شاید اگه نصف بیشتر نقشه ای که براش کشیده بودم کامل نشده بود.. یه جوری عوضش می کردم که دیگه مجبور نباشه تو اون خونه زندگی کنه.. اصلاً همین درگیری های خانوادگی که براش پیش اومده بود. بهترین آتو بود.. ولی.. امکان نداشت.. باید هرطور شده اونجا نگهش می داشتم..
من واسه پیشبردن هدفم به بهترین شکل.. به اون دو سه نفری که تنها خانواده اش در حال حاضر محسوب می شدن.. احتیاج داشتم!
چشمم که به دفترچه کوچیکی که حین بازی مطالب و توش یادداشت می کرد افتاد.. دولا شدم برش داشتم و اون قسمتی که لاش خودکار گذاشته بود و باز کردم..
یه بار حین دیدن این حرکت بچگانه اش خنده ام گرفته بود و یه بارم الآن.. موقع خوندن این شر و ورایی که نوشته بود..
«با اعداد دو و چهار.. چهار و شیش.. یک و سه.. سه و پنج.. می تونیم تو حرکت اول یه خونه ببندیم!»
«اعداد شیش و پنج هم توی شروع بازی خیلی مهمه»
«اگه قراره مهره ای تک بیفته بهتره از مهره هایی باشه که هنوز تو زمین حریفه.. اینجوری اگرم از بازی خارج شد چیزی و از دست ندادیم.»
«تا جایی که می تونیم باید مهره هامون و تو آخرین خونه از زمینمون پر کنیم.. اینجوری آخر بازی با کمترین اعداد هم می تونیم همه مهره ها رو خارج کنیم..»
«خارج کردن مهره های حریف اگه باعث شه مهره خودتون تک بشه امتیاز ویژه ای نداره.. چون اینجوری خودمون تو خطر می افتیم و ممکنه دیگه با هیچ تاسی به بازی برنگردیم..»
«پس اولویت رسوندن همه مهره ها به زمین خودمونه.. نه زدن مهره های حریف!»
پوزخندی زدم و دفتر و برگردوندم سر جاش.. سوای این کارایی که از نظر من احمقانه محسوب می شد.. توی یادگیری این بازی.. متعجبم کرد!
فکر نمی کردم انقدر استعدادش خوب باشه ولی تقریباً هرچیزی که گفتم سریع تو ذهنش نگه می داشت و یه اشتباه و دو بار تکرار نمی کرد تا آدم احساس کنه داشته به دیوار یا یه مجسمه آموزش می داده!
همین باعث شد واسه یه مدت کم و ناچیز.. شاید فقط دو دقیقه.. یادم بره طرف مقابلم کیه و منم یه کم.. فقط یه کم لذت ببرم از این همراهی.. خوشم بیاد از وقت گذاشتن براش.. دلم.. دلم ادامه دار شدن این رابطه ای که توش مطمئناً آرامش این دختر به منم سرایت می کرد و بخواد..
ولی بازم خیلی سریع به خودم اومدم و فهمیدم که همچین چیزی محال و نشدنیه! شاید اگه یه آدم از یه اصل و نسب دیگه بود و من اتفاقی می دیدمش می شد ولی حالا..
رابطه داشتن با دختر اون زن.. باعث آرامشم نمی شد.. شکنجه و آزار دادنش بود که.. می تونست من و به روزای آروم زندگیم برسونه.. روزایی که پونزده سال حسرتش و می خوردم!
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.. اینجور که معلومه خوابش دیگه از حالت چرت در اومده بود و داشت سنگین می شد.. با این حال نمی تونستم ریسک کنم و ببرمش تو..
چون ممکن بود وسطا بیدار شه و این موقعیتی که با دست خودش برام فراهم کرده بود و از دست بدم.. واسه همین عقل حکم می کرد بذارم همینجا بخوابه!
با وجود اینکه اواخر اردیبهشت بود و هوا تو روز دیگه کم کم داشت گرم می شد.. ولی این منطقه شمالی هنوز شبای سردی داشت..
واسه همین از تو خونه دو تا پتو آوردم و یکیش و کشیدم روش و با احتیاط یه کم هلش دادم تا به جای حالت نشسته.. به پهلو روی مبل دراز بکشه و یکی از کوسن های مبلم گذاشتم زیر سرش..
راه افتادم سمت کنترلی که باهاش حفاظ شیشه ای تراس باز و بسته می شد.. این حفاظی که بیشتر مثل یه پنجره سرتاسری بود و به درخواست خودم ساختنش و فقط پاییز و زمستون ازش استفاده می کردم تا بتونم علی رغم سوز و سرمای هوا توی تراس بشینم..
ولی امشبم مطمئناً به کارم می اومد.. چون هم از سرمای احتمالی جلوگیری می کرد و هم اگه.. دختره زودتر از من بیدار شد و از حضورش تو این خونه ترسید.. یهو به سرش نزنه که بی خبر بلند شه و بره و تا بخواد کنترلش و پیدا کنه و بفهمه چه جوری باز و بسته می شه چند دقیقه ای زمان داشته باشم!
برگشتم و گوشه دیگه مبل و واسه نشستن.. یا در واقع خوابیدن انتخاب کردم. من که همینجوریش بدخواب بودم.. حالا به خاطر این دختره.. باید شب تا صبح و روی مبل سر می کردم! که مثلاً نشون بدم از قصد اینجا خوابیدم تا هر وقت بیدار شد نترسه!
ای خدا.. کی تموم می شه این نقشی که هیچ رقمه با من و شخصیتم مچ نیست؟! اون قسمت از بازی برام خیلی هیجان انگیز تر بود.. ولی خب.. باید یه کم صبر می کردم تا بهترین شکل ممکن.. بهش برسم!
*
برخلاف انتظارم.. من زودتر بیدار شدم.. دختره بدجوری تو خواب هفت پادشاه فرو رفته بود که خیال بلند شدن نداشت!
نگاهی به ساعت دور دستم انداختم.. هنوز زود بود واسه بیدار شدن ولی.. دیگه تو این وضعیت داغون خوابم نمی برد.. گردنم هم بدجوری گرفته بود و سرم نبض می زد.. باید حتماً یه مسکن می خوردم.. ولی قبلش بهتر بود این دختره رو بیدار می کردم و زودتر می رسوندمش هر قبرستونی که می خواست..
با این دردی که به جونم انداخته بود.. هرچه زودتر از جلوی چشمم گم می شد هم به نفع خودش بود.. هم به نفع من و برنامه هام!
واسه همین.. پام و دراز کردم و لیوان چایی که از دیشب روی میز مونده بود سر دادم سمت زمین.. در حالیکه تلاش می کردم خودم از اون حالت لم داده خارج نشم!
تا بالاخره به لبه رسید و صدای شکستنش دختره رو از جا پروند و منم جوری که انگار با این صدا از خواب پریدم یه کم گیج و خوابالو دور و برم و نگاه کردم تا اینکه رسیدم به چهره بهت زده.. یا شایدم وحشتزده درین!
فکرش و می کردم وقتی بیدار شه و من و تو چند قدمیش ببینه بترسه.. ولی نه تا این حدی که حتی نفس کشیدن هم از یادش بره!
ولی من خودم و خونسرد و عادی نشون دادم و حین بیرون کشیدن پتوی پیچ خورده دور پام لب زدم:
– تقصیر من شد! پام خورد به این لیوانه! زوده هنوز.. بخواب!
چشماش و بدون پلک زدن از صورتم کند و از شیشه تراس زل زد به بیرون و هوایی که دیگه روشن شده بود.. نگاهم به نیمرخش بود و چونه ای که داشت می لرزید وقتی گفت:
– من.. من دیشب اینجا خوابیدم؟
– آره.. چی شده مگه؟ چرا ترسیدی؟
یهو جفت دستاش و محکم رو دهنش نگه داشت و با چشمای خیس شده زل زد به من..
– ببخشید.. ببخشید تو رو خدا.. من.. به خدا اصلاً نفهمیدم چه جوری خوابم برد..
این حالتش و چند بار دیده بود.. گیج بود و طول می کشید تا لود بشه.. واسه همین علی رغم طوفان عصبانیتی که تو وجودم بود با آرامش گفتم:
– خیله خب مگه کسی.. بازخواستت کرد؟ خوابت برد دیگه.. اشکالش چیه؟
با این حرف یه کم آروم گرفت و چند ثانیه حین کشیدن نفس عمیق فکر کرد و بعد یهو چنگ زد به کیفش و اینبار طلبکارانه غرید:
– چرا بیدارم نکردید آخه؟ چرا دیشب گذاشتید بخوابم؟
جوابش و ندادم تا اینکه گوشیش و درآورد و بعد از چند بار فشار دادن دکمه اش نالید:
– خاموشه! داییم حتماً دیشب ده بار زنگ زده.. الآن نگران می شن!
– آره زنگ زد.. من گوشیت و خاموش کردم!
– چرا؟!!
پوفی کشیدم و اینکه دیشب چه جوری تونستم با خطش به داییش اس ام اس بدم و تو اس ام اس چی بهش گفتم و تعریف کردم..
تا آخر حرفام گوش داد و یهو اخماش رفت تو هم..
– شما حق نداشتید این کار و بکنید! برای چی سیمکارت من و درآوردید؟
سرم و به تایید تکون دادم و بلند شدم..
– می دونم!
– یعنی چی می دونم؟ کارتون درست نبود!
نگاهش نمی کردم و خودم و مشغول تا کردن پتو نشون دادم..
– با معذرت خواهی حل می شه؟
– حل می شه؟ به نظر خودتون حل می شه؟ اینکه با یه بهونه دم دستی من و دوباره تو یه موقعیتی قرار دادید که مجبور شم به دور و بریام جواب پس بدم درسته واقعاً؟ اگه داییم اون اس ام اس و باور نکرده باشه چی؟ اصلاً اگه بعدش زنگ زده باشه به هتل و همکارام بهش گفته باشن که مرخصی بودم چی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قلم خوبی داری ولی وجدانن خیلی کند داری پیش میری ، ۱۰ پارت حتی بیشتر همش سر یه شب آخه؟؟؟ یکم دست بجنبون خسته کننده شد