از آویز کنار در یه شال برداشتم و انداختم رو سرم و با همون پتویی که هنوز دورم بود رفتم بیرون.. ریتا حالا دیگه از لونه اش بیرون اومده بود و یه سره پارس می کرد.
معمولاً زنجیر قلاده اش و باز نمی کردم و الآنم دقیقاً تا نقطه ای از حیاط که زنجیر بهش اجازه می داد جلو اومده بود و داشت با بلندترین صدای ممکن خیره به امیرعلی که همون جا جلوی در احتمالاً با دیدن واکنش تند ریتا خشکش زده بود پارس می کرد..
اونم نه پارس کردن معمولی.. قشنگ مشخص بود که داره واسه این آدم خط و نشون می کشه که لا به لاش می تونستم صدای غرشش و هم تشخیص بدم.
به ناچار از سه تا پله جلوی در پایین رفتم و با همون ضعفی که هنوز تو تنم بود صداش زدم:
– ریتا؟ بیا این جا..
حیاط انقدر کوچیک بود که امیرعلی راهی برای رد شدن از کنارش نداشته باشه و مطمئناً تو این شرایط ریتا گازش می گرفت..
واسه همین رفتم سمتش که امیرعلی با هشدار گفت:
– مواظب باش!
لبخندی به نگرانیش زدم و کنار ریتا رو پاهام نشستم و مشغول نوازش سر و صورتش شدم.. تا این که بالاخره آروم گرفت و شروع کرد به مالیدن خودش به دست و پای من..
– آفرین عزیزم.. دختر خوبی باش.. مهمون دارم!
صدام به گوش امیرعلی رسید که با بهت پرسید:
– دختره؟
– آره!
– مگه می شه؟
سر پر نبضم به سمتش چرخوندم.. چشمام از سرما و حال بدم می سوخت.. ولی دیدم نگاه پر از نگرانیش و که به سرتا پام خیره بود..
– چرا نشه؟
– نمی دونم.. آخه برای دختر بودن زیادی وحشیه!
– سگ ولگرد نیست که می گی وحشیه!
خودمم اون لحظه درست مثل امیرعلی جا خوردم.. ولی نه از لحن تندم.. تعجب من از جمله ای بود که یه زمانی عیناً از زبون میران شنیده بودم و حالا.. خودم داشتم برای یکی دیگه تکرارش می کردم.
همون لحظه ای که برای اولین بار ریتا رو تو خونه اش دیدم و ترسیدم.. هیچ وقت فکرشم نمی کردم یه روزی.. خودم بشم صاحب این سگ و بخوام ازش در برابر این حرف هایی که بقیه درباره اش می زنن دفاع کنم.
از جام بلند شدم و ریتا رو به سمت لونه اش هدایت کردم و بعد از پر کردن ظرف غذاش چرخیدم سمت امیرعلی که داشت نزدیک می شد.
ولی همین که حس کردم ریتا هیچ توجهی به غذاش نداره و با نزدیک شدن امیرعلی دوباره می خواد بهش حمله کنه.. چاره ای برام نمود جز این که به خونه اشاره کنم و بگم:
– بفرمایید بالا!
– مزاحم نمی شم!
– بفرمایید.. سرده هوا! منم.. نمی تونم زیاد تو حیاط بمونم!
نگاهش و با ناراحتی ازم گرفت و جلوتر از من راه افتاد.. خودمم نمی دونستم اعتماد به آدمی که مدت زیادی از آشنا شدنم باهاش نمی گذشت درست بود یا نه.. اونم وقتی یه بار بدجوری چوب اعتماد و خورده بودم.
ولی تو اون لحظه ذهنم درست حسابی کار نمی کرد که بخوام یه تصمیم بهتر بگیرم و باید اول می فهمیدم که این جا چی کار می کنه و چی می خواد!
کنار در که رسید.. وایستاد تا اول من برم تو و منم با یه «ببخشید» زیر لب جلوتر داخل شدم و راه افتادم سمت آشپزخونه تا زیر کتری و روشن کنم که سریع خودش و تا وسط های هال رسوند و گفت:
– زحمت نکش.. زیاد نمی مونم!
نیم نگاهی بهش انداختم که با حالتی معذب وسط سالن کوچیک خونه ام وایستاده بود و احتمالاً روش نمی شد که بشینه..
زیرکتری و روشن کردم و همونطور که از آشپزخونه بیرون می رفتم گفتم:
– بفرمایید بشینید..
پالتوش و درآورد و راه افتاد سمت مبل که سریع نزدیکش شدم و خواستم پالتوش و ازش بگیرم که یه لحظه سرم گیج رفت و قبل از این که امیرعلی بخواد نزدیکم بشه با تکیه به مبلی که کنارش بودم خودم و سرپا نگه داشتم..
– مواظب باش!
– خوبم!
– آره قشنگ معلومه!
نگاهی به چهره پر سرزنشش انداختم و دستم و برای گرفتن پالتوش دراز کردم که خودش پالتو رو انداخت رو دسته مبل و گفت:
– ولش کن این و.. بگیر بشین حالت خوب نیست.. رنگ و روت پریده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قشنگ مینویسی
اخیییییییی
خیلللییییی خوبه رمانت مرسی نویسنده یکم تندتر بزار