فقط داشتم نگاهش می کردم.. حرفی به ذهنم نمی رسید.. لزومی هم نداشت حرفی بزنم.. خودش باید می فهمید توضیحاتش انقدر گیج کننده اس که هیچ کس نمی تونه درکی ازشون داشته باشه و بدون سوال پرسیدن من جواب بده..
ولی بعد از چند دقیقه سکوت.. دستش و دیدم که برای روشن کردن ماشین حرکت کرد و من سریع پرسیدم:
– کجا؟ من هنوز جواب سوالم و…
– می دونم.. گفتم که بهت می گم. بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم.. کاری به کارت ندارم نترس.. بابت این که بهت گفتم دشمن بودی هم بیخودی تو ذهنت توهم توطئه نداشته باش. من اگه می خواستم بلایی سرت بیارم.. تو این دو ماهی که از شروع ترم می گذره می تونستم این کار و بکنم.. یا حتی همون روزی که.. یه آدم بی دفاع بودی در برابر هر اتفاقی!
لبم و به دندون گرفتم و روم و برگردوندم.. تا وقتی برسه به همون جایی که می خواد توش درباره خیلی چیزایی که ازش خبر نداشتم حرف بزنه..
حرف هاش حس خوبی نمی داد.. حرف هایی که من و داشت دوباره پرت می کرد به گذشته و یاد میران و افکاری که اون اوایل درباره اش داشتم زنده می شد..
افکاری که مدام می گفت این آدم اگه می خواست بلایی سرت بیاره.. اگه می خواست چیزی که مربوط به گذشته پدر و مادراست و تلافی کنه.. تو این مدت این کار و می کرد..
ولی بعد فهمیدم که این فکر هیچ ارزش و اعتباری نداشت.. چون آدم ها برای رسیدن به اهدافشون.. می تونن انقدر صبوری کنن تا نتیجه دلخواه حاصل بشه.. اونم یه آدم غیر قابل پیش بینی.. مثل میران.
الآنم که تو یه وضعیت.. تقریباً مشابه قرار گرفته بودم و این آدم.. از همین الآن داشت اعتراف می کرد که با قصد دشمنی جلو اومده.. خیلی باید حواس جمع رفتار می کردم تا از یه سوراخ.. دو بار گزیده نشم و بی خودی گول صداقت های اولیه رو نخورم.
تا وقتی ماشین و تو حیاط یه رستوران نگه داشت هیچ کدوم حرفی نزدیم و بعد حین باز کردن کمربندش گفت:
– پیاده شو!
نگاهم و با اکراه از سر در رستوران بزرگی که جلوش بودیم گرفتم و خیره شدم به دستام.. همه چیز انگار داشت تکرار می شد و من اصلاً دلم نمی خواست یه بار دیگه تو موقعیت هایی قرار بگیرم که بخوام این آدم و تو ذهنم با اون بی معرفت مقایسه کنم..
تعللم و که دید قبل از پیاده شدن گفت:
– دیگه وقت ناهاره.. منم بعدش کلی کار دارم.. اگه بخوام یه وقتی واسه حرف زدن بذارم.. دیگه نمی رسم ناهار بخورم.. فقط دارم تو وقتم صرفه جویی می کنم.. نترس این جا اتفاقی نمی افته.. به چشم یه قرار عاشقانه هم بهش نگاه نکن..
سرم با تعجب به سمتش چرخید ولی نموند تا نگاه خیره من و ببینه و پیاده شد.. منم آروم از در سمت خودم پایین رفتم و با فاصله کنارش حرکت کردم به سمت رستوران..
مگه توی گذشته چه برخوردی با هم داشتیم؟ چه ذهنیتی از من داشت که انقدر راحت دستم و می خوند جوری که انگار به افکار توی سرم دسترسی داشت.. یعنی من قبلاً رفتاری ازم سر زده که حالا این عدم تمایلی که هزار دلیل پشتش بود ربطش داده به اتفاقات گذشته؟
هرچی که بود.. تو این رستوران ازش مطلع می شدم و جواب سوالام و می گرفتم!
پشت میز که نشستیم و گارسون اومد.. سریع با گفتن:
– برای من فرقی نمی کنه!
خودم و کنار کشیدم و اونم به سلیقه خودش سفارش دو پرس جوجه کباب داد.. خدا رو شکر کردم که نخواست بیخودی با سفارش چند نوع غذا دوباره ذهن من و به این مسئله که قصد جلب توجه داره بکشونه و عادی رفتار کردنش.. باعث شد که منم یه کم از پوسته سفت و سختم بیرون بیام و بگم:
– اگه قراره.. تو وقتتون صرفه جویی کنید.. بهتره از همین الآن شروع کنید به توضیح دادن..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خذا بخیرکنه
دقت کردین نصف رمانها وقتو بخوردن وکشش صبحانه وناهاروشام میگذرونن بخدا زندگی چیزی دیگه ای هم داره نویسندگان محترم
این چ وضعشههههه …مسخره شدیم؟!:///
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
حمایت حمایت ✊✊✊✊✊✊✊
خیلی کسل کننده شده دیگ خوشم از این رمان نمیاد