جوری پوزخند زد که حس کردم افکار و عقاید اون موقع اش الآن به شدت در نظرش مسخره اس:
– به ظاهر حرفاش و تایید می کردم و وقتی پیش هم بودیم.. جوری وانمود می کردم که دارم به حرفا و برنامه هاش درباره کار آینده امون گوش می دم.. ولی.. به خودم که می اومدم.. می دیدم یک ساعت تمام از پنجره اتاق استاد تقوی.. دارم به تویی که توی حیاط.. تا شروع کلاس بعدی کنار دوستات می نشستی و هرازگاهی در جواب پر حرفی و شیطنتاشون یه چیزی می گفتی و دوباره تو سکوت به زمین خیره می موندی.. نگاه می کنم!
– چرا؟
در جواب همه حرفا و اعترافاتی که مطمئناً دیگه فقط مربوط به گذشته بود.. تنها سوالی که خیلی پررنگ توی ذهنم داشت می چرخید همین بود که به زبون آوردمش..
اونم یه کم خیره خیره بهم نگاه کرد و بعد از این که چند قلپ از نوشابه اش و خورد پرسید:
– چرا چی؟
– چرا من؟ این همه دختر تو اون دانشگاه بودن.. چرا باید توجهتون به سمت منی جلب بشه که تو حال و هوای خودم بودم.. می شد گفت که اون روزا حتی.. درگیر افسردگی شده بودم به خاطر مشکلات زندگیم و تمام تلاشم و می کردم تا برعکس بقیه دوستام جلب توجه نکنم.
– شاید چون منم همین تلاش کردنت و می دیدم.. منم این و فهمیده بودم که دقیقاً برعکس بقیه دوستاتی و این تفاوت.. دلم و درگیر کرد..
شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
– بعدشم.. شاید زیادی غیر منطقی و احساساتی باشه ولی.. فکر می کنم.. تنها چیزی که هیچ دلیل قابل قبول و موجهی براش نیست و تو.. هر کاری هم کنی.. نمی تونی یه نفر دیگه رو صد در صد قانع کنی که چرا اون احساس تو وجودت شکل گرفت.. عشقه! چون حتی خودتم نمی دونی چی شد و چه جوری اومد.. تا یه مدتی هم حتی نمی خوای انقدر اسیر شدنت و قبول کنی ولی.. وقتی به خودت میای که دیگه.. کار از کار گذشته.
با حس سوزش کف دستم نگاهم و به زیر میز دوختم و دیدم دستام و انقدر فشار دادم که ناخونام داره می ره توی پوست و گوشتم..
سریع کف دستم و روی شلوارم کشیدم و نفس حبس مونده ام و بریده بریده بیرون فرستادم.. نمی تونستم بگم حرفاش برام غیر قابل باور و مسخره اس.. حداقل منی که این احساس و تجربه کرده بودم نمی تونستم همچین حرفی بزنم.
این سوال و باید یکی همین الآن از خودم می پرسید و می گفت.. چرا هنوز با فکر به آدمی که زندگیت و زیر و رو کرد و بدترین تجربه های عمرت و برات رقم زد.. دلت می لرزه؟!
مطمئناً منم مثل علی عسگری.. جواب قانع کننده ای برای این سوال نداشتم و فقط.. می دونستم هیچ وقت قرار نیست که از این حس.. خلاص بشم.
وقتی دیدم ساکت شده و اونم عمیقاً غرق فکره پرسیدم:
– درباره این.. احساستون.. هیچ وقت با خودم حرف زدید؟
– یعنی تا این حد فراموشکاری که اگه یکی بهت ابراز عشق کنه یادت نمونه؟
– خب آخه…
– حتی اگه چند سال گذشته باشه!
جوابی بهش ندادم.. شاید راست می گفت.. اگه حرف از عاشق شدن زده بود.. مطمئناً یادم می موند و الآنم سریع تر به خاطر می آوردمش.. پس حالا دیگه مطمئن بودم که اون سال ها.. برخورد زیادی با هم نداشتیم و من باز گیج بودم از علت دشمنیش..
– نه.. هیچ وقت از عمق احساسم بهت نگفتم.. چند باری به بهانه های مختلف.. سر راهت سبز شدم و با همه بی تجربگیم تو این زمینه ها.. خواستم یه موقعیتی جور کنم که بتونم حتی شده به اندازه چند تا جمله با هم همصحبت بشیم.. ولی نشد.. راه ندادی.. من و انگار به چشم یه مزاحم سمج می دیدی.. مثل بقیه پسرایی که قصدشون فقط گرفتن شماره و چت کردن های دم به دقیقه بود. حتی یکی دو بارم گفتم که قصد مزاحمت ندارم و فقط می خوام حرف بزنم.. ولی.. اصلاً من و نمی دیدی.. یه جورایی به حساب نمی اومدم برات.. بهم فرصت نمی دادی که بگم من قصدم فراتر از دوستی ساده و این حرفاست و با بقیه مقایسه ام نکن.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخیییی دلم اتیش گرفت
نمیدونم چرا حس میکنم عسگیری از تو لپ لپ و جعبه شانسی در اومده اصلا تو رمان بهش اشاره نشده.
باز حالا راجب به تقوی یه چیزی گفته بوذ.
حتی الان نمیشه فهمید علت دشمنیش چیه؟
اگه شما هم فهمیدید به منم بگید
حمایت حمایت ✊✊✊✊✊✊✊
پارت طولانی تر لطفااا نویسنده گرامی
میشه لااقل بگین این مکالمه چن روز دیگه قراره طول بکشه بدونیم😂💔