ماگ قهوه اش و برداشتم و رفتم سمتش.. طاقت دیدن اشکاش و نداشتم و می خواستم هرطور شده از این حال درش بیارم.. واسه همین لب زدم:
– خیله خب.. حالا بگیر قهوه ات و بخور.. بعدش از تجربیاتت حسابی برام حرف بزن.. به هر حال شاید.. تو روزای آینده به کارم اومد و بهتر تونستم میران و بشناسم!
– قهوه رو ازم گرفت و چند ثانیه هیچی نگفت.. ولی یهو ذهنش تونست حرفام و تجزیه و تحلیل کنه و با چشمای گرد شده زل زد بهم..
– کثافت رل زدی باهاش؟
برای اینکه بیشتر حرصش بدم شونه ای بالا انداختم و برگشتم رو تخت نشستم..
– چی بگم؟
– یعنی چی چی بگم؟ عین آدم تعریف کن!
– سرد می شه قهوه ام.. مگه به خاطر این من و از تو حموم نکشیدی بیرون؟
با این حرف دیگه حالت صورتش جوری شد که گفتم الآن آتیش از دماغش می زنه بیرون و قبل از اینکه بخوام واکنش مناسبی از خودم نشون بدم حمله کرد سمتم و لیوان و از دستم قاپید و گذاشت رو میز..
خودشم جوری جلوم وایستاد که دیگه نتونم تکون بخورم و با تحکم گفت:
– یالا تعریف کن.. سیر تا پیاز.. واوم جا نندازی!
– چیزی واسه تعریف کردن نیست آفرین.. از نظر جفتمون.. واسه همدیگه یه تفاوت هایی داریم با آدم های دیگه.. برای همین.. تصمیم گرفتیم یه تجربه جدید به دست بیاریم و یه فرصت به خودمون بدیم!
چشماش و ریز کرد و نشست کنارم..
– داری مسخره ام می کنی دیگه نه؟
– نه به خدا!
– بچه گیر آوردی درین؟ تو همونی که تو این چند سال تک تک موهای من و سفید کردی سر اینکه حاضر نمی شدی یه کم جلب توجه کنی واسه پسرا بلکه یکی اومد سمتت..
– آره دقیقاً همونم.. الآنم جلب توجه نکردم.. میران.. من و همینجوری که هستم دیده و توجهش بهم جلب شده.. نه با ناز و عشوه اومدن های مصنوعی!
– نمی فهمم واقعاً! الآن فرق این یارو با بقیه پسرایی که به دو ساعت نکشیده دکشون کردی چیه؟
– فرقش اینه که خیلی از اونا با شخصیت تره.. بلده با یه خانوم چه جوری رفتار کنه.. بلده از رو ظاهر و محل زندگی و سر وضع آدم قضاوت نکنه و طرز نگاه کردنش عوض نشه.. حتی فهمید مادرم توی آسایشگاه بستریه و جوری رفتار کرد که به یقین رسیدم این مسئله براش کوچکترین اهمیتی نداره.. نه مثل اون پسره آشغالی که وقتی فهمید همون لحظه گفت قصد من ازدواج بود.. اینجوری برام سخت می شه که فک و فامیل بگن مادرزنش دیوونه اس! تو رفتاراش.. تو حرفاش.. فقط خودش و در نظر نمی گیره و حواسش به منم هست.. یه جوری رفتار نمی کنه که احساس نامرئی بودن به آدم دست بده! یه کم زورگوئه ولی تهش می بینی کارایی که با زور پیش برده به نفعت تموم می شه.. احساس اعتماد به آدم میده طوری که چه بخوام چه نخوام پیشش راحتم.. انقدری که نفهمیدم حتی چه جوری روی مبل خونه اش خوابم برد.. حتی یه نگاه بد و هیز ازش ندیدم.. وقتی باهام حرف می زنه تو چشمام خیره می شه و نگاش نمی چرخه سمت تن و بدنم.. جز یکی دوبار اونم بدون نیت بد.. دستش بهم نخورده.. حتی الآن که قبول کردم این رابطه شروع بشه.. نخواست همین اول کاری با دست زدن و بوسیدن میزان عشقش و نشون بده.. کل دیروز و امروز و با شال و مانتو تو خونه اش بودم و یه بار بهم نگفت اینا رو دربیار.. بهم نگفت امل و عقب افتاده.. نگفت بیخودی داری ادا درمیاری که خودت و نجیب نشون بدی! من این حرفا رو از این و اون شنیدم آفرین.. خودتم خوب می دونی که شنیدم.. به قول خودت تو همون یکی دو ساعت اولم شنیدم که نخواستم دیگه اون رابطه های مسخره ادامه پیدا کنه.. پس وقتی می بینم یه آدم انقدر منطقی و آروم و عاقلانه پا پیش گذاشته.. آدمی که انقدر فرق داره نسبت به اون چند تا موردی که باهاشون حرف زدم.. چرا نباید قبول کنم؟ حداقل تا مرحله آشنایی که می تونم باهاش پیش برم.. من آدم مردم گریزی نیستم.. فقط تا الآن یه آدم درست و حسابی سر راهم قرار نگرفته بود.. ولی الآن میران حداقل هفتاد درصد خصوصیاتی که یه دختر می پسنده رو داره.. حتی اگه رفتاراش از روی تظاهر باشه من.. خوشم میاد! چون بقیه این تظاهر کردن هم بلد نبودن!
آفرین چند ثانیه ای مبهوت و ناباور بهم زل زد و بعد دهن نیمه باز مونده اش و جمع کرد.. حق داشت تعجب کنه.. خودمم نفهمیدم چه جوری این حرفا رو پشت سر هم ردیف کردم.. ولی برام مهم بود که باور کنه دلایلم برای قبول این رابطه منطقیه و خدا خدا می کردم موفق شده باشم توی قانع کردنش!
– اینجوری که تو داری ازش تعریف می کنی.. قضیه فقط یه آشنایی ساده نیست.. باید کم کم لباس بدوزیم برای عروسی.. هوم؟
نگاه چپی بهش انداختم و حین دست انداختن رو موهای خیسم بلند شدم..
– تو هم که فقط مسخره کن!
– مسخره نمی کنم به خدا! تا حالا این حرفا رو ازت نشنیده بودم.. نمی دونم باور می کنی یا نه ولی هیچ وقتم فکر نمی کردم بشنوم.. با خودم می گفتم درین کلاً مجرد بودن و تنهایی رو ترجیح میده و بهترین آدمم بیاد تو زندگیش ردش می کنه..واسه همین.. وقتی داری اینا رو میگی یعنی.. قضیه خیلی جدیه!
اینبار ساکت شدم و هیچی نگفتم.. خودم و مشغول سشوار کردن موهام نشون دادم.. در حالیکه ذهنم پر شده بود از حرفش.. یعنی.. یعنی خود میرانم به این موضوع فکر کرده بود.. که این مسئله برخلاف حرفایی که واسه مخالفت می زدم.. جدیه برام؟
سرم و تکون دادم و فکرای اضافی رو از سرم ریختم بیرون و از تو آینه نگاهی به آفرین که هنوز با قیافه متفکرانه بهم زل زده بود انداختم.. برای اینکه ذهنش و از سمت این موضوع منحرف کنم.. سشوار و خاموش کردم و گفتم:
– حالا اینا رو ولش کن.. تو بگو اگه امشب زن داییم خفتم کرد چیکار کنم؟!
– من که هرچی میگم تو به هیچ جات نمی گیری دیگه واسه چی ازم نظر می خوای؟
– چی گفتی مگه؟
– یک ساله دارم خودم و به آب و آتیش می کشم تا تو رو از اون خونه بکشم بیرون.. تا این بار سنگین و از رو دوشت بردارم که انقدر عذاب نکشی.. انقدر زیر بار منت اونا نباشی.. گفتم بهت پول قرض میدم.. بیا برو یه سوییت رهن کامل کن.. به جایی که ماه به ماه اجاره بدی.. پولی که بهت قرض دادم و خورد به خورد بهم برگردون.. تو که سر کار میری.. حقوقتم که بد نیست.. حداقل دیگه مجبور نمی شی اداهای زن داییت و تحمل کنی.. چرا حرفم و گوش نمی کنی درین؟ من به خاطر خودت میگم!
– می دونم.. می دونم عزیزم! ولی من نمی خوام قبول کنم که اون خونه مال اوناس و من هیچ حقی ندارم! آره زمینش مال اوناس ولی.. من تبدیلش کردم به یه جای قابل سکونت.. پس اون پولی که من خرج اون انباری به درد نخور کردم چی می شه؟ دو دستی باید تقدیمشون کنم و خودم دوباره برم واسه اجاره یه جای دیگه پول بدم؟!
– خب الآن اینجوری خوبه که هر دفعه به یه شکلی تن و بدنت و بلرزونن.. اونا می دونن هرچی بگن تو به جز بله و چشم حرفی نمی زنی.. واسه همین دستشون واسه گفتن هر حرفی بازه و خیالشون راحت!
با یادآوری حرفای دیشب میران که به جز قسمت شکایت کردن.. منطقی و درست به نظر می رسید نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
– میران.. دیشب یه چیزایی گفت.. یعنی یه حرفایی یادم داد که اگه تو همچین موقعیتی قرار گرفتم.. بتونم جواب بدم.. الآن فقط باید یه کم رو خودم کار کنم و همه حرفایی که می تونن بزنن و پیش بینی کنم تا واسه هر کدوم یه جواب قابل قبول داشته باشم!
آفرین با چشمای ریز شده بلند شد و کنارم وایستاد..
– بعد من میگم قضیه خیلی جدی تره.. میگی چرت نگو! به طرف آمار دقیق مشکلات خونوادگیتم گفتی.. اونم بهت راهکار داده.. والا به خدا من هنوز بعضی وقتا روم نمی شه درباره مسائل خونوادگیم با آراد حرف بزنم.. منی که اسم بچه هامونم انتخاب کردم! بعد تو میگی فقط آشناییه؟
نفسم و فوت کردم و برای اینکه دیگه سوالی نپرسه.. سشوار و روشن کردم و با صدای بلند گفتم:
– هرجور دوست داری فکر کن!
یه چیز گفت که نشنیدم و بعد با همون لبخند موذیانه اش از اتاق رفت بیرون.. منم خودم و لعنت کردم به خاطر گفتن این حرفا به آفرین.. اونم وقتی هنوز خودم انقدر تردید داشتم نسبت به این رابطه!
حین سشوار کشیدن چشمم از تو آینه به گوشیم افتاد و صفحه اش که داشت روشن خاموش می شد.. سریع خاموشش کردم و رفتم سمتش..
میران داشت زنگ می زد ولی قبل از اینکه برش دارم تماس قطع شد و من تو دوراهی زنگ زدن یا نزدن بودم که اس ام اس داد:
«قرار شد حواست به گوشیت باشه!»
عجیب بود که تحکمش و حتی از تو همین پیام هم می تونستم تشخیص بدم و همون باعث شد که توضیح بدم:
«تا اومدم جواب بدم قطع شد!»
منتظر بودم زنگ بزنه ولی باز پیام داد:
«کاری نداشتم! فقط می خواستم بگم داروهات یادت نره!»
با یادآوری اون داروها ضربه ای به پیشونیم زدم و نفسم و فوت کردم.. به کل یادم رفت درباره هزینه داروها و خرج بیمارستان باهاش حرف بزنم. حتی اگه نمی خواست قبول کنه من.. نباید می ذاشتم این ذهنیت براش ایجاد بشه که من یادم بود و از قصد چیزی نگفتم.. پس تو اولین فرصت درباره اش حرف می زدم..
شاید تو دیدار بعدی.. که نمی دونستم دقیقاً کی می شه و.. کجا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.