با صدای جر و بحث یواشکی زن داییم و صدرا به زور جلوی لبخندم و گرفتم. حالا جدا از بحث کنکور.. نمی فهمیدم اینهمه تلاش زن دایی برای دور نگه داشتن صدرا از من برای چیه!
نه الآن که از یه زمانی به بعد.. نه می ذاشت راحت با هم حرف بزنیم و نه زیاد با هم تنها بمونیم.. حتی به تنها موندنمون تو همین دو طبقه هم راضی نمی شد..
نمی دونم از من اطمینان نداشت و فکر می کرد می خوام مخ پسرش و بزنم.. یا از پسر هیجده ساله خودش یه چیزایی دیده بود که ترجیح می داد جانب احتیاط و به عمل بیاره..
کاش روم می شد که بگم من قصد ازدواج ندارم و بر فرضم اگه یه روزی قصدش و پیدا کردم.. ملاک هام با پسر عزیزدردونه شما زمین تا آسمون فرق داره.. اولیشم پنج سال اختلاف سنیه..
بماند که ظاهرشم چنگی به دل نمی زنه ولی خب.. در هر صورت پسر خوبیه و من دوسش دارم.. ولی فقط به عنوان یه برادر کوچیکتر.. همین!
– بیا درین جان.. دست گلت درد نکنه! من الآن زنگ می زنم به خانوم فرجی میگم داری میای!
پول و گذاشتم تو کیفم و سرم و براش تکون دادم و با یه خداحافظی زیر لب زدم از خونه بیرون..
زن داییم خیلی وقت بود که فهمیده بود من تحت هر شرایطی حرمت دایی جمشید و نگه می دارم و تو روی اون و خانواده اش در نمیام و این اواخر.. شدیداً داشتم حس می کردم کارای زن دایی شکل سوء استفاده گرفته به خاطر همین رفتارهای خودم.
اینکه هر کاری می کرد و هر تقاضایی که داشت من هیچی نمی گفتم و انجام می دادم یه جورایی به این باور رسونده بودش که بدجوری مدیونشونم..
ولی خب.. در واقع همچین چیزی نبود و من داشتم چوب رفتار اشتباه خودم و می خوردم.. وقتی من.. به جز پولی که دایی تو مناسبت ها به عنوان عیدی یا تولد بهم می داد.. هیچ وقت پولی ازشون نگرفتم و از وقتی تواناییش و پیدا کردم رفتم سر کار و دستم تو جیب خودم بود.. چرا باید انقدر در برابرشون کوتاه می اومدم؟!
حتی اون سوییتی که بهم داده بودن.. در واقع یه خرابه بود و من با مبلغی که از پول پیش خونه قبلیمون مونده بود بازسازیش کردم که بشه توش زندگی کرد.. تا با وجود اصرارهای بیش از حد داییم برای اینکه با اونا زندگی کنم و تنها نباشم.. حداقل یه جای مستقل برای خودم داشته باشم و سربارشون نشم!
اما انگار همینکه زیر سایه اونا داشتم زندگی می کردم.. واسه یکی مثل زن داییم کافی بود تا فکر کنه حقی به گردن من داره و من.. یکی از اصلی ترین مشکلاتم.. شایدم اصلی ترین مشکل زندگیم.. همین کوتاه بودن زبونمه! وگرنه خیلی حرفا می شد زد!
جلوی خونه خانوم فرجی وایستادم و زنگ و زدم.. انگار منتظر بود که خیلی طول نکشید تا در باز بشه و منم که لحظه به لحظه استرسم بیشتر می شد واسه دیر رسیدن به دانشگاه با قدم های بلند حیاط نسبتاً بزرگ خونه اشون و طی کردم و وارد ساختمون سه طبقه اشون شدم.
پله های ورودی و دو تا یکی بالا رفتم طوری که وقتی در باز شد و من به جای خانوم فرجی با اون مرد جوون رو به رو شدم.. جوری به نفس نفس افتاده بودم که چشماش درجا گرد شد و نگاهش نگران..
– حالتون خوبه؟
آب دهنم خشک شده بود.. ولی هرچی که بود قورت دادم و آروم لب زدم:
– ممنون!
نگاه گیجی به راه پله ها و طبقه دوم انداختم.. تا جایی که یادمه خانوم فرجی طبقه اول بود و تنها زندگی می کرد.. حالا این آقا تو خونه اش چی کار داشت؟
– اممم.. ببخشید.. من با حاج خانوم فرجی کار دارم!
مرد نجیب و محترمی به نظر می رسید که سرش و انداخت پایین و مثل خودم آروم و محترمانه جواب داد:
– الآن میان.. دارن با تلفن صحبت می کنن! بفرمایید تو!
به وسوسه پرسیدن «شما چه نسبتی باهاش دارید؟» غلبه کردم و حین دست کشیدن بی هدف به مقنعه ام لب زدم:
– نه خیلی ممنون! منتظر می مونم!
ولی وقتی دو سه دقیقه همونجا وایستادم و نه پسره رفت نه خانوم فرجی اومد.. کلافه از این وقتی که همینجوری داشت تلف می شد.. پول و از تو کوله ام درآوردم و گرفتم سمت پسره..
– ببخشید.. من.. من دیرم شده! امکانش هست این و بدید به حاج خانوم؟ خودشون در جریانن.. ولی محض اطمینان بگید پول قرض الحسنه فریده خانومه!
لبخندی رو لبش نشست و نگاهش و از روی دست دراز شده ام به صورتم دوخت..
– همیشه انقدر زود اعتماد می کنید؟
وا رفته نگاهش کردم و لب زدم:
– چطور؟
– حتی نمی دونید من چه نسبتی با خانوم فرجی دارم که می خواید این پول و به من بدید.. نمی ترسید این وسط اتفاقی بیفته که به اسم شما تموم شه؟
– خب.. خب آخه..
لبخند خجالتزده ای رو لبم نشست و نگاهم و از چهره به شدت مثبتش گرفتم..
– بهتون نمیاد..
– همین اعتماد کردن از رو ظاهر آدماست که میگم کار درستی نیست.. پول و نگه دارید به خود حاج خانوم تحویل بدید.. با اجازه اتون من مرخص می شم..
رفت و منم هاج و واج همونجا موندم.. هرچند که راست می گفت.. منی که یه بار چوب این اعتماد بیجا رو خورده بودم حالا نباید دوباره از همون سوراخ گزیده می شدم!
اما تاخیر کلاسم انقدر بهم استرس وارد کرده بود که این چیزا حالیم نباشه و خوشبختانه بلافاصله بعد از رفتنش خانوم فرجی بالاخره اومد و پول و ازم گرفت و من که سعی می کردم با تند و هول هولکی حرف زدنم بهش بفهمونم عجله دارم.. سریع خداحافظی کردم که گفت:
– درین جان یه لحظه وایستا!
برگشتم سمتش و با درموندگی بهش زل زدم که گفت:
– فریده خانوم گفت دیرت شده و باید بری دانشگاه.. آقا علیرضا.. بچه خواهرمه.. الآن میگم تا یه جایی برسوندت.. نگران نباش..
– نه نه حاج خانوم من خودم…
حتی واینستاد تا حرفم تموم بشه و برگشت تو خونه.. منم یه پام و با حرص کوبوندم به زمین و دندونام و محکم به هم فشار دادم به خاطر ملعبه شدن تو دستای این دو نفر و رفتارای خاله زنکیشون!
واقعاً فکر می کردن خیلی زرنگن و من نفهمیدم همه این نقشه ها و برنامه های امروزشون به خاطر اینه که من و این آقا علیرضا با هم رو به رو بشیم که بلکه یه جرقه ای بینمون بخوره و احتمالاً هم بچه خواهر خانوم فرجی از عذب بودن در بیاد و هم من از وبال گردن بودن واسه زن داییم!
چشمام و بستم و نفسم و فوت کردم.. خدایا هیچ آدمی و به این درجه از بیچارگی نرسون که یه عده به خودشون اجازه بدن این شکلی بازیچه اش کنن!
خیلی طول نکشید که پسره یه بار دیگه جلوی در ظاهر شد و بدون حرف و نیم نگاهی به من کفشاش و پوشید.. به وضوح حس می کردم نسبت به چند دقیقه قبل.. کلافه تره و این و از اخمای درهمش می شد تشخیص داد..
احتمالاً اونم در جریان این نقشه بسیار هوشمندانه و پیش بینی نشده قرار گرفته بود و حالا با نهایت اجبار و اکراه قصد داشت من و برسونه!
ولی منم راضی نبودم این مسئله رو بهش تحمیل کنم اونم وقتی خودم هیچ تمایلی نداشتم.. واسه همین وقتی از خونه بیرون رفتیم و اون راه افتاد سمت ماشینش.. یه کم فاصله گرفتم تا صدام از آیفون به گوش خانوم فرجی که شک نداشتم ما رو زیر نظر گرفته نرسه و آروم گفتم:
– من خودم میرم.. زحمت نمیدم به شما! با اجازه..
راه افتادم و چند قدمم رفتم و هیچی نگفت.. انقدری که مطمئن شدم حدسم درسته و اونم ناراحت شده از این موضوع ولی بالاخره دنبالم اومد و گفت:
– می شه خواهش کنم تشریف بیارید.. زحمتی نیست من.. می رسونمتون!
روم و برگردوندم سمتش که دستش و رو بینیش گذاشت و با چشم و ابرو به آیفون اشاره کرد.. پس اونم خاله اش و به قدر کافی می شناخت و می دونست داره صدامون و می شنوه!
– تو راهم یه کم صحبت می کنیم و.. بیشتر با هم آشنا می شیم.. نظرتون چیه؟
کاملاً مشخص بود که این حرف و فقط برای اینکه به گوش خاله اش برسه به زبون آورد منم به ناچار برگشتم و سوار شدم تا ببینم وقتی از این مسئله.. درست مثل من.. راضی نیست! چرا اصرار داره به رسوندن من!
تا اینکه خودشم سوار شد و راه افتاد و زیر لب لا اله الا اللهی زمزمه کرد و ساکت شد.. منم ترجیح دادم هیچی نگم تا خودش شروع کنه که پرسید:
– شما هم در جریان این عملیات حیاتی واسه نجات نسل بشر قرار گرفتید درسته؟
سرم و به سمتش برگردوندم و با تعجب زل زدم بهش که لبخندی زد و گفت:
– خاله من یه جوری اصرار به ازدواجم داره.. که انگار با مجرد بودنم نسل بشر قراره منقرض بشه!
منم لبخندی زدم و نگاهم و به رو به روم دوختم..
– درست مثل زن دایی من!
توی دلم جمله ام و ادامه دادم و گفتم:
«البته اون بیشتر نگران نسل بچه خودشه.. نه نسل بشر!»
– با اونا زندگی می کنید؟
– بله.. البته تقریباً مستقلم ولی خب..
– می فهمم!
خواستم بگم خوشحالم می فهمید و حداقل تو این یه مورد شانس آوردم که مورد پیشنهادی زن داییم و خانوم فرجی.. یه آدم فرصت طلب چشم چرون که از هر موقعیتی واسه چسبوندن خودشون به طرف استفاده می کنن نیست.. ولی روم نشد چیزی بگم تا اینکه خودش پرسید:
– چند سالتونه؟
– بیست و سه!
پوزخندی زد و سرش و به چپ و راست تکون داد:
– فکر می کنی من چند ساله ام باشه؟
با این حرف جرات گرفتم که واضح تر نگاهش کنم.. چهره جا افتاده ای داشت با موهای قهوه ای تیره مرتب و معمولی که اسم مدل خاصی نمی شد روش گذاشت و ریش پرفسوری و پر پشتش که قیافه اش و مردونه تر کرده بود.. چهره اش ویژگی خاصی نداشت که تو ذهن آدم بمونه و کاملاً معمولی بود.. با این حال به نظر نمی رسید سن زیادی داشته باشه و فقط رو حساب چند تا تار موی سفید لا به لای موهاش گفتم:
– سی و سه.. سی و چهار!
لبخندی که راه به راه می زد و یه بار دیگه رو لبش نشوند و گفت:
– چهل و یک!
چشمام گشاد شد و با بهت لب زدم:
– اصلاً بهتون نمیاد!
– خوبه! امروز فهمیدم هم آدم بده بودن بهم نمیاد و هم سنم!
چیزی نگفتم تا اینکه به خیابون اصلی رسیدیم و پرسید:
– از کدوم ور برم؟ دانشگاهتون کجاست؟
با دست به خیابون رو به رویی اشاره کردم و گفتم:
– بی زحمت کنار همین ایستگاه مترو نگه دارید من دیگه مزاحمتون نمی شم!
– بگید کدوم دانشگاهه!
اسم دانشگاه و خیابونش و که گفتم سری تکون داد و بی اهمیت به حرف من پیچید سمت راست و گفت:
– اون مسیر این ساعت ترافیک نیست.. با ماشین زودتر می رسید تا مترو!
– آخه نمی خوام مزاحمتون بشم!
– زحمتی نیست!
جوری یه کلام و قاطع حرف می زد که اصرار و تعارف بیش از حد بیخود و بی فایده به نظر می رسید و منم از خدا خواسته ساکت نشستم و نگاهم و به ساعت ماشین دوختم..
در هر شرایطی دیر می رسیدم ولی خب حالا که معطل موندنم تو ایستگاه مترو و اون پیاده روی تا دم دانشگاه حذف شده بود.. می تونستم امیدوار باشم تقوی در کنار عصبانیتش من و تو کلاس راه میده..
با این حال استرس نمی ذاشت آروم بگیرم و گوشیم و از تو کیفم درآوردم و یه پیام واسه آفرین فرستادم:
«دانشگاهی؟»
«آره.. کجایی تو؟»
«من تو راهم ولی دیر می رسم! دارم می میرم از استرس!»
« دیوونه این چه حرفیه! بیا حالا یه کاریش می کنیم نترس!»
– شاغلید؟
گوشیم و برگردوندم تو کیفم و نیم نگاهی بهش انداختم..
– بله!
– شغلتون چیه؟
یه لحظه یاد زن دایی فریده افتادم.. وقتی کسی ازش می پرسید شغل درین چیه سریع می گفت تو هتل کار می کنه.. یه جورایی در نظرش پیش بقیه عیب بود که بگه گارسونه و خب حقم داشت.. چون ممکن بود تو ذهنشون به این فکر کنن که چرا بهم خرجی نمیدن و مجبورم گارسون بشم یا حتی گهگاهی جای بقیه وایستم و به خاطر اضافه حقوق.. خدمات اتاقا رو انجام بدم!
حالا انگار این طرز فکر روی منم اثر گذاشته بود که جواب دادم:
– تو هتل کار می کنم!
– رشته اتون هتل داریه؟
– امممم.. نه زبان می خونم!
– آهان پس مترجم هتلید!
نفس عمیقی کشیدم و دستام و تو هم چلوندم.. باز دم دور و بریای زن دایی گرم که بعد از اون سوال دیگه سعی نمی کردن ته و توی شغل من و در بیارن.. این یارو که دیگه خیلی پیله بود و به همین راحتیا قانع نمی شد!
اینبار خجالت و کنار گذاشتم و لب زدم:
– تو رستوران هتل کار می کنم.. گارسون اونجام!
قبل از اینکه حرفی بزنه یا عکس العملی نشون بده سریع گفتم:
– البته بهم قول دادن که وقتی درسم تموم شد.. به عنوان مترجم و مسئول رسپشن استخدام شم!
– خیلی خوبه! انشالله موفق باشید!
– ممنون!
خوشبختانه دیگه تا وقتی برسیم جلوی دانشگاه حرفی نزد. منم تمایلی نداشتم همین سوالایی که پرسید و ازش بپرسم.. چون لزومی نداشت و خودشم فهمیده بود تمایلی به این آشنایی و پیش رفتن با برنامه های اون دو نفر ندارم.. البته امیدوار بودم فهمیده باشه!
تا اینکه به محض نگه داشتن ماشین یه نیم چرخ به سمتم زد و گفت:
– می تونم شماره اتون و داشته باشم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای فوق العادست تا اینجای رمان✨
سلام خسته نباشید چند روزه ای یک بار پارت میدید؟
سلام هر روز