– راستی فردا صبح باید بری دفتر مرتضوی این چک و بهش بدی.. یادت نره! قطعات کم داریما! اونم که دندون گرده تا چک و نگیره سفارش و نمی فرسته!
پوفی کرد و با کلافگی اضافه کرد:
– اگه یه کم خودمون و می کشیدیم بالا و می تونستیم خودمون قطعات وارد کنیم و به خاطر جنس مورد نیازمون با هر ننه قمری چونه نزنیم خیلی خوب می شد! ولی حیف که فعلاً زورمون نمی رسه!
لیوان خالیم و گذاشتم تو سینی و چکی که رو میز به سمتم سر داده بود و برداشتم..
– خودت چرا نمی بری؟
– همین الآن گفتم فردا یه عالمه کار بانکی دارم!
– خب منم یکشنبه ها صبح کلاس خصوصی دارم.. هر دفعه باید بگم بهت؟
تازه یادش افتاد و با کلافگی گفت:
– ای بابا.. چی کار کنیم پس؟ پرستشم که نیست!
– بده پیک ببره!
– من اطمینان نمی کنم درین! بعدشم.. باید رسید ازش بگیری!
– خب پس فردا می رم!
– فردا داره می ره سفر خبر مرگش.. معلوم نیست کی برمی گرده. زنگ زدم بهش گفت فقط فردا صبح تو شرکت هستم! نمی تونی کلاست و یه ساعت عقب بندازی؟
– الآن آخه؟ ساعت یک شبه.. من دیگه کی خبر بدم فردا دیرتر میام؟
– حالا یه پیام بده.. شاید بیدار باشه!
با عصبانیت از این کارهای بی برنامه کوروش که همیشه من و تو هچل مینداخت.. گوشیم و برداشتم و به آقای خاکپور.. پدرِ صدف که چند ماهی می شد برای تدریس زبان می رفتم خونه اشون پیام دادم و با نهایت شرمندگی بهش گفتم فردا یه ساعت دیرتر میام که خوشبختانه بیدار بود و مثل همیشه محترمانه جوابم و داد و گفت موردی نداره!
– حله؟
سری برای کوروش تکون دادم که راضی از به کرسی نشوندن حرفش بلند شد و بعد از جمع و جور کردن دفتر دستکش گفت:
– من دیگه برم.. دستت درد نکنه.. خیلی خسته شدی!
دیگه تعارفی برای موندنش نکردم و بلند شدم تا دم در همراهیش کنم که وسط راه وایستاد و با چشمکی که بهم زد گفت:
– لازانیاتم خیلی خوشمزه بود.. ولی فکر نکن نفهمیدم ماکارونی رو پیچوندیا!
به روم نیاوردم و گفتم:
– بده برات بیشتر مایه گذاشتم؟
– نه خداییش عالی بود! کاری نداری؟
– نه به سلامت!
– فردا چک و تحویل دادی زنگ بزن بهم.. فعلاً!
رفت بیرون و در و بست.. منم فقط تونستم تن خسته ام و تا همون مبل های هال بکشونم و یه کم چشمام و رو هم بذارم تا این سردردی که مطمئناً به خاطر خستگی و بی خوابی بود دست از سرم برداره.
کوروش انقدر ازم کار کشیده بود که حتی توان نداشتم بلند شم و خودم و به تختم برسونم و نفهمیدم چه جوری همون جا چشمام گرم شد.
ولی خیلی نگذشت که با صدای گرومپی از تو حیاط چشمام باز شد و گیج و گنگ به سقف بالای سرم زل زدم.. انگار یه چیزی از ارتفاع افتاده بود ولی من تو حیاط چیزی نداشتم که بخواد بیفته و همچین صدایی بده!
اهمیت ندادم و با فکر به این که لابد صدا رو توی خواب شنیدم دوباره چشمام و بستم که این بار صدای پارس کردن عجیب غریب ریتا باعث شد بفهمم توهم نبوده و سریع روی مبل نشستم!
همه جونم از ترس این که کسی اومده باشه تو حیاط به لرز افتاده بود و قفسه سینه ام به طرز وحشتناکی داشت با ضربان تند و محکم قلبم تکون می خورد.
اما پارس کردن ریتا اصلاً شبیه وقتایی که یه آدم غریبه می بینه و با صدای بلند به قصد حمله نزدیکش می شه نبود.. اون جیغ های کوتاه و ناله مانندی که لا به لای صدای واق واقش به گوشم می خورد.. بیشتر شبیه وقتی بود که من و می دید و می خواست خودش و برام لوس کنه..
ولی به غیر از من.. کسی نبود که بخواد با دیدنش همچین واکنشی نشون بده!
سریع بلند شدم و با این که هنوز ترس و وحشت حس غالب وجودم بود و می ترسیدم از این که در و باز کنم و تو حیاط با یه غریبه که به قصد دزدی اومده رو به رو بشم.. خودم و به در ورودی رسوندم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخییی حتما میران هست
با این که شخصیت بدی داشت میران اما همین که اومد هممون خوشحال شدیممممم 🥺
اخجون میراننن🥺
احتمالا تا این به خودش بجنبه میران ریتا رو برمیداره و میزنه بیرون
میران تازه با اینا کار داره فک کنم اومده ببینه ریتا رو درین نگه داشته یا نه
خدایااا
همچنان یه حس مزخرفی دیگه اینبار جدی داره بهم میگه ویرانه و واقعا میرانههههه
آخه ریتا خودشو بر کی جز میران و درین لوس میکنع://
دقیقاااااا درین هم فهمیده فقط نمیخواد باور کنه
باور کنم میرانه ؟
کاش میران باشه وای خدا چه ذوقی کردم
اخجوننننننننننننن میران اومدددددددههههه خدایاااااا ، خدا کنه درین ببینش باهاش بدم برخورد نکنههه
میران وارد میشود
میشه یه پارت دیگه بدین لطفا🙂