آدمی که درست یک سال و چهار ماه از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت.. آدمی که اصلاً شبیه اون آخرین باری که دیده بودمش نبود..
در حالی که فکر می کردم.. اگه یه روزی.. یه جایی دوباره ببینمش.. چهره اش به خاطر اون آتیش سوزی جوریه که از شرم و خجالت نمی تونم بیشتر از چند ثانیه نگاهش کنم..
اما حالا که دیگه خبری از اون بانداژهای اعصاب خورد کن و مزاحم نبود.. داشتم می دیدم که هیچ فرقی با اون آدمی که یه روزی با همین چهره دل و دین من و برد نداشت و تنها تغییری که تو ظاهرش ایجاد کرده بود.. موهای ماشین شده سرش بود..
به جز اون دیگه هیچی عوض نشده بود.. خودش بود.. همون آدمی که در عرض چند ماه هم بهشت و هم جهنم و تو این دنیا بهم نشون داد..
همون آدمی که فکرش تمام این یک سال با قدرت توی ذهنم مونده بود و خیال رفتن نداشت..
همون آدمی که مهمون اکثر خواب های شبم بود و عذاب وجدان کاری که باهاش کردم.. حتی ثانیه ای دست از سرم برنداشته بود..
میران بود که داشتم تو فاصله چند وجبی خودم می دیدمش.. اونم وقتی دیگه به این باور رسیده بودم که همچین چیزی.. تا آخر عمرم محاله که اتفاق بیفته!
– عه تویی؟ سلام!
با صداش به خودم اومدم.. یا شاید فقط فکر می کردم به خودم اومدم.. چون این اتفاق چیزی نبود که بتونم در عرض چند ثانیه خودم و باهاش وفق بدم و من به یه زمان طولانی احتیاج داشتم واسه درک و هضم کردنش!
اما انگار همه چیز برای اون خیلی عادی تر بود.. جوری راحت و خودمونی حرف می زد.. انگار از آخرین دیدارمون یک ساعت گذشته.. نه یک سال و چهار ماه!
با هر جون کندنی که بود ظاهرم و حفظ کردم تا این چشمای خیره و مستقیم.. پی به حال آشفته ای که با دیدنش نصیبم شده نبره و زبونم و وادار کردم که حداقل برای گفتن یه کلمه حرکت کنه:
– سـ… سلام!
نگاهی به ساعت دور دست چپش انداخت و پرسید:
– چطور این جایی؟
منظورش و نفهمیدم و فقط برای این که حرفی زده باشم گفتم:
– یه.. کار اداری داشتم!
سری تکون داد و نگاه بی پرواش و به سر تا پام دوخت و دوباره به چشمام زل زد:
– مشکی پوشیدی!
آب دهنم و قورت دادم و در حالی که یه صدایی مدام تو گوشم می گفت لزومی نداره وایستی و به سوالاش جواب بدی لب زدم:
– مامانم.. فوت کرده!
– آهان.. تسلیت می گم!
قبل از این که حرفی بزنم راننده ماشین که یه پسر جوون بود چیزی بهش گفت و اونم جواب داد:
– اوکی همون جلو پارک کن!
بعد روش و به سمت من چرخوند و گفت:
– برم من.. کاری باری؟
تو همون حالت مسخ شده سرم و به چپ و راست تکون دادم که لبخند زد و منِ احمقِ بی جنبهِ دل تنگ.. همه وجودم چشم شد و زل زدم به اون لبای کش اومده..
دو تا انگشتش و به نشونه خدافظی رو پیشونیش گذاشت و قبل از به حرکت دراومدن ماشین گفت:
– می بینمت خانوم.. فعلاً!
ماشین که از جلوی من منجمد شده رد شد و رفت.. با هر زبونی که بلد بودم به پاهام التماس کردم که فقط من و ببرن از اون جا..
اصلاً یادم رفت می خواستم اسنپ بگیرم و با حداکثر سرعتی که می تونستم داشته باشم و یه مرحله قبل از دوییدن بود.. با نفس هایی که به زور می رفت و می اومد یا بعضی وقتا همون جا تو سینه گیر می کرد و راهش بسته می شد.. خودم و تا جایی که تونستم از اون خیابون که عجیب ترین اتفاق یک سال اخیر زندگیم توش رقم خورد.. دور کردم!
بدون این که از مسیر و این که اصلاً کجا دارم می رم.. مطمئن باشم.. اصلاً مگه مهم بود که کجا می رم؟ همین که دیگه مطمئن بشم اون دو تا چشم قهوه ای که روشن تر از همیشه بود از یه جایی در حال تماشا کردن منِ این شکلی دستپاچه شده نیست.. کافی بود!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نترکی میران چقدر خونسرد بچه با خاک یکسان شد😂😂😂😂😂😂
ای بابا چرا اینقد خشک رفتار کرد 😐 😂
چرا اینجوری برخورد کرد میران ….انتظار دیگه ای داشتم 😐🤦
احتمالا میران خیلی وقته از دور درین رو زیر نظر داره بار اولش نیس که میبینتش
خب اون شب تا خونش رفته سگش و دیده سر خاک مادرش بوده از جیک و بوک درین خبر داره از چی جا بخوره شک نکن اونجا هم عمدی خودش و نشون داده و احتمالا میخواد کاری کنه اینبار درین بگه عاشقشه یا هم میخواد اول حسابش و با کوروش تصفیه کنه بعد بره سراغ درین و شایدم استاد درین و دیده فک کرده چیزی بینشونه فقط خواسته خودی نشون بده بهش
واقعا درک نمیکنم این دو خط نوشتن رو متاسفم