نفسی گرفت و نیم نگاه مثلاً شرمنده ای به صورت من انداخت:
– واسه همین.. دیگه نتونستم این و بگم.. تا یه بار دیگه میران و از پدرش.. متنفر کنم! من خودم.. وقتی مهدی با حال زار و خراب اومد سراغم و عین بچه ها زد زیر گریه.. وقتی انقدر حالش بد بود که نتونست مخفی کاری کنه و همه چیز و بهم گفت.. تا مدت ها باهاش حرف نمی زدم.. مخصوصاً وقتی فهمیدم نمونده که به اون بچه کمک کنه و.. فرار و ترجیح داده.. منی که خواهر تنیش بودم.. از اون به بعد چهره برادرم برام عوض شد.. چه توقعی می تونستم از میرانی داشته باشم که حتی.. بچه واقعی مهدی هم نبود.. واسه همین وسوسه شدم که این و نگم.. زبونم لال شد.. جون کندم تا بگم ولی نشد.. نتونستم!
حالا دیگه اشکای منم یکی یکی رو صورتم می ریخت و بی اهمیت به نگاه کنجکاو آدمایی که از کنارمون رد می شدن زار زدم:
– ولی باید می گفتید.. وقتی گناه مادر من و فاش کردید باید تا تهش می رفتید.. میران اگه همون موقع می فهمید که این انتقام تو همون سال ها توسط باباش گرفته شده و مامانم.. عوض اون دختر بچه بی گناه.. بچه دو ساله اش و از دست داده.. دیگه کاری نمی کرد.. دیگه دنبال مامانم نمی گشت.. سراغ من نمی اومد.. هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد.. میران می فهمید.. درک می کرد.. میرانی که من می شناسم درک می کرد اگه می فهمید ما هم کم مصیبت نکشیدیم.. ما هم کم تاوان ندادیم.. ما هم مرگ عزیزمون و تجربه کردیم.. ما هم هزار بار مردیم و زنده شدیم.. هیچ وقت به فکر انتقام نمی افتاد.. میران مهربونه.. درک می کنه.. درک می کرد.. به خدا درک می کرد..
مشت های گره کردم روی رون پاهام می کوبیدم و زار می زدم و مهناز هم با دستی که جلوی چشماش گرفته بود پا به پای من گریه می کرد..
شاید با حرفایی که زدم فکر می کرد گریه من به خاطر خودم و مصیبت های زندگیمه ولی.. فقط خدا شاهد بود که منم داشتم برای میران اشک می ریختم.. برای آدمی که تو این چند روز توی ذهنم فقط داشت نقش یه پسر بچه همیشه تنهایی رو که شبا با دیدن هزارباره جسد جزغاله شده مادرش از خواب می پره رو بازی می کرد و غم توی دلم هزار برابر می شد.
چرا.. چرا دنیا اینجوری بود؟ چرا آدم ها اشتباه می کردن و تقاصش و باید بچه ها پس می دادن؟ این انصافه؟ این عدالته؟ که بچه بیاری و هر غلطی خواستی بکنی و خودت بمیری.. بعد اون بچه ات بشه گوشت قربونی واسه غلط های اضافی تو؟ واسه گندایی که به زندگی بقیه زدی؟
بلایی که هم سر من.. هم سر میران اومد!!
ما یه بار از اشتباه مادر و پدرمون سوختیم و داغون شدیم.. ولی عمه اش عبرت نگرفت و اون اشتباه و.. چند برابر پررنگ تر کرد و این آدم و بیشتر می سوزوند!
یه کم که گذشت و جفتمون آروم شدیم.. دستی به صورت خیسم کشیدم و زیر چشمی به آدم هایی که حین رد شدن با دلسوزی خیره ام می شدن نگاه کردم..
لابد فکر می کردن خبر مرگ یکی از نزدیکامون و توی این بیمارستان بهمون دادن.. که همچین بیراهم نبود.. تنها فرقش این بود که جسم نمرده بود.. ولی روح…
روم و چرخوندم سمت مهناز که با دستمال بینیش و پاک کرد و چشمای سرخش و به صورتم دوخت.. در عین طلبکار بودن به خاطر وضعیت میران.. شرمنده هم بود.. چون حالا دیگه می دونست سکوتش.. نه فقط میران و.. که منم متلاشی کرد..
– نمی دونم باور می کنی یا نه.. گفتنشم الآن دیگه فایده ای نداره.. فقط می خوام بدونی که من.. نمی دونستم میران می خواد همچین کاری بکنه. میران از زندگیش و کارایی که می کرد به من اطلاع نمی داد.. ولی همین که حس کردم داره دنبال اون زن می گرده تا تقاص مرگ مادرش و بگیره.. قرآن آوردم براش.. گفتم دستت و بذار روش و قسم بخور که نمی ری سراغ اون زن.. می دونستم قسم قرآن و بیخودی نمی خوره.. ولی حتی فکرم نکرد و نذاشت ذره ای شک کنم.. دستش و گذاشت و قسم خورد که کاری به اون زن نداره.. من احمقم.. دلم با همون راضی شد.. از.. از کجا باید می دونستم هدف اصلاً اون زن نیست.. دخترشه!
پوزخندی زدم و روم و برگردوندم.. دقیقاً همون کارای مختص میران.. حتی قسم قرآنم پیچونده بود و یه جوری عمه اش و راضی کرده بود که دیگه به پر و پاش نپیچه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای کاش حاشیه سازی و کمتر کنن و روی اصل موضوع بیشتر تمرکز کنن☺
الکی داره کش پیدا میکنه😒😒😒😒😒😒
ای بابا جون میکنه تا یه خبر از اون میران بدبخت بده
واقعا آدم می مونه چه بگه. از یک طرف زجر میران از یک طرف هم درین و برادرش
اوووووووف