شاید تو این شرایط.. احمقانه بود که بخوام به همچین چیزایی فکر کنم.. ولی دست خودم نبود.. خیلی از کارام دست خودم نبود وگرنه.. تا همین جا هم نمی اومدم.. پیش کسی که من و.. مقصر صد در صد می دونه.. تو افتادن برادرزاده اش رو تخت بیمارستان!
به وسط حیاط که رسیدم.. مستاصل و درمونده وایستادم و نگاهم و به دور و برم دوختم.. حتی نمی دونستم باید دنبال کی بگردم و آدمی که من و به این جا کشونده چه شکلیه!
تا این که صدایی از پشت سرم به گوشم خورد:
– درین؟
چشمام و بستم و یه نفس دیگه کشیدم به امید این که آخرین نفس عمیقم باشه و این مکالمه انقدری آروم پیش بره که مثل چند روز گذشته.. از شدت فشار عصبی دچار تنگی نفس نشم!
برگشتم سمتش.. هیچ تصوری ازش تو ذهنم نبود ولی.. با توجه به سنی که مد نظر داشتم فکر می کردم حداقل از نظر ظاهری باید پیرتر باشه..
ولی این خانومِ قد بلند و لاغر.. با پوست سفید و موهای بلوند شده و چشمای روشن.. که جز چند تا چین و چروک جزئی روی پیشونی و گوشه چشم.. اثری از کهولت سن توی چهره اش نبود.. به نظر می رسید فقط چند سال با منی که تو اوج جوونی پیری رو به گوشت و پوستم حس می کردم.. اختلاف سن داشته باشه!
مطمئناً این چهره بدون آرایش و چشمای گود افتاده و رنگ و روی پریده.. فقط به خاطر حضور میران تو یکی از اتاقای این بیمارستان بود و اگه.. موقعیتی پیش می اومد.. که تو شرایط بهتری باهاش رو به رو می شدم.. بیشتر تعجب می کردم از دیدنش!
– بشین!
با صدای مسلط و جدیش.. که غم چهره اش نذاشته بود ذره ای لرزش توش بشینه.. نگاه خیره ام و ازش گرفتم که دیدم داره به نیمکت پشت سرم اشاره می کنه..
سریع از پیشنهادش استقبال کردم و نشستم چون زانوهای لرزونم تا همین جا هم.. زیادی باهام راه اومده تو حمل این تن سنگین شده از غصه و فکر و خیال!
کنارم که با فاصله نشست.. دستام و تو هم گره زدم و خیره به زمین منتظر موندم حرف بزنه.. پوست تاول زده ام به سوزش افتاد به خاطر آستین بلند مانتوم که روش کشیده می شد.. ولی اهمیت ندادم..
مسخره بود پیش این زنی که با دیدن تن و بدن سوخته میران تا آخر عمر یه بار غم به دوش می کشه.. به خاطر چند سانت سوختگی چهره ام از درد جمع بشه..
من حرفی نداشتم.. ترجیح می دادم تا وقتی برگردم حتی یه کلمه هم به زبونم نیاد.. لزومی نداشت چیزی بگم.. اون خواسته بود باهام حرف بزنه..
تا بالاخره زبون باز کرد و گفت:
– با تصوراتم فرق داری!
سرم و به سمتش برگردوندم و اونم بی تعارف به چهره ام زل زد:
– فکر می کردم باید بهتر از این باشی!
ناخودآگاه اخمام درهم شد.. یعنی منظورش همون چیزی بود که فکر کردن بهش باعث شد برم برای خودم لباس بخرم؟
دلم می خواست بگم از آدمی که حداقل ظاهرش نشون می ده چقدر با شخصیته.. بعیده این حرف که بخواد کسی رو به خاطر ظاهرش تحقیر کنه ولی نتونستم چیزی بگم و اونم نذاشت خیالات احمقانه ام ادامه داشته باشه:
– حال و روزت و می گم! این رنگ و روی پریده.. این چشم های بی فروغ و مایوس.. این نگاه پریشون و بی قرار.. اصلاً به آدمی که انتقامش و گرفته و به هدفش رسیده نمی خوره!
حالا بهتر می تونستم حرف هاش و بفهمم و با این امید که اونم درک درستی از حرفام داشته باشه.. زدم زیر قول و قرارم و قفل زبونم و باز کردم:
– شاید به خاطر اینه که نتونستم انتقامم و بگیرم. شاید چون.. نرسیدم به چیزی که می خوام!
– دیگه چی می خواستی که بهش نرسیدی؟
خیره شدم به ساختمون رو به روم و نگاهم و به تک تک پنجره هایی که مطمئناً مال اتاق های این جا بود دوختم.. بدون این که بفهمم میران دقیقاً تو کدومشونه..
– مهم نیست.. مهم اینه که خوابیدن میران رو تخت این بیمارستان.. جزو برنامه هام نبود.. هیچ وقت همچین چیزی رو نمی خواستم. اگه می خواید باور نکنید ولی.. خودم خوب می دونم که حتی تویِ.. تاریک ترین و بی رحم ترین قسمت های وجودم.. این هدفم نبود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نوچ نوچ
مثل اینکه بقیه نویسنده ها هم از نویسنده دلارای یاد گرفتن سه چهارتا خط مینویسن به عنوان یه پارت میدن😐😐
همین؟؟؟؟؟؟؟؟
تمنا بیا لینکی که برای آیلین فرستادم
goftino.com/c/nqblt0
فکر کنم نویسنده هم مثل درین دستش سوخته تاول زده برای همین دو تا کَلوم نوشته😶😶😶
میگم میخوای این چندخط هم حذف کن کوتاه ترشه آخه خیلی خسته شدی ایییییییییییین همه طولانی نوشتی 😏 😏 😏
الان کیییی میخواد از میران مادر مرده رو نمایی کنهههه بفهمیم در چه حاله😐😐😐😐😐😐
حرص نخورسال دیگ میفهمی 😜😜
عهههه آجی آیلینم
خواهری اگه کاریم داشتی بیا اینجا
آجی فقط کپیش کن بعد بزن تو گوگل میارتت گفتینو
goftino.com/c/nqblt0