*
– گوشی و یه کم بگیر عقب بذار واضح ببینمت دیگه.. چرا دوربین و می کنی تو یه جات؟
در جواب تشر آفرین.. با اکراه گوشی و از صورتم فاصله دادم و دستی لا به لای موهام کشیدم.. در واقع هر وقت با اصرار درخواست تماس تصویری داشت.. از هر راهی استفاده می کردم تا کمتر صورتم و ببینه و به تغییراتی که تو این دو ماه و نیم خیلی واضح و آشکار توی قیافه ام ایجاد شده پی ببره..
ولی فایده ای نداشت و آفرین مثل هر بار دستم و می خوند..
– این چه وضعیه؟ چرا هر دفعه می بینمت لاغرتر از دفعه پیش شدی؟
– گمشو تو هم.. شد یه بار من و ببینی و این و نگی!
– یه چیز هست که می گم از خودم که در نمیارم!
لحن جدی و عصبیش باعث شد ساکت بمونم که با همون نگرانی های ذاتی و همیشگیش پرسید:
– یعنی واقعاً کات کردن با میران.. انقدر بهمت ریخت که خودت و به این روز انداختی.. آخه اون ارزش داشت؟
نفس عمیقی کشیدم و مشغول ور رفتن با دسته مبلی که روش نشسته بودم شدم.. یکی دو هفته پیش بود که تصمیم گرفتم همچین جوابی به سوال های تموم نشدنی آفرین درباره رابطه ام با میران بدم.. بلکه بی خیال بشه و دیگه سوالی درباره اش ازم نپرسه.
یه سری دروغ پشت سر هم ردیف کرده بودم راجع به این که عمه میران یهو مریض می شه و میرانم تصمیم می گیره برای درمان ببردش خارج و قبل از رفتن هم با برگردوندن اون فیلم و پول و قرارداد داییم ازم حلالیت می خواد.
دیگه نمی دونم آفرین چقدرش و باور کرد ولی چیزی به روم نیاورد.. فقط گه گاهی مثل الآن.. لا به لای حرفاش بهم می فهموند حال و روزم اصلاً به این حرف هایی که زدم نمی خوره.
من اون موقع ها.. از خدام بود که میران به همین شکل واسه همیشه از زندگیم بیرون بره و من دیگه هیچ وقت چشمم بهش نیفته.. ولی اتفاقات تلخی که این وسط رقم خورد.. همه چیز و تغییر داد و کاری کرد تا منِ متنفر شده از اون آدم.. شب و روز به این فکر کنم که فقط یه بار دیگه.. ببینمش!
در واقع نمی خواستم به این دروغ ادامه بدم.. با خودم گفتم هر موقع شرایط آفرین اوکی شد و برگشت.. حضوری همه چیز و براش تعریف می کنم.. چون الآن خودشم درگیر هزار و یک معضل بود و نمی خواستم ذهنش سمت همچین فاجعه ای که برای من اتفاق افتاده هم کشیده بشه.
چون رفیقش و خوب می شناخت و می دونست علی رغم همه بلاهایی که میران سرم آورد.. نمی تونم با این اتفاقی که براش افتاده کنار بیام و عذاب وجدان من و ذره ذره از بین می بره.
پس بهتر بود که فعلاً به همین دروغ ادامه بدم که گفتم:
– آره.. به هر حال کم چیزی نیست.. روزای بدی رو تجربه کردم که به همین راحتی از ذهنم پاک نمی شه. الآن که دیگه تنها تر از همیشه شدم و وقتمم آزادتره.. بیشتر فکر می کنم به اون روزای جهنمی و کارایی که میران با من و غرور و شخصیتم می کرد و بیشتر عذاب می کشم.
– الهی قربونت برم.. آخه چرا انقدر خودخوری می کنی.. اصلاً گور باباش.. بهتر که رفت. مگه همین و نمی خواستی؟ که دیگه چیزی نباشه تا بخواد باهاش تهدیدت کنه و تو هم دیگه مجبور نباشی ببینیش؟ الآن دیگه وقت زندگی کردنته.. الآن دیگه باید از اول شروع کنی.. خدا رو شکر که خونه ات هم عوض کردی و دیگه سایه دایی و زن داییتم رو سرت نیست.. پس یه کمم به خودت فکر کن!
با بغضی که توی گلوم شکل گرفت نتونستم جوابش و بدم و فقط سرم و به تایید تکون دادم که پرسید:
– می خوای برات یه بلیط بخرم و یه کم بیای پیش من.. حال و هوات عوض شه؟
– تو مگه هلند نیستی؟
– خب می تونم یکی دو هفته بیام ترکیه.. تو هم بیا اون جا هم و ببینیم!
– چرا نمیای ایران؟
قیافه درمونده و ناراحتی به خودش گرفت و جواب داد:
– می خوام وقتی بیام که دیگه همه چیز بین من و آراد اوکی شده باشه.. می خوام.. می خوام وقتی بیام که راضی شده باشه عروسیمون و بگیریم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخیییی افرین مهربئن
یعنی دقیقا آب بسته به رمان
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
مرسی از نویسنده که به چیز شعر نویسی روی آورده…..خسته نباشی قهرمان