پوزخند ناباورانه ای زد و با حرص غرید:
– این بود اون تصمیم عاقلانه ای که گرفتی؟ این که سر تا پا دیوونگیه!
شونه ای بالا انداختم و با بی تفاوتی جواب دادم:
– تا الآن.. همیشه تو زندگیم سعی کردم عاقل باشم.. این شد نتیجه اش.. بذار از این به بعد یه کم با دیوونگی پیش برم.. شاید فایده اش برام بیشتر بود!
– تو دیگه زمانی برای ریسک کردن سر زندگیت نداری درین.. شاید این آخرین فرصتی باشه که برای ساختن یه زندگی جدید داشته باشی.. می خوای دستی دستی ولش کنی؟ که چی؟ دوباره برگردی تو اون خونه و پیش داییت بمونی که هر روز یه جوری خونت و تو شیشه کنه؟
سرم و تند تند به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
– نه.. امروز فردا می رم و.. تکلیفم و با داییمم روشن می کنم. میران هم پولشون و داده تا پسشون بدم.. هم اون قرارداد کذایی رو.. دیگه هیچ دینی رو گردنم نیست. دیگه حتی مهم نیست که بفهمن میران.. اون موقعی که سرشون کلاه گذاشته.. دوست پسر من بوده! همین که چشمشون به پول از دست رفته اشون بیفته.. کلاهشون و میندازن هوا و می رن پی زندگیشون.. همون کاری که موقع خریدن اون خونه می خواستن انجام بدن و من و.. ول کنن به امون خدا و به پیشرفت خودشون برسن. می رم و همین حرفایی که به تو زدم و.. به اونا هم می زنم تا بفهمن که این رشته زیادی نازک شده فامیلی.. همین جا پاره شده و من حتی نمی خوام توی زندگیم دیگه اسمی ازشون ببرم. این جوری بهتره.. این که فکر کنم هیچ کس و ندارم.. بهتره از اینه که باشن.. ولی هر روز با خودم بگم که نبودنشون.. بهتر و پر فایده تر از بودنشونه!
نگاه کوروش از عصبانیت به دلسوزی تغییر پیدا کرد و تو همون حال پرسید:
– خودت چی؟ من برم خارج.. اونا رو هم بفرستی پی زندگی خودشون.. پس تکلیف تو چی می شه این وسط؟
– منم زندگیم و می کنم.. از پاییز می رم دانشگاه.. واحدهای مونده ام و پاس می کنم.. دوباره می گردم و یه کار واسه خودم پیدا می کنم.. از اول همه چیز و شروع می کنم این بار.. بدون این که بخوام محتاج کسی باشم. فقط واسه آخرین بار ازت یه چیزی می خوام.
با اخم های درهم منتظر بهم خیره موند که سرم و بالا گرفتم و با لحنی که اطمینان کامل پشتش بود و ذره ای تردید توش حس نمی شد لب زدم:
– من.. سهم خودم و می خوام.. البته اگه فکر می کنی.. سهمی از اون پول ها دارم..
کوروش هنوز ناباور بود و گیج از این تصمیمات عجیب غریب من..
– اون پولا.. همه اش مال توئه! تو از جنایت میران و پدرش آسیب دیدی.. نه من! این پولا هم فقط شاید بتونه.. یه بخشی از اون آسیب ها رو جبران کنه!
چشمام و بستم و یه نفس عمیق کشیدم.. واقعاً آسیب هایی که پدر میران تو این چند سال.. یا خود میران تو این چند ماه به روح و روان من وارد کردن.. قرار بود با پول جبران بشه؟
– همه اش و نمی خوام.. فقط با سهم خودم.. برام یه خونه ویلایی ولی جمع و جور بگیر..
چند قدم عقب عقب رفتم و قبل از این که پام به اتاق برسه.. با نهایت جدیت خیره تو چشمای مات مونده کوروش ادامه دادم:
– می خوام با ریتا.. توش زندگی کنم!
*
– دُرین؟
بدون این که انگیزه ای برای بلند کردن سرم از رو میز تاشوی صندلی کلاس داشته باشم.. تو همون حالت موندم و وانمود کردم خوابم برده..
اما دست بردار نبود که شونه ام و محکم تکون داد و دوباره صدام زد:
– درین؟ پاشو دیگه خوابیدی؟
نفس عمیق و کلافه ای کشیدم و سرم و بلند کردم.. بعد از یه دور چرخوندن نگاهم توی کلاسی که هنوز کامل پر نشده بود روم و برگردوندم سمت مائده که تو این شرایط وحشتناک روحی.. اصلاً حال و حوصله شنیدن وراجی های تموم نشدنیش و نداشتم!
با این حال سرم و به دو طرف تکون دادم و گفتم:
– هوم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این وسط این سره ی الدنگ کوروش چیکاره بود ک این همه پول ب جیب زد؟
واقعا فشاااااااااااار میخورم
دلم برای میران با همه ی بد و خوبش میسوزه
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
آنقدر که دلم به حال پول های میران که الکی رفت توی جیب کوروش می سوزه برای هیچی دیگه نمیسوزه،
کوروش اینجا فقط سود کرد و بس🤷♀️
اون کوروشی که توصیفش رفت، اگه چم و خم بازار رو هم یاد گرفته زیر دست همین میران بوده. همیشه یه استاد فن آخر رو کنار میذاره برای زمین زدن شاگردش اگه بخواد تو روش وایسه.
چمیدونم والا ، کاش همین طور که میگی باشه🤷♀️
لطفن رمان ۱۴۱۱ روهم بزار💙🦋