انگار از قبل توسط مهناز توجیه شده بود که تایید نهایی با منه و الآنم انقدر تند و هولزده داشت همه توانایی هاش و یکی یکی رو می کرد.. که توجه من و جلب کنه تا یه وقت نگم من احتیاج به سرایدار و نگهبان ندارم!
با این که ترجیح می دادم به جز خودم و ریتا کس دیگه ای تو خونه ام زندگی نکنه.. با این که می دونستم دلیل مهناز برای این کار چی بوده و من اصلاً قبولش نداشتم.. ولی عجزی که تو صدای این مرد بود نذاشت از همین اول عذرش و بخوام و به ناچار سرم و به تایید تکون دادم:
– باشه.. الآن خسته ام.. فردا درباره حقوق و بقیه چیزا صحبت می کنیم!
– دست شما درد نکنه آقا.. اگه می خواید ماشین و بدید پارک کنم براتون!
پیشنهاد بدی نبود.. چون امروز زیادی از پام کار کشیده بودم و دردش داشت شروع می شد.. ولی چون محوطه ای که برای ریتا درست کرده بودم.. کنار جایگاه پارک ماشین بود.. پیشنهادش و رد کردم و خودم ماشین و تا اون جا بردم تا ریتا هم با خونه جدیدش آشنا کنم!
می دونستم سخته براش عادت کردن به یه مکان جدید.. یا حتی.. به یه صاحب جدید.. هرچقدرم که من و از قبل می شناخت بازم طول می کشید تا این شرایط براش عادی بشه..
ولی دیگه بیشتر از این نمی تونستم با این دلتنگی پیش برم و در حالی که داشتم تو این شهر زندگی می کردم.. از ریتا دور باشم.
حالا که تواناییش و داشتم.. حداقل یکی از دلتنگی هام و برطرف می کردم.. تا کم کم نوبت به بقیه برسه!
وارد ساختمون که شدم.. چشمم به مهناز خورد که تو سالن پایین رو مبل نشسته بود و داشت محتویات گوشیش و بالا و پایین می کرد.
لنگون لنگون نزدیک شدم و حین انداختن خودم روی مبل سلام دادم.. جوابم و داد و بعد از درآوردن عینک از رو چشماش گفت:
– چی شد؟
سرم و به پشتی مبل تکیه دادم و سعی کردم نسبت به درد رو به افزایش پام بی تفاوت باشم..
– ریتا رو آوردم!
سکوتش که طولانی شد.. تو همون حال سرم و به سمتش برگردوندم که دیدم هنوز منتظر شنیدن ادامه توضیحاتمه.. ولی حرف دیگه ای نداشتم که بزنم..
واسه همین سرم و به معنی «چیه؟» به چپ و راست تکون دادم که نفس عمیقی کشید و بحث و عوض کرد:
– با نگهبانت آشنا شدی؟
– آره.. ولی کاش قبلش از خودم می پرسیدی که تو خونه ام اصلاً به همچین کسی احتیاج دارم یا نه!
– به تو باشه که به هیچ کس احتیاج نداری.. مهم اینه که من تشخیص بدم احتیاج داری. اگه تو خیلی دلت می خواد تاریخ و واسه خودت تکرار کنی.. من علاقه ای ندارم و تا حد امکان.. جلوش و می گیرم!
اهمیتی به متلکش که این روزا.. از وقتی برنامه های جدید کاریم و فهمیده بود.. تعدادش خیلی زیاد شده بود و مدام سعی داشت به من یه چیزایی رو حالی کنه ندادم و پرسیدم:
– حالا از کجا پیداش کردید؟ آدم مطمئنیه؟
– عموی یکی از شاگردامه.. وضع مالیشون خوب نیست.. بیچاره چند ماهه دنبال کاره.. زن و بچه اش هم شهرستانن و خودش این جا تنها کار می کنه و براشون پول می فرسته. منم گفتم به عنوان نگهبان و سرایدار بیاد این جا و.. شبا هم تو همون اتاق بمونه! هم اون بنده خدا به یه نون و نوایی می رسه.. هم وقتی نیستی.. ساختمون خالی نمی مونه که هرکسی بتونه سرش و بندازه پایین و بیاد تو!
چشمام و محکم رو هم فشار دادم و با دو تا انگشت مشغول ماساژ پیشونیم شدم..
– تو گروهی که با شاگردات داری.. آگهی استخدام و کاریابی زدی که هر کدومشون و یه جوری وصل می کنی به من؟ یکی و به عنوان راننده.. یکی و سرایدار.. پس فردا از همون جا یه زنم برام بگیر دیگه!
داشتم با شوخی حرف می زدم.. ولی اون سرش و به چپ و راست تکون داد و با نهایت جدیت لب زد:
– فقط خدا می دونه که همچین چیزی آرزومه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یا خدا مهناز هم کمر بسته است
حالا مشکلات این دو تا ام حل شه این مهناز نکبت دوباره شده آتیش بیار معرکه
اون از تو بیمارستان که انگار نه انگار میران با درین چیکار کرده و میران و مظلوم جلوه میداد فارق از اینکه مسبب همه افکار میران خودشه
اون از قبل ترش که با خودخواهی تمام ب خاطر برادرش نصف ماجرا و تعریف کرد و میران و به این فکر انداخت و نکرد حداقل کامل تعریف کنه
اینم از الان با این تصمیمات مزخرفش کلا خیلی رو مخمه😐
یه سوال، این عمه خانم مگه پرستار بازنشسته بیمارستان نبود؟؟ الان چی میگه؟ کلاس و دانشآموز و …
حرفی از کار هنری و استعداد خاصی هم در موردش نبود
آنقدر دیر به دیر پارت گذاری ها صورت گرفته که خود نویسنده هم یادش رفته چی به چی بود و داره گاف میده
ببین نویسنده گلم کلی فحش و نفرین امادهکردم که اگر آخر رمان پایان بد داشت بهت بدم ولی اگر خوب تموم شد کلی دعات میکنم اونارو به نویسنده دلارای میدم ، اگر یه نفر از خواننده های رمان دلارای تارگت هم میخونه و این کامنت منو ببینه کاملا درکم میکنه بابت این موضوع 😄😄🤌
من از دلارای یه پارت خوندم.همین پارت ماقبل آخر که گذاشته بود. افکار یه پسره رو نوشته بود، خیلی گل درشت مرض خودشیفتگی داشت. انگار کتاب امراض روحی روانی رو باز کرده بودند از روش به ازای هر نشونه، یه سطر از افکار پسره رو نوشته بودن.
من به دیوانهها علاقه دارم، موضوعات جذابی هستند. اما این همه تابلو دیوانه بودن خیلی نوبره! دیگه پارت جدید رو نخوندم
دلارای اولین رمان آنلاینی بود که من شروع به خوندم کردم از نظر من خوبه خوشم میاد حتی گاهی برمیگردم پارتای قبلی رو میخونم اما متاسفانه پارتگذاریش خیلی بده پدرمون در اومده
خوشحالم که فقط خودم در حال رزرو فوش واسه نویسنده رمان دلارای نیستم و همراه دارم تو این راه😂
همچنین 😂🤝
بازم چس پارت
اگ این چصه پارتای دلارای چیه😐
گوز
اره واقعاا