آرنجم و به لبه پنجره تکیه دادم و انگشت اشاره ام و چسبوندم به لبام تا جلوی کش اومدنش و بگیرم.. لبخندی که جزو معدود لبخندهای واقعیم دربرابر این آدمی بود که انگار همچین هم بیراه نمی گفت و قابلیت خوندن ذهن طرف مقابلش و داشت..
شایدم من زیادی تو نشون دادن عقایدم.. تابلو بازی درآوردم که فهمیده با همچین مسئله ای.. این فکرا اول و آخر توی سرم جون می گیره..
اینبار من بودم که سکوت کردم و حرفی برای گفتن نداشتم تا اینکه پرسید:
– درست گفتم؟
نمی دونم چرا ولی شاید فقط برای اینکه از همین اول یه چیزایی رو درباره من بدونه و همه زندگیم تو این رابطه نشه نقش بازی کردن لب زدم:
– خب.. اگه بگم نه دروغ گفتم! ولی بعضی فکرا.. چه جوری بگم.. کاذبن! یهو به خودت میای می بینی بدون هیچ دلیلی تو سرت شکل گرفته! مثلاً ممکنه تو درباره مادر و خواهرتم یه فکر بدی داشته باشی.. ولی یه دفعه با خودت میگی چه مرگته؟ حواست هست داری درباره کی همچین فکری می کنی؟ اینم یه چیزی تو همین مایه هاست.. برمی گرده به طریقه زندگی و عقاید آدم و احتمالاً.. مشکلات روانی متعددی که همه با یه شکل و نوع خاصش درگیرشن! پس فکری نیست که خودم انتخابش کرده باشم و خیلی زود محو می شه.. در نتیجه..
پشت چراغ قرمز وایستادم و با تکیه به در ماشین یه کم به سمتش چرخیدم و انقدر مکث کردم تا بالاخره نگاهش و از دستاش گرفت و زل زد بهم..
– دلیل نمی شه که از کارت خوشم نیاد!
لبخند خجالتزده ای رو لبش نشست.. ولی انگار این مسئله انقدری براش مهم بود که به همین راحتی کوتاه نیاد و این نشون می داد که کار من خیلی سخت می شه..
– این حرفا هم.. دلیل نمی شه که دوباره اون کار و انجام بدم!
– کسی قرار نیست این و ازت بخواد یا مجبورت کنه! من هیچ وقت تو این مسائل بهت سخت نمی گیرم.. هر موقع خودت خواستی و حس کردی که احتیاج داری منم باهات…
– چرا؟
– چی چرا؟
– اگه انقدر این مسائل برات.. بی اهمیته.. چرا دنبال یه رابطه ای؟ یعنی خب الآن دلیل اکثر آدما واسه شروع روابط.. نیازهای جسمیه..
– شاید ولی اصلی ترین دلیل نیست!
– هست! حداقل واسه همه آدمایی که من سعی کردم باهاشون آشنا بشم دلیل حیاتی و مهمی بوده!
انقدر خیره خیره نگاهش کردم تا بالاخره صدای بوق ماشین عقبی من و به خودم آورد و مجبور به حرکت شدم. ولی خب حرفش بدجوری من و به فکر فرو برد..
«آدمایی که سعی کردم باهاشون آشنا بشم»

آدما! یعنی نه یه نفر.. نه دو نفر.. آدمای زیادی بودن.. اونم نه از نوع خوبش.. از اون عوضیایی که هدفشون فقط دستمالی کردن و دور انداختنه! شاید یکی مثل خودم ولی خب.. بدون شک اونا هدفی به بزرگی هدف من نداشتن و فقط می خواستن تو یه دوره کوتاه یه حالی ببرن و بعد تموم!
با توجه به این ژست جنتلمن گونه ای که سعی می کردم تو برخورد با این دختر حفظش کنم.. نمی تونستم بپرسم دقیقاً چند نفر بودن و باهاشون تا کجا پیش رفتی ولی خب.. این سوال از همین لحظه تا همیشه.. یه گوشه ذهنم بود و مغزم و مثل موریانه می خورد.
مغز احمق و نادون و روانی من.. که کاری نداشت طرف کیه.. علاقه ای بهش دارم یا نه.. دلیل وارد شدن به زندگیم چیه و در آینده قراره چی بینمون پیش بیاد.. همینکه این دختر و نزدیک من می دید.. یعنی وارد دایره آدم های محدود زندگیم شده..
پس درباره اش همون فکرایی رو می کرد.. که تو رابطه های معمولی قبلیم داشتم.. منم نمی تونستم فرق این دختر و با بقیه دخترا که شاید حتی یه علاقه جزئی و کوچیکم بینمون شکل می گرفت بهش توضیح بدم و بفهمونم که لازم نیست تا این اندازه رو این آدم حساسیت به خرج بدی!
درست مثل همین یکی دو ساعت پیش که حرفای اون جوجه خارجی هیز و شنیدم و خون جلوی چشمام و گرفت.. واسه چند دقیقه به کل یادم رفت طرف کیه.. من اونجا چیکار دارم و اصلاً این آدم ارزشش و دارم که بخوام واسه خودم دردسر درست کنم یا نه..
همینکه اون حرفا خطاب به درین از دهنش در اومد.. واسه مغزم کافی بود تا فرمان های لازم و صادر کنه و تو ثانیه به مرحله عمل برسوندش!
نفسی گرفتم و برای اینکه دیگه بیش از حد به این رابطه یا به من به عنوان یه پسر عادی مشکوک نشه لب زدم:
– واسه منم مهمه.. نمیگم نیست! به هر حال بعضی اتفاقات.. مثل همین بغل کردن و بوسیدن یهویی پیش میاد.. تحت تاثیر احساساتت.. تو هم کاری نمی تونی براش بکنی! من فقط دلم نمی خواد جنبه اجبار به خودش بگیره.. بالاخره دارم کم کم می شناسمت. می دونم سخته برات عادی شدن این مسائل.. منم هیچ عجله ای ندارم.. صبر می کنم تا آمادگیش و پیدا کنی!
– می تونم یه سوالی بپرسم؟
– سوال داره؟
– خب آخه زیاد به من ربطی نداره!

– تو بپرس.. اگه دیدم ربطی نداره جواب نمیدم!
– می خوام بدونم.. رابطه های قبلیت چه جوری بوده.. با اونا هم انقدر صبور بودی تا وقتی که آمادگی این کارا رو پیدا کنن؟
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و کوتاه خندیدم از تصور رابطه های قبلیم و مقایسه احمقانه اش با کارای حوصله سر بری که الآن داشتم انجام می دادم..
نیم نگاهی به چهره متعجبش انداختم و گفتم:
– اولاً کی گفته بهت ربطی نداره؟ زودتر از اینا منتظر بودم بپرسی! دوماً.. صبح بهت گفتم.. تو برای من یه تجربه جدیدی که تا حالا نداشتم.. تو موردای قبلی زندگیم.. احتیاجی به صبر کردن نبود.. چون بعضی وقتا حتی خودشون پیشنهاد می دادن.. ولی صد در صد اگه اونا هم نمی خواستن.. من انقدر صبر می کردم تا وقتش برسه..
همون لحظه تصاویری تو سرم شکل گرفت و صدایی تو گوشم گفت:
«آره جون عمه ات!»

ولی سریع پسشون زدم و نقاب اون آدم با شخصیتی که مطمئناً دیگه نمونه زنده اش توی دنیا وجود نداره رو روی صورتم گذاشتم تا دختره تو خیالات احمقانه خودش باور کنه یه تیکه از آسمون پاره شده و یه تافته جدا بافته ای که با همه مردای دنیا فرق داره.. از توش افتاده پایین و صاف پرت شده وسط زندگی این عتیقه!
از اونجایی که حس می کردم دیگه بیشتر از این نمی تونم این بحث و با نقش بازی کردن ادامه بدم پرسیدم:
– شام خوردی؟ یا یه جا نگه دارم؟
– نه نه.. تو رستوران یه چیزی خوردم.. مرسی!
– داروهات؟
– اونا هم خوردم!
– دروغ که نمیگی؟
– نه به خدا!
– اوکی!
یه کم دیگه به سکوت گذشت و اینبار اون بود که پرسید:
– میگم.. اون پسره جدی جدی قرار نیست دردسری درست کنه و بره پیش پلیس؟ یا فقط یه چیزی گفتی که.. دهن سمیع بسته بشه؟
– چرا فکر کردی بسته شدن دهن سمیع برام مهمه؟ تلاشی هم اگه واسه شکایت نکردنش کردم.. اول با خاطر تو بود.. که پات به اینجور جاها باز نشه.. بعد به خاطر رفیقم که تو هتلش جار و جنجال به پا کردم..
– اصلاً باورم نمی شه.. که صاحب هتل دوستته..
– خودمم تعجب کردم.. ولی بد نشد! البته.. فرقی هم نمی کرد.. در هر صورت من نمی ذاشتم به خاطر همچین چیزی از اونجا اخراج بشی حتی اگه با صاحبش آشنا از آب در نمی اومدم هم.. یه جورایی پیداش می کردم و بهش می فهموندم مدیر رستورانش چه برخوردی با پرسنلش داره!
– واقعاً نمی دونم چه جوری باید تشکر کنم.. زندگیم و نجات دادی!
– به هر حال.. گندی بود که خودم زده بودم!
– نه ربطی نداشت.. این آدم بالاخره یه جوری حرصش و سر من خالی می کرد.. فقط منتظر یه فرصت بود!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– البته.. من فقط به خاطر خودت این کار و کردم.. وگرنه باید بدونی.. قلباً دلم نمی خواد اونجا کار کنی.. یعنی.. کاری به شغل گارسونی ندارم.. ولی حداقل می تونی جایی باشی که باهات بهتر رفتار بشه!
– کار پیدا کردن.. خیلی سخته! بدتر از اون اینه که تا بخوای یه کار جدید پیدا کنی و یه ماه بگذره و بهت حقوق بدن.. با خرج و مخارجایی که این وسط پیش میاد دیگه هرچی پس انداز کردی ته می کشه. واسه همین همه حاضرن این رفتارهای بد و تحمل کنن.. با هزارتا بدی و مشکل دیگه بسازن.. ولی کارشون و از دست ندن! بازم همین باعث می شه تا آدمایی مثل سمیع از این موقعیت سوء استفاده کنن!

– تو شرکت خودم می تونی کار کنی! با توجه به درسی که خوندی و زبان خوبت.. تو بخش روابط عمومی استخدامت می کنم.. با یه حقوق خوب و ساعت کاری کمتر! یعنی حداقلش اینه که من دیگه استرس این وقت شب برگشتن به خونه ات و نداشته باشم!
لبخند قدرشناسانه ای رو لبش نشست و گفت:
– مرسی واقعاً.. ولی من کارم و دوست دارم! یعنی عادت کردم بهش.. زبانم خوبه ولی خب خیلی هم تو ارتباط برقرار کردن و روابط عمومی قوی نیستم!
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. خودمم زیاد تمایل نداشتم بیاد شرکت و فقط خواستم یه چیزی گفته باشم.. چون هم خارج از برنامه هام بود و اصلاً مایل نبودم به این آدم بی دست و پا توی شرکتی که انقدر براش زحمت کشیده بودم حقوق بدم..
هم اینکه دلم نمی خواست زیاد با آدمایی که باهاشون در ارتباط بودم برخورد داشته باشه که بعداً واسه هرکاری که بکنم مجبور شم به این و اون یه چیزایی رو توضیح بدم..
– تازه.. اینجا یه قولایی به من دادن.. که به خاطر رشته تحصیلیم.. بعد از اینکه درسم تموم شد.. به عنوان مترجم هتل استخدمم می کنن! یعنی بعد از درسم دیگه مجبور نیستم یکی مثل سمیع رو تحمل کنم! تا اون موقع هم یه کم رو روابط عمومیم کار می کنم تا بهتر بشم!
دیگه این حرف زیاد از نظر من تایید شده نبود و همون تکون سرم در جوابش ندادم.. چون ذهن منفی بافم تا تهش رفت..

اینکه مترجم هتل بشه و صحبت کردنش با آدمای غریبه که بدون شک یه رگ عوضی مثل اون پسره تو وجودش هست.. فقط به اندازه یه سفارش گرفتن نیست و بیشتر باهاشون در ارتباطه.. اصلاً برام قابل قبول نبود!
اگه تو شرکت من همچین شغلی داشت مشکلی نبود چون کسی جرات نداشت حرفی به آدمی که نامزد من معرفی می شد بزنه.. ولی اینجا.. نمی دونم.. اصلاً شاید تا اون موقع من دیگه تو زندگیش نبودم که بخوام با فکر و خیالات بیخود ذهنم و درگیر کنم!
اما خوب می دونستم اگه برنامه هام جوری چیده شد.. که مجبور شدیم مدت زمان بیشتری رو با هم باشیم.. باید آرزوی مترجم شدن واسه اون هتل و.. با خودش به گور می برد!
×××××
ماشین و به خواست خودم سر کوچه نگه داشت.. البته به گفته خودش فقط چون خونه امون زیاد با سر کوچه فاصله نداشت.. ولی باز همونم جای شکر داشت..
با این استرسی که به محض نزدیک شدن به خونه امون تو جونم افتاده بود از برخورد با دایی و زن داییم.. فقط همین مونده بود که من و اتفاقی حین پیاده شدن از ماشین یه پسر غریبه ببینن و یه جنجال جدید راه بیفته که وقتی یکی و داری تو زندگیت.. جمع کن زودتر برو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
2 سال قبل

اصلأ چرااا میخواد انتقام بگیره؟؟؟؟

♡♡
♡♡
2 سال قبل

چرا این جوریه این رمان😒😒😒۴۳پارت گذشته هنوز معلوم نیست چرا میران میخواد از درین انتقام بگیره کلا سر و ته نداره این رمان….
به نویسنده پیشنهاد میکنم یکم سریع تر پیش بره ما بفهمیم داستان از چه قراره…

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x