راضی از این که دوباره ساحل و که از شانس خوبم بیکار بود.. به عنوان منشی همراه خودم به این شرکت آوردم.. لبخندی به روش زدم و سرم و تکون دادم:
– بفرستش بیاد تو!
– چشم!
راه افتاد بره و منم بعد از بستن فولدرهای لپ تاپم.. بلند شدم تا برم تو سرویس اتاق و قبل از اومدن درین یه دستی به سر و روی آشفته ام بکشم که ساحل وسط اتاق وایستاد و دوباره برگشت سمتم..
– یه چیزی هست آقا میران که من.. یادم رفت بهتون بگم!
منتظر موندم حرفش و بزنه که تا نزدیکی میزم جلو اومد و با همون قیافه ناراحت به دستاش خیره شد و گفت:
– شما که.. شما که برای درمان رفته بودید خارج.. یه روز همین خانوم.. اومد شرکت!
با چشمای ریز شده بهش خیره موندم و کنجکاو شدم برای شنیدن ادامه حرفاش که شاید می تونست توی ادامه این رابطه و حدس این که حس درین نسبت به من چیه.. کمکم کنه.
– فقط من و مهندس صبوری تو شرکت بودیم.. خانوم محمدی ازمون خواسته بود بمونیم و حساب کتاب طلبکارا رو انجام بدیم..
– خب؟
– هیچی دیگه این خانوم اومد و.. سراغ شما رو از ما گرفت.. که منم بهش گفتم برای درمان رفتید سوییس..
با مکثش سرم و یه کم برای دیدن صورتش پایین بردم و گفتم:
– همین؟
قیافه درمونده ای به خودش گرفت و جواب دادم:
– نمی دونم.. ولی فکر کنم بعدش خراب کاری کردم.. اون خانوم که رفت منم برگشتم تو اتاق و داشتیم با مهندس صبوری دربارهِ.. درباره قطع شدن پاتون حرف می زدیم..
خیره به صورت مبهوت مونده ام تند و دستپاچه ادامه داد:
– آخه اون موقع این جوری بهمون گفته بودن و فکر می کردیم واقعاً این اتفاق براتون افتاده. بعد یه سر و صدایی از راهرو اومد.. شک دارم ولی.. ولی فکر می کنم خانوم کاشانی.. هنوز نرفته بود و حرفامون و شنید.
یه لحظه ماتم برد و ذهنم رفت سمت اون روزی که درین سوار ماشینم شد.. حالا داشتم می فهمیدم دلیل اون نگاه های خیره اش به پام چی بود.. پس صد در صد حرف های اون روز ساحل و شنیده بود و فکر می کرد پام و جدی جدی قطع کردن که حالا داشت اون جوری با دقت بهش نگاه می کرد.
کوچولوی احمق زودباور من.. دقیقاً از روی شلوار می خواست چی رو تشخیص بده؟
با لبخندی که نمی تونستم از رو صورتم جمعش کنم و دلیلش نگرانی درین برای من بود که وادارش کرده بره شرکت و از ساحل سراغم و بگیره.. گلوم و صاف کردم و گفتم:
– باشه.. مرسی که گفتی.. برو بگو بیاد!
ساحل که رفت منم رفتم تو سرویس بهداشتی اتاق و آبی به دست و صورتم زدم و حین مرتب کردن ریشای صورت و موهام که دوباره داشت بلند می شد.. سعی کردم ذهنم و آماده کنم برای این رو در رویی دوباره بعد از ده روز که زیادی سخت گذشت.
بعد از آوردن ریتا پیش خودم.. دیگه دلیلی نداشتم که سر راهش سبز بشم و دیدارمون خلاصه شده بود تو دو سه باری که جلوی در خونه اش تو ماشین منتظر موندم تا برگرده خونه که کلاً چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید و اصلاً برای دلم.. راضی کننده نبود..
ولی می دونستم دیر یا زود شرکتشون دوباره به قطعات احتیاج پیدا می کنه و حالا اون روز رسیده بود که باید خیلی خیلی حواسم و روی مکالمه امون جمع می کردم.. تا دوباره مثل دفعه پیش و حرف هایی که بهش زدم.. پشیمونی سراغم نیاد!
بعد از نگاه کلی تو آینه و اطمینان از این که همه چیز مرتبه خواستم برم بیرون که قبل از باز کردن در.. صدایی از داخل اتاقم به گوشم رسید که وادارم کرد همون جا بمونم و به مکالمه تلفنی درین.. با کسی که نمی دونستم کیه گوش بدم..
– جدی داری می گی؟
…
– تو رو خدا شوخی نکن.. واقعاً برگشتی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حداقل یه ندا میدادی گه بفهمیم امیر علی یا آفرین
خدا کنه امیرعلی باشه
شاید آفرینه:/ کاش آفرین برگرده خیلی مشاور خوبی بود
واییییی هیچی امیر علی بیاد و … ای خدا
همینو کم داشتیم
و امیرعلی پیدایش میشود.
اوه اوه رقیب عشقی میران ..امیر علی وارد میشود 😁 بسی جذاب شد
شاید آفرین باشه
ا اصن یادم نبود
ولی آفرین درگیر مریضیه شوهرشه
بخدا مریض شدم از دست این رمان با پارتای دو خطیش