رمان تارگت پارت 443 - رمان دونی

 

 

 

 

– اون جوری نگاه نکن.. همین جوریشم کلی عذاب

وجدان دارم که به خاطر من رفتی و اونا رو تو

نگرانی ول کردی.. هرچی بیشتر این قضیه رو

کش بدی عذاب وجدان منم بیشتر می شه!

یهو عصبی شد و حین بیرون رفتن از آشپزخونه

گفت:

– تو هم که خدا ساخته فقط واسه عذاب وجدان

گرفتن.. چه تو کارایی که بهت مربوطه چه

نیست.. خودت و موظف می دونی که وجدانت

آزرده بشه.. همین الآن خبر مرگ یه آدم توی

آمریکای شمالی هم به گوشت برسه.. می گردی

ببینی ربطی به تو پیدا می کنه که به خاطرش

عذاب وجدان بگیری یا نه..

صداش حین غر زدن دور شد.. ولی هنوز خالی

نشده بود که دوباره برگشت تو آشپزخونه و ادامه

داد:

– اصلا نکنه همه مشکلت جامعه و بلهای

طبیعی هم زیر سر توئه؟! چند وقت پیش تو ترکیه

 

 

یه زلزله اومد پنجاه هزار نفر مردن.. نکنه زیر

سر تو بود؟! دلار رسیده به شصت هزار تومن..

عذاب وجدان گرفتی واسه اش یا نه؟!

چشمام و بستم و پر حرص صداش زدم:

– میــــران!

– از جنگ روسیه و اوکراین خبر داری؟ مطمئنم

اگه خوب فکر کنی می بینی یه سرش به تو وصل

می شه.. وجدانت و خوب عذاب دادی واسه اش؟

– بسه دیگه تو هم.. انقدرم خل و چل نیستم! ولی

واسه چیزی که من باعثشم چه بخوام چه نخوام

عذاب وجدان می گیرم.. انقدر درکش سخته! تو هم

که به خاطر من.. به خاطر حرفای اون شب من

گذاشتی رفتی.. تو نامه ات مگه همین و ننوشته

بودی؟!

– تصمیم خودم بود.. به تو چه ربطی داشت؟!

– من اون شب از خونه ات نمی کشیدمت بیرون و

اون حال و روزم و نمی دیدی.. اصلا همچین

تصمیمی به مخیله ات راه پیدا می کرد؟!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1452

 

 

– بالاخره که چی؟ چه اون شب.. چه یه شب

دیگه.. اول و آخر می دیدم اون حال و روزت و..

اون موقع مطمئن باش اولین و عاقلنه تصمیمی

که می گرفتم همین رفتن بود! البته اگه بذاری!

صداش و برد بالا و این بار دیگه از آشپزخونه

بیرون رفت:

– اگه بــــــذاری!

چشمام و بستم و زیر لب غریدم:

– باز قاطی کرد!

ولی دیگه بس بود.. نمی تونستم بذارم همین

جوری این قضیه رو کش بده.. سریع ظرفا رو

شستم و دو تا لیوان چایی ریختم و بردم بیرون..

خودش و رو مبل انداخته بود و یه پاش و داشت از

عصبانیت تند تند رو زمین تکون می داد.. سینی و

گذاشتم رو میز و مبل رو به روییش و برای

نشستن انتخاب کردم که موقع حرف زدن بتونه

مستقیم تو چشمام نگاه کنه و راست و دروغ حرفام

و تشخیص بده!

 

 

– درست بشین.. می خوام حرف بزنم!

عین پسربچه های سه ساله.. شونه هاش و بالا

انداخت و گفت:

– حرفت و بزن.. به نشستن من چی کار داری..

گوشام که می شنوه!

می دونستم باید تحملم و ببرم بالا.. میران هنوز

نتونسته بود تمام و کمال با به هم خوردن نقشه ای

که براش حداقل یک سال زمان در نظر گرفته بود

کنار بیاد..

واسه همین دیگه بهش گیر ندادم و بعد از یه کم

فکر کردن رو حرفام و جمله بندی هام.. نفس

عمیقی کشیدم و گفتم:

– میران ببین.. تا یه جایی بهت حق می دم.. آره

اون شب حالم خوب نبود.. بهم ریخته بودم..

داغون بودم.. حرفایی زدم که شاید راست بود ولی

تو باید حال بد منم در نظر می گرفتی.. من تو

شرایط نرمالی اونا رو به زبون نیاوردم. نمی گم

اون حالت هام دیگه تکرار نمی شه! آره شاید با یه

 

 

کابوس دیگه.. یه بار دیگه همه اون روزا برام

یادآوری بشه و اعصابم به هم بریزه.. ولی

مطمئناا.. اگه بخوایم بشمریم.. تعداد روز و شبایی

که مثل الآن آرومم و فکر کردن به گذشته اذیتم

نمی کنه.. خیلی بیشتر از اون شباییه که گهگاهی

درگیر همچین خیالاتی می شم!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1453

بالاخره جدی شد و خودش و روی مبل صاف کرد

و خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و سریع

گفتم:

– بعدشم.. از اون جریانات.. یک سال و نیم گذشته

و من هنوز دارم بعضی شبا کابوسش و می بینم..

تو چی با خودت فکر کردی که گفتی الآن برم و

یک سال دیگه برگردم تا همه چیز درست بشه..

اگه درست شدنی بود.. تو همین یک سال و نیمی

که ندیدمت درست می شد.. کم تر شد.. ولی هیچ

وقت از بین نرفت و نمی ره.. مگه تو کاری که..

کاری که مادرت کرد و فراموش کردی؟ بعد از

 

 

پونزده سال هنوز کابوسش و می بینی.. پس چرا

از من انتظار داری که یک سال نبینمت و هرچی

بینمون بوده رو فراموش کنم.. تو این یک سال

ممکنه تو رو فراموش کنم.. ممکنه فکر دوباره

رابطه برقرار کردن و از صفر شروع کردنمون و

فراموش کنم.. ولی اونا چیزی نیست که فرموش

بشه میران.. نه برای من.. نه برای تو!

چشماش و محکم به هم فشار داد و دستی با

کلفگی رو صورتش کشید..

– خب الآن اینایی که گفتی یعنی چی؟ یعنی من چند

بار دیگه باید اون حالت های تو رو ببینم و

بعدش.. بمیرم و زنده بشم.. هدفت اینه؟ می خوای

این جوری آزارم بدی؟!

– اگه انقدر آزارت می ده.. اگه نمی تونی تحمل

کنی.. اگه فقط دنبال فرار کردنی.. برای همیشه

برو میران.. حرف از برگشتن تو یه سال.. دو

سال.. یا حتی ده سال دیگه نزن! بگو برای همیشه

رفتم از زندگیت.. تو هم با خیال این که دیگه هیچ

 

کسی به اسم میران تو زندگیت نیست و تا آخر

عمرتم دیگه قرار نیست باشه.. به زندگیت ادامه

بده. اگه این جوری بگی.. به خدا منم درکت می

کنم و دیگه هیچ وقت تلش نمی کنم برای پیدا

کردنت.. چون می فهمم که برای تو هم سخته

تحمل این عذاب و نمی تونی با این شرایط کنار

بیای.. می فهمم رفتن و فرار کردن و ترجیح می

دی و منم.. سد راهت نمی شم! فقط کافیه بگی!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1454

با کف دستش ضربه محکمی به میز شیشه ای زد

که سینی و لیوان های چایی تکون بدی خوردن و

منم ناباورانه بهش زل زدم که گفت:

– من بمیرمم همچین حرفی نمی زنم.. خب؟! این و

قبلا هم بهت گفته بودم.. اگه قراره تو توی زندگیم

نباشی.. می خوام اصلا اون زندگی وجود نداشته

باشه.. من یه مرده بودم درین! چرا نمی فهمی؟

آدمی که از تو اون خونه آتیش گرفته بیرون

کشیدن و خیلی زود فهمید برای دوباره سرپا

 

 

شدنش چندین ماه زمان لازمه.. فرقی با یه مرده

نداشت.. اون همه معاینه.. اون همه درد.. اون

همه داروهایی که روح و روانم و به بهم ریخته

بود.. اون همه بدبختی کشیدن تو بیمارستان ها..

اونم وقتی حتی نمی تونستی بدون کمک از تختت

بیای پایین و دو قدم راه بری.. چند بار رفتن تو

اتاق عمل و برگشتن.. حتی اگه نتیجه اش بهبودی

کامل باشه بازم هر آدمی رو از پا درمیاره.. فکر

می کنی منی که حتی برای آنفلوانزای شدیدم

حاضر نمی شدم برم دکتر و هرچی بود تو همون

خونه حلش می کردم.. چه جوری تونستم اون

شرایط و طاقت بیارم و دوباره خودم و پیدا کنم؟

فقط با فکر تو.. با فکر دوباره رسیدن به تو! با

فکر جبران گذشته.. دور ریختن همه خاطرات بد

و ساختن خاطرات جدید..

اشکی که به خاطر تعریف روزای بیمارستانش تو

چشمام نشسته بود و سریع پس زدم.. تا دوباره

اعصابش به هم نریزه و اون ادامه داد:

 

 

– من از جلوی چشمت رفته بودم.. ولی تو شبانه

روز جلوی چشم من بودی.. همه اش تصور می

کردم یه گوشه اتاق تو بیمارستان وایستادی و بدون

هیچ حرفی داری نگاهم می کنی.. درست مثل

همون روزی که اومدی و من و با اون سر و

وضع باندپیچی شده دیدی.. اون روز من هیچ

حرفی نزدم.. ولی از اون روز به بعد.. هربار که

می دیدمت.. تو سکوت کرده بودی و فقط با

نگاهت وادارم می کردی به خوب شدن.. انگیزه ام

شدی درین.. تمام امید من برای گذروندن اون یک

سال و نیم جهنمی شدی که بالاخره تونستم روی

دو پام وایستم و برگردم.. حالا.. حالا خودت

کلهت و قاضی کن.. من چه جوری می تونم این

آدم و برای همیشه از زندگیم خط بزنم و برم؟! من

همیشه واضح و رک و راست بهت گفتم چی می

خوام.. ولی الآن.. این که تو چی می خوای.. مهم

تره!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1455

عمیق تو چشماش زل زدم و جواب دادم:

 

 

– معلوم نیست؟! می تونستم برم.. می تونستم فرار

کردن و ترجیح بدم و جوری که حتی روحتم

خبردار نشه.. برم جایی که هیچ وقت دستت بهم

نرسه.. که وقتی تصمیم گرفتی از پیله ات دربیای

و برگردی با جای خالیم رو به رو بشی و بفهمی

حداقل برای من دیگه همه چیز تموم شده.. ولی

ببین.. من الآن این جام.. بدون زور و اجبار

کسی.. بدون ترس از تهدید.. بدون فکر کردن به

اون عذاب وجدانی که از نظرت مسخره اس.. الآن

این جام.. چون منم معتقدم یه شانس دوباره

حقمونه! نمی دونم طلسمه.. نفرینه.. پیشونی

نوشته.. یا هرچیز دیگه که اسمش و می ذارن..

ولی بدبختانه.. تو این یک ماه نتیجه همه فکر

کردنام این بود که.. زندگی کردن با توی کله

خراب مودیً حالی به حالیً غیرقابل پیش بینی

رو.. به یه زندگی نرمال و روتین و بدون بالا و

پایین.. ترجیح می دم!

گفتم و نفس لرزونم و با درموندگی بیرون فرستادم

و نگاهم و از چهره خندون شده میران که احتمالاا

 

 

به خاطر صفاتی بود که بهش دادم گرفتم و خیره

به دستام لب زدم:

– دوست دارم از صفر شروع کنیم.. ولی نه با

فرار از مشکلت.. با موندن و تلش برای از بین

بردنشون!

میران از جاش بلند شد و به اندازه یه مبل بهم

نزدیک شد و خیره تو صورتم گفت:

– باشه.. منم هستم! هر پیشنهادی داشته باشی.. تا

تهش کنارتم و کمکت می کنم!

– فقط من نیستم که احتیاج دارم میران.. تو هم

قراره با آدمی زندگی کنی که یه روز به سرش زد

و با یه گالن بنزین رفت تو خونه ات و یه خرابه

تحویلت داد.. پس جفتمون باید به همدیگه کمک

کنیم.. واسه قبول کردن و کنار اومدن با این

شرایط..

سرش و به تایید تکون داد و گفت:

– پیشنهادت چیه؟!

 

 

– من خیلی فکر کردم.. چند تا.. شرطم گذاشتم که

جفتمون باید بهش عمل کنیم.. اول از همه این که..

هی سعی نداشته باشیم چیزی رو فراموش کنیم..

بیشتر باید تلش کنیم تا با هرچیزی که ما رو به

این جا رسونده کنار بیایم.. هم با گذشته بد پدر و

مادرامون.. هم با گذشته بد خودمون.. ازش یه تابو

نسازیم که فکر کردن بهش و حرف زدن درباره

اش زندگی و آرامشمون و به هم بزنه..

 

#پارت_1456

– با این صد در صد موافقم..

– دوم این که.. سر هیچی همدیگه رو تحت فشار

قرار ندیم.. به خصوص تو.. زورگویی هات و

بذار کنار.. بذار همه چیز و با آرامش حل کنیم!

– درین.. من دیگه قرار نیست سر اون مسائلی که

خودت می دونی تحت فشار بذارمت.. تو اون نامه

هم گفتم که اگه نخوای بهت دست نمی زنم و حتی

اتاقامونم از هم جدا می کنم که…

– منظور من فقط اون مسائل نبود! کلا.. درباره

همه چیز باید زورگویی و اجبار و بذاری کنار..

 

 

این بار ابروهاش و بالا انداخت و ژست فکر

کردن به خودش گرفت.. نتونست مثل قبلی

بلفاصله قبولش کنه.. چون به هر حال..

زورگویی جزیی از وجودش بود و نمی تونست به

همین راحتی از بین ببردش..

با این حال سری به تایید تکون داد و من با این که

می دونستم الکی بود.. ولی کشش ندادم..

– سوم این که.. انقدر تو وجود همدیگه.. دنبال یه

نشونه.. یه واکنش.. یه عکس العمل نگردیم.. می

دونم اولش دست خودمون نیست و ناخودآگاه به

خیلی چیزا فکر می کنیم.. یا حتی ممکنه از

حرفای همدیگه بهمون بربخوره.. ولی به مرور

زمان.. باید این مسئله رو بذاریم کنار..

– همه اینایی که گفتی مربوط به من می شه نه؟!

– نه.. منم گاهی اوقات این جوری می شم.. ولی

تو بیشتر داری رو این قضیه مانور می دی.. که

بذار این کار و بکنم ببینم واکنشش چیه.. یا بذار

این حرف و بزنم ببینم بهش برمی خوره یا نه! دو

 

 

تا آدم عادی که هیچ کدوم از مشکلت ما هم

نداشته باشن ممکن از بعضی حرفای پارتنرشون

برنجن و عصبی بشن.. تو نباید از خودمون انتظار

داشته باشی که از همین اول همه چیز اوکی باشه!

– خب.. برو بعدی ببینم دیگه چی به خوردمون می

خوای بدی؟!

– چهارم! دروغ و پنهون کاری ممنوع! با توجه به

این.. چیزی هست که الآن بخوای بهم بگی؟!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1457

با اخمای درهم از تعجب.. سرش و به چپ و

راست تکون داد و منم ناراضی از جوابش.. ادامه

دادم:

– پنجم! هر مشکلی بود.. با هم حرف می زنیم..

دو تایی حلش می کنیم.. تنهایی تصمیم نمی گیریم..

نمی ذاریم بریم و بعد با نامه حرفامون و بزنیم..

این یه رابطه دو نفره اس.. هیچ وقت یه نفر تنها

نمی تونه بهترین تصمیم و بگیره و اون یکی رو

تو عمل انجام شده قرار بده!

 

 

پوف کلفه ای کشید و گفت:

– تو این شرطات چیزی هم هست که خودتم بهش

عمل کنی.. یا فقط به فکر آچار انداختن تو رفتار و

شخصیت منی؟

– هست! شرط ششمم چیزیه که.. جفتمون باید بهش

عمل کنیم!

– خب؟

– باید با هم بریم.. پیش یه مشاور!

چشماش که گشاد شد سریع گفتم:

– اون جوری نگاه نکن.. لطفاا از اون آدم هایی هم

نباش که فکر می کنن فقط اونایی که مشکل حاد

روانی دارن می رن پیش مشاور.. یا اصلا نه.. از

همون آدما باش! چون به هر حال ما جفتمون.. یه

جاهایی ثابت کردیم دیوونه ای رو دستمون نیست

و مشکلت شدید روحی و روانی داریم.. پس چرا

نباید برای درمانمون از یه متخصص کمک بگیریم

که حالمون زودتر خوب بشه!

 

 

عصبی و کلفه خندید و دستش و چند بار رو

صورتش کشید و نفسش و فوت کرد.. معلوم بود

به زور داره خودش و آروم نگه می داره..

– خیله خب.. فرض می کنیم که رفتیم و تو همون

جلسه اول.. سیر تا پیاز اتفاقاتی که برامون افتاده

رو واسه اش تعریف کردیم.. بعد.. اون متخصص

با سواد.. برگشت بهت گفت.. تو غلط می کنی می

خوای رابطه ات و.. با آدمی که اون بلها رو

سرت آورده و عامل شروع کابوسات شده ادامه

بدی.. بعد ما موظفیم به حرفش گوش بدیم.. فقط

چون تو این کار تخصص داره و تشخیص می ده

که با کات کردن جفتمون آروم تریم.. هوم؟!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1458

– اولاا که تو از کجا می دونی همچین حرفی می

زنه؟ دوماا.. ما همون اول که رفتیم.. این و بهش

می گیم که با همه این شرایط.. می خوایم که با هم

ادامه بدیم.. اونم بر اساس همون تصمیم بهمون

راهکار می ده.. وگرنه قرار نیست طبق نظر یکی

 

 

دیگه زندگیمون و پیش ببریم! کسی قرار نیست ما

رو مجبور به کات کردن کنه.. منم اگه قرار بود..

فقط به حرف و توصیه یکی.. این شکلی مسیرم و

انتخاب کنم.. خیلی وقت پیش قیدت و زده بودم!

تکیه داد به مبل و به خنده های عصبیش ادامه داد:

– مرسی واقعاا!

– این منطقی ترین تصمیمیه که یه آدم تو جای من

می تونه برای زندگی و آینده اش بگیره و تو هم

باید این و قبول کنی.. ولی مسئله این جاست که

من هیچ وقت یه آدم منطقی نبودم و تصمیمات

احساسی بیشتر به مذاقم خوش می اومد..

یه کم با همون حالت های عصبیش فکر کرد و بعد

که تصمیمش و گرفت گفت:

– خیله خب.. ولی منم سر این مورد آخر دو تا

شرط دارم..

– بگو!

– اول این که.. خودم می گردم دنبالش و یکی و

پیدا می کنم..

 

سرم و به تایید تکون دادم که ادامه داد:

– دوم این که.. اگه تو همون جلسه اول..

کوچکترین حرف و اشاره و نصیحتی راجع به جدا

شدنمون ازش شنیدم.. دیگه نه پام و تو مطبش می

ذارم.. نه اجازه می دم تو بری!

– تو همین الآن شرط دومم و که حذف زورگویی

بود و نقض کردی!

– به هر حال اینم شرط منه و تو باید قبولش کنی!

پوف کلفه ای کشیدم و فقط برای این که خیالش و

راحت کنم.. تا انقدر این مسئله مشاور و پیش

خودش گنده نکنه گفتم:

– باشه.. قبول!

دستش و برای دست دادن به سمتم دراز کرد و

گفت:

– توافق انجام شد یا بازم شرط داری؟

 

 

 

 

 

 

#پارت_1459

 

 

خیره تو چشمای خندونش باهاش دست دادم.. ولی

فکر آزاردهنده ای که همون لحظه از ذهنم رد

شد.. باعث شد دستم و عقب بکشم و اونم با تعجب

بهم زل زد تا علت کارم و بدونه که سریع گفتم:

– یه.. یه شرط دیگه هم دارم!

– چی؟!

از جام بلند شدم و رفتم سمت کیفم.. در حالی که

این دفعه خودمم زیاد به کاری که می خواستم بکنم

اطمینان نداشتم.. ولی چاره دیگه ای برام نذاشته

بود و باید همین لحظه بهش می فهموندم که اگه

قرار نیست به شرطایی که براش گذاشتم عمل

کنه.. منم مجبورم از یه راه دیگه وارد بشم!

از تو کیفم.. یه بسته سیگار و فندکی که قبل از

اومدن به این جا خریده بودم و برداشتم و برگشتم

پیشش و گذاشتمشون روی میز..

نگاهش با تعجب از اون پاکت سیگار به صورتم

خیره شد و من.. با این که ذره ای خونسردی تو

 

 

وجودم حس نمی کردم.. به زور نقابش و به

صورتم زدم و گفتم:

– شرط آخرمم اینه که.. دوباره باید سیگار بکشی!

گیج و آشفته بود و هیچ درکی از حرفم نداشت که

آروم لب زد:

– چرا؟!

شونه ای با بی تفاوتی بالا انداختم..

– فکر کن یه فانتزیه.. دوست دارم شوهرم

سیگاری باشه.. از ژستت موقع سیگار کشیدن

خوشم میاد!

چشماش قفل چشمام بود و نگاهش و حتی به اندازه

پلک زدن ازم نمی گرفت.. انگار می خواست با

همین نگاه سرم و سوراخ کنه و به مغزم دست پیدا

کنه و بفهمه علت اصلی به زبون آوردن این حرفا

که لابد خوب فهمیده بود ذره ای صداقت پشتش

حس نمی شد چیه؟!

 

 

تا این که نگاهش و با پوزخند غلیظی از چشمام

گرفت و خیره به اون پاکت سیگار.. همون طور

که با انگشتاش رو میز ضرب گرفته بود لب زد:

– شنیدی می گن کسی که وسط آتیش رقصیده رو..

از شعله کبریت نترسون؟ حکایت منه!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1460

قبل از این که بخوام حرفش و برای خودم تجزیه و

تحلیل کنم سریع اون سیگار و فندک و از رو میز

برداشت و بلند شد..

سرعت عملش انقدر بالا بود که تا به خودم بجنبم و

از جام پاشم و بفهمم چی کار قراره بکنه.. چند

قدمم ازم فاصله گرفته بود!

با چشمای گرد شده زل زدم بهش.. که سیگار و با

جدیت بین لباش گذاشته بود و داشت بهش فندک

می زد و شاید شانس من بود که فندک بار اول کار

نکرد و من فرصت پیدا کردم.. تا خودم و بهش

برسونم و محکم بزنم پشت دستش..

– چه غلطی داری می کنی؟!

 

 

نگاهش و بدون حرف ازم گرفت و خواست دوباره

فندک بزنه که از ساعد دستش آویزون شدم و به

زور کشیدمش پایین و بعد هم فندک و ازش گرفتم

و هم سیگار و از بین لباش برداشتم..

با بغضی که تو گلوم چسبیده بود جیغ زدم:

– نکـــــــــــن!

صدای اونم مثل من بالا رفت و توپید:

– چرا؟! خودت نخواستی مگه؟ می خوام باز

سیگاری بشم.. بده مگه؟

دستش و به سمتم دراز کرد..

– بده من اون و!

گریه نمی ذاشت حرف بزنم و فقط دستام و بردم

پشت بدنم و سرم و به چپ و راست تکون دادم..

– بده بهت می گم!

وقتی دید بازم کوتاه نمیام.. یه سیگار دیگه گذاشت

بین لباش و راه افتاد سمت آشپزخونه تا از فندک

 

 

گاز برای روشن کردنش استفاده کنه که دوییدم

دنبالش و با گریه نالیدم:

– نکن.. نکن بهت می گم.. کری مگــــه!

– دارم به شرطت عمل می کنم.. چه زود پشیمون

شدی!

وقتی دیدم هنوز داره با حرص به کارش ادامه می

ده.. قبل از این که اون شعله به سیگارش برسه..

رو زانوهام فرود اومدم و از پاچه شلوارش

آویزون شدم و زار زدم:

– نکن میران.. تو رو خدا نکن.. نکش اون و..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1461

ضربه مشتی که خیلی دلم می خواست به ساق پاش

بکوبم و برای این که دوباره عامل دردش نباشم..

به پای خودم کوبیدم و لا به لای هق هق کردنم

نالیدم:

– اون جوری گفتم که به حرف بیای.. که خودت

بگی.. که تموم کنی این پنهون کاری مسخره ات

 

و.. حالا تو به جای حرف زدن می خوای خودت

و به کشتن بـــــدی؟ مگه همین چند دقیقه پیش

نگفتم؟ مگه ازت نخواستم دیگه دروغ و پنهون

کاری بینمون نباشــــــه؟ مگه نگفتم اگه چیزی

هست بهم بگـــــو؟ مگه نگفتم مشکلتمون و با

حرف زدن حل کنیــــم؟! پس چرا به هیچ کدوم از

حرفام اهمیت ندادی؟ تا کی می خواستی این و از

من قایم کنــــــی؟ تا کی می خواستی بهم نگی که

اون آتیش سوزی.. به جز پات چه بلی دیگه ای

سرت آورد؟ هـــــان؟!

از پایین بهش زل زدم که دیدم نگاه پر از خشم و

غم و درد اونم به منه و حرفام که تموم شد کنارم

رو پاهاش نشست..

بازوهام و گرفت و پرسید:

– کی بهت گفت؟!

جوابش که ندادم محکم تکونم داد..

– می گم کی بهت گــــــــفت؟!

مکثی کرد و خودش جواب سوالش و داد:

 

 

– کار مهنازه آره؟!

– چه فرقی.. می کنـــــه؟!

– کار مهنــــــــــازه؟!

– آره.. آرههههه.. من ازش پرسیدم.. اونم جوابم و

داد.. چون اون حجم از نگرانیش واسه گم شدن و

تنهایی زندگی کردنت برام قابل درک نبود! گفتم

تماا

ح به جز مسئله پاش.. چیز دیگه ای هم هست

که تا این حد آشفته اش کرده! که وقتی پرسیدم و

بهم گفت.. فهمیدم حق داشته که بعد از رفتنت حتی

نتونه یه شب خواب راحت و بدون استرس داشته

باشه!

با پشت دست اشکام پاک کردم و بی رمق ادامه

دادم:

– الآنم.. این که کی بهم گفت و من از کجا فهمیدم

اصلا اهمیت نداره.. مسئله اینه که این و خودت

باید بهم می گفتی و نگفتـــــی!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1462

دستاش از رو بازوهام سر خورد و نگاه کلفه اش

و از صورتم گرفت..

– چیز مهمی نیست!

 

 

– مهم نیـــــست؟ مهم نیست وقتی یکی مثل تو..

حاضر شده به خاطرش سیگار و ترک کنــــه؟!

مهم نیست و اون دستگاه اکسیژن و گذاشتی کنار

تختت چون حتی احتمال داره توی خواب.. بدون

این که حتی فعالیت شدیدی بکنی حالت بد شـــــه؟

مهم نیست و با یه بوسیدن ساده که بیشتر از حد

معمول طول می کشه نفست می گیره؟ دیگه باید

چه اتفاقی می افتاد که از نظر تو مهم باشه میران؟

هــــــان؟

با احساس سرگیجه به دستام تکیه دادم تا پخش

زمین نشم و نالیدم:

– مهمه.. مهمه میران.. خیلی هم مهمــــه!

حال بدم رو اونم تاثیر گذاشتم بود که با تکیه به

کابینت رو زمین نشست و سرش و محکم با

دستاش نگه داشت.. دیدنش تو این وضعیت گریه

ام و شدیدتر کرد..

دست خودم نبود.. فکر تجربه های تلخی که از سر

گذرونده.. فکر اون لحظه هایی که تا مرز خفگی

 

 

پیش رفته و برگشته.. فکر این که تو این مدت چند

بار مرگ و به چشم خودش دیده.. ثانیه ای از ذهنم

پاک نمی شد!

– فکر می کنی.. من بدم میاد که این مسئله.. یه

چیز کوچیک و بی اهمیت باشه؟ وقتی.. از عمه

ات این و شنیدم.. از خدا می خواستم که دروغ

باشه.. که عمه ات برای زیاد کردن پیاز داغ

ماجرا.. برای بیشتر عذاب وجدان انداختن به جون

من این جوری گفته که حالم و به هم بریزه.. ولی

وقتی یاد اون روز توی عروسی افتادم.. که از

شدت سرفه چه جوری رنگ صورتت عوض شده

بود و کار به جایی کشید که حتی دیگه نتونستی

برگردی تو سالن و مجبور شدی بری.. فهمیدم ذره

ای از حرفای مهناز دروغ نیست! پس خودتم انقدر

سعی نکن.. یه موضوع بی اهمیت بدونیش.. وقتی

که زندگی عادیت و تا این حد مختل کرده!

بالاخره بعد از چند دقیقه که فقط صدای فین فین

گریه من و نفس های عمیق میران شنیده می شد..

 

 

دستاش و از رو سرش برداشت و خیره به رو به

روش لب زد:

– خیله خب.. حالا دیگه فهمیدی.. تا عمق ماجرا

هم پی بردی! منم فهمیدم حس ترحمت وادارت کرد

انقدر تلش کنی واسه پیدا کردنم! حرف دیگه ای

مونده؟!

 

 

 

 

 

 

#پارت_1463

با خشم و عصبانیت بهش زل زدم و وقتی دیدم

نگاهم نمی کنه.. خودم و جلو کشیدم و دستام و

گذاشتم رو زانوهای خم شده اش..

– چرا چرت و پرت می گی؟! چه ترحمی؟!

– این که دلت برام بسوزه و فکر کنی.. چون توی

اون آتیش سوزی این اتفاق برام افتاد و حالا باید با

فدا کردن خودت تو این زندگی.. مسئولیت کارت و

قبول کنی!

– همچین چیزی نیست.. من ناراحتم که این اتفاق

تو همون شب نحس برات افتاد! ولی دیگه نمی

خوام سر این مسئله خودم و مقصر بدونم.. می

 

فهمی یا نه؟! اصلا مگه من بهت گفتم کله خر

بازی دربیار و بیا وسط آتیش واسه نجات دادن

من؟ به جای سوپرمن شدن.. مثل همون عموی

نامردم.. وایمیستادی بیرون و جزغاله شدنم و

تماشا می کردی! خودت تصمیم گرفتی بیای.. پس

باید خطرات و آسیب هایی که این کار برات داشت

هم به جون می خریدی! بعدشم.. حالا که اومدی..

من و از اون جا نجات دادی و زندگیم و بهم

برگردوندی.. این تویی که باید مسئولیت کارت و

قبول کنی! فهمیدی؟

همون طور که سرش و به کابینت تکیه داده بود..

فقط چشماش و برای دیدنم چرخوند و من پر بغض

تر و در عین حال خشمگین تر ادامه دادم:

– اون شب قرار بود برای من.. آخرین شب زندگیم

باشه! تو نذاشتی.. تو وادارم کردی به دوباره زنده

بودن و زندگی کردن.. پس حالا.. حق نداری با

این حرفای چرت و پرت.. خودت و عقب بکشی و

من و تنها ول کنی.. اون کسی که لایق ترحمه..

منم که دیگه تو این دنیا هیچ کس برام نمونده.. تو

 

 

هم ولم کنی.. تنهاترین آدم روی زمین می شم

میران.. تو رو خدا نذار بیشتر از این پیشت خوار

و خفیف بشم و دست از این حرفای احمقانه ات

بردار!

سرم و انداختم پایین و با صدای بلند به گریه کردنم

ادامه دادم.. ولی میران نذاشت زیاد ادامه پیدا کنه..

وقتی سرم و تو بغلش گرفت و با بوسه های پشت

سر هم و نفس های عمیقی که از لا به لای موهام

می کشید.. هم خودش و آروم کرد.. هم من و.. هم

قلبی که دیگه داشت برای این آدم و همه اخلقای

مزخرفش.. از جا کنده می شد!

 

 

#پارت_1464

 

 

×××××

ده دقیقه ای می شد که رو تخت اتاق خوابم.. دراز

کشیده بودم و همون طور که سر درین روی سینه

ام بود و موهای خوش عطرش.. تو نزدیک ترین

فاصله به مشامم.. داشتم نهایت لذت و آرامشی که

خیلی وقت بود توی زندگیم نداشتم و تجربه می

کردم!

من این لحظه رو.. حداقل برای یک سال آینده در

نظر داشتم و تحقق پیدا کردنش انقدر زود.. چنان

موهبتی بود که فقط امیدوار بودم قلبم قدرت

تحملش و داشته باشه!

فکر این که درین هم بعد از اون گریه طولانی و

هق هقی که دلم و خون کرد.. تو بغل من آروم

گرفت و حتی وقتی بلندش کردم و تا اتاق خواب

آوردم و کنار خودم روی تخت خوابوندمش..

 

 

اعتراض و مکث و تعللی نکرد.. این حس خوب و

لذت و شدیدتر می کرد!

به قول خودش.. کارمون زیاد بود و راهمون

طولانی.. زمان می برد حل همه مشکلتم نه..

حداقل نصف بیشترش.. تا جایی که بتونیم لقب

نرمال به رابطه امون بچسبونیم.. ولی کی اگه جای

من بود می تونست دست رد به پیشنهاد عاقلنه

درین بزنه و برگرده به پیله تنهاییش تا فقط زمان

بگذره.. بدون این که مطمئن باشیم تهش می رسیم

به اون چیزی که می خوایم!

حالا همون زمان باید سپری می شد.. ولی حداقلش

این بود که من.. اون کسی که می خواستم و باعث

انگیزه ام می شد هم کنارم داشتم و این جوری

حداقل.. چندین قدم جلوتر از نقطه ای بودم که

خودم در نظر داشتم و به خاطرش اون تصمیم و

گرفتم!

 

 

با نفس عمیقی که کشیدم درین هراسون سرش و

از رو سینه ام برداشت و نگاه نگرانی بهم انداخت

و پرسید:

– اذیت می شی سرم این جاست؟!

– نه.. چرا؟!

– دیدم هی نفس عمیق می کشی.. گفتم شاید دارم به

ریه هات فشار میارم!

چپ چپی نگاهش کردم و با فشار به سرش..

دوباره وادارش کردم برگرده سر جاش و توضیح

دادم:

– نفس عمیقم برای این بوی بادوم موهاته..

 

 

 

 

 

 

#پارت_1465

جوابم و نداد چون می دونستم ذهنش هنوز درگیر

مشکل ریَویمه.. منم فعلا کاری از دستم برنمی

اومد.. باید خودش به مرور می فهمید این مسئله

اون قدری هم که فکر می کرد ترسناک نیست!

با فکری که از سرم گذشت پرسیدم:

 

 

– پس فرخم همین جوری راضی کردی آره؟

ضعف هام و یکی یکی براش ردیف کردی تا

بترسه و بهت آدرس این جا رو بده؟!

– فقط بهش گفتم اگه تو تنهایی بلیی سرت بیاد..

اون و سکوتش مسئول اتفاقاتی می شن که بعدش..

بعدش ممکن بود بیفته..

– چه اتفاقاتی مثلا؟!

– حالا.. بماند! ولی باز همون موقع راضی نشد..

چند روز گذشت تا بهم زنگ زد.. دیگه نمی

دونستم این وسط چی شد که یهو نظرش برگشت!

این و دیگه من خوب می دونستم.. ولی قصد

توضیح دادنش هم نداشتم.. چون نمی خواستم این

آرامش موقتش دوباره به هم بخوره..

دیروز صبح که تازه از حموم در اومده بودم و

همون موقع فرخ بهم زنگ زد.. نفسم به خاطر

بخار حموم گرفت و نتونستم باهاش حرف بزنم و

مجبور شدم قطع کنم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
1 سال قبل

دستت درست👌

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

خدایا چقدر رمانه لوس و بی مزه شده دیگه
همش درین داره گریه می‌کنه میران داره نفس عمیق می‌کشه 🤣🤣🤣چشم میران میخوره به رد سوختگی دست درین
چشم درین میخوره به پای میران و حالا ریه ش 😁😁بازم گریه و حرفای بشدددت تکراری و در آخر سر درین تو سینه ی میران و بوی بادوم کله ی درین
نویسنده جان وا بده دیگه خودت خسته نشدی اینهمه تکرااااار ؟

علوی
علوی
1 سال قبل

از آخر به اول:

  • حمام دارای بخار بالا، باعث ایجاد حس ترس و عذاب وجدان در وکلای برای باز کردن قفل دهانشان می‌شود.
  • حدس من درست بود، صحبت به جاهای دیدنی و ندیدنی کشید
  • گاهی با سیگار از ملت اعتراف بگیرید
  • قول و قرار کلا با میران جماعت جواب نمی‌دهد. عمراً از موضع عقل کل بودن خودشان کوتاه نمی‌آیند.
  • راه حل درین هزار بار منطقی‌تر از حماقت میران بود

از الان متنظر ادامه‌اش هستم.

camellia
camellia
1 سال قبل

خوب و عالی و پُر و پیمون.😍

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x