
– بیا یه کم آب بخور.. حالت جا بیاد!
نگاه سرد و بی روحم خیره شد به بطری آب توی دستش.. دهنم خشک خشک بود و به اون آب احتیاج داشتم.. ولی همین که دیدم آب توش نصفه اس و این یعنی کوروش قبلاً ازش خورده.. با پشت دست پسش زدم و بی اهمیت به این که ناراحت می شه یا نه گفتم:
– من دهنی کسی و نمی خورم!
نگاه خیره و تا حد زیادی ناباور کوروش و روی صورتم حس می کردم.. شاید فکرش و نمی کرد که تو این شرایط.. این مسئله انقدر اهمیت داشته باشه..
ولی من اصلاً تو این زمان و مکان نبودم.. یه جای دیگه داشتم سیر می کردم.. تو یه روز دیگه..
یه روزی که شاید خیلی دور نبود ولی.. وقتی عمیق بهش می کردی می دیدی.. انقدر دور و دست نیافتنیه که انگار صد سال ازش گذشته و تو هر کاری کنی.. دیگه نمی تونی شبیهش و توی زندگیت تکرار کنی..
یه صداهایی تو گوشم پخش می شد.. دوست نداشتم بهشون فکر کنم.. ولی همه چیز از کنترلم خارج شده بود و جمله های خودم و اون آدم و.. یکی یکی می شنیدم..
«- نخور اون و؟
– چرا؟ آب نیست؟
– آبه! ولی دهنیه! الآنم که تو اتوبانیم.. یه کم تحمل کن میرم می گیرم برات! زودتر می گفتی تشنه اته دیگه! البته خودم باید می فهمیدم از دیروز هیچی نخوردی.. اعصاب خورد فعالیت مغزم و مختل می کنه!
– اشکال نداره همین و می خورم! دهنی توئه دیگه؟
– دهنی هرکی جلوت باشه می خوری؟
– یعنی چی؟
– یعنی برات فرقی نمی کنه طرف کی باشه؟ با لیوان دهنی همه آب و چایی می خوری یا غذایی که تو ظرفشون مونده رو تست می کنی؟
– تو.. از این کار بدت میاد؟
– من سوالم چیز دیگه ای بود!
– نه خب.. معلومه که همچین کاری نمی کنم! من دهنی هیچ کس و نمی خورم..
– پس چی باعث شده که با من اینجوری باشی؟
– فقط وقتی این کار و می کنم که از طرف مقابلم و حضورش توی زندگیم و صد البته.. تمیزی و رعایت بهداشت فردیش مطمئن باشم.. نگفتی.. از این کار بدت میاد؟
– جواب این سوالت و نمی تونم به زبونم بیارم.. باید جای من باشی.. یا در واقع باید یه پسر باشی که بدونی این کارت.. چه آشوبی تو وجود آدم ایجاد می کنه!»
چشمام و با درد بستم و نفسم و بریده بریده بیرون فرستادم.. فقط خودم و خدام می دونیم که هیچ کدوم از اون حرف ها و مکالمه هایی که با میران داشتم و ضربان قلبم و تند می کرد.. دروغ نبود و همه اشون.. از ته ته دلم بیرون می اومد که به زبون می آوردمشون..
با این که به ظاهر با یه هدف دیگه ای به اون آدم نزدیک شدم ولی.. هیچ وقت نتونستم پیشش یه آدم دیگه باشم و احساساتم و مخفی کنم..
پس اون.. اون چه جوری تونست این کار و با من بکنه؟ خدا چه جوری همچین توانایی بزرگی تو وجودش گذاشته بود که این همه دروغ تحویلم بده و هربار به یه شکل قلبم و زیر و رو کنه.. همون قلب احمقی رو که هنوز.. حتی با یادآوری اون حرف ها.. می لرزه!
– بیا.. از مغازه گرفتم برات!
دوباره با صدای کوروش به خودم اومدم و چشمام و باز کردم.. اصلاً نفهمیدم کی ماشین و به حرکت درآورده بود و کی رفت این بطری آب و از مغازه ای که کنارش وایستاده بود خرید..
مشابه این حس و همون شبی داشتم که گل کشیده بودم و نمی فهمیدم زمان چه جوری داره می گذره.. امشب ولی.. بدون هیچ مخدری به همچین حالی دچار شدم که برعکس اون شب.. هیچ حس خوبی پشتش نبود!
بطری و ازش گرفتم و چند قلپ آب خوردم وقتی بازم بدون حرف بهش برگردوندم یه کم خیره خیره بهم زل زد و پرسید:
– چت شده تو؟ چرا هیچی نمی گی؟
– چی بگم؟
– از وقتی سوار ماشین شدی یه کلمه هم حرف نزدی.. چی گفتید اون تو به هم؟ اون حرومزاده حرفی زد که بهمت ریخت؟
– چی کارش کردی؟
– چی؟
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستم..
– اون دو نفری که بعد از من رفتن تو کانکس..
– هیچی.. یه گوش مالی کوچیک لازم بود براش.. حتی کمش هم هست.. بذار بفهمه من فقط منتظر زمان مناسب بودم وگرنه.. تلافی بلاهایی که سر تو آورد.. برام کاری نداشت.. چیه حالا نکنه نگرانش شدی؟
– نمی خوام بمیره!
– نترس اون مثل گربه اس.. با این چیزا نمی میره.. تو جواب سوال من و بده.. چی گفتید که حالت این شد؟
– چیزی نگفتیم که به تو مربوط باشه..
– معلومه که به من مربوطه.. یادت رفته من کی ام؟
سرم و به سمتش برگردوندم و خیره تو صورت داغ کرده اش پرسیدم:
– کی هستی؟
– عموتم من..
– از عمو بودن.. فقط همین و بلدی؟ که با داد و بیداد از زیر زبونم حرف بکشی؟
تا چند ثانیه مات و مبهوت بهم زل زد و حرفی به ذهنش نرسید.. شاید فکر می کرد حالا که دیگه رابطه امون علنی شده و لزومی نداره از کسی قایمش کنیم همه مشکلات من حل شده و می شینم باهاش از دردا و ناراحتی هام حرف می زنم تا سنگ صبورم بشه؟
خبر نداشت که خودش.. یکی از عوامل اصلی این حال و روز رو به فروپاشیم بود و من فقط از سر ناچاری دوباره دست کمک به سمتش دراز کردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
(🥺💔از طرف نیکو با ۱۴ ری منفی😂)
واقعا شما راجب درین چی فک کردین که اون هنوزم مثل نقش بازی کردنش معصوم و مظلومه زکی هممون رو بازی داد بخدا بخصوص میران بدبخت ضربه رو میران نزد ک درین زد
اولش چقد هممون میران رو قضاوت کردیم ک ی عوضی و کثافت و فلان… ک این همه بلا رو سر درین آورده ک البته حقش بوده بنظرم چون اصلا درین دیگه ارزشی نداره کاش میشد میران برای همیشه از زندگیش پرتش کنه بیرون و دیگه سراغش نره مگه تا حالا همچین چیزی دیدین و شنیدین ک ی آدم بدونه ی نفر دیگه براش نقشه داره و میخاد بهش ضربه بزنه ولش کنه براش تله گذاشته خودش بیاد خودشو بندازه تو تله پهن شده هرچند رمانه ولی واقعا بحث ضایع شد اینکه درین از اولش خبر دار بود میران نقش بازی میکنه اومد عاشقش شد و باهاش رابطه داشت بعد از هزار داستان دیگه ک از اولش کلا اشاره نشده بود بهش میگه من میدونستم و عاشقت شدم و الان متنفرم هههههه مسخرس واقعا خدا میدونه پشت قضیه اون استادش چیه ب اونم اشاره نشده حتما پشت پردش جالبه😂😂😂😂😂من متاسفم برای این رمان کشک و درین مظلوم و معصوم و جخالتی داستان میران گرگ و شکارچی😂💔
بدم میاد جمعه ها پارت نمیدین
خیلی دیر به دیر پارت میزارید یکم پارتاتونو طولانی تر کنید!!
میشه بگید کلا چند پارته؟
خوب پس اون جمله چرا این راه تموم نمیشه، مربوط به درین بود. ولی برعکس دفعات قبل، که نویسنده تغییر راوی رو اعلام میکرد، الان صلاح دونسته که اعلامش نکنه!
دِین نویسنده گردنتون اگه فکر کرده باشید این اشتباه بوده، حتماً برنامهای پشت قضیه است. بکله میران مرده روح سرگردانش اتچ شده به جسم درین، هنوز درین خبر نداره. برا همینه که تغییر راوی رو نگفته! در اصل این میتونه از زبون جفتشون باشه
کلا نویسنده تغییر راوی نمیگه فقط به اندازه ی خط ضربدر میذاره که نشون میده تغییر داده تو پارت قبلی هم همینطور بود
دقت کنی قبلاً مینوشت. برو پارتهای قبل، مثلاً 60 یا 70 پارت قبل، حتماً مینوشت.
اوخه احساساتش واقعی بود ج**ن///ده خانوم فک کنم الان ک دلش خنک نشده میخاد برای کوروش دسیسه چینی کنه😂💔
چی میزنی داداش 😐
واقعا چی میزنه :///
گللللللللل😂😂😂😂😂💔
گل کشیدم درین بهم داد😂💔
الانم ج.ن.د.ه نیست ، تو نمی تونی بهش به خاطر اینکه میدونسته همه کار های میران فقط نقش بوده ولی بازم خودش حماقت کرده و عاشق میران شده و اینکه بعد اولین روزی که باهاش خوابید و فرداش اینکار رو باهاش کرد نرفت به کوروش بگه و الکی وایساد تا مثلا زجر بکشه و بعد رفت الکی گل کشید تا حواسم میران و پرت کنه و بعد رفت باهاش دوباره خوابید(یه سوال مگه آدم گل می کشه دیگه می فهمه داره چیکار می کنه که درین رفته توی شرکت و نقشه رو اجرا کرده ، تازه مگه گل می کشن همه چی رو لو نمیدن؟🧐)بع هر حال ، اینکه اون موقع که می تونست به میران بگه منم تقاص پس دادم ولی نگفت و خودش بیشتر زجر کشیدن رو می خواست و حالا هم اومده از میدان تقاص خر بازی های خودش رو بگیره ، چون خودش به میدان میدون داد تا هر کاری بکنه . حالا بعد این همه به این دختر پاک ساده و معصوم میگی ج.ن.د.ه ، خجالت اوره 😂😂😂تازه دیده دوتا گوریل دادن میرن میران و بزنن به کوروش می گه نکشننش یعنی چی الان مثلا تو گفتی کوروش گفت باشه ، برو حداقل جلوشون رو بگیر
درین روانیه😵💫😵💫😂