به خیال اینکه داره شوخی می کنه اینبار عمیق تر خندیدم.. ولی هیچ اثری از شوخی تو لحن و حالت نگاه کردنش نبود و خنده اشم در حد همون لبخند کوچیک کنترل کرد که منم سریع جمعش کردم..
– خب.. من دیگه برم.. بازم مرسی بابت همه چی.. فعلاً خدافظ!
– بیام دنبالت از دانشگاه؟
– نه نه.. بعدش دیگه باید برم هتل.. از اونجا خیلی نزدیکه خودم می تونم برم! دستتون.. اممم.. دستت درد نکنه!
سری برام تکون داد و گفت:
– خوبه.. خوبه که لجباز نیستی و حرف گوش می کنی. از دختری که همون بار اول حرف و می گیره و اداهای بیخودی درنمیاره خوشم میاد..
دلم می خواست بگم چون می دونم برعکس من تو انقدر لجبازی که تا اون حرفی که می خوای و از زبونم بیرون نکشی بیخیال نمی شی..
ولی چیزی نگفتم و با یه خداحافظی دیگه از ماشین پیاده شدم که قبل از بستن در گفت:
– در تماسم باهات.. حواست به گوشیت باشه!
– باشه.. خدافظ!
– این شد سه بار..
– چی؟
– خدافظی! کلا تو خدافظی کردن وسواس داری!
خندیدم و سریع تکون دادم.. بازم اقرار کردم که زیادی تیزه و خیلی سریع این موضوع رو که آفرین و بقیه بارها به روم آورده بودن و زودتر از انتظارم فهمید..
– بده مگه؟ خدا حافظتون باشه؟ اینجوری.. خیال آدم راحت تره!
– منطقی بود.. باشه پس.. خداحافظ!
در ماشین و بستم و راه افتادم سمت خونه آفرین اینا.. مطمئن بودم که از آیفون داره دید می زنه چون قبل از اینکه زنگ و بزنم در و باز کرد و منم یه بار دیگه سرم و برای میران که هنوز تو ماشین خیره به من نشسته بود تکون دادم و رفتم تو..
حالا چه جوری باید اتفاقاتی که از دیروز افتاده رو برای آفرینی که به طور قطع داره از فضولی می ترکه.. توضیح می دادم؟
*
با چند ضربه ای که به در حموم خورد شیر آب و بستم و گفتم:
– بله؟
– چرا نمیای پس؟
– آفرین پنج دقیقه نشده اومدم.. چیکار داری آخه؟
– بابا دارم می میرم از فضولی.. از وقتی اومدی چپیدی تو حموم.. مگه دیشب چه خبر بوده؟ غسل لازمی؟
– چرت و پرت نگو! بوی بیمارستان می دادم.. حالم داشت بهم می خورد!
– باشه پس در و باز کن من یه گوشه وایمیستم به هیچی هم نگاه می کنم.. فقط صدات و می خوام بشنوم!
– آفرین عجب آدم کله خری هستیا.. وایستا الآن میام بیرون دیگه نمی خوام فرار کنم که!
– پوووووف.. خیله خب.. زودتر!
سری به تاسف تکون دادم و دوباره شیر آب و باز کردم.. دختره دیوونه شده بود انگار! هرچند.. حقم داشت تعجب کنه.. من خودمم هنوز هضم نکرده بودم دیشب خوابیدنم تو خونه میران محمدی و از اون بدتر.. رابطه ای که الکی الکی شروع شد و من هیچ حرفی واسه مخالفت نتونستم بزنم.
آخه.. کی اگه جای من بود می تونست مخالفت کنه و بهونه های الکی واسه بهم زدن رابطه بیاره؟ به جز همون خصلت های منفی که بی رودرواسی بهش گفتم.. محض رضای خدا حتی یه دونه رفتار ناشایستی که از دیروز تا حالا باعث اذیت و آزارم بشه از خودش نشون نداد و من واقعاً نمی دونستم غیر از عیب و ایراد گذاشتن روی خودم و شخصیتم و سبک زندگیم و.. خانواده ام.. چه بهونه ای می تونستم بیارم تا قانعش کنه!
با شنیدن چندباره صدای تق تق در.. دوباره شیر آب و بستم..
– آدم و به غلط کردن میندازی.. اگه یه بار من تو خونه اتون رفتم حموم! عوض اینکه یه کاری کنی آدم راحت باشه بدتر عذاب میدی!
– زر نزن بابا.. بیا بیرون قهوه ریختم یخ می کنه!
اینبار خنده ام گرفت.. از شدت فضولی دست گذاشت رو نقطه ضعفم تا به این بهونه من و از حموم بیرون بکشه.. می دونست تحت هیچ شرایطی به قهوه نه نمیگم!
واسه همین از خدا خواسته سریع حمومم و تموم کردم و حین پیچیدن حوله دور تنم گفتم:
– خدا به داد آراد برسه با این حجم از موذی گری تو!
جواب نداد و در و که باز کردم دیدم نیست تو اتاق.. نگاهم و چرخوندم تا بالاخره تو بالکن اتاقش پیداش کردم که داشت تلفنی حرف می زد!
اینهمه خودش و کشت که من و از حموم بکشه بیرون.. حالا داشت با تلفن حرف می زد.. پوفی کشیدم و مشغول پوشیدن لباس های تمیزی که برام گذاشته بود شدم..
یکی بودن سایزمون خیلی به نفعمون شده بود تو پوشیدن و قرض گرفتن لباس های همدیگه واسه مناسبت های مختلف یا موارد ضروری مثل امروز.. هرچند که بیشتر من شبیخون می زدم به کمد لباساش و آفرین انقدر لباس داشت که به چند تا تیکه لباس من احتیاج پیدا نمی کرد!
دستم و دور بدنه ماگ قهوه محکم کردم و همینکه دیدم داره سرد می شه.. بیخیال خشک کردن موهام شدم و نشستم رو تخت..
خواستم آفرینم صدا کنم بیاد یا مثل خودش برم فضولی که همون موقع در کشویی بالکن و با عصبانیت باز کرد و اومد تو اتاق..
– آشغال عوضی فکر کرده همه مثل خودش خرن!
با دیدن صورت سرخ شده اش فهمیدم قضیه خیلی جدیه که پرسیدم:
– چی شده؟ آراد بود؟
با تکون سر جوابم و داد و نشست رو مبل تک نفره گوشه اتاق.. اینبار قبل از اینکه من چیزی بپرسم خودش با بغض و عصبانیت درهم شده نالید:
– زیر سرش بلند شده درین.. مطمئنم!
– چرند نگو!
– چرند نیست.. خیلی دقت کردم رو رفتاراش.. هی گفتم آراد این کاره نیست. آراد من و دوست داره.. آراد می دونه من براش می میرم.. محاله همچین بلایی سرم بیاره ولی..
لبش و به دندون گرفت و چشماش پر از اشک شد که من با استرس و ناباوری پرسیدم:
– با.. با کسی دیدیش؟
– نه!
نفسم و با خیال راحت بیرون فرستادم..
– پس بیخودی قضاوت نکن! به قول خودت آراد این کاره نیست!
– پس اینهمه تغییر رفتار واسه چیه؟ اینهمه سرد شدن واسه چیه؟ به خدا فقط من دارم میرم سمتش.. اونم با اکراه قبول می کنه.. تو این یکی دو هفته حتی یه بارم نشده که اون از من بخواد جدا از اون دانشگاه کوفتی ببینیم همدیگه رو.. فقط من پیشنهاد دادم.. دیروزم که خونه اشون بودم از اول تا آخر کپه مرگش و گذاشت.. منم نشسته بودم زل می زدم به در و دیوار. این بود آراد من درین؟ آراد با من اینجوری رفتار می کرد؟
– خب.. حرف زدی باهاش؟ خودش چی میگه؟
– میگه اشتباه می کنی.. همچین چیزی نیست! داری بیخودی شلوغش می کنی.. داری سخت می گیری! فقط داره همه چی و میندازه گردن من.. انگار نه انگار اونی که عوض شده خودشه!
یه کم مکث کردم و درحالیکه نمی خواستم جوری بگم تا ناراحت بشه از حرفم گفتم:
– آفرین.. ببین شاید.. یه کمم حق داره! بالاخره.. اون عشق و عاشقی دم به دقیقه قربون صدقه رفتن و قرار گذاشتن.. مال هفته های اوله.. الآن شما.. نزدیک دو ساله که با همید.. نباید انتظار همون عشق پر شور اولتون و داشته باشی.. بالاخره این وسط مشکلات هست.. دغدغه هست.. آدم بعضی وقتا تو یه شرایطی گیر می کنه که نمی تونه به عشق و عاشقی فکر کنه.. نمی شه که با هرچیزی تو ذهنت کشیده بشه سمت خیانت!
سرش و به چپ و راست تکون داد و دستی رو صورت خیسش کشید..
– تو نمی فهمی من چی میگم! تو به اندازه من آراد و نمی شناسی.. فقط من می دونم که این رفتارهاش به هیچ وجه نرمال نیست و آراد تو هر شرایطی هم که باشه.. نمی ذاره رو رابطه من و خودش تاثیر بذاره.. تجربه اش و داشتم که میگم. پس.. پس دیگه چه دلیلی می تونه وجود داشته باشه به جز اینکه.. دلش و زده باشم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.