شاید این جوری چند ماه از زندگی و کاری که می خواستم با جدیت بیشتری دنبالش بگردم عقب می افتادم.. ولی دیگه چاره ای نبود..
ضمن این که کوروش هم این روزا مدام حرف از برگشتن می زد و می خواست با پولش همین جا یه کاری راه بندازه و منم ببره پیش خودش.. برای همین.. دیگه دغدغه کار پیدا کردنم نداشتم و با خیال راحت تری می تونستم درسام و بخونم..
تو همین فکرا بودم و داشتم هی دلایل منطقی برای تصمیمم ردیف می کردم که در اتاق استاد جهانگیری باز شد و یکی از دخترا که انگار خیلی عجله داشت زودتر از بقیه خودش و انداخت تو اتاق و کفر همه رو درآورد..
چون استاد یه نفر بیشتر تو اتاقش راه نمی داد.. ما بازم باید همین جا منتظر می موندیم تا کار اون دختره تموم بشه و نوبتی بریم تو.
ولی در اتاق هنوز بسته نشده بود که یه نفر دیگه از توش بیرون اومد و من به خیال این که به جای این یه نفر می تونم برم داخل یه قدم به جلو برداشتم که با استاد علی عسگری چشم تو چشم شدم.
با دیدن من ابروهاش پرید بالا و در اتاق و پشت سرش بست.. منم سرم و پایین انداختم و آروم سلام دادم که برعکس من با صدای بلند جوابم و داد و صبح بخیر گفت.
یه ماه از روزی که حرفاش و شنیده بودم می گذشت و تو این یه ماه.. برخورد خاصی با هم نداشتیم.. اون دو سه جلسه ای هم که توی کلاسش بودم.. طبق قولی که بهم داده بود.. رفتارش با من هیچ فرقی با بقیه دانشجوها نداشت و کاری نکرد تا هی بخوام دلایل کارش و برای خودم بشکافم!
اما حالا.. این نگاه زیادی خیره.. این مکث طولانیش بعد از سلام صبح بخیر و این که راضی نمی شد از سر راهم کنار بره.. فرق می کرد با رفتار یه ماه اخیرش.. که مجبورم کرد سرم و بالا بگیرم و خیره اش بشم.
نگاه من و که دید با اشاره سر ازم خواست دنبالش برم و منم به ناچار.. بعد از نیم نگاهی به اون یکی دختره که با تکیه به دیوار سرش تو گوشی بود.. دنبالش راه افتادم و از پله ها پایین رفتم.. تا این که تو پاگرد وایستاد و روش و به سمتم برگردوند..
– این جا چی کار می کنی؟ امتحان داری؟
– بله!
– خب چرا نمی ری سر جلسه؟!
– یه کاری با.. استاد جهانگیری داشتم.
– چه کاری؟
جوری زل زدم تو چشماش.. تا یه کم بهش بربخوره و بفهمه دیگه زیادی داره سوال می پرسه.. ولی متوجه حرف توی نگاهم نشد که همچنان مصرانه منتظر توضیحم بود.
شایدم خودش حدس زده بود این جا چی کار می کنم و حالا می خواست مطمئن بشه که منم برای تلف نشدن وقت گفتم:
– اومدم درسم و حذف کنم!
– واسه چی؟
– چون هیچی نخوندم.. برم سر امتحانم برگه رو سفید می دم. در هر صورت مشروطم.. پس حذفش می کنم که ترم بعد بتونم بردارم.
– مگه ترم آخر نیستی تو؟
– چرا ولی.. فقط این درس نیست که نمی تونم پاسش کنم. چند تا درس دیگه هم می خوام حذف کنم که همه رو ترم بعد بردارم.
– دیوونه شدی؟ پس سه ماه الکی اومدی نشستی سر کلاس؟!
حرصم گرفت از این که دوباره داشت پاش و فراتر از رابطه استاد دانشجویی می ذاشت و منم با عصبانیت گفتم:
– استاد علی عسگری.. شما تو شرایط من نیستید.. پس اجازه بدید خودم تصمیم بگیرم و مطمئن باشید انقدری بهش فکر کردم که رو درستیش شک نداشته باشم!
روی کلمه «استاد» زیادی تاکید کردم.. تا بفهمه جایگاهش و.. ولی انگار امروز.. هیچی رو این آدم اثر نداشت که خونسردانه گفت:
– می دونم شرایطت اوکی نیست. ولی کجای این تصمیم که تو بیخودی سه ماه از وقتت و حروم کنی و بعد دوباره برای ترم جدید وقت و پول و انرژی صرف کنی عاقلانه و منطقیه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
راست میگه
رمان ۱۴۱۱روهم بزاااررید لطفنن
این استاده هم همیشه استدلالات منو داره.
امتحان بده بلکه هم قبول شدی! نشدی ترم بعد بگیر، این حذف کردن آخر ترم خیلی خیلی مسخره است
یاسی کجای توواقعادیگ حتی واس خوندن رمان هم نمیای🙂🙂🙂