چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و سرم و به نشونه نه بالا انداختم..
– پس پاک کن اشکات و.. پشیمونم نکن از باز کردن قفل زبونم. به خدا نمی خواستم و نمی خوام اذیتت کنم. از این به بعدم هیچ برخوردی از من نمی بینی که بخواد ذهنت و درگیر کنه و ربطش بدی به اتفاقات گذشته.. قول می دم. من و نمی شناسی ولی مطمئن باش تا حالا نشده زیر قولم بزنم.
اشکام و پاک کردم و خیلی سعی کردم تا جلوی پوزخندم و بگیرم. از این قول ها زیاد شنیده بودم.. آدم هایی که خیلی راحت زیر قولشون می زنن هم زیاد دیدم.
ولی حداقلش این آدم رو راست جلو اومد و با صداقت از همین اول علت دید منفی و بدی که به من داشت و توضیح داد و ندونسته حکمش و اجرا نکرد.
چقدر حرف زدن و توضیح خواستن و توضیح شنیدن و رفع سوء تفاهم حس خوبی داشت.. کاش میرانم از همون اول همه چیز و بهم می گفت.. اصلاً کاش خودم همه چیز و بهش می گفتم.. شاید اون موقع راهمون از هم جدا می شد و دیگه هیچ دلیلی برای با هم بودن نداشتیم ولی حداقل.. دیگه سهممون از این زندگی و از رابطه ای که چند ماه با عشق و علاقه ادامه اش دادیم.. فقط حسرت نمی شد!
– کوچه اتون کدومه؟
با سوالش نگاهی به بیرون انداختم و تازه دیدم که ماشین و یه گوشه نگه داشته.. تا همین جا بهش آدرس داده بودم و می خواستم بقیه اش و پیاده برم.
ولی برای این که فکر نکنه نمی خوام آدرسم و بدونه با دست به کوچه امون اشاره کردم و مشغول باز کردن کمربندم شدم..
– اونی که سرش نونواییه.. ولی دیگه خودم می رم. ممنون!
– باشه.. اصرار نمی کنم اگه فکر می کنی برات مشکلی پیش میاد که تا دم در برسونمت!
– بله ممنون.. من.. من این جا تنها زندگی می کنم. دوست ندارم بیخودی هیچ حاشیه ای برام درست شه.
– هر جور راحتی!
– ممنون بابت همه چیز.. مرسی که برام حرف زدید و به حرف های منم گوش دادید.. حتی اگه قانعتون نکرد.. لازم بود که شرایطم و بدونید.
– قبل از این که چیزی بگی قانع شده بودم.. گفتم که! ولی خب الآن.. بیشتر درکت می کنم.
سری تکون دادم و با یه خدافظی زیر لب خواستم پیاده شم که گفت:
– فقط یه چیزی.. یعنی.. یه سوال می تونم بپرسم؟
– حتماً!
– یه کم فضولیه.. پس اگه دوست نداری.. جواب نده!
– باشه!
مکث کرد و لب پایینش و به دندون گرفت و نگاهش و بی هدف به دور و برش چرخوند.. انگار خودشم نمی دونست چیزی که توی ذهنش داره وول می خوره رو چه جوری و با چه سوالی باید به زبون بیاره که آخرسر خیره شد تو چشمای منتظرم و گفت:
– حدس می زنم حال بد الآنت.. ربطی به شرایط گذشته ات و این چیزایی که گفتی نداره.. نه؟ یعنی خب.. اون مشکلات حل شده؟
لبخند تلخی رو لبم نشست و با این که می دونستم منظور اصلیش چیه ولی خودم و زدم به اون راه..
– مادرم هنوز تو آسایشگاهه.. چند وقتی هم هست که دارم دنبال کار می کردم. تنها مشکلی که حل شده قطع ارتباطم با خانواده داییمه!
گیج شده یه کم نگاهش و بین چشمام چرخوند.. مطمئناً جوابی که دادم اون چیزی نبود که انتظارش و داشت ولی وقتی دیدم به خودش اجازه نداد که یه سوال دیگه بپرسه و سرش و به تایید تکون داد.. خودم توضیح دادم:
– ولی نه.. حال بدم.. دیگه هیچ ربطی به اینا نداره. تازه دارم می فهمم اون مشکلات.. در برابر جهنمی که الآن دارم تجربه اش می کنم.. هیچ بود.
به وضوح حس می کردم درجه کنجکاویش بالاتر رفت.. به خاطر این چند ساعتی که کنارش بودم و حرف هاش و شنیدم.. به خاطر آسیبی که بابت نجات من بهش وارد شده بود.. نمی خواستم بی احترامی کنم و صبر کردم تا از هر راهی که دلش می خواد کنجکاویش و برطرف کنه و بعد پیاده بشم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عداب وجدان درین رو اذیت میکنه
وای یکی درین رو از ماشین این پسره بندازه بیرون تموم شه بره قصه اینا😬😬