انقدر رفتم تا چشمم به یه پارک خورد و تونستم خودم و به یکی از نیمکت هاش برسونم و ریکاوری کنم تا بلکه بتونم دوباره بلند شم و به زندگیم ادامه بدم!
ولی مگه به همین راحتی بود؟ من همین چند دقیقه پیش میران و دیدم.. باهاش حرف زدم.. یه مکالمه خیلی عادی که اصلاً شبیه آخرین مکالمه هامون نبود و هیچ رنگ و بویی از کینه و نفرت و دشمنی نداشت!
میرانی که دیگه رو تخت بیمارستان نبود.. دیگه اون نگاه پر از درد و لبای بسته ای که هرچقدر صبر کردم برای حرف زدن تکون نخورد و نداشت!
دوباره شده بود همون آدم جسور و بی پروا که هر جور بخواد آدم و نگاه می کنه و با کلماتش می تونه کاری کنه که تا ساعت ها درگیر بشم!
چشمام و محکم بستم و همونطور که دستام و بغل کرده بودم رو نیمکت به جلو خم شدم.. شاید داشتم شلوغش می کردم و دیدن میران اونقدرا هم که فکر می کردم عجیب و غیر منتظره نبود.. اونم.. اونم با نشونه هایی که تو این دو روز دیده بودم و این فکر مدام تو سرم ریشه دار تر می شد!
پس حدسم اشتباه نبود.. احتمال احمقانه ذهنم درست از آب در اومد.. اون آدمی که تو قبرستون داشت یواشکی من و نگاه می کرد و بعد غیب شد هم میران بود..
اون آدمی که دیشب پا به خونه من گذاشته بود و ریتا هم تو ثانیه شناخته بودش و داشت اون شکلی براش دم تکون می داد.. میران بود!
با این فکر ناباورانه سرم و بالا گرفتم و به رو به روم زل زدم.. خوب یادمه که دیشب با صدای پرت شدن چیزی از ارتفاع بیدار شدم و بعد صدای ریتا به گوشم خورد!
یعنی.. یعنی میران خودش و از بالای دیوار انداخته بود تو خونه؟ مطمئناً این خیلی منطقی تر از این بود که بخوام فکر کنم کلید خونه ام و داشته. ولی نه برای آدمی که یک سال پیش.. پاش و قطع کردن!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم یه بار دیگه اون چند دقیقه برخوردمون و تو ذهنم مرور کنم.. با این که از دیدنش زیادی شوکه شدم ولی مطمئنم که ظاهرش.. به جز موهاش همونی بود که قبلاً دیده بودم.
تعجبی هم نداشت چون از زبون عمه اش شنیده بودم که سوختگی هاش قابل درمانه و اونم نمی ذاره هیچ ردی از اون شب رو بدنش بمونه.
ولی پاش.. دیدی به پاهاش نداشتم! حتی پشت فرمونم نبود که خیالم از بابت رانندگی کردنش راحت باشه و بگم پس سالمه!
هرچند که با پای مصنوعی هم می تونست ولی.. اون نگاه گستاخ و پر غرور و اعتماد به نفس.. اصلاً شبیه آدمی که داره با یه پای مصنوعی زندگی می کنه نبود و من انقدر میران و شناخته بودم که این و به قطعیت بگم!
با نگاهی به ساعت از جام بلند شدم و راه افتادم.. اگه می تونستم زنگ می زدم به آقای خاکپور و می گفتم جلسه امروز کلاً کنسل بشه..
ولی بعد از پیامی که دیشب بابت به تاخیر افتادن کلاس بهش داده بودم.. دیگه روم نمی شد همچین حرفی بزنم و ناچار بودم با همین حال بد و شوکی که مطمئناً تا مدت ها ازم دور نمی شد.. خودم و به اون جا برسونم!
*
اومدم سر کلاس خصوصیم ولی فقط جسمم این جا بود و ذهنم هنوز توی همون چند دقیقه گیر کرده بود. حالا که ذهنم باز تر شده بود و داشتم بهتر و بیشتر فکر می کردم کلافه بودم از رفتار و واکنش خودم!
چرا اون جوری با دیدنش مبهوت شدم؟ چرا منم نتونستم مثل خودش خونسرد رفتار کنم؟ حتی حالش و بپرسم و با توجه به آخرین دیدارمون.. درباره روند درمانش حرف بزنم!
وقتی اون انقدر بی خیال بود که حتی فوت مادرم و بهم تسلیت گفت.. بدون این که تغییری تو حالتش ایجاد شه که بفهمم هنوز از اون آدم دل چرکینه.. چرا من نتونستم عادی رفتار کنم؟
ولی خب یه کمم به خودم حق می دادم.. اگه فرضیه دیدارهای یواشکی یکی دو روز پیش درست باشه.. این یعنی میران من و زیر نظر داشته و زودتر از من خودش و برای این دیدار دوباره آماده کرده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخیییش میران
چرا درین انقد زر میزنه با خودش
میشه درین کمتر فکر کنه و بیشتر از اتفاقاتی که میفته برامون بگه
کلا این پارت درباره این بود که درین هم بلده فکر کنه
واقعا خسته شدم از بس گفتم پارتا کمه
والا خسته هم شدیم از بس گفتیم درین اینقدر فکر نکنه
حق😂💔🔪🔪🔪🔪🥲
حق گفتی