مجبورم می کرد برگردم خونه و.. یه چیز دیگه
بپوشم!
*
همزمان با خاموش کردن شعله گاز.. صدای باز
شدن در حموم و شنیدم و حین خالی کردن
محتویات قهوه جوش توی دو تا فنجون گفتم:
– بیا یه قهوه بخور.. بعد برو لباس بپوش!
با حوله تن پوشش حین خشک کردن موهاش اومد
تو آشپزخونه و گفت:
– با این لباس وایستادی به کار کردن؟
– چی کار می کردم خب؟
– درش میاوردی..
حموم انگار بهش ساخته بود که سر حال تر شده
بود و حین نشست پشت میز آشپزخونه با شیطنت
گفت:
– هم لباست چروک نمی شد.. هم خودت راحت تر
بودی!
نگاهش جمله اش و ادامه داد که انگار می خواست
بگه «هم من» ولی دیگه این و به زبون نیاورد و
منم چیزی به روم نیاوردم..
#پارت_1481
فنجون قهوه اش و گذاشتم جلوش و گفتم:
– مرسی که انقدر به فکر من و لباسمی.. ولی
همین جوری راحتم!
– من ناراحتم!
– مشکل من نیست!
نیشخندی زد و درجا و بدون فکر گفت:
– الآن بتازون واسه خودت.. پس فردا که عروسی
کردیم و اومدی تو خونه من.. ناچاری اون جوری
بگردی که من راحتم!
دستم که این بار برای برداشتن فنجون خودم دراز
شده بود.. وسط راه از حرکت وایستاد و یه چیزی
مثل برق تو وجودم نفوذ کرد و سلول به سلول تنم
و لرزوند!
این لحن.. این صدا.. این طرز حرف زدن.. این
کلمات تهدید آمیز و سرخوشی ناشی از قدرت
برتر بودن.. من و برد به روزایی که توی
زندگیم.. هیچ اراده ای از خودم نداشتم و تک به
تک حرکاتم.. زیر سایه اجبار.. زیر سایه تهدید و
تحقیر و تمسخرهایی بود که از زبون همین آدم
بیرون میومد و زندگی و به کامم زهر می کرد!
– درین؟!
صداش و شنیدم.. ولی نه تونستم عضلتم و حرکت
بدم و نه حتی نگاهم و از اون نقطه ای که روش
گیر کرده بودم بگیرم..
یه صدایی مدام داشت تو گوشم می گفت:
«نکنه اشتباه کردم.. نکنه تصمیم غلطی گرفتم..
نکنه عوض نشده.. نکنه همه این تغییر کردنا برای
اینه که از دائمی شدن حضورم توی خونه و
زندگیش مطمئن بشه و وقتی خیالش راحت شد.. یه
بار دیگه اون روی خودش و بهم نشون بده.. مثل..
مثل دفعه پیش!»
هنوز با همین صداها و حال بدی که یهو کل
وجودم و پر کرد درگیر بودم که با لمس شدن دستم
توسط دستش.. شوک دوم بهم وارد شد و جوری
از جا پریدم و دستم و عقب کشیدم که خود میرانم
ترسید و ناباورانه بهم زل زد..
ولی زودتر از من به خودش اومد و انگار فهمید
این حالت هام برای چیه که ازم فاصله گرفت و
جفت دستاش و به نشونه تسلیم شدن برد بالا..
– باشه.. باشه قربونت برم.. دست نمی زنم بهت..
خودت برو بشین رو صندلی.. رنگت پریده..
ببین.. ببین اصلا دستام و می برم پشتم.. کاریت
ندارم درینم.. فقط خواستم کمکت کنم بشینی!
#پارت_1482
نگاهم و از چهره پر از نگرانیش.. به دستاش که
پشت کمرش قفل کرده بود دوختم و بعد.. نفس
حبس مونده ام و آروم و بریده بریده بیرون
فرستادم!
ضربان قلبم و نبضی که تو همه بدنم حسش می
کردم.. هنوز از بین نرفته بود.. ولی کم کم داشتم
به خودم می اومدم و از گذشته برمی گشتم به
زمان حال!
بعد از چند تا نفس عمیق.. با نیم نگاهی به چهره
میران که حالا حالش از منم خراب تر شده بود..
سعی کردم لبخندی رو لبم بنشونم که زیاد موفق
نبودم و فقط خودم و به صندلی رسوندم و نشستم
روش!
میران سریع راه افتاد سمت یخچال و یه لیوان آب
برام آورد و گذاشتش رو میز.. خواستم بردارم که
گفت:
– نه وایستا.. فشارت حتماا افتاده.. بذار قند بریزم..
دلم سوخت برای صدای لرزونش.. چی به سر
زندگیمون اومده بود که به این جا رسیدیم.. جایی
که حتی نتونیم یه مکالمه عادی.. یه شوخی نرمال
که بین هر پسر و دختری پیش میاد داشته باشیم؟!
حالا که دیگه اون میران گذشته رو جلوم نمی
دیدم.. نمی تونستم شاهد این حالش باشم.. قندون و
که گذاشت رو میز.. لعنتی به حواس پرتش فرستاد
و خواست با عجله بره یه قاشق بیاره که این بار
قبل از دور شدنش.. خودم مچ دستش و گرفتم و
نگهش داشتم!
چرخید سمتم و مردمک های دو دو زده اش و به
چشمام دوختم که جون کندم تا بگم:
– خـ.. خوبم!
نگاهش بین صورتم و دستش که هنوز توی دستم
بود جا به جا می شد و انگار هنور باور نکرده بود
که برای مطمئن شدنش.. کف دستش و به یه
طرف صورتم چسبوندم تا بهش بفهمونم.. دیگه از
لمس شدنم توسط دستاش نمی ترسم و اون شوکی
که یهو دچارش شدم گذشت!
اونم مثل من برای آروم شدنش یه نفس عمیق کشید
و بعد با احتیاط صورتش و جلو آورد و پیشونیم و
خیلی کوتاه بوسید و عقب کشید..
هنوز قصد ول کردن دستش و نداشتم و اونم
صندلی و جلو کشید و نزدیکم نشست..
– چی شدی تو؟!
#پارت_1483
آب دهنم و قورت دادم و درحالی که یه کم
خجالتزده بودم از این وضعیت آروم لب زدم:
– دست خودم نبود.. یه لحظه.. پرت شدم تو اون
روزای مزخرف.. وقتی اون جوری گفتی.. یاد
اون میران قبلی افتادم که کاری جز.. چزوندن من
بلد نبود! یاد روزایی که.. من و به زور می
کشوندی تو خونه ات.. بعد از رابطه.. نمی ذاشتی
لباسام و بپوشم که دوباره…
– درین.. دریـــــن!
با کف دست آزادش محکم کوبید رو میز و
چشماش و محکم بست..
– بسه!
تو جام پریدم و با ترس زل زدم به چهره اش..
حس کردم به زور خودش و کنترل کرد و که
دستش و به جای میز تو دهن من نکوبه.. ولی من
نمی خواستم تسلیم این ترس بشم.. بذار بفهمه
همون طور که من ابایی از به زبون آوردن اون
روزا ندارم.. اونم باید تحملش و برای شنیدن بالا
ببره!
صورتش و با دستام نگه داشتم و با جدیت توپیدم:
– به من نگاه کن!
چشماش و که باز کرد ادامه دادم:
– چی بسه؟ قراره چیزی یادمون بره؟ قراره تا آخر
عمر از گذشته فرار کنیم؟ نمی شه میران.. نمی
شه! فرار هیچ وقت چاره کار نبوده.. بالاخره یه
روزی.. یه جا نفس کم میاریم.. خسته می شیم از
دوییدن و فرار کردن.. وایمیستیم واسه نفس تازه
کردن و اون موقع.. گذشته خودش و بهمون می
رسونه! اون موقع اس که دیگه هیچ رمقی نداریم و
با هر ضربه ای که بهمون زد زخممون عمیق تر
می شه! ولی اگه درباره اش حرف بزنیم.. اگه
بمونیم سر جامون و هربار که خواست مثل الآن..
با ضربه هاش تسلیممون کنه باهاش بجنگیم و
همیشه خودمون و واسه هرچیزی آماده کنیم.. نمی
ذاریم از پا درمون بیاره.. دیگه اونم انقدری قوی
نمی مونه میران.. دیگه دنبالمون نمیاد.. دیگه با
یادآوری یه خاطره.. یا مثل همین الآن با یه لمس..
یا به زبون آوردن یه شوخی ساده انقدر به هم نمی
ریزیم.. اولش سخته می دونم.. ولی کم کم همه
چیز برامون عادی می شه.. تو این دنیا هیچ چیزی
وجود نداره که مرور زمان و عادت روش اثر
نذاره.. چه خوشی چه غم.. همه چیز رفتنیه!
#پارت_1484
چشماش پر از اشک شده بود.. ولی اصرار داشت
همون تو نگهشون داره که تا خواستن بریزن
بیرون سریع با دستاش پاکشون کرد و گفت:
– من فقط می ترسم درین.. می ترسم حرف زدن
درباره گذشته و یادآوری اون روزا.. تو رو از
تصمیمی که برای ادامه زندگیت با من گرفتی
پشیمون کنه.. می ترسم به خودت بیای و بفهمی
لیاقتت خیلی بهتر از منه.. که خب حقم داری.. بعد
از اون همه بلیی که سرت آوردم.. الآن نشستی
رو به روم و داری این حرفا رو بهم بزنی.. تو
داری من و آروم می کنی.. بهترین آدم های دنیا
هم.. لایق این زندگی.. با یکی مثل تو نیستن.. چه
برسه به منی که…
– من انتخابم و کردم.. تو هم دیگه حق نداری راه
به راه زیر سوال ببریش.. اگه فکر می کنی انقدر
رفیق نیمه راهم که تا تقی به توقی خورد و چه می
دونم هرچیز کوچیکی تو زندگیمون دلم و زد ولت
کنم و برم اصلا برای چی برگشتی و خواهان
همچین رابطه ای شدی؟ یا اگه هنوز کامل من و
نمی شناسی و دقیق نمی دونی که چه آدمی ام بذار
بگم که من یا به طور کامل قید یه نفر و می زنم..
یا اگه تصمیمم و گرفتم و حاضر شدم باهاش بمونم
دیگه ولش نمی کنم.. تا.. تا وقتی که.. خودش
دیگه نخواد!
دیدم که سیبک گلوش بالا و پایین شد و نگاه گنگ
آشفته اش بین چشمام چرخید..
نمی دونستم چی داره تو فکرش می گذره که یه کم
بعد خودش به زبون آورد وقتی یه کم خودش و به
سمت من خم کرد و گفت:
– یکی.. یکی از مشکلت اساسیمون اینه که..
توی رابطه.. یه وقتایی مثل الآن.. سلول به سلول
تنم بهم فرمان می دن تا حمله کنم به اون لبایی که
این حرفا از بینشون خارج شده و تا سیاه و
کبودشون نکنم عقب نکشم.. ولی ترس این که
دوباره حالت به هم بریزه مانعم می شه و من واقعاا
نمی دونم چه جوری باید…
جمله اش هنوز تموم نشده بود که اون فاصله چند
سانتی رو خودم پر کردم..
#پارت_1485
لبام و جوری به لباش چسبوندم که اجازه اون
خشونتی که داشت با حرص ازش حرف می زد و
پیدا نکنه.. ولی حداقل یه کم از این تب و تابی که
به جون جفتمون افتاده کم بشه و بفهمه اون حالت
های گذرا و مقطعی.. قرار نیست پر و بالمون و
بچینه و اجازه لذت بردن از لحظه های خاص
زندگیمون و نده!
تند شدن نفس های میران و که حس کردم.. همون
جوری که خودم اقدام کرده بودم.. عقب کشیدم و
سریع سرپا وایستادم تا اجازه بوسه دوم و نداشته
باشه و با شیطنت به چهره سرخ شده اش زل زدم:
– پاشو دیگه دیر شد.. قهوه امون و که نذاشتی
بخوریم.. حداقل بریم به عروسی برسم که آفرین
دیگه پدر من و درمیاره!
با همون خنده ای که از رو لبام جدا نمی شد خیره
به چشماش از آشپزخونه بیرون رفتم.. در حالی که
بازم داشت با نگاهش یکی دیگه از اون دارم برات
ها رو نصیبم می کرد!
روم و برگردوندم و حین رفتن سمت هال و نشستن
روی مبل ها.. نفس عمیق و راحتی کشیدم.
درسته که لحظه های تلخ و سختی رو پشت سر
گذاشتیم و یه شوک چند ثانیه ای بهمون وارد شد..
ولی این که از پسش براومدیم و تو همون لحظه
گیر نکردیم.. حس خوبی داشت..
امیدوار بودم که توی بقیه مسائل هم.. بتونیم همین
جوری با کمک همدیگه از چاله چوله ها و دست
انداز های سر راهمون رد بشیم و جلوتر بریم.. با
این امید که ته این مسیر.. بالاخره اون آرامشی که
یه عمر دنبالش بودیم.. منتظرمون باشه!
* ین
م ساعتی طول کشید تا بالاخره میران حاضر شد
و از اتاق بیرون اومد.. لبخند عمیقی رو لبم نشست
با دیدن سر تا پاش و لباسایی که در عین سادگی
بدجوری تو تنش خوش نشسته بود و یه بار دیگه
من و برد به اون روزایی که هر بار محو تیپ
قشنگ و سلیقه خوبش تو انتخاب لباس می شدم!
#پارت_1486
ناخودآگاه از جام بلند شدم و رفتم سمتش.. اونم
همون جا جلوی در وایستاده بود و با دستای فرو
رفته تو جیب شلوارش خیره به من.. منتظر گرفتن
تاییدم بود!
منم با همون لبخندی که از لحظه دیدنش روی لبم
نشست.. جواب نگاه منتظرش و دادم و با فکر این
که شاید تو این فاصله آرایشم به هم خورده باشه
خواستم از کنارش رد شم و برم تو اتاق تا یه بار
دیگه خودم و نگاه کنم که سد راهم شد و گفت:
– کجا؟!
– می خوام برم ببینم آرایشم به هم خورده یا نه؟!
– من می گم خوبه! نظرم و قبول داری؟
– به تو باشه که از خداته هرچی رو صورتم هست
پاک بشه و من تو نچرال ترین حالت ممکن برم
اون جا!
نچ غلیظی گفت و ابروهاش و انداخت بالا:
– اون مال قبل بود! الآن دلم می خواد هرجور که
خودت دوست داری و راحتی بری.. قرارمون چی
بود؟ هیچ زور و اجباری در کار نباشه!
با این که بعید می دونستم یه نفر انقدر سریع بتونه
اون شخصیت قبلیش و تغییر بده ولی سرم و به
تایید تکون دادم و گفتم:
– باشه.. ببینیم و تعریف کنیم!
– هم می بینی.. هم واسه هرکی که دلت می خواد
تعریف می کنی..
– پس الآن اوکی ام؟
یه بار دیگه نگاهش و به سر تا پام دوخت و بعد
خیره شد به گردنم..
– همه چیز خوبه.. فقط گردنت زیادی خالیه!
لبخند خجالتزده ای رو لبم نشست و سرم و انداختم
پایین.. دیگه نگفتم گردنبند بدلی زیاد داشتم که حتی
به لباسمم می اومد ولی.. دلم نمی خواست برای
عروسی تنها دوست صمیمیم ازش استفاده کنم و
ترجیح دادم هیچی نندازم..
تو جشنی که اکثر مهموناشون پولدار بودن و
انواع و اقسام جواهرات اصل و قیمتی از خودشون
آویزون کرده بودن.. با گردن خالی از گردنبند
راحت تر بودم!
#پارت_1487
قبل از این که چیزی به زبون بیارم و علت این
گردن زیادی خالی رو توضیح بدم.. میران دستش
و برد سمت جیب کتش و یه جعبه از توش بیرون
آورد!
آب دهنم و قورت دادم و وقتی اون جعبه رو به
سمت من گرفت.. ناباورانه به صورتش زل زدم
که لبخند مهربونی به سمتم پاشید و گفت:
– اینم قرار بود هدیه تولدت باشه.. ولی حس کردم
یه کم زوده و نگهش داشتم برای یه موقعیت
مناسبت تر. امیدوارم این یکی دیگه مثل اون سبد
گل.. دیدنش باعث عذابت نباشه!
من انقدر خشک شده بودم که نه کاری ازم برمی
اومد و نه حرفی تونستم بزنم.. خودش در جعبه رو
باز کرد و من چشمم افتاد به گردنبندی که شکل
صدف بود و من همین که خواستم لبام و به لبخند
باز کنم و بگم خیلی قشنگه میران شوک دوم و بهم
وارد کرد وقتی اون نصفه رویی صدف و کنار زد
و من چشمم به مرواریدی خورد که تو دلش جا
خوش کرده بود!
– چیزی با ارزش تر از مروارید پیدا نکردم برای
هدیه دادن به کسی که درست مثل معنی اسمش.. با
ارزش ترین ُدر دنیاست..
با حرفی که زد ناباورانه به صورتش زدم و
پرسیدم:
– این.. اصله؟!
سرش و به تایید تکون داد و من نالیدم:
– چرا؟ چرا انقدر هزینه کردی میران؟ این..
خیــــلی گرونه!
– سوییس که بودم خریدمش.. اولین باری که
تونستم رو پاهای خودم راه برم و برای بهتر شدن
روحیه همراه مهناز و لی لی رفتم بیرون.. این و
پشت ویترین یه مغازه دیدم.. خب.. اون روزا
وضع مالیم یه کم به هم ریخته بود و چند ماهم که
درگیر عمل و بیمارستان بودم و پولی در نیاوردم..
تا خرخره بدهکار مهناز بودم و اصلا دلم نمی
خواست این بدهی بیشتر بشه.. ولی هرکاری کردم
نتونستم از این مروارید چشم بردارم.. فقط قیافه تو
رو روش می دیدم.. همون قدر شفاف.. همون قدر
قشنگ.. همون قدر پاک.. واسه همین یه بار دیگه
به مهناز رو انداختم و ازش پول گرفتم و قول دادم
که وقتی برگشتم ایران و کارم و دوباره شروع
کردم.. پولش و بهش پس بدم و سریع رفتم این
مروارید و خریدم.. وقتی اومدیم ایران.. دادم یه
طل فروشی تبدیلش کرد به یه گردنبند.. طرحشم
خودم دادم!
#پارت_1488
گردنبند و از تو جعبه درآورد و با اشاره به صدفی
که مروارید و احاطه کرده بود لب زد:
– این صدفه منم! که همیشه محافظ اون مرواریده
اس.. تا یه وقت خط و خشی روش نیفته! اون
مرواریده هم تویی.. تمام هدف و انگیزه اون
صدف از زندگی..
گردنبند و گرفت سمتم و پرسید:
– حالا میندازیش؟!
هیچ حرفی نتونستم به زبون بیارم.. وضعیتم
جوری بود که اگه یه کلمه می گفتم بلفاصله
بغضم می ترکید و گریه ای شروع می شد که
محال بود بتونم تمومش کنم.. واسه همین فقط پشت
بهش وایستادم و موهام و جمع کردم بالای سرم که
خودش برام بندازه و منم سعی کردم تو این
فاصله.. اون بغض و در همون حد جمع شدن
اشک توی چشمام نگه دارم و با نفس های عمیق
ضربان به شدت تند شده قلبم و آروم کنم!
گردنبند و که بست.. برگشتم سمتش و حین دست
کشیدن روش با نهایت صداقت و صدای همچنان
لرزون و بغض آلودم لب زدم:
– خیلی قشنگه میران! خیلی! شاید خود مروارید
همین جوریشم قشنگ باشه ولی.. الآن این صدفه
که خیلی قشنگ ترش کرده.. ترکیبشون در کنار
هم.. همیشه برام جذاب بوده.. الآن جذاب ترم شد..
دیگه واقعاا نمی دونم چی بگم.. فکر این که تو اون
روزای تلخ.. وقتی هزارتا دلیل داشتی تا برای
همیشه از من متنفر بشی.. بازم با دیدن یه همچین
چیزی یاد من می افتی.. خیلی بالاتر از حد
انتظارمه..
صورتم و با دستاش نگه داشت و گفت:
– هیچ وقت اون روز نمی رسه که من بخوام ازت
متنفر بشم درین.. حتی اگه به قول خودت هزارتا
دلیل برای این نفرت داشته باشم! ما دیگه تا تهش و
تجربه کردیم نه؟ بدتر از این اتفاقاتی که برامون
افتاد.. چیزی هست که بخواد زندگیمون و زیر و
رو کنه؟
سرم و که به چپ و راست تکون دادم ادامه داد:
– پس همین الآن.. چند پله از همه آدمایی که قراره
با هم رابطه اشون و شروع کنن جلوتریم.. چون
امتحانامون و پس دادیم و بازم این جاییم.. کنار
همدیگه! عاشق تر از قبل.. منم برای اثبات این
عشق.. برای جبران همه اشتباهاتم اگه صدتا دیگه
از این گردنبندا برات بخرم بازم کمه..
#پارت_1489
– نمی خوام.. همین یه دونه بسه! دوست ندارم
بیشتر از این خودت و تو خرج و قرض و قوله
بندازی تا بهم ثابت کنی چقدر دوستم داری!
با خنده صورتم و کشید سمت خودش و پیشونیم و
بوسید..
– پول مهناز و پس دادم خیالت راحت باشه.. دیگه
بدهکار کسی نیستم!
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
– باشه.. بریم دیگه واقعاا دیر شد!
نگاهم و از چشماش که میخ لبام شده بود گرفتم و
سرم و عقب کشیدم که اونم به ناچار دستاش و از
رو صورتم برداشت و گذاشت که از کنارش رد
شم و برای پوشیدن لباسام برم تو اتاق..
ضربان قلبم به همین راحتی و با شنیدن چند تا
جمله و دیدن همون نگاه خیره اش به لبام.. دوباره
تند شده بود و می ترسیدم انقدری اراده نداشته باشم
که بخوام با یه بوسه دلم و راضی کنم!
هیچ بعید نبود که بعد از این هدیه ای که بهم داد و
حرفای قشنگی که بعدش زد.. جوری از خود بی
خود بشم که آفرین و عروسی و هرچیز اضافه ای
توی ذهنم و پس بزنم و فقط به بیشتر شدن این
لذتی که از حضور در کنار میران نصیبم می شد
فکر کنم و این شب و یه جور دیگه ای رقم بزنم!
واسه همین با عجله لباسام و پوشیدم و رفتم جلوی
آینه تا خودم و مرتب کنم که یه بار دیگه چشمم به
اون گردنبندی که بدجوری داشت دور گردنم می
درخشید خیره شدم!
نگاهی به در اتاق انداختم و همین که دیدم میران
اون جا نیست تا این حرکتم و ببینه گردنبند و به
لبام نزدیک کردم و بوسه ای رو صدفش نشوندم و
لب زدم:
– همیشه همین جایی که هستی بمون و مواظب
مرواریدت باش.. تو نباشی.. مروارید دق می کنه
از غصه تنهایی!
#پارت_1490
*
بعد از درآوردن لباسام تو اتاقی که مخصوص
تعویض لباس مهمونا بود.. خواستم برم بیرون که
قبلش میران در و باز کرد و اومد تو..
سریع برگشتم سمتش و پرسیدم:
– چیه؟ چرا اومدی تو؟!
– دیدم نیومدی نگران شدم!
– بریم حاضرم من!
رفتم سمتش ولی از جلوی در تکون نخورد و خیره
و مستقیم داشت به صورتم نگاه می کرد.. متعجب
از حرکات عجیب غریبش سرم و سوالی به چپ و
راست تکون دادم که با اخمای درهم از کلفگی
نالید:
– واقعاا لازم بود که تو برای این جشن.. انقدر
خوشگل بشی؟!
ناخودآگاه بود که نفس راحتی کشیدم و نیشم تا
بناگوش باز شد..
– آخیــــــش! بالاخره لطف کردی و این و به زبون
آوردی.. از وقتی پام و تو خونه ات گذاشتم
منتظرم یه نظری درباره تیپ و قیافه ام بدی..
دیگه نگفتم انقدرم خودت و تو همه چیز عقب
بکش و همه چیز و بسپر به عهده خودم!
دستی رو صورتش کشید و برعکس من که
بدجوری از همین تعریف سرخوش شده بودم با
کلفگی گفت:
– مسخره بازی در نیار درین.. جدی دارم حرف
می زنم!
راست می گفت.. تغییر رنگ چهره اش داشت
نشون می داد که با اومدنمون به این جشن و دیدن
مهمونایی که اکثرشون جوون بودن.. اون خوی
حسود سابقش برگشته و نتونسته بازم رفتارش و تو
همون حالت مثلا تغییر کرده نگه داره..
تعجبی هم نداشت.. من از همون لحظه ای که یهو
تصمیم گرفت همراه من به این مراسم بیاد فهمیدم
این آدم به همین راحتیا عوض نمی شه!
– خب الآن می گی من چی کار کنم؟ برم دستشویی
صورتم و بشورم؟
– برو فقط مواظب باش لباست خیس نشه!
– خیلی پررویی میران.. برو کنار ببینم..
پوف کلفه ای کشید و کنار رفت.. ولی سریع
دستم و گرفت و دور آرنجش حلقه کرد تا بهم
بفهمونه قرار نیست تو تمام ساعت این جشن از
کنارم تکون بخوره و منم.. اعتراضی به این مسئله
نداشتم!
#پارت_1491
من قرار نبود میران و بکوبم و از اول.. طبق
سلیقه خودم بسازمش.. می دونستم یه چیزایی دیگه
تا این سن تو وجودش شکل گرفته و خیلی رویایی
و غیر منطقی می شد.. اگه می خواستم فکر کنم
که همه جوره تغییر می کنه و رفتارهایی که از
نظر من یا خیلی آدمای دیگه آنرماله رو کنار می
ذاره!
در ثانی.. من اون زمانی که عاشقش شدم.. میران
و با وجود همین رفتارها شناختم.. نمی خوام بگم
از این حساسیت های وسواس گونه اش لذت می
برم.. چون خیلی وقتا باعث آزار و کلفگیه.. ولی
وقتی تصمیم گرفتم تو ادامه راهم با این آدم همراه
باشم.. باید اینم درک کنم که میران.. تو این مسیر
همه خصوصیت های اخلقیش و.. چه خوب چه بد
با خودش حمل می کنه و من اگه تا این حد باهاش
مشکل داشتم که بخوام به کل تغییرش بدم.. اصلا
از اول نباید دوباره انتخابش می کردم!
همراه میران.. قدم گذاشتم تو سالن بزرگی که توش
به زیباترین شکل ممکن برای جشن تزیین و
نورپردازی شده بود.. از در و دیوار و حتی سقف
بگیر.. تا میز و صندلی هایی که همه اشون خیلی
شیک و با سلیقه چیده شده بودن و هرکسی وارد
این سالن می شد نمی تونست این زیبایی و نادیده
بگیره!
من با چشم خودم شاهد بودم که آفرین.. چقدر
حرص خورد واسه درست پیش رفتن و شیک
برگزار شدن جشنش.. با این که اون موقع به
روش نیاوردم ولی پیش خودم فکر می کردم دیگه
داره زیادی سر این مسئله اغراق می کنه و
حساسیت به خرج می ده..
اما حالا.. بهش حق می دادم بابت اون همه تلش..
چون واقعاا می ارزید به همچین چیزی که من الآن
داشتم می دیدم و از دیدنش لذت می بردم!
قبل از این که میزی برای نشستن انتخاب کنیم
سرم و به سمت میران چرخوندم که اونم نگاهش
به من افتاد وقتی گفتم:
– می خوام برم پیش آفرین.. اگه دوست داری یه
جا بشین تا…
– میام باهات!
#پارت_1492
جوری محکم و سریع گفت که دیگه نتونستم
مخالفت کنم و دستم و تو همون حالت حلقه شده
دور بازوش نگه داشتم وقتی راه افتادم سمت
جایگاه عروس و دوماد!
در حالی که حس عجیبی تو وجودم پر شده بود که
برام ناشناخته بود از این که همراه یه آدمی تو یه
جشن و جلوی چشم چند صد نفر قرار گرفته بودم
و داشتم بهشون می فهموندم که با این آدم تو رابطه
ام!
هرچند که قبلا هم با میران تو عروسی دوستش
شرکت کرده بودم.. ولی رابطه امون اون موقع
اصلا جوری نبود که بخوام به این مسئله فکر
کنم.. یا حس خاصی بهم دست بده.. تنها حسی که
اون شب داشتم و آخرسرم عملیش کردم فرار از
اون شرایط کلفه کننده بود.. که بعدشم اتفاقات
مزخرفی رو رقم زد!
با نزدیک شدنم به آفرین و آرادی که اونا هم با
دیدن ما از روی صندلیشون بلند شدن.. سریع
فکرای توی سرم و پس زدم و لبخند عمیقی رو لبم
نشست از دیدن آفرین تو لباسی که قبلا فقط
عکسش و دیده بودم و حالا زیباییش تو تن رفیق
قشنگ و خوش اندامم.. هزار برابر شده بود!
آفرین هم با دیدن من کنار میران به شدت ذوق زده
بود و داشت با همه وجودش می خندید.. ولی
مراعات عروس بودنش و کرد و جواب تبریک
میران و خیلی مودب و محترمانه داد!
رومون و که به سمت آراد چرخوندیم و بهش
تبریک گفتیم.. حس کردم که نامحسوس خودش و
عقب کشید و خواست فقط با یه تعظیم کوتاه
جوابمون و بده که میران دستش و برای دست
دادن به سمتش دراز کرد و آراد یه لحظه ماتش
برد!
احتمالاا از طریق آفرین می دونست که من و
میران.. جزو اون دسته از مهموناشون هستیم که
در جریان بیماریش قرار داریم و حالا این که خود
میران برای دست دادن پیشقدم شده بود باعث
تعجبش بود.. ولی نذاشت زیاد تو اون حالت بمونه
و خیلی کوتاه باهاش دست داد..
#پارت_1493
داشتم با نهایت عشق و افتخار به خاطر این حرکت
عاقلنه و قشنگش بهش نگاه می کردم که روش و
برگردوند و مچ نگاه خیره ام و گرفت وقتی گفت:
– همین جا منتظرتم.. حرفات و که زدی بیا!
اتوماتیک وار فقط سرم و به تایید تکون دادم.. تا
این حد من و می شناخت که می دونست الآن..
حتی تو همین شرایط و وسط مراسم عروسی.. من
و آفرین کلی حرف برای گفتن به همدیگه داریم!
– اوووووو.. غرق نشی یهووو! رفت بابا! من و
نگاه کن!
با صدای آفرین نگاه خیره ام و از مسیر رفتن
میران گرفتم و زل زدم بهش که با متلک گفت:
– مردم یه کم یاد بگیرن.. دو تا دوستی که بعد از
مدت ها به هم رسیدن و باید یه کم تنها گذاشت!
خطاب به آراد گفت که اونم با خنده رو صندلیش
نشست و گفت:
– مدت ها رو خوب اومدی!!
آفرین هم دست من و گرفت و چند قدم از جایگاه
دور کرد و قبل از این که چیزی بگه من بودم که
با ذوق گفتم:
– چقدر خوشگل شدی تو.. عالی درستت کرده!
با صدای آرومش گفت:
– با این چیزا گناه خودت و کمرنگ نکن.. منتظر
بودم بیای تا فحش و بکشم به جونت واسه دیر
اومدن.. ولی وقتی دیدم عاقل شدی و دست تو
دست دوست پسر گرامیت اومدی.. کوتاه اومدم!
مکثی کرد و با حس غرور به خاطر عملی شدن
حرفی که توی سرم انداخت ادامه داد:
– همیشه همین قدر با شعور باش دخترم.. دیدی
خوب شد به حرفم گوش کردی و همراه خودت
آوردیش؟!
نیم نگاهی به میران که یه کم دورتر وایستاده بود
و منتظر بود تا حرفام با آفرین تموم بشه و برم
پیشش انداختم و جواب دادم:
– آره.. اگه نمی اومد.. فکرم همه اش پیشش بود!
لبخند موذیانه ای رو لبش نشست و بعد از چشمکی
که به روم زد پرسید:
– تا کجا پیش رفتید؟ رابطه و اینا رو می گم؟
اوکی شدید با هم؟!
#پارت_1494
با خنده به خاطر وقتی که آفرین گیر آورده بود
واسه پرسیدن این سوال گفتم:
– معلومه که نه! تازه شروع کردیم.. زوده هنوز
واسه این حرفا!
– چرت و پرت نگو! انگار عمه من بوده که تا ته
همه چیز پیش رفته! ادای تنگا رو درنیار.. بالاخره
باید از یه جایی شروع کنید تا بفهمید کجای کارید
یا نه!
وقتی دیدم شوخی در کار نیست و داره جدی جدی
حرف می زنه.. گیج و سردرگم داشتم بهش نگاه
می کردم که با حرف بعدیش خشکم زد:
– همین امشب برو تو کارش!
آب دهنم و قورت دادم و نفهمیدم چرا یه لحظه
حرفا و پیشنهادهای آفرین و توی ذهنم به تصویر
کشیدم که همونم باعث شد تنم داغ بشه و ضربان
قلبم تند..
نه مثل حال بدی که همین امروز تو خونه میران
تجربه کردم و یه لحظه همه اعضای بدنم قفل شد..
این بار.. این هیجان و استرس.. از ذوق لذتی بود
که آفرین با حرفاش بهم منتقل کرد.. ولی خب.. ته
دلم می دونستم که تو عمل قرار نیست انقدر راحت
و لذتبخش باشه!
واسه همین سریع سرم و تکون دادم تا بیشتر از
این.. با اون تصویر ذهنی جلو نرم و با عصبانیت
ساختگی توپیدم:
– الآن وقت این حرفاس؟ چون خودت شوهر
کردی می خوای همه رو بفرستی خونه بخت که
تنها نمونی!
آفرین برعکس من با جدیت جواب داد:
– منم دوست دارم قبل از رفتنم تو رو تو لباس
عروس ببینم!
سرم و انداختم پایین و با لبخند لرزونی گفتم:
– شرایط ما فرق داره.. به این زودیا قرار نیست
به پوشیدن لباس عروس و دومادی برسیم.. منتظر
نباش! هنوز.. خیلی مسائل هست که بینمون حل
نشده و زمان لازم داریم واسه حل کردنش!
آفرین تند تند سرش و به تایید تکون داد..
– حق داری.. راست می گی.. این کارا عجله
بردار نیست.. با آرامش پیش برو.. مطمئنم که
بهترین اتفاق ممکن براتون رقم می خوره!
#پارت_1495
– مرسی عزیزدلم.. منم از ته دل آرزوی
خوشبختی شما دو تا رو دارم.. با این که اصلا دلم
رفتنت و نمی خواد ولی.. امیدوارم هرجای دنیا که
باشید.. حال دلتون خوب باشه!
– منم دلم رفتنمون و نمی خواد.. ولی چاره ای
نیست.. امروز صبح آراد از شدت استرس به
خاطر جشن امشب خون دماغ شد.. یه لحظه حالش
انقدر بد شد که خواستم قید همه این تدارکات و
آرزوی خودم برای جشن عروسی داشتن و بزنم و
کنسلش کنم.. ولی حس کردم آراد این جوری
داغون تر می شه.. خودمم داشتم دق می کردم ولی
به زور.. سرپا وایستادم و آرادم مجبور کردم که
به خودش بیاد و فکرای منفی و بریزه دور..
هرچند که بهش حقم می دادم.. خب.. همه آدما..
حتی همین دور و بری های ما.. شعور و سواد تو
و میران و ندارن که بفهمن این بیماری حتی با
دست دادن و روبوسی قرار نیست منتقل بشه..
نصف بیشتر آدمای این مهمونی اگه در این باره
می دونستن.. اصلا پاشون و این جا نمی ذاشتن و
ما رو مثل جذامی ها طرد می کردن.. آرادم انقدر
به خاطر این پنهون کاری عذاب وجدان داره که
جز با میران که بهش گفته بودم در جریانه.. با
هیچ کس دست نداد و بهونه کسالت و
سرماخوردگی رو آورد.. فقط برای این که یه وقت
یه نفر از این جمع.. به خاطر حضورش تو
عروسی ما.. حتی با احتمال زیر یک درصد..
آلوده نشه!
دو کلمه آخر و با بغض به زبون آورد و من دلم
آتیش گرفت برای غمی که توی دل رفیقم بود و
همیشه سعی داشت با یه نقاب شوخ و خندون..
مخفیش کنه.. ولی بعضی وقتا مثل همین الآن
موفق نبود..
– الهی برات بمیرم.. گریه نکنی آرایشت خراب
می شه.. دیگه چی کار می شه کرد؟ جایی رو
واسه زندگی برامون درست کردن که دو تا حق
انتخاب بیشتر نداری.. یا باید بمونی و با همین
وضع و نادونی مردم سر کنی و صدات در نیاد..
یا برای همیشه فرار کنی.. چون سرعت تغییر
کردن آدما و فرهنگ و اخلقیاتشون تو این مملکت
انقدر کند و ناچیزه.. که امیدی نداری تا وقتی زنده
باشی این تغییر و به چشم خودت ببینی.. پس تنها
راه چاره ات فراره..
#پارت_1496
پوزخندی زدم و با تلخی اضافه کردم:
– یه جا خونده بودم اونی که اسم ما رو گذاشته
جهان سوم.. احتمالاا تا سه بیشتر بلد نبوده.. فقط
می شه امید داشت به درمان هایی که دارن واسه
این ویروس انجام می دن تا بالاخره یه روزی به
درد بخوره.. که اونم مثل هزارتا دارو و درمان
دیگه.. تا بیاد به ما برسه.. هفت تا کفن پوسوندیم..
پس همون بهتر که برید.. شاید اون جا زودتر به
نتیجه رسیدید..
آفرینم با خنده غمگینی سرش و به چپ و راست
تکون داد و در حالی که خیلی سعی داشت اشکی
تو چشمای حلقه نزنه گفت:
– برو دیگه.. پسره زیر پاش علف سبز شد..
نگاهش کن تو رو خدا.. یه جوری سیس گرفته
انگار تو ملکه انگلستانی و اونم بادیگارش.. که
می ترسه هرلحظه یکی حمله کنه و تو رو بدزده..
حالا انگار دوست دخترش چه عتیقه ایه!
با چشم غره ای نگاهش و از میران گرفت و ادامه
داد:
– با این که هنوز چشم دیدنش و ندارم و وقتی یه
چیزایی یادم می افته دلم می خواد خرخره اش و
بجوئم.. ولی با نهایت تاسف و شرمندگی باید
اعتراف کنم که.. خیلی به هم میاید! خیلی هم دارم
خودم و کنترل می کنم که نگم اون ازت سرتره..
مطمئن باش که اگه دوستم نبودی حتماا می گفتم که
یه سر و گردن ازت بالاتره!
– خیلی بیشعوری!
با نزدیک شدن چند تا مهمونی که تازه رسیده بودن
و می خواستن به عروس و دوماد تبریک بگن.. با
خنده از آفرین جدا شدم و رفتم پیش میران..
قبل از این که چیزی درباره دیر کردنم بگه خودم
سریع گفتم:
– ما دوتا گیر هم می افتیم انقدر حرف واسه گفتن
داریم که زمان از دستمون در می ره! ببخشید!
با کلمه آخرم اخماش تو هم فرو رفت و پرسید:
– واسه چی؟
– واسه دیر کردنم دیگه!
#پارت_1497
– داشتم خوشگل ترین دختر امشب و.. یه دل سیر
نگاه می کردم.. جزء به جزء صورتش و.. نقطه
به نقطه بدنش و.. بدون این که بخوام بابت چشم
چرونی کردنم به کسی جواب پس بدم.. واسه لذتی
که با این هیزی کردنم از وجودت بردم.. ازم
معذرت خواهی نکن!
یه بار دیگه اون حسی که بعد از پیشنهاد آفرین
حرارت تنم و بالا برد.. به وجودم برگشت و من
فقط تونستم سرم و بندازم پایین تا چشم میران به
گونه های صد در صد گر گرفته و قرمز شده ام
نیفته و نفهمه که با همین چند تا جمله چه آتیشی تو
وجودم روشن کرد!
امشب من چم شده بود؟ منی که بیشتر از یک سال
سعی داشتم تک تک اون روزا رو.. اون رابطه
های پشت سر هم و کلفه کننده رو از ذهنم پاک
کنم.. چرا افتاده بودم رو مود یادآوری و دلم می
خواست لذت هایی هم که اون بین از سر ناچاری
و اصرارهای میران واسه دو طرفه بودن رابطه
نصیبم می شد و مرور کنم؟!
با قرار گرفتن دست داغ شده ام تو دست میران که
اونم به اندازه من حرارت داشت.. همراهش راه
افتادم سمت یکی از میزهای خالی و رو صندلی
نشستم!
بلفاصله از بطری آب روی میز یه لیوان پر کردم
و یه نفس سر کشیدم تا هم این حرارت فروکش کنه
و هم خشکی دهن و گلوم برطرف بشه..
هرچند که قدرت اون آتیش بیشتر از این بود که
بخواد فقط با یه لیوان آب.. از بین بره و راحتم
بذاره!
با فکر این که نکنه با همون نگاه های خیره
لبخونی کرده باشه و متوجه حرفامون شده پرسیدم:
– حالا چیزی از حرفامون فهمیدی یا نه؟!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
– به حرفاتون توجهی نکردم.. فقط دیدم یه لحظه
چهره ات از حالت خندون دراومد و گرفته شد..
حال منم گرفته شد با محو شدن اون چال روی
لپت..
#پارت_1498
برای این که یه وقت فکر نکنه ناراحتیم.. مثل اکثر
ناراحتی های زندگیم حداقل تو یکی دو سال گذشته
به میران ربط داشت.. با صدای آرومی که به
گوش کسی نرسه سریع گفتم:
– آفرین داشت درباره آراد حرف می زد و این که
چقدر استرس داست واسه این مهمونی و این که
احتمالاا.. برای همیشه از ایران برن.. منم چیزی
نداشتم بهش بگم چون حق می دادم تنها راه حلش
فرار باشه!
مکثی کردم و با لبخندی که روی لبم نشست ادامه
دادم:
– از کار تو هم خیلی خوشم اومدا.. فکرشم نمی
کردم خودت برای دست دادن باهاش اقدام کنی!
با چشمای ریز شده یه کم به جلو خم شد و گفت:
– ذهنیتی که از من داری خیلی افتضاحه ها! من و
دقیقاا چی فرض کردی؟ یه آدم بی سواد که تو این
سن و بعد از این همه تحصیلت هنوز نمی دونه
راه های انتقال این بیماری چیه؟
– نه ولی.. هرکس دیگه بود شاید.. از همین دست
دادن ساده هم پرهیز می کرد. نمی دونم.. ولی به
هر حال.. کارت و دوست داشتم دیگه!
لبخند کجی رو لبش نشست و حین صاف کرد یقه
کتش گفت:
– بالاخره باید یه کارایی هم بکنیم که شما دوست
داشته باشی دیگه!
– بله دیگه.. لا به لای هزاران کار رو اعصابت..
یه وقتایی هم مثل الآن یه حالی می دی به آدم!
چشمکی زد و با نهایت بی شرفی و شیطنتی که
متاسفانه مجبور بودم بگم بدجوری بهش میاد گفت:
– اگه اجازه بدی.. از این بیشترم بلدم حال بدم.. تو
فقط لبت و تر کن.. باقی جاهات با خودم! یا نه..
تر کردن همون لبتم با خودم!
نگاهم دوباره رو اون بطری آبی که به شدت بهش
احتیاج پیدا کردم خیره شد.. ولی محال بود بعد از
این حرفش همچین واکنشی نشون بدم تا بفهمه
چقدر تونسته با یه جمله روم تاثیر بذاره!
هرچند که غیر از این نبود.. ولی تا وقتی از یه
چیزایی مطمئن نمی شدم.. نمی تونستم این تاثیر و
به روم بیارم و در واقع به میران چراغ سبز نشون
بدم برای هرکاری که می خواست بکنه!
دوست نداشتم وسط راه حال جفتمون و بگیرم..
البته که برای فهمیدن این مسئله باید از یه جایی
شروع می کردیم تا به قول آفرین بفهمیم کجای
کاریم.. ولی نمی دونستم لازمه انقدر زود اقدام
کنیم.. یا نه!
#پارت_1499
واسه همین قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم:
– یعنی آماده ایا.. از هر حرفی یه کره واسه
خودت می گیری!
– دوست نداری؟
جوابش و ندادم که خودش و بهم نزدیک تر کرد و
درست کنار گوشم لب زد:
– دوست نداری؟
هیچ جوابی نداشتم بدم.. اگه می گفتم نه که خب
دروغ بود و میران خیلی راحت متوجه این دروغ
می شد.. اگرم می گفتم دوست دارم.. دیگه به
معنی باز کردن این راه برای میران بود تا
هرکاری که بخواد انجام بده..
چون واقعاا خودمم دوست نداشتم هی ببرمش لب
چشمه و تشنه برش گردونم و بالاخره باید از یه
جایی تصمیم قطعیم و درباره بازتر کردن رابطه
امون می گرفتم!
قبل از این که بخوام جوابی بهش بدم که نه سیخ
بسوزه نه کباب.. با نزدیک شدن آفرین به میزمون
و اشاره اش برای رفتنم سمتش.. از خدا خواسته..
بدون جواب دادن به سوال میران.. سریع بلند شدم
و خودم و از مهلکه نجات دادم.. هرچند که می
دونستم به همین راحتی کوتاه نمیاد و تا بالاخره از
زیر زبونم بیرون نکشه که من حتی با همین حرف
های مثبت هیجده ای که به زبون میاره هم حالی به
حالی می شم.. عقب نشینی نمی کرد!
*
پنج دقیقه ای می شد که گروه موزیک به خاطر
مشکلی که تو یکی از دستگاه هاشون ایجاد شده
بود کار و تعطیل کرده بود تا درستش کنن و تو
این فاصله… آفرین داشت یه سره به من اصرار
می کرد که من رقص چاقوش و انجام بدم و من
داشتم به هزار و یک دلیل با جدیت منصرفش می
کردم و اون به خرجش نمی رفت!
زودتر به من نگفته بود که مثلا همین روز بذارتم
تو عمل انجام شده و حالا من چه جوری باید بهش
می گفتم اگه خودمم بر فرض محال راضی به این
کار بشم.. اون آدمی که پشت سرم نشسته و تمام
مدت حرف زدنم داشتم نگاه خیره اش و روی
ستون فقراتم حس می کردم غیر ممکن بود که به
همچین چیزی رضایت بده..
#پارت_1500
منم نمی خواستم همین اول کاری توی رابطه امون
دلخوری و ناراحتی پیش بیارم.. یه چیزایی رو
میران داشت رعایت می کرد و خب طبیعتاا یه
چیزایی هم من.. هرچند که دلیلم فقط حساسیت
های میران نبود و خودمم علقه ای به این کار
نداشتم!
بالاخره بعد از کلی اصرار و آوردن دلایل
منطقی.. راضیش کردم بی خیال من بشه و چاقو
رو بده به یکی دیگه که این کار و براش انجام بده
و من و بی خیال بشه!
همین که راضی شد.. با صدای سرفه های ممتد و
ادامه داری که قصد قطع شدن نداشت.. نگاهم و از
آفرین گرفتم و روم و برگردوندم تا ببینم صدا از
کجا میاد که با دیدن میران خشکم زد!
صورتش کبود شده بود و جوری از ته دل سرفه
می کرد که انگار هر لحظه ممکن بود با این سرفه
ها ریه هاش از دهنش بپاشه بیرون!
نگاهم و که چرخوندم.. چشمم به سیگاری که دست
یکی از مهمونای میز بغلیمون بود افتاد.. دیگه
نفهمیدم آفرین چی داشت می گفت..
تنها چیزی که برام اهمیت داشت آروم کردن سرفه
های میرانی بود که از شدت ضعف حتی نمی
تونست دستاش و روی میز ستون کنه تا از جاش
بلند بشه! حتی اگه به قیمت ناراحت کردن یکی از
مهمونای عروسی دوستم باشه!
واسه همین در حالی که دلم داشت از تو سینه ام
بیرون می زد برای اون سرفه های غلیظ.. با
عجله رفتم سمت همون میز و رو به آقایی که
داشت سیگار می کشید گفتم:
– ببخشید.. می شه سیگارتون و خاموش کنید؟
داشت با بغل دستیش حرف می زد و بلند بلند می
خندید و طول کشید تا نگاهش و بگیره و با چشمای
خون افتاده و نیش باز شده از مستیش بهم زل
بزنه..
دوباره با کلفگی به سیگارش اشاره کردم و گفتم:
– خاموشش کنید لطفاا.. دودش واسه همسر من
خوب نیست!
– الآن تموم می شه!
#پارت_1501
نگاهی به سیگارش که هنوز نصفش مونده بود
انداختم و اعصابم به هم ریخت. هرچقدرم کله اش
داغ باشه.. یعنی نمی شنید صدای سرفه های
میران و؟
– همین الآن خاموشش کن!
– ای بابا گیر دادیا! خب برو یه جا دیگه بشیـــن!
– درین!
نگاهم برگشت سمت میران که لا به لای سرفه
هاش داشت صدام می زد و با ایما اشاره ازم می
خواست بی خیال شم و برگردم..
ولی من.. جوری دلم آتیش گرفته بود از دیدن حال
و روزش که اگه همین الآن این آتیش و همزمان با
سیگار این آدم احمق خاموش نمی کردم آروم نمی
گرفتم!
واسه همین با عصبانیت و صدای بالاتر رفته
توپیدم:
– ما از اول این جا بودیم.. شما اگه می خواستی
فرت و فرت سیگار دود کنی می رفتی بغل پنجره
می نشستی که بقیه رو آزار ندی.. نه وسط سالن!
– آ.. آ.. تموم شد.. انقدر غر زدن نداره!
گفت و باز خواست یه بار دیگه ببره سمت دهنش
تا یه پک دیگه بهش بزنه که دیگه صبرم تموم
شد.. هرچی تو وجودم گشتم.. اثری از اون درین
خجالتی و سر به زیری که اکثر اوقات در برابر
حرف زور و غیر منطقی بقیه سکوت می کرد و
رد می شد پیدا نکردم..
این روی جسور و یاغی شده ام وادارم کرد.. دستم
و سمت سیگار لعنتی اون مردک دراز کنم و قبل
از چسبیدنش به لباش و تولید حجم بعدی دود.. تو
زیرسیگاری روی میز خاموشش کنم.
– چته خانـــــوم؟ این وحشی بازیا چیه؟!
– با آدمای بی شعور و بی فرهنگ باید همین
جوری رفتار کرد!
– زر نزن بابا!
دختری که بغل دستش نشسته بود سعی کرد
آرومش کنه.. ولی من خواستم یه جوابی هم برای
این بی تربیتیش بدم که نگاهم به میران افتاد..
بالاخره تونسته بود سرپا وایسته و اگه صبر می
کردم بیاد این جا.. دیگه کار به جر و بحث لفظی
ختم نمی شد و صد در صد دعوا بالا می گرفت!
#پارت_1502
واسه همین روم و از اون آدم بی خودی که
نفهمیدم از فامیلی آفرینه یا آراد گرفتم و رفتم
سمت میران و بازوش و نگه داشتم..
– بشین چرا بلند شدی؟!
– چی.. چی می گه اون؟!
– ولش کن.. کله اش داغه نمی فهمه داره چی کار
می کنه.. بهتری تو؟!
– زر مفت زد بهت؟
– گور باباش.. به فکر خودت باش..
با لحن تند و عصبیم نگاه متعجبش و به چهره ام
دوخت و من با نگرانی و بغضی که تو گلوم
نشسته بود لب زدم:
– می خوای بریم کنار پنجره یه کم هوا بخوری؟
مکثی کردم و با این که ته دلم راضی به این کار
نبودم.. ولی به خاطر حال بد میران پا رو دلم
گذاشتم و گفتم:
– اصلا می خوای بریم خونه؟!
با این حرفم بالاخره نگاه خیره اش و از چهره ام
گرفت و نشست رو صندلی..
– خوبم..
می گفت خوبم.. سرفه هاش هم قطع شده بود..
ولی می دیدم که هنوز سخت نفس می کشه و
انگار یه چیزی راه نفسش و بسته که نمی تونه
اکسیژن زیادی وارد ریه هاش کنه!
از بطری روی میز یه لیوان آب براش ریختم و
گرفتم سمتش که میران به جای لیوان.. مچ دست
لرزون من و گرفت و با ناباوری لب زد:
– چته درین؟ دستت چرا انقدر می لرزه؟!
بی اهمیت به حرفش.. با اشاره به لیوان توی دستم
گفتم:
– بخور اینو!
-تو.. تو بیشتر نیاز داری.. تا من!
دیگه داشت اشکم در می اومد و عاجزانه نالیدم:
– بخور میران وسط این شلوغی و سر و صدا
هنوز دارم صدای نفسات و می شنوم.. تو رو خدا
بخور..
بالاخره دلش برای حال و روزم سوخت که راضی
شد اون لیوان آب و ازم بگیره و سر بکشه.. منم
کنارش نشستم و نگاهم و دوختم به صورتش..
بلکه رنگش به حالت عادی برگرده!
#پارت_1503
می فهمیدم که براش سخته جلوی من به این وضع
بی افته و مدام سعی داشت وانمود کنه حالش خوبه
و هیچ مشکلی نداره..
ولی خب کور که نبودم.. داشتم می دیدم که تا
همین چند دقیقه پیش.. برای کشیدن یه نفس درست
حسابی داشت جون می کند و در کنارش.. منم
داشتم جون می کندم تا یه بار دیگه با یادآوری این
که مقصر این حال و روزش منم.. از این تباه تر
نشم!
نفسش که یه کم آروم شد.. لبخندی به روم زد و
گفت:
– بهترم عزیزدلم.. بهترم بادومم نترس..
– آخه چرا اینجوری شدی؟ فقط به خاطر همون یه
ذره دودی که از اون میز تا این جا اومد؟
روش و برگردوند و حین دست کشیدن رو لبه
لیوان.. آروم جواب داد:
– می شه دیگه چی کار کنم؟!
انقدر لحن و اون نگاهش که سعی داشت از
چشمای من بگیره.. مظلومانه بود که بی طاقت
زیرلب زمزمه کردم:
– بمیرم برات!
میران نشنید و یه کم بعد توضیح داد:
– از این بدترم بودم.. الآن که خودت دیدی.. دود
که قطع شد زود خوب شدم.. انگار سیستم تهویه
اینجا خوب کار می کنه..
چشمکی زد و بازم برای بهتر کردن حال من به
شوخی اضافه کرد:
– بادیگاردمم به موقع عمل کرد..
ولی من هنوز دنبال راهی برای فراموشی بودم..
یا حداقل راهی که بتونم باهاش دلم و خوش کنم به
آینده ای که دیگه شاهد همچین صحنه ای نباشم!
– دکتر قرصی چیزی نداده که اینجور وقتا
بخوری؟ یا اسپری؟
سرش و به نشون نه بالا انداخت و گفت:
– چاره اش فقط همون دستگاه اکسیژنه.. که اونم
نمی تونم همه جا با خودم ببرم.
– تو فیلما دیدم از این مدل کوچیکاش هم هست که
قابل حمله.. یه دونه بخریم؟ بذاریم تو ماشین..
لازم می شه دیگه هان؟
لبخند مهربونی به روم زد و دستش و به سمت
صورتم دراز کرد.. حین کنار زدن موهام از روی
صورتم گفت:
– بخریم..
#پارت_1504
خواستم بازم یه چیزی درباره جزییات این
وضعیتش بپرسم که همون لحظه اون مرد بی
شخصیت میز بغلیمون همراه با دختری که باهاش
بود بلند شدن و از کنار ما رد شدن.. که تا وقتی
از جلوی ما کنار بره نگاه تند و عصبیم و از
روش برنداشتم..
با رفتنشون.. میران خم شد و آروم دم گوشم گفت:
– شیـــــــره..
– مسخره نکن!
– مسخره چرا؟ نمی دونی چه کیفی داره یکی
حواسش بهت باشه و به خاطر تو بره واسه بقیه
قلدری کنه!
– من قلدری نکردم.. کاملا محترمانه رفتم باهاش
حرف بزنم که حرف تو کله اش نرفت.. منم سر
عزیزام با کسی شوخی…
با گرد شدن یه دفعه ای نگاه میران.. تازه حواسم
به حرفی که زدم جمع شد و ادامه جمله ام و
خوردم! هرچند که احتیاجی به سکوت و تعجب هم
نبود..
همین که بعد از اون همه درگیری و مشکلت.. به
این جایی رسیدم که من با چند تا سرفه میران دلم
می خواست زمین و زمان و به هم بدوزم.. این
عزیز بودن به جفتمون ثابت شد.. ولی خب هنوز..
روم نمی شد راحت همچین چیزی رو.. به زبون
بیارم!
ولی میران بدجوری مصر بود از من حرف بکشه
که گفت:
– خب؟
جوابش و ندادم و روم و برگردوندم که صداش و
بالاتر برد:
– خــــــب؟
لبخندی که داشت رو لبم شکل می گرفت و به زور
کنترل کردم که پوف کلفه ای کشید و گفت:
– من اون چیزی که باید می شنیدم و شنیدم..
هرچقدرم که تو کنس بازی دربیاری..
– الکی داستان نباف واسه خودت..
با خنده موذیانه اش گفت:
– همسر تو بودنم حال می ده هاااا!
با چشمای گرد شده از تعجب زل زدم بهش و گفتم:
– این دیگه از کجا اومد؟ چرا بزرگش می کنی
بیخود؟ فقط گفتم سر عزیزام با کسی شوخی
ندارم.. همسر و از کجاش در آوردی دقیقاا؟!
#پارت_1505
– از اون جاش که به یارو گفتی.. دود سیگار برای
همسرم خوب نیست!
مبهوت و متحیر زل زدم بهش و اون چند دقیقه که
مشغول بحث با اون مرده بودم و تو ذهنم مرور
کردم و بازم دقیق یادم نیومد که کی همچین حرفی
زدم!
چون انقدر حالم بد بود و اعصابم به هم ریخته..
که فقط می خواستم زودتر به هدفم که خاموش
کردن سیگار اون آدم بود برسم و به خاطرش هر
حرفی به دهنم می اومد می گفتم.. ولی میران
انگار خیلی حواسش از من جمع تر بود که همچین
کلمه ای رو از لا به لای حرفای من شکار کرده!
– تو من و مسخره کردی؟
– نه چرا؟!
– همه اینا ادا بود.. آی حالم بده و دارم همین الآن
از شدت سرفه خفه می شم.. فقط واسه دیدن عکس
العمل من بود نه؟ وگرنه آدمی که انقدر حالش بده
اصلا متوجه اطرافش نیست.. چه برسه به این که
بخواد گوشاش به این خوبی کار کنه و… نخند
میران اعصابم و داری خورد می کنیا!
با تذکر آخرم خنده ای که از وسط حرفام شروع
کرده بود حتی بیشترم شد و هر کاری کرد نتونست
جلوش و بگیره که لا به لاش گفت:
– دروغ نبود.. یه لحظه سرفه ام قطع شد شنیدم..
حالا چی می شه مگه؟ خیلی هم خوب شد.. از این
به بعد باید آمادگی خودم و ببرم بالا.. من به دوست
پسر بودنم هم راضی بودم.. فکرشم نمی کردم تو
از الآن من و به چشم همسر ببینی..
از یه طرف با دیدن چشما و لبای خندونش.. منم
داشت خنده ام می گرفت و از طرف دیگه.. واقعاا
حرفاش روی اعصابم بود و اگه فقط یه لبخند
کوچیک می زدم.. دیگه روش باز می شد و نمی
شد جمعش کرد..
واسه همین با حرص توپیدم:
– میران!!
دستاش و به نشونه تسلیم بالا برد و منم با چشم
غره ای روم و برگردوندم سمت آفرین که کنار
خواننده وایستاده بود و داشت باهاش حرف می
زد.. انگار مشکلشون حل شده بود و حالا داشت
درباره آهنگی که قرار بود موقع رقص چاقو پخش
بشه نظر می داد..
#پارت_1506
– من دیگه حرف نمی زنم.. تو بگو!
روم و چرخوندم سمت میرانی که انگار در عرض
این چند دقیقه.. بدجوری سرحال شده بود..
– چی بگم؟!
– آفرین چی کارت داشت؟
خواستم با یه هیچی سر و تهش و هم بیارم.. ولی
یه لحظه.. حس موذیانه ای وادارم کرد این شیطنت
های میران و تلفی کنم که صادقانه گفتم:
– ازم خواست من رقص چاقوش و انجام بدم..
یه لحظه جا خورد و اخماشم تو هم فرو رفت..
انگار آماده بود که بگه «بیخود» ولی نگفت..
هرچند که جلوی کنجکاویشم نتونست بگیره:
– تو چی گفتی؟
شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت لب زدم:
– گفتم باشه دیگه چی بگم؟ روی صمیمی ترین
دوستم و تو روز عروسیش زمین بندازم؟ چند وقت
دیگه می خواد واسه همیشه بره.. بعد من باید
بشینم تا آخر عمرم حسرت بخورم که چرا آخرین
خواسته ای که دوستم ازم داشت و قبول نکردم..
دیگه از اون لبخند و حال خوش اثری نبود.. نگاه
و حرکاتش کاملا آشفته شده بود و منم بدون این که
روم و برگردونم.. داشتم تک تک عکس العملش
و درست مثل خودش شکار می کردم..
چند بار دهنش و باز کرد تا حرف بزنه و احتمالاا
من و پشیمون کنه از تصمیمی که گرفتم.. یا حتی
با خواهش ازم بخواد برم پیش آفرین و حرفم و
پس بگیرم..
ولی چیزی نگفت و روش و برگردوند و حین
کشیدن نفس های عمیقش.. پیشونیش و با دو تا
انگشت ماساژ داد.. منم به زور جلوی لبخند
موذیانه ام و گرفتم..
به نظرم بس بود تا همین جا.. می ترسیدم یه بار
دیگه اعصاب خوردی روی تنفسش تاثیر بذاره و
خواستم بگم شوخی کردم که همون موقع صدای
موزیک تو سالن پخش شد و خود آفرین چاقو به
دست اومد وسط سن و شروع کرد به رقصیدن..
منم زل زدم به میران که نگاه متعجب و گیجش از
سن رقص به صورت من می رفت و برمی گشت
و همون طور که دستم و روی دست مشت شده
اش قرار می دادم سرم و بهش نزدیک کردم و تو
گوشش گفتم:
– حس کردم تو این چند دقیقه زیادی کیف کردی و
بدجوری خوش به حالت شده.. خواستم بهت
بفهمونم که همسر من بودن.. همیشه هم حال نمی
ده!
#پارت_1507
سرم و که عقب کشیدم.. بلفاصله چشمای باریک
شده اش و با همون نگاه پر از خط و نشون به
صورتم دوخت و من سریع روم و به سمت سن
رقص چرخوندم و سعی کردم دیگه اهمیتی به این
نگاه خیره و «دارم براتی» که پشتش خوابیده بود
ندم..
چون فقط چند ثانیه فکر کردن لازم بود.. تا یه بار
دیگه ذهنم قدرت تصویرسازیش و به رخ بکشه و
من و از وسط این عروسی.. پرتم کنه تو زمان و
مکانی که هنوز شک داشتم قرار گرفتن توش کار
درستی هست یا نه!
واسه همین.. سعی کردم همه هوش و حواسم و بدم
به آفرینی که تو اون لباس و آرایش.. مثل یه
فرشته داشت می رقصید و آرادی که با شیدایی
تمام.. بدون پلک زدن داشت به این موجودی که
صد در صد براش قابل ستایش بود نگاه می کرد..
همون جا از ته دل آرزو کردم که یه روزی.. این
لحظه قشنگ و این حس بی نظیر.. نصیب من و
میران هم بشه.. وقتی که بی اهمیت به همه اتفاقات
و گذشته تلخی که تجربه کردیم.. بی اهمیت به
آینده و سختی هایی که بدون شک سر راهمون
قرار داره.. فقط به زمان حالمون و حس خوبی که
از هم می گیریم فکر کنیم و ازش لذت ببریم!
یعنی.. می رسه اون روز؟!
*
آخر شب بود که جزو آخرین مهمونا.. بعد از یه
خدافظی مفصل با آفرین و آرزوی یه زندگی پر از
خوش حالی و خوشبختی.. بالاخره راضی شدم که
برگردیم!
میران دیگه حسابی خسته شده بود و اگه ولش می
کردی همون یکی دو ساعت اول می گفت دیگه
بریم.. ولی تا لحظه آخر پا به پام اومد و گذاشت..
از شرکت تو عروسی بهترین دوستم.. لذت ببرم و
حسابی سیر بشم و بعد.. خودم پیشنهاد رفتن و بدم!
سوار ماشین که شدیم و راه افتاد.. بلفاصله گفتم:
– بریم خونه خودت.. من ماشینم و بردارم برم
خونه!
#پارت_1508
بدون ذره ای فکر جواب داد:
– می رسونمت.. فردا خودم ماشین و میارم برات..
خودمم واقعاا حوصله رانندگی نداشتم و پاهام تو
این کفش ها زیادی درد گرفته بود.. واسه همین یه
کم تعارف کردم و گفتم:
– زحمت می شه برات!
لبخند کجی رو لبش نشست و گفت:
– من اون ماشین و برات گرفتم که واسه تو زحمت
نشه.. واسه وقتایی که بی خودی اسیر آژانس و
تاکسی نباشی.. حالا که خودم هستم و تو هم انقدر
کف پات تو اون کفشا درد گرفته که به زور داری
روشون راه می ری.. نمی تونم بذارم خستگیت
چند برابر بشه که!
– دستت درد نکنه.. واقعاا هم لطف کردی.. خیلی
بهش احتیاج داشتم فقط پول تو دست و بالم نبود که
یه خوبش و بخرم.. الآن که بحثش پیش اومد بگو
چقدر بابتش دادی که باهات تسویه کنم! البته اگه
اشکال نداره خورد خورد! الآنم که می دونی..
بیکارم.. فقط پولی که از کوروش بابت سهمم از
شرکت گرفتم تو حسابم هست.. چند وقت بعدم که
برم سر کار می تونم…
– یعنی اگه ولت کنم تا صبح می خوای همین
جوری پشت سر هم چرت و پرت بگی آره؟!
لحن و تند و عصبیش ساکتم کرد و با بهت بهش
زل زدم که توپید:
– فکر کردی من اون ماشین و برات خریدم که
چند وقت بعد پولش و ازت بگیرم؟ دلال ماشینم
مگه؟ که وقتی ارزونه بخرم و وقتی گرون شد به
یکی دیگه بفروشم و سودش و بذارم تو جیبم؟!
– تو نگفتی من پولش و می خوام.. خودم دارم بهت
می گم که باید بدم.. وگرنه نمی تونم از اون ماشین
استفاده کنم میران!
– بیخود نمی تونی.. اون ماشین مال توئه..
بلاستفاده بمونه تو پارکینگ خونه ام بهتره.. یا این
که بدمش به تو و خیالم حداقل از رفت و آمدت
وقتی که من نیستم راحت باشه؟!
قبل از این که بخوام چیزی بگم.. دوباره اون لبخند
حرص درارش و رو صورتش نشوند و گفت:
– بعدشم.. زن و شوهر که دیگه این حرفا رو با هم
ندارن!
#پارت_1509
با این که قصد داشت با شوخی جو و عوض کنه
ولی من سرم و پایین انداختم و با نهایت شرمندگی
حین بازی با انگشتای دستم گفتم:
– این جوری درست نیست میران.. من همین
جوریشم خیلی به تو بدهکارم.. بابت.. بابت
همدست شدنم با کوروش.. سر پولایی که ازت بالا
بکشید..
پوزخندی زدم و سرم و با تاسف تکون دادم..
– اصلا همین پولی که کوروش از سهمم بهم داده و
منم قراره به تو بدم هم مال خودته.. خیلی مسخره
اس که بخوام به چشم پول خودم بهش نگاه کنم و
بعد خیالم راحت باشه از این که پول ماشین و
باهات تسویه کردم.. فقط می تونم باهاش یه کم
مغزم و آروم کنم که دیگه تا خرخره زیر بدهی
هایی که بهت دارم نیستم!
نگاهش نمی کردم ولی صدای نفس عمیقی که
کشید و شنیدم و فهمیدم با کلمه به کلمه حرفام دارم
عصبیش می کنم و اون به زور سعی داره خودش
و کنترل کنه که کار به داد و عوا نکشه!
– من قبلا هم بهت گفتم درین! خیلی خیلی بیشتر از
اون پولی که کوروش بالا کشید و حق تو می
دونستم.. ترجیح می دادم همه اش دست خودت
باشه و باهاش هرکای دوست داری بکنی.. ولی
الآنم چیزی عوض نشده.. تو خواستی توش با
کوروش شریک بشی و منم به تصمیمت احترام
گذاشتم.. هیچ وقتم اون پول و به چشم طلبی که
باید یه روزی پسش بدی ندیدم.. پس تو رو به
هرکی که می پرستی.. دیگه این بحث و پیش
نکش. نذار دوباره بیفتیم رو دور تکرار و هی به
یاد همدیگه بیاریم و کدوممون بیشتر مقصریم و
کدوممون بیشتر حق داریم.. اوکی؟!
– من فقط خواستم…
– اوکــــــی؟!
پوفی کشیدم و به ناچار لب زدم:
– اوکی بابا اوکی!
– آفرین دختر خوب.. دیگه حرف اضافه ای نشنوم
ازت..
#پارت_1510
دیگه چیزی نگفتم.. ولی جلوی افکاری که توی
سرم شکل گرفت هم نمی تونستم بگیرم.. چون
واقعاا انقدر مدیون بودن تو کتم نمی رفت و مطمئناا
تو ادامه این رابطه.. روزایی می رسید که منم..
همه این خرج هایی که میران آگاهانه یا
غیرآگاهانه انجام داده رو براش جبران کنم.. یعنی
امیدوار بودم که همچین روزی برسه!
ماشین و که جلوی در خونه ام نگه داشت هنوز
غرق فکرای توی سرم بودم که با صدای میران
حواسم جمع شد:
– درین؟!
خیره شدم بهش که با شک پرسید:
– قهری؟!
بدون حرف فقط سرم و به نشونه نه بالا انداختم و
اونم با این که قانع نشد.. دستش و برای دست دادن
به سمتم دراز کرد و گفت:
– کاری باری؟!
دستم و تو دستش گذاشتم.. ولی وقتی فشار
انگشتاش و کم کرد.. دستش و ول نکردم و تو
همون حالت به چشمای متعجبش خیره موندم که
لب زد:
– تو یه چیزیت هست.. چی شده بگو؟ اگه بحث
بازم سر قرض و بدهیه دیگه واقعاا…
– شب پیش من می مونی؟!
– چی؟!
آب دهنم و قورت دادم و تمام شک و تردیدهایی که
تو طول راه مدام سعی داشت من و از این تصمیم
و پیشنهاد منصرف کنه رو کنار زدم و با اطمینان
بیشتری گفتم:
– ماشین و یه جا پارک کن.. بیا امشب.. خونه من
بمون!
گیج گیج بود و هیچ درکی از این حرفا نداشت..
– واسه چی؟
– دیروقته.. دوباره این همه راه می خوای تا خونه
رانندگی کنی؟ بیا حداقل چند ساعت بخواب..
استراحت کن.. صبح برو..
#پارت_1511
لبخند ناباورانه ای رو لبش نشست که کم کم به
خنده صداداری تبدیل شد و حین تکون دادن سرش
به چپ و راست روش و برگردوند که گفتم:
– چیه؟! به چی می خندی؟
– هیچی درین.. برو خونه..
– نه بگو به چی می خندی.. حرف خنده داری
زدم؟
یهو جدی شد و خیره تو چشمام لب زد:
– آره.. خنده داره به این فکر کنی که من امشب..
اونم همین امشب که تو توی خوشگل ترین حالت
خودتی و تو چند ساعت گذشته بارها و بارها فقط
با یه نگاه ساده و یه لبخند و همون چال روی گونه
ات.. تنم و داغ کردی و ضربان قلبم و بردی بالا
اگه پیشت باشم و زیر یه سقف باهات بمونم خوابم
می گیره.. پس برو تو خونه و بگیر راحت بخواب
و از این پیشنهادهایی که می دونی شدنی نیست
نده..
یه دستش و گذاشت پشت صندلیم و همون طور که
به سمتم خم می شد.. با حرص و کلفگی بیشتری
ادامه داد:
– مطمئناا دلت نمی خواد دوباره با اون خوی
وحشی من رو به رو بشی.. چون من اگه امشب
بیام پیشت.. هیچ قولی بابت آروم و جنتلمن موندنم
بهت نمی دم..
لعنت بهت میران.. لعنت بهت که دوباره تونستی
به راحتی آب خوردن.. این ضربان کوفتی قلب منم
بالا ببری و برای چندمین بار در عرض یه شب
من و به مرحله ای برسونی که بی خیال همه
فکرای منفی و عذاب آوری که چندین و چند ماه
داشتم ازش فرار می کردم بشم و با اطمینان ولی
صدایی که واسه لرزشش کاری ازم برنمی اومد
بگم:
– پس ماشین و پارک کن و بیا.. منتظرتم!
گفتم و سریع از ماشین پیاده شدم و با قدم های بلند
رفتم تو خونه.. لای درم باز گذاشتم و به سمت
ساختمون حرکت کردم..
بدون این که بخوام صبر کنم تا مطمئن بشم اصلا
به حرفم گوش داده یا نه.. چون احتیاجی نبود..
شک نداشتم که میران با این وسوسه نمی تونه
مقابله کنه و.. میاد!
«پارت آخر شبم روش گذاشتم ،باز نگید پارت کو😂»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان دارم میرم مدرسه و ذوق دارم برای برگشت به خونه چون قراره تارگت و بخونم یعنی تقریبا هروز همینه فقط به ذوق خوندن این رمان زود میام خونه 😂🤌
کوفته دیگ میزاشتی بعدیرم امشب تا صب چطور سر کنم؟😂🙂
هنوز با اختلاف باحال ترین آدم این رمان آفرینه.
ممنون ادمین جان خیلی چسبید.
فقط دیگه اینجوری استخواندرد بهمون نده!
خیلی باحالی
چقددددرررر داره قشنگ میشههههه🥹🥹
جون جون
دو تا عروس داریم امشب😂😂
منتظریم🥲🥲🥲🥲
خوب و عالی و پر و پیمون و دیگه نمی دونم چی بگم🤗😍😘
من ک تا صب میمیرم
حاجی سر جدت یه پارت دیگه هم بزار دیگه اخه. پو اوج ول نمیکنن که داستان… افرین ادمین قشنگ بزار پارت بعدی رو والا هلاک شدیم سر این رمان ده ساله اندر خم یه کوچه🥲🥲🥲♥♥😭😭😭
وایییییییی جا به این حساسی تموم شدددددددددددد خدا خدا خدا من سر این رمانا پیر شدممم😂😂😭😭💔