خندیدم ولی طبق معمول نتونستم زیاد ادامه اش بدم و به سرفه افتادم و همونطور که داشتم سینه ام و ماساژ می دادم نگاهم و به مهناز دوختم که هنوز قصد رفتن نداشت و انگار می خواست حرفی بزنه که تو گفتنش مردد بود..
با این امید که به همین سکوتش ادامه بده و نخواد بحث چطور پیش رفتن ملاقاتم با درین و پیش بکشه پرسیدم:
– چیزی شده؟
– نه.. فقط یادت که نرفته دو هفته دیگه لی لی میاد ایران!
– خب؟
– شاید بخواد.. این جا پیش تو بمونه!
نگاه پر سرزنشی بهش انداختم و گفتم:
– مطمئناً اون دلش نمی خواد پیش من بمونه اونم وقتی از صبح می رم بیرون و شب برمی گردم و اون تمام مدت تو این خونه تنهاست.. از اولم گفت می خواد بیاد خونه تو.. مگه این که تو با فکرای توی سرت.. ترغیبش کنی این جا اقامت کنه که مثلاً جلوی اتفاقات غریب الوقوع رو بگیری!
– کاش حالا که انقدر من و می شناسی.. یه کم به نگرانی هام بها می دادی!
– نگرانیت بیخوده.. پس لزومی نداره بهش بها بدم. تو هم فکرت و الکی درگیر نکن.. اتفاقی که قراره بیفته میفته.. چه هزارجور مانع سر راه من بتراشی.. چه بذاری بدون دردسر تو همین راه جلو برم.
صداش و برد بالا و با خشم غرید:
– یه بار تا ته این راه رفتی و نتیجه اش شد سوختن خونه زندگیت و چند ماه بستری شدن تو بیمارستان با هزار جور عوارض جسمی که هنوز درگیرشی! این که بخوای یه بار دیگه پات و تو همون مسیر بذاری دیگه واقعاً مسخره اس و در اون صورت به عقلت شک می کنم!
گفت و بدون خدافظی راه افتاد بره که نفهمیدم چی شد گفتم:
– من قرار نیست چیزی رو دوباره از اول شروع کنم.. اون اتفاقم.. ته مسیرم نبود.. وسطاش بود.. حالا ردش کردم و دارم به راهم ادامه می دم.
نگاه خیره و پر حرفش و روی خودم حس می کردم.. ولی روم و به سمتش برنگردوندم و یه کم بعد.. صدای دور شدن قدم های محکم و بلندش به گوشم خورد..
دقیقاً می خواستم کار به این جا کشیده نشه که شد.. ولی چاره ای نبود. باید کم کم آماده اش می کردم تا انتظار هر حرکتی رو از من داشته باشه و شوکه نشه!
یه کم بعد از جام بلند شدم و از همون جا نگاهی به آشپزخونه و قابلمه های روی گاز که نشون می داد مهناز غذا هم برام درست کرده انداختم و بدون این که میلی برای خوردن داشته باشم.. خودم و به اتاقم رسوندم و بدون عوض کردن لباسام ولو شدم رو تخت..
دلم چند ساعت خوابیدن می خواست بدون بیدار شدن از درد و نفس تنگی.. چیزی که تو این چند ماه گذشته.. برام یه آرزوی محال شده بود.
ولی مطمئناً امشب جز اینا یه دلیل دیگه ای هم برای بیدار شدن داشتم و اون.. تصویر دو تا چشم غم زده و پر اشک بود و تکرار چند باره کلماتی که با بغض و حرص به زبون می آورد توی سرم.. آخر سرم.. اون نگاه ناباور و شوکه شده اش که تا لحظه بیرون رفتنم از خونه اش.. روم بود!
گوشیم و برداشتم و رفتم تو گالریم.. وارد پوشه ای که حاوی صد و چهارتا عکس از دوران خوش رابطه امون بود و من برای همین روزا نگهش داشته بودم شدم و بعد از یه کم بالا و پایین کردنش.. عکسی که توش یه لبخند واضح و واقعی داشت.. از همونایی که چال سمت چپ گونه اش و به نمایش می ذاشت باز کردم و همونطور که یه دستم و سر دادم زیر سرم.. با لذت مشغول تماشاش شدم..
لبم با دیدن لبخندش کش اومد و انگار که رو به روم وایستاده گفتم:
– زشت! چقدر زشتی آخه تو!
کار هر شبم بود و احمقانه می خواستم از این طریق مغزم و گول بزنم و بهش بفهمونم که این دختر.. واقعاً چهره قشنگی نداره و هرکسی که بهش نزدیک می شه.. لزومی نداره محو این چهره خواستنی و ملیح بشه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شِت . 😐 من یادم رفته بود درین چال هم داره 😐 اینقدررررر که تو حالت افسرده و غم زده بود . برا یه لحظه پشمام ریخت😂😂
ای جانم
از یه طرف پدرم بخاطر ماتیک در اومده از یه طرف این از یه طرف دلارای بابااااااا بسه دیگههههههههههه
اره واقعاااا یکی این یکی دلاراییی هوففف
کدومشون بیشتر رو مخه؟؟
چون از همه اینا من فقط تارگت رو دارم میخونم. البته بیرون از این سایت هم چندتا دارم که حرصم بدن.
دلاراییییییی
ببین هرچقدر سر پارتگذاری تارگت اذیت میشی واسه دلارای صد برابرشو اذیت میشی اون اصلا قطره قطره پارت میده هر چند روز درمیون بعضی وقتا چند هفته با محتویات مسخره من بهش عادت کردم و کلا دوسش دارم وگرنه نمیخوندم چون الان دوساله دنبالش میکنم فکر کن از سال ۱۴۰۰ تا الان که ۱۴۰۲ ایم ۳۰۲ پارت داده
من نسبت ب دلارای دیگه خنثی شدم داستانش و زیادی گند زده توش
ولی سر هر پارت ماتیک مغزم سوت میکشه سه تا رمان نوشته نویسنده دلارای با همون سه تا منو اندازه چهارصد تا رمان حرص داده😐
این نویسنده چرا خسته نمیشه انقدر داره کشش میده😕😕😕