کمربندم و باز کردم و با لبخند لرزونی که رو لبم نشسته بود گفتم:
– دستت درد نکنه.. به زحمت افتادی.. حالا اینهمه راه باید برگردی تا خونه ات!
– مهم نیست!
– بازم مرسی.. امشب خیلی من و به خودت مدیون کردی!
– جبران می کنی نگران نباش!
چشمکی به دنبالش زد و منم نگاهم روی لبخند یه وریش که نمی شد جذاب بودنش و انکار نشست و گفتم:
– از خدامه! زحمت دادنام دیگه داره بیش از حد می شه.. امممم.. کاری نداری؟
– درین؟
آب دهنم و قورت دادم و نگاهم و برگردوندم سمت کوچه تاریک که اگه دیدم یکی داره میاد سریع پیاده شم.. ولی خبری نبود و من اینبار خیره به دستام لب زدم:
– بله؟
– باز رفتی رو ویبره؟ اینجوری که من همه اش نگرانم دوباره کارت به بیمارستان و سرم بکشه!
راست می گفت.. دستام علناً داشت می لرزید و من هیچ کاری واسه آروم شدنم نمی تونستم بکنم..
– دست خودم نیست.. با اینکه صدرا پیام داد و گفت جو خونه آرومه و.. مامانش به اندازه دیشب عصبانی نیست ولی خب.. هنوز آمادگیش و ندارم اون حرفایی که گفتی و بهشون بزنم.
– ولی حداقلش می دونی یه حرفایی هست که در صورت لزوم به زبون بیاریشون.. نه؟
روم و به سمتش برگردوندم و گفتم:
– بی انصافی نیست در حقشون؟
– در حق کی؟ آدمایی که می خوان پولت و بالا بکشن و از خونه ای که هیچ ربطی به خونه زندگی خودشون نداره تا بشه اسم سربار بودن روت گذاشت بیرونت کنن؟ تو فقط قراره حقت و بگیری.. هرکاری به جز این.. می شه بی انصافی در حق خودت!
یه کم به سمتم خم شد و عمیق تر تو چشمای نگرانم که خدا خدا می کردم یه امشب و دیگه خیس نشن خیره شد و گفت:
– قدرت نه گفتنت و بالا ببر.. مدام بله و چشم گفتن فقط این توهم و واسه بقیه ایجاد می کنه که با یه آدم ساده و هالو طرفن.. نمیگم لجبازی کن و هرکی هرچی گفت ساز مخالف بزن.. ولی تایید حرفای بقیه فقط در صورتی ارزش داره.. که تو قدرت نه گفتن هم داشته باشی! پس حالا وقتشه که از همین آدما شروع کنی.. واسه اثبات اینکه این قدرت و داری.. هوم؟
– اگه نداشته باشم چی؟ اگه به خودم جلوتر از همه ثابت شده باشه که بلد نیستم بگم نه چی؟
– همچین چیزی نیست! حداقل این مسئله دیروز و امروز به من ثابت شد.. هر آدم دیگه ای بود.. به پیشنهادم بلافاصله جواب مثبت می داد.. دیدم که میگم.. ولی تو رو حرفت موندی.. تا وقتی که با پافشاری کردن من قانع شدی.. پس همچین قدرتی تو وجودت هست.. فقط باید یه کم پرورشش بدی.. همین! اگرم دیدی نمی شه.. به زور این قدرت و از تو وجودت بکش بیرون.. بعضی کارای این دنیا فقط با زور پیش میره.. منطق همیشه جواب نیست!
چند ثانیه خیره به چشمایی که تو این نور کم تیره تر از همیشه بود فکر کردم به حرفاش.. حرفایی که در عین بی منطق بودن درست بود..
واقعاً باید خودم و مجبور می کردم.. باید به خودم سخت می گفتم واسه «نه» گفتن.. اینجوری به طور قطع.. نصف بیشتری مشکلاتی که شاید در آینده باهاش رو به رو می شدم.. حل می شد..
با یه نفس عمیق و استرس کمتر شده.. سرم و به تایید تکون دادم و لب زدم:
– کسی بهت گفته قدرت نفوذ بالایی داری؟!
با لبخند عقب کشید و صاف رو صندلیش نشست..
– نه چون لازم نبود بگن.. خودم می دونستم!
خندیدم به حرفش و لقب «خودشیفته» رو که تا نوک زبونم اومد تو دلم نگه داشتم..
– برم دیگه!
نمی دونم منتظر چی بودم و چرا دل نمی کندم از ماشینش.. انگار یه حرف نگفته دیگه ای مونده بود یا یه کاری که باید انجام می دادم و نمی دونستم چیه..
تا وقتی که خودش اقدام کرد و دستش و به سمتم گرفت..
– کاری باری؟
نگاهم رو دستش نشست.. یعنی واقعاً منتظر همین بودم که دست دست می کردم؟ آره چون یه جورایی حس کردم خداحافظیمون زیادی خشک و سرد بود.. به خصوص بعد از اون بغل کردن احمقانه ای که مغز نداشته ام فرمانش و داد انگار دیگه مجوز دست دادنمون صادر شده بود فقط نمی خواستم که من شروع کننده باشم!
یه جورایی انگار با اون آغوشی که می تونست اتفاق نیفته و افتاد.. بهش چراغ سبز نشون دادم و حالا میران داشت یه قدمی که به سمتش رفتم و با یه قدم دیگه جبران می کرد..
راستش خب منم زیاد بدم نمی اومد.. به خصوص بعد از کارایی که امشب برام کرد و حرفایی که سهم زیادی تو آروم شدنم داشت.. می تونستم با یه دست دادن ساده که نشونه اعتماد بود ازش تشکر کنم..
با همین فکرا.. دست سردم و گذاشتم تو دستش که دماش درست نقطه مقابل من بود.. میرانم خیلی سریع متوجه این مسئله ای شد که اون یکی دستشم گذاشت روی دستم و سعی کرد با حرکات تند گرمش کنه..
– اینجوری ول کردنت خیلی سخت می شه!
– چرا؟
– هنوز هیچی نشده یخ زدی..
– نه من.. دستام همیشه سرده! ربطی به استرسم نداره..یعنی خب.. با حرفات.. خیلی آرومم کردی!
– خوبه! حداقل یه فایده ای داشت.. فردا کلاس داری؟
با مرور روزهای هفته توی ذهنم گفتم:
– نه.. ولی برای اینکه خونه نمونم باید با دوستم قرار بذارم بریم بیرون!
– باهاش برنامه گذاشتی؟
– نه هنوز.. آخر شب بهش زنگ می زنم!
– اگه همین الآن دعوتت کنم که با هم بریم یه جا صبحونه بخوریم.. بیخیال برنامه ریزی با دوستت می شی؟
بعد از این حرف اولین فکری که تو سرم شکل گرفت این بود که.. چی بپوشم؟
بهترین لباسایی که داشتم و واسه قرار دیروزمون پوشیده بودم که اونا هم موند تو اتاق آفرین.. حتی زمانم نداشتم که بخوام برم از آفرین یه لباسی قرض بگیرم..
واسه همین با استرس لب زدم:
– ساعت چند؟
– فرقی نمی کنه.. هشت و نیم یه کاری تو شرکت دارم باید انجامش بدم.. بعدش وقتم آزاده! نُه.. نُه و نیم میام دنبالت با هم بریم!
یه کم فکر کردم و با یه حساب سر انگشتی فهمیدم می شه به آفرین بگم صبح زود چند تا از لباساش و با آژانس بفرسته در خونه.. فقط اگه بتونم راضیش کنم که اون ساعت به خاطر من از خواب بیدار بشه..
– باشه! من تا نه و نیم آماده می شم!
– خوبه پس.. می بینمت!
دستم و که تا اون لحظه مشغول گرم کردنش بود بالاخره ول کرد و من بعد از خداحافظی پیاده شدم و راه افتادم سمت خونه امون..
در حالیکه حالا استرس رو به رو شدن با زن داییم به کل از بین رفتن بود و جاش و داده بود به استرس دیدار دوباره فردا با میران..
می دونستم حالا که این رابطه شروع شده دیگه باید خودم و واسه این دیدارها آماده کنم و هربار تشویش و دلهره این و نداشته باشم که چی بپوشم و چیکار کنم..
چون این آدم بهم ثابت کرده بود که اهمیتی به این چیزا نمیده و خب.. اینم می دونه که از نظر موقعیت اقتصادی و اجتماعی باهاش هم سطح نیستم.. پس لزومی نداشت خیلی خودم و به آب و آتیش بزنم و وانمود کنم به چیزی که نیستم..
ولی خب از اونجایی که خوب لباس می پوشید و از اون بدتر.. هربار که می دیدمش یه لباس جدید تنش بود.. ناخودآگاه باعث می شد که منم وقتی قراره کنارش باشم بیشتر حواسم به ظاهرم باشه!
کلید انداختم و رفتم تو.. قبل از اینکه در و ببندم از لای نرده های راه پله نگاهی به در خونه دایی اینا انداختم و همینکه دیدم در کامل بسته اس نفس راحتی کشیدم.. چون معمولاً وقتی باهام کار داشت.. یه کم لای در و باز می ذاشت که وقتی اومدم و دارم از پله ها میرم بالا صدای پام و بشنوه و بتونه مچم و بگیره..
خواستم آروم و بی سر و صدا در و ببندم و برم تو که همون موقع یکی از اون سمت در و هل داد و صدای صدرا تو گوشم نشست:
– باز کن درین منم!
در و باز کردم تا بیاد تو و بعد بازم به همون آرومی بستمش..
– سلام.. کجا بودی؟
کتابای توی دستش و نشونم داد و اونم ناخودآگاه مثل من با پچ پچ کردن گفت:
– رفته بودم از دوستم کتاب بگیرم!
سری تکون دادم و همونطور که همراهش از پله ها می رفتم بالا گفتم:
– چه خبر؟ اوضاع آرومه؟
– آره بابا! گفتم که مامانم یه شب بخوابه و بیدار شه یادش میره..
نفسی گرفتم و هیچی نگفتم.. چون من به اندازه صدرا خوش بین نبودم تو فراموش کردن زن دایی.. نهایتش این بود که همه چی یه کم عقب می افتاد. وگرنه تو اصل ماجرا هیچ فرقی نمی کرد..
– ولی خدایی کار خوبی کردی دیشب نیومدی! چون بعد از اینکه از مهمونی برگشتن هم باز مامان پیله کرده بود چرا نیومدی که بابا گفت گوشیت خاموشه و شب و همونجا می مونی..
بازدمم و با کلافگی بیرون فرستادم.. باز جای شکرش باقی بود که دایی رو مجبور نکرده به محل کارم زنگ بزنه که در اون صورت واقعاً فاجعه به بار می اومد!
– نگران نباش.. حل می شه!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
– حل می شه رو خوب اومدی! زن دایی عزیزم یه کاری می کنه من حل بشم.. ولی این مسئله نه!
اونم به حرفم بی صدا خندید و من همینکه خواستم خداحافظی کنم و آروم برم طبقه بالا در واحدشون باز شد و زن دایی در حالی مچ ما دو تا رو گرفت که نیش جفتمون تا بناگوش باز بود و این یعنی.. پا گذاشتن رو یکی از اصلی ترین خط قرمزهای زن دایی که بگو بخند ما دو تا بود!
تند و دستپاچه سلام دادم و فقط یه جواب زیر لبی داد.. نگاه پر اخمش و از من گرفت و جوری به صورت صدرا دوخت که من اگه جاش بودم با دیدن اون نگاه به غلط کردن می افتادم.. ولی صدرا با بی خیالی داشت مامانش و نگاه می کرد تا اینکه زن داییم با اشاره سر بهش گفت برو تو و بعد روش و برگردوند سمت من..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.