با اینکه خودم حدس همچین چیزی رو می زدم ولی.. شنیدنش و لمس کردن واقعیتش.. چقدر سخت تر از پیش بینی های خودم بود!
حالا.. من باید چه غلطی می کردم؟
– عزیزم.. بیا یه کم آب بخور.. رنگ و روت پریده!
با صدای خانوم شمس روم و برگردوندم سمتش.. حالا دیگه لابی کامل خالی شده بود و فقط من و خانوم شمس که با لبخند مهربونی داشت بهم نگاه می کرد مونده بودیم..
فکر می کردم با توجه به اینکه دیروز سمیع از حرص مرخصی من سرش داد زده از دستم ناراحته.. ولی حالا.. انگار تنها کسی که حواسش به حال و روز رو به نابودی من بود.. همین خانوم شمس که جزو یکی از خدمه های قدیمی اینجا محسوب می شه بود!
لبخندی که در جوابش زدم.. نمی دونم اصلاً رنگ و بوی لبخند داشت یا نه.. تلاشی هم براش نکردم و فقط با دست لرزونم لیوان یه بار مصرف و از دستش گرفتم و چند قلپ آب خوردم..
– مرسی!
– نوش جان عزیزم.. بهتری؟
سری به تایید تکون دادم که یه کم بعد.. دلیل خوشحالش و به زبون آورد و گفت:
– خدا خیرش بده این نامزدت و.. بالاخره یکی پیدا شد که تو روی این سمیع خیرندیده در بیاد! کیف کردم وقتی گفت مدیر رستوران به پرسنل مسئولیت خارج از وظیفه میده.. همیشه همین بوده.. هیچ کس هم از ترس چیزی نمی گفته تا کارش و از دست نده!
– حق داشتن خب!
با صدای پر از بغضم ساکت شد که چشمای خیسم و دوختم به صورتش..
– اونا هم مثل الآن من.. لابد به این فکر می کردن که.. بعد از اخراج شدن.. باید چه غلطی بکنن و.. کجا برن دنبال کار؟ واسه همین هیچی نمی گفتن!
دستش و نوازشگونه روی بازوم کشید و لب زد:
– عزیزم.. غصه نخور.. خدا بزرگه!
نیم نگاهی به در بسته ای که میران چند دقیقه پیش ازش بیرون رفته بود و هنوز برنگشته بود انداخت و آروم تر ادامه داد:
– تو هم اعصاب و وقت اضافه داری که با همچین نامزدی پا می شی میای اینجا که از یکی مثل سمیع تازه به دوران رسیده حرف بشنوی؟ طرف که سر و وضعش خوبه.. مشتری همینجا هم بود که سمیع انقدر کاسه لیسیش و می کرد.. اگه احتیاج نداری خب نیا.. به خاطر خودت میگم!
یه کم خیره خیره بهش زل زدم و تا خواستم از اشتباه درش بیارم و بگم نامزدی در کار نیست و اون آدم هنوز هیچ نسبت جدی و تعریف شده ای با من نداره یکی از همکارام اومد و رو به خانوم شمس گفت:
– آقای سمیع کارتون داره..
خانوم شمس سری برای من تکون داد و راه افتاد بره..
همکارمم قبل از رفتن برگشت سمتم و با حرصی که واقعاً درک نمی کردم از چی تو وجودش بود گفت:
– راستی آقای سمیع گفت بهت بگم اینجا واینستا.. زود لباسات و عوض کن برو!
جفتشون رفتن و من با احساس خفقانی که همه وجودم و پر کرده بود.. همونجا با تکیه به دیوار وایستادم و صورت خیسم و با دستام پوشوندم!
تنها امید و دلخوشیم از دیشب.. بعد از شنیدن پیشنهاد میران درباره دادن یه جواب دندون شکن به زن داییم.. همین کارم بود که با حقوق خوبش و یه کم صرفه جوری می تونستم از پس اجاره خونه هم بربیام..
ولی حالا.. من باید چند ماه سگ دو می زدم تا یه کاری برام پیدا می شد؟
تازه اونم کلی طول می کشید که به مرحله حقوق گرفتن برسه و این یعنی.. به معنای واقعی تو گل فرو رفتم و نمی دونستم چه جوری می شد خودم و از توش بکشم بیرون!
خدایا؟ واقعاً انصافه؟! یه آدم.. به خاطر یه کاری که اصلاً تو شرح وظایف من نبوده.. به خاطر یه روزی که از سر ناتوانی و ضعف.. زیر سرم بودم و مجبور شدم مرخصی بگیرم.. همچین بلایی سرم بیاره که تهش برسم به اینجا؟ به اخراج شدن؟
با صدای باز شدن در ورودی.. دستام و از جلوی صورتم برداشتم و سرم و برگردوندم که دیدم میران داره با قدم های بلند میاد تو و همینکه من و چسبیده به دیوار با صورت خیس از گریه دید.. قدم هاش شل شد و با همون چهره مبهوت و مات شده.. سرجاش وایستاد!
یه لحظه نفهمیدم چی شد.. در عرض چند ثانیه همه چیز یادم رفت.. اینکه این آدم کیه و چقدر می شناسمش..
فقط.. فقط تنها چیزی که عمیقاً حس می کردم بی پناهی و تنهایی بود که حالا.. با دیدن میران از بین رفت..
دیدن تنها آدمی که اینجا.. من و می دید و بهم اهمیت می داد.. انقدر تو یه لحظه برام پررنگ شد که با قدم های بلند رفتم سمتش و با همون مغز خالی شده از فکر های اضافی.. از بایدها و نبایدها.. با همون چشمایی که مدام پر و خالی می شد.. با همون بدنی که از رعشه نمی افتاد.. خودم و پرت کردم تو بغلش..
×××××
با دستای رو هوا مونده و دهن نیمه باز و عضلاتی که قدرتی برای تکون دادنشون نداشتم و از همه بدتر.. مغزی که به کل فعالیتش و مختل کرده بود.. خیره رو به روم.. مونده بودم.. یعنی درست.. جای خالی شده همون دختری که الآن.. تن لرزونش.. توی بغلم بود!
می دونستم نباید اینجوری باشه.. نباید انقدر بهت زده باشم که حتی نتونم این آغوش و جواب بدم و دستام و دورش حلقه کنم.. چون در اون صورت حتماً پی می برد به اینکه هرچی تو تمام این مدت از خودم نشون دادم دروغ بود و نقشه..
ولی دست خود نبود.. من اصلاً همچین چیزی رو.. اونم تو همون روز اولی که حرف از شروع این رابطه زدم.. پیش بینی نکرده بودم که از قبل خودم و براش آماده کنم..
انگار این دخترم.. کارای یهویی و غیر قابل پیش بینی رو بلد بود و این یعنی.. من باید حواسم و خیلی بیشتر از اینا جمع می کردم تا اگه یه بار دیگه مثل الآن.. یه حرکت بدون فکر ازش سر زد.. خشکم نزنه!
به هر جون کندنی که بود.. خودم و نجات دادم از اون برزخی که توش گیر افتادم.. شاید فقط چند ثانیه طول کشید.. ولی همونم برای خلل وارد شدن توی نقشم زیاد بود..
واسه همین سریع دستام و به حالت نوازش گونه رو کتفش به حرکت درآوردم و با صدایی که سعی می کردم احساس لازم و کافی رو بهش منتقل کنه لب زدم:
– آروم.. چی شده مگه؟ گریه واسه چیه؟
یه جورایی می دونستم اونم تحت تاثیر هزارتا حس و فکر و خیال مختلف این کار و کرد و اگه به خودش بیاد پشیمون می شه.. واسه همین برای اینکه زودتر اون مراحل بهتزدگی و شرمندگی تموم بشن و منم خلاص شم از این آغوشی که هنوز نه می تونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم و نه.. دلم می خواست که حسی ازش بگیرم.. حتی به اندازه یه ترحم ساده.. صداش زدم:
– درین؟ درین خانوم؟
بالاخره به شنیدن اسمش واکنش نشون داد و با یه تکون به خودش اومد و ازم جدا شد.. سریع با پشت دست صورت خیسش و پاک کرد و نگاه ناباورش و به چشمام دوخت..
همون شرمندگی و خجالتی که انتظارش و داشتم دیدم توی نگاهش.. واسه همین قبل از اینکه بخواد ناله کردنش و شروع کنه گفتم:
– اشکال نداره! کار خوبی کردی! تو نمی اومدی.. من بغلت می کردم خب؟ پس نه ناراحت باش.. نه پشیمون.. نه عذاب وجدان داشته باش! حالا بگو این گریه واسه چیه؟
نه تنها آروم نشد.. که با این حرف دوباره زد زیر گریه و همراه با هق هقش گفت:
– اخراج شدم!
– چی؟ اون.. اون مرتیکه پفیوز اخراجت کرد؟ مستقیم همچین حرفی بهت زد؟!
خیره به زمین سرش و به تایید تکون داد..
– جلوی چشم همه! گفت دیگه اینجا نبینمت!
دیگه طاقت نیاوردم.. این مردک دوزاری باید یه جوری سر جاش می نشست.. حرصی که از شنیدن مکالمه درین با اون جوجه خارجی احمق تو جونم بود و بعد این آغوش خارج از برنامه و حالا حرفی که درباره اخراج شدنش شنیدم.. باعث شد با نهایت خشم و عصبانیت.. مچ دستش و بگیرم و دنبال خودم بکشونمش سمت اون رستوران کوفتی!
ولی وسط راه با کشیده شدن دستم وایستادم و روم و برگردوندم سمت صورت همیشه خدا رنگ گچ دختره که با درموندگی نالید:
– چیکار می خوای بکنی؟
– می خوای اینجا کار کنی یا نه؟
– معلومه که می خوام.. ولی..
– پس هیچی نگو.. فقط بیا دنبالم!
– دوست ندارم دعوا کنی!
نفس عمیقی واسه آروم شدن خودم کشیدم و گفتم:
– دعوا نمی کنم.. اتفاقاً می خوام کاملاً منطقی باهاش حرف بزنم و توضیح بدم که حقی تو اخراج کردن تو.. به خاطر همچین دلیلی نداره. پس تو هم پیشش زبونت کوتاه نباشه و هرجا لازم بود حرف بزن خب؟
فقط تو سکوت نگاهم کرد و انگار هنوز تردید داشت که حین جلو کشیدن شال روی سرش و مرتب کردن موهای بیرون زده اش.. لب زدم:
– از این بدتر که نمی شه.. می شه؟
بالاخره به اندازه یه تکون دادن سر به چپ و راست واکنش نشون داد و منم اینبار.. به جای مچش.. دستش و توی دستم گرفتم و با سری بالا گرفته و قدم های محکم تر همراه درین وارد رستوران شدم..
بلافاصله سر همه پرسنل و مشتری هایی که مطمئناً در جریان دعوای چند دقیقه پیش بودن.. به سمتمون برگشت.. درین سریع با دیدن اینهمه نگاه خیره تو خودش مچاله شد.. انگار که مقصر اون بوده تو زر مفتی که اون پدرسگ بهش زده بود..
ولی من.. با همون اعتماد به نفس و بی اهمیت به نگاهشون راه افتادم سمت راهرویی که سالن اصلی رو احتمالاً از اتاقای دیگه جدا می کرد..
احتیاجی به راهنمایی درینی که هنوز تو شوک این اتفاقا بود و حرفی نمی زد نداشتم چون خیلی سریع اتاقش و پیدا کردم و بعد از زدن دو تا تقه فقط برای نشون دادن اینکه برای دعوا نیومدم.. بدون اینکه منتظر بمونم تا اجازه ورود بده.. در و باز کردم و کنار وایستادم تا اول درین بره تو..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.