من مثل شما انقدر ساده به همچین چیزی نگاه نمی
کنم!
یه بار دیگه زمان از دستم در رفت و من همچنان
وسط بحث و جنگ و جدل تموم نشدنیم با مهناز
بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد و جفتمون و
ساکت کرد.. لی لی زودتر از ما بلند شد تا بره
ببینه کیه..
منم پشت سرش بلند شدم و سوییچ و موبایلم و از
روی میز برداشتم که دیگه برم خونه خودم.. چون
هیچ امیدی نداشتم که همین امروز بتونم مهناز و
متقاعد کنم..
رفتم سمتش و اونم سریع روش و برگردوند.. با
این حال خواستم خدافظی کنم که صدای متعجب لی
لی از کنار آیفون.. سر جفتمون و به سمت خودش
برگردوند:
– باز کنم در و؟
من بودم که پرسیدم:
– کیه؟
– می گه درینم!
بعد دستش و رو دهنی گوشی گذاشت و خیره تو
صورت مات مونده من.. با ایما و اشاره به مهناز
اشاره کرد.. یعنی با این وضعیت اگه بیاد.. حتماا
یه جنگی به پا می شه!
ولی من.. علی رغم هر اتفاق بدی که ممکن بود
بیفته و تعجبی که از اومدن درین به این جا همه
وجودم و پر کرده بود.. بی اهمیت به ایما و اشاره
لی لی گفتم:
– در و باز کن و با احترام دعوتش کن داخل!
#پارت_1543
لی لی به ناچار سرش و به تایید تکون داد و من
روم و چرخوندم سمت مهناز که داشت با
عصبانیت ناشی از این حرفم بهم نگاه می کرد!
قبل از این که بخواد بهم یادآوری کنه این جا خونه
اونه و اصلا تمایلی نداره که پای درین بهش باز
بشه.. با نهایت جدیت و صداقت گفتم:
– من نمی دونم درین این جا چی کار می کنه و
واسه چی اومده! ولی اون الآن نامزد من محسوب
می شه.. تو هم اگه هنوز نمی خوای این و قبول
کنی.. به چشم مهمون خونه ات نگاهش کن.. اگه
بهش کوچکترین بی احترامی بشه و با حرفات
برنجونیش یا اشکش و دربیاری..
چند قدم به سمت در عقب عقب رفتم با بغضی که
صدام و خش مینداخت ادامه دادم:
– دیگه من و نمی بینی! مثل تمام این دو سه هفته
ای که ندیدی و هیچ خبری ازم نداشتی! اینم یادت
باشه که اگه.. اصرار درین نبود.. من تصمیم
نداشتم به این زودی.. خودم و از مخفیگاهم بیرون
بکشم! پس به خاطر همین مسئله هم که شده..
احترامش و نگه دار..
– اگه بی احترامی از جانب درین باشه چی؟ به
اونم می گی که دیگه من و نمی بینی!
– نه! چون مطمئنم که حتی اگه مجبور بشه هم..
بهت بی احترامی نمی کنه!
روم و برگردوندم و در و باز کردم و رفتم
بیرون.. درین همون جا وسط حیاط وایستاده بود و
داشت با اضطراب قدم می زد و انگار منتظر من
بود که به محض دیدنم.. از پله ها بالا اومد و جفت
دستام و گرفت..
– خوبی؟!
همون طور که نگاه ناشی از دلتنگی چند ساعته ام
و تو صورتش می چرخوندم.. با حس سرمای
دستاش لب زد:
– تو داری یخ می زنی.. از من می پرسی خوبی؟!
– صورتت قرمز شده! حالت بده؟ یا عصبانی
شدی؟!
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
– خوبم من! تو این جا چی کار می کنی؟ آدرس و
از کجا گیر آوردی؟
#پارت_1544
– تعقیبت کردم! از جلوی در خونه ات.. تا این جا
دنبالت اومدم! ولی شک داشتم بیام تو یا نه.. یه
ساعت تو ماشین نشستم.. به امید این که.. بیای
بیرون و من حتی شده از قیافه ات بفهمم اوضاع
خوب پیش رفته.. ولی وقتی طول کشید.. دیگه
خودم اومدم زنگ زدم..
نگاهش و تو صورتم چرخوند و با کلفگی ادامه
داد:
– این طور که معلومه.. اوضاع جالب نیست.. نه؟!
چشمام و محکم به هم فشار دادم و در حالی که
سعی می کردم رو حرفام تمرکز کنم تا این نگرانی
لونه کرده تو چشماش شدید تر نشه گفتم:
– درست می شه.. اینم مثل درست شدن رابطه
امون.. زمان می بره.. تو نمی خواد نگرانش
باشی.. لازمم نبود بیای.. من خودم حلش می کنم!
– تنهایی نمی تونی.. شاید اگه عمه ات حرفای منم
بشنوه…
– درین! مهناز الآن تو مود این نیست که بخواد
حرفای کسی و بشنوه و قانع بشه.. اون الآن…
قبل از تموم شدن جمله ام.. در پشت سرم باز شد و
من همین که روم و برگردوندم.. با چهره سرسخت
و جدی مهناز رو به رو شدم..
– سلم!
نگاهش و از من به چهره خجالتزده درین دوخت و
آروم جواب سلمش و داد و رو به من اضافه کرد:
– مهمون و دم در نگه ندار! بیاید تو!
خودش رفت و منم به ناچار.. به درین اشاره کردم
بره داخل.. ولی قبلش با کلفگی توپیدم:
– سرت و بالا بگیر درین! من خوشم نمیاد از این
که خودت و تو جایگاه مقصر بدونی و بابت
هرکاری که کردی شرمنده باشی!
سرش و به تایید تکون داد و بعد از چند تا نفس
عمیق.. جلوتر از من رفت تو خونه!
می دیدم که به شدت استرس داره و صد در صد
خیلی براش سخت بوده که خودش و برای اومدن
به این جا قانع کنه.. ولی حالا که اومده بود..
حداقل امیدوار بودم که یه نتیجه و فایده ای داشته
باشه!
#پارت_1545
با ورودمون به سالن.. لی لی سریع جلو اومد و با
همون ذوقی که از دیدن درین تو صورتش نشسته
بود.. رو به روش وایستاد و گفت:
– سلم.. من لی لی ام.. خیلی خوشحالم از
آشناییت!
سکوت درین متعجبم کرد که کنارش وایستادم و
دیدم داره با چشمای خیس شده به لی لی نگاه می
کنه.. نمی دونم چی داشت تو فکرش می گذشت که
بی اهمیت به دست دراز شده لی لی.. به جای
دست دادن.. دستش و دور شونه هاش انداخت و
محکم بغلش کرد!
علی رغم حرفی که همین چند لحظه پیش بهش
زدم.. با نهایت شرمندگی و بغضی که صداش و
می لرزوند کنار گوشش لب زد:
– معذرت می خوام.. معذرت می خوام عزیزم.. به
خاطر کاری که مامانم تو گذشته کرده.. معذرت
می خوام! اون دیگه تو این دنیا نیست.. به جاش
من ازت معذرت خواهی می کنم که مجبور شدی
تمام این سال ها.. از خانواده ات دور باشی..
بخشش!
لی لی که به شدت شوکه شده بود از این حرکت
درین و حرفایی که داشت می زد.. سریع ازش
فاصه گرفت و توضیح داد:
– نه نه.. اشکال نداره.. من.. از کسی ناراحت
نیستم! خواهش می کنم تو هم ناراحت نباش.. من..
من کسی و به خاطر اتفاقات گذشته سرزنش نمی
کنم! من الآن خیلی خوشحالم که تو رو دیدم..
راست می گم. تو رو خدا گریه نکن! میران دوست
نداره!
درین که درموندگی لی لی تو رسوندن منظورش و
دید.. قبل از پایین ریختن اشکاش.. خندید و با دوتا
انگشت چشماش و محکم فشار داد..
منم دستم و پشت کتفش گذاشتم و به سمت سالنی
که مهناز توش بود هدایتش کردم و همین که
نزدیک شدیم.. خود مهناز به مبل های سالن اشاره
کرد و گفت:
– بشینید!
درین سریع یه مبل تک نفره رو برای نشستن
انتخاب کرد و من و لی لی هم کنار هم نشستیم..
#پارت_1546
حس کردم می خواد با این کارش.. به مهناز
بفهمونه به عنوان یه آدم مستقل اومده این جا و
چشم امیدی به حمایت های من نداره و احتمالاا خبر
نداشت که با این کارا.. چقدر من و شیفته تر می
کنه!
ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت تیپش.. یه کت
جین کوتاه مشکی پوشیده بود با شلوار جین بگ..
که باید اقرار می کردم که خیلی بهش میاد..
هرچند که از قد کوتاه کتش راضی نبودم.. ولی
قرار نبود مثل گذشته ها مجبورش کنم طبق سلیقه
من لباس بپوشه!
یه بار ازش خواسته بودم شلوارهای کوتاه نپوشه و
درین بعد از اون.. همیشه حواسش بود و رعایت
می کرد.. حالا دیگه نمی خواستم از این رفتارش
سوء استفاده کنم و انتخابش تو پوشیدن لباس روز
به روز محدود تر بشه!
حتی اگه برام سخت بود فکر کردن به این که اون
بیرون چند نفر نگاهشون مثل من.. میخ این تیپ و
هیکل قشنگش می شه.. باید به انتخابش احترام می
ذاشتم.. بعد از همه اون زورگویی ها.. این و بهش
مدیون بودم!
– لی لی.. چایی می ریزی؟
با صدای مهناز نگاه خیره ام و گرفتم و همین که
لی لی خواست از جاش بلند شه درین سریع با
دست اشاره کرد بشینه و رو به مهناز توضیح داد:
– ممنون زیاد نمی مونم.. فقط.. اومدم یه کم
باهاتون حرف بزنم و برم! البته.. ببخشید که بدون
خبر دادن اومدم و.. مزاحمتون شدم!
– اتفاقاا به موقع اومدی.. بحثمون با میران.. دقیقاا
سر تو بود و رسیده بودیم به جایی که دیگه میران
داشت.. بین من و تو.. یکی رو انتخاب می کرد!
نگاه عصبی من خیره به مهناز بود و حس کردم
که سر درین به سمتم چرخید و با تعجب به
صورتم زل زد.. ولی یه کم بعد دوباره برگشت
سمت مهناز و گفت:
– لطفاا از این حرفا نزنید.. من.. واقعاا راضی
نیستم کار به همچین جایی بکشه و میران.. یکی
از مهم ترین اعضای خانواده اش و.. به خاطر
رابطه ما.. از دست بده!
#پارت_1547
– یعنی حاضری به خاطر بهم نخوردن رابطه من
و برادرزاده ام.. از زندگی میران بیرون بری؟
دیگه طاقت نیاوردم و توپیدم:
– مهنـــــاز..
کمتر از من عصبانی نبود که با همون لحن تندش
جواب داد:
– داریم صحبت می کنیم.. اگه نمی تونی تحمل
کنی بلند شو برو!
پوفی کشیدم و با حرص به پشتی مبل تکیه دادم و
زل زدم به درین که لحظه به لحظه داشت
مضطرب تر می شد و این کاملا از دستای تو هم
قفل شده اش مشخص بود!
– خب؟ حاضری یا نه؟!
سرش و بالا گرفت و در جواب مهناز.. خیلی
صریح و واضح گفت:
– نه!
لبخند عمیقی رو لبم نشست.. از این که قرار نبود
نقش آدمای از خود گذشته رو بازی کنه و برای جا
کردن خودش تو دل مهنازم که شده جواب مثبت
بده!
– من اومدم این جا.. تا کمک کنم میران یکی دیگه
از آدمای زندگیش و از دست نده.. در حالی که از
دست دادن منم.. می تونه به اندازه شما.. داغونش
کنه!
مهناز با چشمای ریز شده خودش و یه کم رو مبل
جلو کشید و با حرص گفت:
– من بیشتر از بیست ساله که تو زندگیشم و تو..
فقط دو ساله که اومدی.. چه جوری معتقدی
جایگاهمون برای میران یکیه؟ که البته من تو این
بیست سال.. کوچک ترین آسیبی هم حتی به اندازه
بریدن انگشتش بهش نزدم.. چه برسه به این که…
دیگه کاملا به نفس نفس افتاده بودم و از زور
حرص و عصبانیت و فقط منتظر یه تلنگر
کوچیک.. مثل دیدن اشکای پر از درموندگی درین
بودم تا منفجر بشم!
ولی درین.. برعکس من کاملا به خودش مسلط
بود و با آمادگی کامل اومده بود این جا که جواب
داد:
– من حرفی از جایگاه مشترک نزدم.. طبیعیه که
حالا حالاها زمان لازمه.. تا منم بشم یکی مثل
اعضای خانواده اش.. تا همه خاطرات تلخ از
ذهنمون پاک بشه و بتونیم از اول شروع کنیم.
#پارت_1548
– حرف از غیرممکنا نزن دختر.. خاطرات تلخ
چه جوری قراره پاک بشه؟ تنها راه حلش اینه که
به سر جفتتون ضربه بخوره و بخشی از حافظه
اتون و از دست بدید و بعد دوباره باهم رو به رو
بشید و تازه تصمیم بگیرید که می خواید با هم
باشید یا نه! وگرنه همیشه.. همه خاطرات توی
مغزتون می مونه.. حتی اگه کمرنگم بشه.. با یه
جرقه.. یه اتفاق.. اصلا یه دعوای عادی که بین
همه زوجا پیش میاد برمی گرده و جفتتون و از پا
درمیاره.. من با تو دشمنی ندارم.. اصلا گذشته ها
رو کنار می ذاریم.. هرکاری هم که با میران
کردی و فکر کردن بهش من و عذاب می ده.. می
ذاریمش به حساب سختی هایی که از بچگی
کشیدی و برادر منم توش تقصیر داشته.. ولی با
وجود همه اون اتفاقا چه تضمینی هست که شما دو
تا با هم خوشبخت بشید؟ تو می تونی این تضمین و
به من بدی؟
– نه!
پوزخندی رو لب مهناز نشست و درین بلفاصله
ادامه داد:
– مگه شما می تونید به من تضمین بدید که میران
با یه آدم دیگه صد در صد خوشبخت می شه و
هیچ مشکلی تو زندگیش نداره؟!
– نه ولی حداقل از این بابت مطمئنم که گذشته
تلخی بینشون نیست!
– ولی ممکنه آینده تلخی بینشون به وجود بیاد.. اگه
فقط اون دختر بفهمه که میران یکی دیگه رو
دوست داره و مجبور شده باهاش ازدواج کنه!
– من اصراری به ازدواج کردن میران با کس
دیگه ندارم.. فقط رابطه شما رو نشدنی می دونم..
شما هم اگه فقط یه کم از احساساتتون کم کنید و به
قضیه منطقی تر نگاه کنید.. به حرف من می
رسید!
درین ساکت شد و این سکوت.. به نظرم خیلی
طولانی شد.. انقدری که دیگه خواستم دخالت کنم
چون حس کردم قدرت مهناز خیلی بیشتره و
ممکنه با حرفاش.. همه تلش های من برای به
دست آوردن دوباره درین و هیچ کنه و باعث تغییر
نظرش بشه!
#پارت_1549
اگه اون جوری می شد.. اگه واقعاا درین الآنم نه..
چند روز بعد.. که به حرفای مهناز فکر کرد.. حق
و بهش می داد و سعی می کرد رای و نظر منم
عوض کنه.. من دقیقاا باید چه غلطی می کردم؟
دوباره چه جوری مثل این چند روز.. امید به
زندگی و زنده بودن پیدا می کردم؟!
ولی درین نذاشت خیالاتم زیادی کش بیاد و کار به
جایی بکشه که تو همون لحظه بلند شم و دست
درینم بگیرم و برای همیشه از این خونه بریم..
فکراش و از قبل کرده بود که حالا بعد از آماده
کردن حرفاش توی ذهنش کاملا محترمانه ولی
جدی و مصمم جواب داد:
– خانوم محمدی.. هیچ روزی از زندگی من.. با
این منطقی که شما انقدر ازش حرف می زنید پیش
نرفته.. پس طبیعیه که تو تصمیمات آینده ام هم..
منطق هیچ نقشی نداشته باشه.. من مثل میران بچه
پرورشگاهی نبودم.. ولی درست به اندازه بچه
های پرورشگاهی.. تنهایی کشیدم.. از هفت
سالگی.. از همون موقعی که برادرم.. کشته شد و
مادرم دیوونه.. نه کسی من و دید.. نه بهم اهمیت
داد.. مادربزرگم ازم مراقبت می کرد.. که شرمنده
دخترش نباشه.. داییم سوییت طبقه بالای خونه اش
و بهم داد.. که آبروش بین دوست و آشنا حفظ
بشه.. عموم بعد از چند سال اومد پیدام کرد که من
و وسیله کنه واسه رسیدن به هدف های خودش..
تنها کسی که من و دید.. بهم اهمیت داد.. بهم توجه
کرد.. میران بود.. حتی بعد از گرفتن انتقامش..
حتی بعد از رسیدن به هدفش.. هرجا لازمش داشتم
بود.. حتی وقتی خودم حواسم نبود هوام و داشت..
شمایی که انقدر دم از منطق می زنید.. به نظرتون
منطقی نیست دختری که بیست و سه سال تو پیله
تنهاییش بوده و برای کسی انقدری اهمیت نداشته
که دستش و بگیره و از اون پیله بیرون بیاره.. به
اولین نفری که اون و از دنیای محدود و بسته
خودش.. بیرون بکشه.. دل ببنده؟!
#پارت_1550
مهناز خواست جوابش و بده.. ولی درین مهلت
نداد و با صدای بلندتری حرفش و ادامه داد:
– من بارها رفتار میران و پیش خودم سبک
سنگین کردم و هربار.. کفه خوبی هاش سنگین تر
از بدی هاش بوده.. حالا با کدوم منطق باید از تنها
آدمی که تو این دنیا برام مونده.. تنها آدمی که قلبم
و لرزونده.. تنها آدمی که در عین درد بودن
درمانمم بوده.. جدا بشم و برگردم به اون پیله و
دنیای تاریکم؟! اگه منطق شما می گه که من و
میران.. باید تا آخر عمر.. تو حسرت و این عشق
و وابستگی عمیقی که بینمون هست بسوزیم فقط به
این دلیل که ممکنه زندگی مشترکمون با مشکلتی
همراه باشه.. من این منطق و قبول ندارم!
میل شدیدی به بغل کردنش داشتم و اگه فقط چند
ثانیه به هیچی فکر نمی کردم و اون صدایی که
مدام داشت بهم می گفت سرجات بشین خفه می
شد.. همین الآن می رفتم سمتش.. سرش و محکم
می چسوندم به خودم و تا جایی که نفسم یاری می
کرد می بوسیدمش..
ولی فرصتش و پیدا نکردم و درین یه کم بعد.. در
حالی که اون بغض لعنتی دوباره تو گلوش جا
خوش کرده بود و صداش و می لرزوند اضافه
کرد:
– اون روزی که برای دیدن میران اومدم
بیمارستان و باهاتون حرف زدم.. بهم گفتید برای
خوشبخت شدنت تلش کن.. تا هم من به خاطر
سکوتم و هم میران به خاطر بلهایی که سرت
آورد.. عذاب وجدان نگیریم و آروم بشیم.. حالا
اومدم این جا تا خیلی واضح و روشن بهتون بگم..
من بدون میران خوشبخت نیستم.. من.. من بدون
میران هیچی نیستم!
بالاخره اون دو تا قطره اشکی که به زور تو
چشماش نگه داشته بود رو صورتش ریخت و من
همین که رو مبل نیم خیز شدم تا برم سمتش.. از
جاش بلند شد و با یه خدافظی که به سختی به
زبون آورد.. بدون نگاه کردن به صورت کسی..
شتابزده راه افتاد سمت در!
#پارت_1551
بلفاصله بلند شدم و دنبالش رفتم که به خاطر
یهویی بلند شدنم وسط راه پام گرفت و بقیه مسیر و
با لی لی دنبالش رفتم و وقتی در و باز کردم که از
پله ها هم پایین رفته بود!
ولی با صدای در برگشت و همین که چشمش به
من.. با یه پای جمع شده و چهره پر از درد افتاد..
راه رفته رو برگشت و با گریه نالید:
– نیا قربونت برم.. نیا دنبالم!
نفس نفس نمی ذاشت حرف بزنم و فقط با اوج
درموندگی و استیصالم به چهره اش زل زدم که با
جفت دستاش صورتم و نگه داشت و گفت:
– من خوبم.. بذار یه کم تنها باشم.. تو هم برگرد
پیش عمه ات.. بعد با هم حرف می زنیم.. خب؟!
منتظر جواب من نموند.. فقط با بوسه کوتاهی
روی لبم ازم جدا شد و با سرعت از خونه بیرون
رفت.. منم همون جا با تکیه به چهارچوب موندم و
به جای خالیش زل زدم..
دلم موند پیشش و می دونستم الآن می خواد بره
خونه و بشینه یه دل سیر گریه کنه.. ولی باز جای
شکرش باقی بود که گفت بعد با هم حرف می زنیم
و نگفت بیا همین جا همه چیز و تموم کنیم!
هرچند که در اون صورتم چیزی عوض نمی شد..
چون من باید یه آدم مریض روانی باشم.. اگه تا
آخرین قطره خونم برای به دست آوردن این فرشته
و دائمی کردن حضورش توی زندگیم.. تلش
نکنم!
کسی که بدترین زجر و شکنجه ممکن و از من
دید.. بدترین توهین و تحقیر و تهدیدا رو شنید و
بازم معتقد بود که خوبی هام.. می چربه به بدی
هایی که در حقش کردم!
من دیگه باید کجای دنیا رو می گشتم.. چقدر وقت
صرف می کردم تا یه همچین موجودی شبیه درین
پیدا کنم؟
اونم وقتی اطمینان داشتم که خدا هنوز شبیهش و
تو هیچ کشور و قاره ای به وجود نیاورده!
– میران.. خوبی؟!
#پارت_1552
با صدای نگران لی لی از پشت سرم.. به عقب
برگشتم و سرم و به تایید تکون دادم.. پام و با
احتیاط گذاشتم رو زمین و اونم سریع دستم و
گرفت و کمکم کرد تا لنگون لنگون خودم و به مبل
برسونم..
ولی با دیدن مهناز که پشت پنجره سالن وایستاده
بود و داشت به حیاط پشتی نگاه می کرد.. مسیرم
و به اون سمت تغییر دادم و رفتم پیشش..
حرفی برای گفتن نداشتم.. حرفای من همون
حرفای درین بود و قبل از اومدنش.. تا جایی که
تونستم به مهناز حالی کردم که بدون اون زندگی
برام هیچ معنایی نداره..
با این حال انگار.. من زیاد توی قانع کردنش
موفق نبودم که بدون گرفتن نگاهش از منظره رو
به روش لب زد:
– نگرانیم کم که نشد هیچ.. بیشترم شد!
با تعجب به نیم رخش زل زدم که روش و
برگردوند سمتم و ادامه داد:
– حالا بیشتر نگران اینم که.. تو به اندازه درین..
دوستش نداشته باشی!
سرم و به معنی نفهمیدن به چپ و راست تکون
دادم که گفت:
– تا قبل از شنیدن حرفاش.. مطمئن بودم که اصلی
ترین دلیلش.. برای خواستن دوباره تو و قبول
رابطه اتون.. مشکلت جسمیته و این که اون..
مستقیم یا غیر مستقیم باعثش بوده! گفتم لابد از سر
عذاب وجدان دلش به رحم اومده و می خواد این
جوری خودش و آروم کنه! ولی هرچی صبر
کردم.. توی حرفاش هیچ اشاره ای به این مسئله
نکرد! در حالی که تو.. مدام داری از مشکلت
روحی و روانیش و آسیب هایی که بهش رسوندی
حرف می زنی و خودت و موظف می دونی که
جبران کنی! اگه چند وقت بعد.. به این نتیجه
رسیدی که به اندازه کافی در حقش خوبی کردی و
همه اون اذیت و آزارا جبران شده.. ولش نمی کنی
بری؟ دوباره یادت نمی افته که اون دختر.. بچه
زنیه که باعث و بانی مرگ مادرت و خراب شدن
زندگیت بوده؟!
ناباورانه خندیدم و گفتم:
– الآن چی شد؟ چرا یهو شدی مدافع درین؟ باد هر
سمتی بیاد اونوری می ری؟!
#پارت_1553
سرش و پایین انداخت و با ناراحتی لب زد:
– یه حرفایی رو بهم زد که یادم رفته بود.. حرفایی
که خودم بهش زده بودم.. هی به شما می گم
منطقی فکر کنید.. در حالی که.. خودمم داشتم از
سر احساسات شدیدی که نسبت به تو دارم حرف
می زدم و اون و نادیده گرفتم! این که اگه زندگیش
خراب شه.. ما مقصر و باعث و بانیشیم و عذاب
وجدانش.. راحتمون نمی ذاره! عذاب وجدان کاری
که مهدی با اون زن کرد.. سکوت من تو نگفتن
حقیقت.. آسیب هایی که تو بهش زدی!
خیره تو چشمام سرش و به تاسف تکون داد:
– ولی به تو هم انقدری اطمینان ندارم که بتونی
خوشبختش کنی! می ترسم این رابطه براش مثل یه
سراب باشه و بعدش.. بازم ما بشیم مقصر همه
چیز!
نفس عمیق و راحتی از این که حداقل درین تونسته
بود یه کم روی مهناز تاثیر بذاره که حالا بخواد به
این مسائل هم فکر کنه کشیدم و حین خاروندن
چونه ام.. در حالی که سعی داشتم لحنم اون
اطمینان کافی رو بهش بده لب زدم:
– الآن اگه بخوام قول بدم و بگم ال می کنم و بل
می کنم.. خیلی مسخره اس! ولی به مرور زمان..
با کارایی که انجام می دم هم به درین هم به تو..
می فهمونم که این رابطه سراب نیست.. خود خود
خوشبختیه.. می فهمونم که دل من و فقط عذاب
وجدان پر نکرده.. عشق درینه که نمی ذاره حتی
به جور دیگه ای زندگی کردن فکر کنم! ما دو تا
مکمل همیم عمه.. هرچیزی که اون کم داره من
زیاد دارم و هرچیزی که من کم دارم اون زیاد..
مثل تیکه های پازل جدا جدا هیچ معنی و مفهومی
نداریم.. تازه وقتی به هم بچسبیم می تونیم نقص
های همدیگه رو کامل کنیم!
پوف کلفه ای کشید و با توپ پر گفت:
– خب حالا.. نمی خواد جلوی من انقدر از به هم
چسبیدن و کامل کردن پستی بلندی های هم حرف
بزنی!
#پارت_1554
با صدای بلند به حرص پشت لحنش خندیدم و با
دستای باز شده خواستم برم سمتش و بغلش کنم که
خودش و عقب کشید و انگشت اشاره اش و به
نشونه هشدار گرفت سمتم:
– یه چیز دیگه.. نمی خوام بی خودی اوقات تلخی
راه بندازم و این خنده ای که بعضی روزا آرزوم
بود دوباره رو صورت ببینم و پاک کنم.. ولی باید
اتمام حجت کنم و بهت بگم که اگه یه روزی..
شبی نصفه شبی.. خدای نکرده.. اومدی سراغم و
گفتی.. بازم ضربه خوردم.. من دیگه هیچ کاری
به کارت ندارما!
با همون خنده به مسیرم ادامه دادم و محکم تو بغلم
گرفتمش..
– من مطمئنم! تو هم مطمئن باش که اون روز هیچ
وقت نمیاد!
کم کم عضلتش از حالت منقبض در اومد و با این
که کاملا حس می کردم که هنوز تمام و کمال به
این مسئله رضایت نداده و فقط شمشیرش و
برگردونده توی غلف تا دیگه حرفاش جنبه دخالت
پیدا نکنه.. ولی بالاخره من و بغل کرد و نفس
حبس مونده توی سینه اش و بیرون فرستاد و گفت:
– آرزومه که هیچ وقت اون روز نیاد!
بوسه ای رو سرش نشوندم و چشمام و بستم.. در
حالی که پشت چشمای بسته ام.. تصویر چشمای به
اشک نشسته درین نقش بست و دلم تنگ شد
براش..
اگه ازم نمی خواست تنها باشه.. همین الآن می
رفتم پشت در خونه اش و مجبورش می کردم که
من و راه بده!
ولی بعضی وقتا این تنهایی لازم بود و امیدوار
بودم بعدش به همون آرامشی که جفتمون
مستحقشیم.. برسیم و یه نفس راحت بکشیم!
از مهناز که جدا شدم.. لی لی از آشپزخونه بیرون
اومد و با احتیاط پرسید:
– وضعیت سفیده؟!
چشمکی بهش زدم و اشاره کردم بیاد جلو:
– سفید سفید!
نزدیک شد و من بعد از این که سرش و بوسیدم
گفتم:
– اینم از دیداری که منتظرش بودی.. حالا چطور
بود؟!
#پارت_1555
– این که قبول نبود.. فرصت نشد باهاش حرف
بزنم.. عکسشم که قبلا دیده بودم و می دونستم
خوشگله! ولی همون اول.. که اون جوری بغلم
کرد.. دلم رفت واسه اش! خیلی مهربونه.. مگه
نه؟!
با لبخند عمیقی سرم و به تایید تکون دادم و گفتم:
– درین فقط تو زندگیش یه بار سعی کرد بی رحم
باشه.. که بازم نتونست کامل انجامش بده! دیگه
مطمئن شدم که این دختر.. جنسش زمین تا آسمون
با من فرق داره!
– تو هم مهربونی داداش قشنگم.. از نظر ظاهرم
خیلی به هم میاید!
کف دستاش و محکم به هم کوبید و با ذوق گفت:
– چقدر تو لباس عروس و دومادی خوشگل می
شید..
یه لحظه از حرفی که زد و تصویری که از خودم
و درین با لباس های عروسی تو سرم شکل گرفت
جا خوردم! چرا زودتر بهش فکر نکرده بودم..
چرا خیال می کردم.. باید همین جوری بریم سر
خونه و زندگیمون و لزومی نداره این تشریفات و
بگذرونیم!
در حالی که درینم همین امروز صبح غیر مستقیم
بهم فهموند توقعاتی داره وقتی گفت:
«دیگه انقدرم که فکر می کنی هلو برو تو گلو
نیستم!»
– تو رو خدا.. تا وقتی من هنوز ایرانم عروسیتون
و بگیرید.. من با دیدن عکساتون راضی نمی شم..
می خوام تو عروسیتون باشم!
قبل از این که من به خودم بیام و حرفی بزنم
مهناز بود که حین رد شدن از کنارمون گفت:
– حالا زوده واسه این حرفا.. تازه با هم قرار مدار
گذاشتن.. بذار یه کم بگذره ببینن اصلا می تونن با
این شرایطی که دارن همدیگه رو بپذیرن یا نه!
با لبخند به رفتنش زل زدم و سرم و برای افکاری
که قصد رها کردن مغزش و نداشت تکون دادم و
بعد خیره تو صورت نگران لی لی که امیدش با
این حرف برای دیدن عروسی ما ناامید شده بود..
با اطمینان پچ زدم:
– اوکی اش می کنم!
#پارت_1556
*
سه روز بود که درین و ندیده بودم و دیگه از
شدت دلتنگی داشتم به مرحله انفجار می رسیدم..
نه این که نخوایم.. فرصتش پیدا نشد!
اون شب که خودم نرفتم سراغش تا به خواسته اش
احترام بذارم و یه کم تنها بمونه و فرداشم که صبح
زود رفتم شرکت تا بعد از یک ماه به کارای عقب
افتاده ام برسم جوری گیر کردم که دیگه حتی وقت
سر خاروندن برام نمونده بود..
خیال خامی بود که فکر می کردم تا یک سال هم
می تونم از راه دور کارام و مدیریت کنم و احتیاج
به حضور فیزیکی خودم نیست.. ولی حالا داشتم
می فهمیدم که کارم بی عقلی محض بود.. به
خصوص که کارای آخر سال هم روی هم تل انبار
شده بود و وضعیت و بغرنج تر می کرد!
دلم نمی خواست از فردای اولین رابطه درست
درمونمون.. این شکلی از هم دور بشیم ولی واقعاا
کنترل امور از دستم خارج شده بود..
هرچند که درین هم درک می کرد و شکایتی
نداشت.. تو شرکت به محض پیدا کردن وقت آزادم
بهش زنگ می زدم و همین که می دیدم اونم تنها
نیست و وقتش و اکثر اوقات با آفرین پر می کنه
خیالم راحت می شد!
تنها وقتی که مال خودم بود و می تونستم ببینمش
آخر شب بود که اونم به خاطر دور بودن مسافت
دو ساعتش فقط صرف زمان رفت و برگشتم به
خونه درین می شد و هرچقدرم که با خودم کلنجار
رفتم.. نتونستم ازش بخوام که اون بیاد خونه من تا
حداقل اون جا یه کم ببینمش و از وجودش انرژی
بگیرم!
می دونستم فکر این که دوباره بعد از رابطه اون
شب برای من تبدیل به یه آدم دم دستی شده تا هر
وقت اراده کنم در اختیارم باشه راحتش نمی ذاشت
و منم دست و بالم برای دادن همچین پیشنهادهایی
خیلی بسته بود!
ولی فعلا چاره ای جز کنار اومدن با این شرایط
نداشتم.. تا بالاخره برسه روزی که با همه
وجودش بفهمه اون میران مرد..
#پارت_1557
با چند تقه ای که به در خورد بدون این که سرم و
از تو لپ تاپم در بیارم گفتم:
– بله؟
در باز شد و صدای ساحل به گوشم خورد:
– اجازه هست؟
– بیا!
اومد تو و نزدیک میزم وایستاد.. هرچقدر صبر
کردم نگفت چی کار داره که بالاخره دست از بالا
و پایین کردن سایت هایی که رو به روم باز بود
برداشتم و خیره اش شدم:
– چیه؟ بگو دیگه!
دستاش و تو هم قفل کرد و با شرمندگی لب زد:
– چیزه.. بچه ها من و مامور کردن تا بیام.. یه
خواهشی ازتون داشته باشم..
– خب؟
– امکانش هست.. امروز زودتر بریم خونه؟ تو
این سه روزم که همه امون بکوب کار کردیم خدا
رو شکر یه کم کارا رو غلتک افتاده.. ولی باز اگه
نیاز هست بهمون.. می مونیم!
از هر زاویه ای که به حرفش فکر کردم هیچ دلیل
منطقی پشتش نبود که پرسیدم:
– همه اتون با هم می خواید برید؟
– اگه اجازه بدید!
– خبریه؟
حالا اون بود که داشت با تعجب بهم نگاه می کرد
و وقتی فهمید من اصلا تو باغ نیستم گفت:
– چهارشنبه سوریه دیگه.. یه کم بگذره.. دیگه
خیابونا غلغله می شه.. سخته تو اون ساعت
برگشتن به خونه هامون!
با ناباوری زل زدم به تقویم روی میز.. انقدر این
حرفش برام عجیب بود که باید خودم با چشم می
دیدم تا باورم بشه.. یعنی من انقدر غرق کارم شده
بودم که حتی مناسبت ها رو هم داشتم از دست می
دادم؟!
پوفی کشیدم و با اعصاب خراب از کوتاهی خودم
گفتم:
– الآن داری می گی؟ این همه مقدمه چینی نداشت!
دیروزم می گفتی کلا امروز و تعطیل می کردم!
– آخه هنوز یه سری از کارا مونده بود.. دیگه
نخواستیم تنهاتون بذاریم!
لبخندی به روش زدم و سرم و به تایید تکون
دادم.. بابت اون شرمندگی و استرس لحظه
ورودش بهش حق می دادم چون تو این سه روز
بی نهایت بهشون سخت گرفتم و خیلی داد و بیداد
راه انداختم که چرا تو نبود من کارشون و درست
انجام ندادن..
#پارت_1558
البته که نصف بیشترش به خاطر اعصاب خراب
خودم از ندیدن درین بود که سر اینا خالی کردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا حس ششمم میگه تولد میرانه؟؟ 😂😂😂
نمیدونم چرا حس ششمم میگه تولد میرانه؟؟ 😂😂
ممنون فاطمه جان از پارت گذاری خوب و منظمت 💓💋
ممنون ادمین جان!!
اوف! چهارشنبه سوری با درین!! چه جشنی بگیره میران
ممنون بابت پارت گزاری کم نظیرتون.😍پارت خوب و عالی و امیدوار کننده ای بود.