ولی خوشبختانه راه برای جبران باز بود و با توجه
به این که دیگه روزای آخر سال کل مملکت تق و
لقه و من بقیه کارا رو توی خونه هم می تونستم
انجام بدم گفتم:
– باشه برید.. دیگه هم لازم نیست بیاید!
با تفریح زل زدم به چهره مستاصل شده اش.. آخه
چرا اذیت کردن آدما انقدر لذت داشت؟
– به بقیه هم بگو.. اگه وقت شد امروز.. اگه نه
فردا بیان و یه راست برن حسابداری..
دهنش و باز کرد و تا احتمالاا با خواهش و التماس
طلب بخشش کنه.. ولی دیگه انصاف نبود بذارم
کار به اون جا بکشه که سریع ادامه دادم:
– واسه گرفتن حقوق و عیدی.. سال نوتونم
پیشاپیش مبارک.. چهارده فروردین می بینمتون!
ناباورانه خندید و دستش و رو قلبش گذاشت:
– وای ترسیدم به خدا.. فکر کردم اخراج شدیم!
– اخراج چرا؟ باید قدر کارمندایی که بعد از
ورشکستگی رییسشون دوباره بهش اعتماد می کنن
و تو شرکت جدیدش هم کنارش می مونن و
دونست! این و به بقیه نمی گما.. پررو می شن..
فقط تو بدونی بسه! الآنم برو زودتر تا جنگ
جهانی شروع نشده!
لبخند پر از ذوقش دیگه جایی واسه بیشتر کش
اومدن نداشت و بعد از کلی تشکر و تبریک عید..
رفت بیرون.. منم بلفاصله گوشیم و برداشتم و
شماره درین و گرفتم..
ولی هرچی صبر کردم جواب نداد و گذاشتم چند
دقیقه دیگه دوباره زنگ بزنم و تو این فاصله
مشغول جمع و جور کردن کارام شدم تا منم زودتر
برگردم و به ترافیک نخورم!
کارم که تموم شد گوشیم و برداشتم که دیدم درین
به جای زنگ زدن پیام داده:
«حموم بودم ببخشید.. کاری داشتی؟»
بلفاصله توی ذهنم با همون حوله ای که اون شب
خودم از تنش درآوردم تصورش کردم و با نیش تا
بناگوش باز شده نوشتم:
«جووووون.. پس حسابی آماده خورده شدنی! بهت
وحی شد قراره بیام پیشت؟»
#پارت_1559
«جدی؟! می خوای بیای؟ چه عجججججب.. یادت
افتاد یه دوست دختری هم این جا داری که بد
نیست بعضی وقتا به کارت ترجیحش بدی!»
لبخندم ماسید و انگشتام دیگه تکون نخورد.. چیزی
هم تو ذهنم نبود واسه نوشتن که پیام بعدیش رسید:
«البته من عادت دارم به این کارات.. همیشه خرت
که از پل می گذره و به مراد دلت می رسی یه آدم
دیگه می شی و درین بدبخت و یادت می ره..
واسه همین از قبل خودم و آماده کرده بودم!»
اخمام تو هم فرو رفت.. این حرفا دیگه از کجا در
اومده بود؟ من که تو این چند روز هر دفعه با
درین حرف زدم و کلی هم معذرت خواهی کردم
بابت شلوغ بودن سرم با مهربونی گفت اشکال
نداره و ذهنت و درگیر نکن.. حالا این همه گلگی
واسه چی بود؟!
نگاه گیج و گنگم هنوز به صفحه گوشی بود و
حس کردم نمی تونم تو پیام حرفام و بهش حالی
کنم و خواستم زنگ بزنم که پیام بعدیش همراه با
کلی ایموجی خنده اومد:
«الآن قیافه ات واقعاا دیدنیه! بمییییییرم!»
نفس حبس مونده تو سینه ام یه ضرب بیرون
فرستادم.. دختره مارموز دو ساعت داشت من و
بازی می داد؟ شماره اش و گرفتم که این دفعه
سریع جواب داد.. ولی چیزی نگفت چون خنده
هاش هنوز قطع نشده بود و من با این که حرصی
بودم ولی نمی تونستم جلوی کش اومدن لبخندمم
بگیرم و دلمم نمی اومد خنده اش و قطع کنم..
تا بالاخره خودش تمومش کرد و من با همون
حرص گفتم:
– فقط بدون و آگاه باش که خیلی بی شرفی!
– عهههه بی ادب نشو دیگه.. تو که جنبه ات بالا
بود! شوخی سرت نمی شه؟ بعدشم.. مگه قرار نشد
از این چیزا واسه خودمون تابو نسازیم و درباره
اش حرف بزنیم؟ به نظر من که با شوخی خیلی
زودتر به نتیجه می رسیم!
– باشه.. دارم برات.. فقط صبر کن زمانش برسه..
جوری شوخی رو به خوردت می دم که ته مونده
اش از همه سوراخ های بدنت بزنه بیرون!
#پارت_1560
مکثش نشون می داد از لحن جدی و مصمم من
شوکه شده.. ولی خودش و نباخت و گفت:
– باشه.. بچه می ترسونی؟ هرکاری دوست داری
بکن!
– پس منتظر باش.. خودتم آماده کن که چند ساعت
دیگه می بینمت!
– جدی امشب می خوای بیای این جا؟!
– آره دیگه چرا انقدر عجیبه برات؟
– آخه کارت چی؟ مگه نگفتی سرت شلوغه؟
– دیگه بسه هرچی کارم و به دوست دخترم ترجیح
دادم! از الآن تا آخر عید تمام و کمال آماده
سرویس دهی به اولیا حضرتم!
– گفتم که شوخی کردم دیوونه.. به خدا راضی
نیستم از کارت بزنی!
– کارم تموم شد درین.. دیگه واسه این ور سال تو
شرکت کاری ندارم.. بقیه رو تو خونه هم می تونم
انجام بدم.. بابا دهنم آسفالت شد بذار بیام یه کم
ببینمت دیگه.. حالا که من اوکی شدم تو نمی
ذاری؟!
با لحن معرتضم دوباره صدای خنده اش بلند شد و
آروم گفت:
– من که از خدامه!
شنیدم.. ولی شنیدنش انقدر لذت داشت که خودم و
به نشنیدن زدم و گفتم:
– چی؟!
ولی درین هنوز معتقد بود که بعضی حرفا ممکنه
من و پررو کنه که بحث و عوض کرد:
– هیچی.. ساعت چند میای؟
نگاهی به ساعت دور مچم انداختم و گفتم:
– تا برم خونه یه دوش بگیرم و بیام.. می شه دو
سه ساعت دیگه!
– باشه.. شام چی درست کنم؟
خواستم بگم لازم نیست.. خودم از بیرون می
گیرم.. ولی دروغ چرا لذت خوردن دستپختش
انقدر وسوسه کننده بود که نتونستم همچین
پیشنهادی بدم و گفتم:
– هرچی خودت دوست داری.. برای من همین که
با دستای تو پخته بشه کافیه!
– بابا جنتلمن.. بابا رمانتیک.. پیاده شو با هم بریم
من دیگه خیلی دارم ازت عقب می افتم!
– من جام خوبه عزیزم.. تو سعی کن یه کم
سرعتت و بیشتر کنی که بهم برسی!
#پارت_1561
– متلک بود الآن؟
– حالا.. هرجور دوست داری حساب کن!
– باشه ببینم چی می شه.. فعلا قطع کن برم به
کارام برسم..
– کاری باری؟
– نه مواظب خودت باش!
– درین.. بفهمم واسه شام درست کردن پاشدی
رفتی خرید کردی من می دونم و توها.. تا یه
ساعت دیگه اون بیرون جهنم می شه.. هرچی
لازم داری اس ام اس بده دارم میام برات بگیرم!
– باشه.. دیروز رفتم خرید همه چی هست.. باز
اگه چیزی خواستم بهت می گم!
از وسط حرفاش صدای بوقی که نشونه پشت
خطی بود تو گوشم پیچید که با دیدن شماره مهناز
سریع گفتم:
– اوکی می بینمت خوشگله!
بعد از خدافظی با درین تماس مهناز و جواب دادم:
– سلاااااااام.. بر عمه گرامی خودم!
– علیک سلم! دقت کردی چند وقته از مهناز به
عمه ارتقا پیدا کردم؟ باز کارت گیره؟!
– بابا تو بیست ساله دهن من و سرویس کردی از
بس گفتی بهم بگو عمه.. الآن که می گم باز یه
چیزی از توش درمیاری؟
– عمه گفتن که فقط به حرف نیست.. باید بفهمی
طرف ازت بزرگ تره که بهش نگی دهنم و
سرویس کردی!
– عه؟ مگه سرویس کردنم حرف بدیه؟ من تازه
مودبانه اش و گفتم که!
– بسه دیگه.. پررو نشو.. زنگ زدم بگم شام بیا
این جا.. منتظریم!
لبخندی که از اول مکالمه رو لبم بود.. با این
حرف پر کشید و صاف روی صندلی نشستم! سه
روز بود هیچ کاری به من نداشت و هنوز فاز قهر
و دلخوری خودش و حفظ کرده بود.. حالا که
امروز یه تایمی رو خالی کرده بودم تا برم پیش
درین یادش افتاده که من و دعوت کنه؟
با این که اصلا دوست نداشتم یه دلیل دیگه برای
ناراحتی دستش بدم ولی چاره ای نداشتم و گفتم:
– من.. شرمنده امروز وقتم پره!
زدم کانال شوخی و ادامه دادم:
– مگه نمی دونی برای دعوت کردن از شخصیت
های برجسته و مهم باید حداقل از یه هفته قبل وقت
رزرو کنی؟
#پارت_1562
– الآن اینم مسخره بازیه؟ یا داری جدی حرف می
زنی؟
– نه والا جدی جدی ام! من شب نیستم!
– کجایی؟
خواستم بگم می خوام تو شرکت بمونم و کارام و
سر و سامون بدم تا بیخودی دوباره سر مسئله
درین حساسش نکنم.. ولی نمی شد که تا ابد قایم
موشک بازی کرد.
– می خوام برم پیش درین..
صدای نفس عمیق و کلفه اش به گوشم خورد و
کاملا مشخص بود که به زور داره خودش و
کنترل می کنه وقتی گفت:
– بیا شامت و بخور.. بعد برو!
– نمی شه آخه.. بهش گفتم شام میام.. بعد از اونم
دیگه خیابونا قیامته.. نمی رسم برم پیشش!
– مسخره بازی درنیار میران.. من تدارک دیدم. از
صبح رفتم کلی خرید کردم.. می خوام سبزی پلو با
ماهی درست کنم..
صداش و آورد پایین تر و ادامه داد:
– لی لی کلی ذوق کرده وقتی بهش از مراسم
چهارشنبه سوری گفتم.. منتظره تو بیای ببریش
بیرون یه دوری بزنی.. بچه پوسید تو این خونه!
حالا می گی نمیام؟
با دو انگشت چشمام و محکم فشار دادم.. چرا
انقدر داشت وضعیت و سخت تر می کرد؟
– شما که انقدر تدارک دیدی.. چرا از صبح زنگ
نزدی بگی؟ حداقل منم به درین نمی گفتم می رم
پیشش!
– برای این که اصلا فکرشم نمی کردم تو نه
بیاری و همین اول کاری خواهر و عمه ات و به
یکی دیگه ترجیح بدی.
– ترجیح چی آخه؟ من و درین اولین سالیه که با
همیم..
– لی لی هم اولین سالیه که این جاست و اصلا
معلوم نیست سال بعدم ایران باشه یا نه!
– تو خودت از قبل جایی دعوت باشی.. دعوت
جدید و دیگه قبول نمی کنی.. می کنی؟ خب اونم
رو حساب حرف من کلی تدارک دیده! بعدشم..
شما دو تا پیش همید.. ولی درین تنهاست.. سه
روزه درگیر کارامم.. واقعاا دلم نمیاد امشبم تنهاش
بذارم!
#پارت_1563
نمی دونم چرا ولی ته دلم امید داشتم که بعد از این
حرفم.. مهناز بالاخره از خر شیطون که بدجوری
داره بهش سواری می ده پایین بیاد و بگه برو
درینم بردار و با هم بیاید این جا!
ولی خیال خامی بود چون هرچی می گفتم آتیش
عصبانیتش گر می گرفت و لحنش تندتر می شد:
– میران.. چرا اولویت هات و درست انتخاب نمی
کنی؟ الآن برای تو تنهایی عمه و خواهرت مهم
تره.. یا درینی که هنوز هیچ نسبتی باهات نداره؟
نکنه چون ما نسبت خونی با هم نداریم دیگه قراره
خودت و از ما جدا بدونی؟
با عصبانیت توپیدم:
– این چه حرفیه آخه؟ چرا انقدر اعصاب آدم و
خورد می کنی؟
– من نمی دونم دیگه.. تصمیمت و بگیر.. لی لی
به امید تو این همه راه پاشده اومده ایران.. یه ماه
که با غیب شدنت خون به جیگرش کردی.. الآنم
که این جوری.. یه کاری کن با یه خاطره خوب
برگرده پیش پدر و مادرش.. بعدشم.. من حدس
زدم که تو شاید بخوای سال تحویل پیش درین
باشی.. پس حداقل امشب دیگه پیش ما باش!
واقعاا داشتم دیوونه می شدم.. اصلا این مناسبت ها
چه اهمیتی داشت؟ مثلا اگه به جای امشب فردا
شام می رفتم پیششون دنیا به آخر می رسید؟ چرا
من و این جوری وسط این دو راهی گذاشت که
حالا من بعد از انتخاب هر طرف از عذاب وجدان
خفه بشم؟
– اصل ولش کن.. خود دانی.. بعداا نگی مهناز
رابطه من و خراب کرد.. برو پیش درین.. برای
لی لی هم خودم یه بهانه ای…
– باشه.. باشه میام! نمی خواد به لی لی چیزی
بگی.. میام!
چند ثانیه مکث کرد و بعد با لحن آروم تری گفت:
– باشه.. پس منتظرم! خدافظ!
بعد از خدافظی گوشی و قطع کردم و با کلفگی
پیشونیم و ماساژ دادم.. اعصابم خراب بود و واقعاا
نمی دونستم چه جوری باید خبر نرفتنم و به درین
بگم؟
#پارت_1564
هرچقدر تلش می کردم تا رابطه امون و به سمت
بهتر شدن هدایت کنم.. باز این وسط یه چیزی پیش
می اومد که مثل یه سایه تیره بالاسرمون قرار می
گرفت و همه چیز و تحت الشعاع قرار می داد!
پوفی کشیدم و نگاهم و به ساعت دوختم.. دیگه
فرصت خونه رفتن و دوش گرفتن نداشتم.. ترجیح
دادم زودتر برم خونه مهناز و شام و باهاشون
بخورم و برم پیش درین..
یه کم که برنامه هام و تو ذهنم بالا و پایین کردم
گوشیم و برداشتم و به جای زنگ زدن پیام دادم..
چون دیگه ظرفیت اعصابم پر شده بود و دلم نمی
خواست با شنیدن صدای غمگین شده اش وضعم
بدتر از این بشه..
«درین جان.. شام درست نکن عزیزم.. نمی رسم
بیام!»
بلفاصله آنلین شد و جواب داد:
«چرااااا؟ گوشت گذاشتم بیرون.. می خوام برات
کباب ماهیتابه ای درست کنم!»
چشمام و محکم بستم و باز کردم.. جا داشت همین
الآن گوشیم و بکوبم به دیوار و دوباره برگردم تو
اون کنج عزلتی که واسه خودم ساخته بودم تا هیچ
کس از حال و روزم با خبر نشه!
چه فایده داشت دوباره برگشتنم.. وقتی قرار بود
هر بار این شکلی من و به بازی بگیرن و اعصاب
و روانم و به هم بریزن؟!
هنوز جوابش و نداده بودم و که دوباره نوشت:
«چرا نمیای؟»
همون طور که به مهناز راستش و گفتم به درینم
نتونستم دروغ بگم و تایپ کردم:
«می خوام برم خونه مهناز.. به خاطر لی لی..
اولین سالیه که این جاست.. تا الآنم.. خیلی تنهاش
گذاشتم!»
هر آدم دیگه ای بود سریع جبهه می گرفت و می
گفت پس من چی؟ من اولین سالی نیست که با تو
ام؟ من زیادی تنها نیستم تو این دنیا؟
ولی درین هر آدمی نبود که کوتاه جواب داد:
«آهان.. باشه!»
با این که نمی دیدمش ولی می تونستم اخمای درهم
و چهره به غم نشسته اش و تصور کنم که انگشتام
سریع رو صفحه گوشی حرکت کرد و نوشتم:
«تا کی بیداری؟ بعد از شام حتماا یه سر بهت می
زنم.. دیگه دلم داره می ترکه واسه دیدنت!»
#پارت_1565
«بیدارم هر موقع خواستی بیا!»
«قربونت برم.. نفسمی.. فعلا!»
جوابم و فقط با یه دونه قلب داد و بعد آفلین شد!
منم با اعصابی به مراتب خراب تر از چند دقیقه
پیش.. وسایلم و جمع و جور کردم که زودتر راه
بیفتم و این چند ساعت و بگذرونم و خودم و به
درین برسونم!
انقدر عجله داشتم و تو خیابونا با سرعت روندم که
نیم ساعت بعد در خونه مهناز بودم و حالا نمی
دونستم چه جوری باید قانعشون کنم که شام و
زودتر بخوریم.. البته اگه مهناز یه بهونه دیگه
واسه نگه داشتن من جور نمی کرد.. که در اون
صورت دیگه واقعاا باید باهاش یه برخورد جدی
می کردم!
در خونه رو لی لی به روم باز کرد که دیدن لبخند
عمیق روی لبش و چهره ای که همیشه با دیدن من
شاد و سرحال تر می شد یه کم از بار اعصاب
خوردیم کم کرد و بعد از تو بغل گرفتنش سعی
کردم یه کم اخمام و باز کنم تا حداقل تو این یکی
دو ساعت بهش خوش بگذره و نرفتنم پیش درین..
یه فایده ای داشته باشه!
– کیه لی لی؟!
با صدای مهناز از تو آشپزخونه ازش جدا شدم و
مشغول درآوردن کفشم شدم که لی لی جواب داد:
– میرانه!
– جدی؟ چقدر زود!
یه کم بعد خودش و بهمون رسوند و با همون لحنی
که این روزا بیش از حد مچ گیرانه شده بود گفت:
– زود اومدی که زود از شرمون خلص شی و
بری پیش درین آره؟!
کفشام و تو جا کفشی گذاشتم و بدون این که
نگاهش کنم یا جوابش و بدم رو به لی لی پرسیدم:
– چه خبر؟
– هیچی! تو چه خبر؟
– منم هیچی!
– چرا درین و با خودت نیاوردی؟ می رفتیم بیرون
آتیش بازی رو نگاه می کردیم!
#پارت_1566
نفس عمیقی کشیدم و بعد از اینکه دستم و دور
گردنش انداختم و با خودم همراهش کردم به سمت
سالن جواب دادم:
– حالا باشه یه روز دیگه.. با هم می ریم بیرون
می گردیم!
– جواب من و ندادی!
با صدای مهناز کلفه سرجام وایستادم و سرم و به
سمتم برگردوندم..
– گفتی بیا اومدم.. دیگه بیشتر از این قضیه رو
کش نده!
شونه ای بالا انداخت و رفت سمت آشپزخونه:
– خوددانی.. فقط خواستم بدونی اگه هدفت از زود
اومدن اینه که ما رو بپیچونی غذامون حالا حالاها
آماده نمی شه.. فکر بدو بدو رفتن و از سرت
بیرون کن!
همون جوری به مسیر رفتنش زل زدم.. تا بلکه
اونم نگاهم کنه و بفهمه چقدر با این لای منگنه
گذاشتن من داره عذابم می ده..
ولی حالا نوبت اون بود که نگاهم نکنه و من نمی
فهمیدم این همه لجبازی کردن برای چی بود؟ یعنی
واقعاا فقط در صورتی که من امشب نمی رفتم پیش
درین خیالش راحت می شد؟!
– میران!
با صدای لی لی نگاهم و از مهناز گرفتم و به
صورت ناراحتش دوختم که گفت:
– اگه دوست داری بری پیش درین.. به خدا من
ناراحت نمی شما! به عمه هم گفتم که اذیتت نکنه و
بذاره هرجا که خودت دوست داری بری.. من
مشکلی ندارم!
دولا شدم و لبام و محکم رو صورتش چسبوندم و
بعد از بوس صداداری که رو گونه اش کاشتم
عقب کشیدم و راه افتادم سمت مبل..
– نه قربونت برم.. به درین پیام دادم گفتم دیرتر
میام. نمی تونستم که خواهر کوچولوم و امروزم
تنها بذارم.
– باشه پس.. تو رو خدا با عمه مهنازم قهر نباش..
اون به خاطر من زنگ زد و اصرار کرد که بیای!
– قهر نیستم.. ما از این کل کل با هم زیاد داریم..
ولی هیچکی به خاطرش از اون یکی دلخور نمی
شه!
#پارت_1567
در واقع داشتم دروغ می گفتم.. چون این بار قضیه
حتی برای خودمم فرق می کرد و خیلی بیشتر از
بحث های قبلیمون از مهناز دلخور بودم.. ولی
لزومی هم نداشت لی لی رو بیشتر از این تو عذاب
وجدان بندازم!
همه اینا به خاطر دوباره برگشتنم پیش درین بود
که مهناز یک سال تمام سعی داشت از ذهن من
بیرونش کنه و حالا که فهمید همه تلش هاش بی
ثمر بوده.. سعی داشت این جوری خودش و آروم
نگه داره!
رو مبل که نشستم سریع گوشیم و درآوردم به امید
این که درین یه پیامی بهم داده باشه.. ولی هیچ
خبری نبود و دست و دل منم به پیام دادن نمی
رفت!
فکر این که الآن توی تنهایی نشسته و به لحظاتی
که می تونستیم امشب با هم بگذرونیم فکر می کنه
حالم و بدجوری می گرفت و اگه باهاش حرف می
زدم ذهنم بیشتر درگیرش می شد و امشب و برای
لی لی هم کوفت می کردم..
واسه همین بی خیال پیام دادن شدم و گوشی و
برگردوندم تو جیبم که همون موقع مهناز با سینی
چایی اومد پیشمون و نشست رو مبل که ناخودآگاه
نگاهم رو سینی و چهارتا لیوان چایی روش قفل
شد..
یه نگاهی بهشون انداختم و دیدم جفتشون زوم
کردن رو من که با تردید پرسیدم:
– چرا چهار تا؟
مهناز خیلی عادی جواب داد:
– چون مهمون داریم! دیگه انقدرم بی کس و کار
نیستیم که تنها مهمونمون تو باشی!
از خنده های ریز لی لی فهمیدم که داره سر به
سرم می ذاره که منم دل به دل بازیش دادم و گفتم:
– کو پس؟ از ارواح کسی و دعوت کردی که قابل
رؤیت نیست؟
برعکس من خیلی جدی جواب داد:
– نه! تو اتاقه الآن میاد!
خواستم جوابش و بدم که صدای باز شدن در اتاق
از پشت سرم دهنم و بست! جدی جدی یه مهمون
دیگه دعوت کرده بود؟ آخه ما که دیگه کسی و
نداشتیم!
#پارت_1568
چشمای گرد شده ام میخ صورت مهناز بود که
حالا از اون قیافه سرد و سنگی شده اش دراومده
بود و داشت با لبخند نگاهم می کرد!
گیج گیج بودم و سرم و هنوز برنگردونده بودم به
عقب که صدای تنها عامل تند شدن ضربان قلبم..
به گوشم خورد:
– سلم!
ذهنم قدرت حلجی کردنش و از دست داده بود
انگار که سرم و با سرعت به عقب چرخوندم تا با
چشم خودم ببینم صاحب این صدا همون کسیه که
فکر می کنم یا نه!
به محض دیدن درین با اون لبخند شیرین روی
لبش و نگاه خیره ای که مثل دو نفر دیگه میخ من
بود تا عکس العملم و شکار کنه.. از جام بلند شدم
و رفتم سمتش!
هیچ فکر و ایده ای برای کاری که می خواستم
بکنم نداشتم.. فقط به دستوری که اون لحظه قلبم
داشت بهم می داد گوش کردم و بدون هیچ حرف
اضافه ای.. جلوی چشم لی لی و مهناز.. محکم
درین و تو بغلم گرفتم و جوری به خودم فشارش
دادم که صدای استخوناش دراومد!
می شنیدم صدای مهناز و که داشت یه چیزایی می
گفت.. ولی هیچ درکی ازش نداشتم چون همه
هوش و حواسم پیش این موجودی بود که داشت تو
بغلم له می شد.. ولی بازم شکایتی نداشت و حتی
کوچک ترین تقلیی برای عقب کشیدن خودش
نمی کرد!
منم با خیال راحت تر و حس بیشتری از اون
آغوش و گرمای تنش و عطر بادوم موهاش که
شدیدتر از همیشه شده بود.. لذت بردم!
تا این که بالاخره صداش درومد و همون طور که
سعی داشت صداش فقط به گوش خودم برسه آروم
پچ زد:
– خیله خب دیگه بسه!
اهمیتی ندادم که جدی تر توپید:
– زشته میران!
– عه جدی؟
از خودم جداش کردم و برعکس درین با صدایی
که همه بشنونش گفتم:
– زشت کار شما نیست که چند ساعت من و این
شکلی سرکار گذاشتید و اعصابم و به چوخ دادید؟
#پارت_1569
این بار مستقیم نگاهم و به لی لی دوختم و ادامه
دادم:
– لی لی خانوم از شما دیگه انتظار نداشتم!
مهناز بود که سریع جوابی که انگار از قبل آماده
اش کرده بود و بهم داد و گفت:
– بحث اعصاب و وسط نکش.. که ما یه ماه شبا با
قرص آرامبخش می تونستیم چند ساعت بخوابیم از
فکر این که جنابعالی کجا تشریف داری و یه وقت
بل ملیی سرت نیومده باشه! حالا یه بخش
کوچیکی از اون همه عذابی که با کارت بهمون
تحمیل کردی و تلفی کردیم.. انقدر شاکی شدن
نداره!
نفس عمیقی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.. حرفی هم
برای گفتن نمونده بود چون هرچی فکر می کردم
می دیدم هیچ اثری از ناراحتی تو وجودم نیست!
همین دستی که الآن توی دستم قرار گرفته و چهره
خندون سه تا از عزیزترین و مهم ترین آدمای
زندگیم کافی بود تا به هیچ موضوع دیگه ای فکر
نکنم و فقط از اون لحظه ای که تا چند دقیقه پیش..
امکان نداشت که توی تصوراتم راه پیدا کنه نهایت
لذت و ببرم!
واسه همین این حق و بهشون دادم و همراه درین..
رفتم سمتشون و قبل از این که درین بخواد بازم یه
مبل تکی رو برای نشستن انتخاب کنه.. کنار خودم
روی مبل دو نفره نشوندمش!
دلم به طرز عجیبی یه خلوت دو نفره باهاش می
خواست.. ولی جلوی این نگاه های خیره ای که
بدجوری روم زوم کرده بودن.. نمی تونستم
همچین کاری بکنم و این دست و پا بسته بودنم
خیلی رو مخ بود!
تا این که چند لحظه بعد انگار خدا صدام و شنید و
شرایط و برام مهیا کرد.. وقتی که گوشی لی لی
زنگ خورد و با گفتن «بابامه» سریع بلند شد و
رفت تو اتاق تا باهاش حرف بزنه.. چون حرف
زدناش طولانی می شد و نمی خواست مزاحم
کسی بشه!
#پارت_1570
مهنازم که بدجوری داشت با دقت به من و حالات
چهره ام نگاه می کرد.. انگار حرف دلم و از
نگاهم خوند که بلند شد و حین رفتن سمت
آشپزخونه گفت:
– چایی هاتون و بخورید سرد نشه.. من یه سر به
غذا بزنم بیام!
با رفتنش دست درین و که هنوز سفت و محکم تو
دستم نگه داشته بودم به سمت خودم کشیدم و بدنش
و به بدنم چسبوندم که هینی گفت و لبش و محکم
به دندون گرفت و من دلتنگ واسه چشیدن دوباره
طعم این لبا.. خیره به رنگ سرخی که روشون
مالیده بود گفتم:
– کی دعوت شدی؟
– چی؟
نگاهم تو چشمای سوالیش چرخوندم و با جدیت
پرسیدم:
– دقیقاا از کی دعوت شدی که امشب این جا باشی؟
متوجه علت سوالم شد که لبخند عمیقی رو
صورتش نشست و گفت:
– امروز صبح!
– اوهوم! یعنی.. قبل از این که با من حرف بزنی
و خیلی عادی بهم دروغ بگی و حتی وانمود کنی
که می خوای برام شام درست کنی نه؟
– خب.. آره دیگه! اگه بهت راستش و می گفتم که
دیگه سورپرایز نمی شدی!
– یعنی هدفت فقط سورپرایز شدنم بود دیگه؟ قصد
کرم ریختن نداشتی احیاناا؟!
– خیلی بی تربیتیا! پیشنهاد این نقشه اصلا مال من
نبود.. فقط طبق دستورات یکی دیگه پیش رفتم!
– آهان یعنی می گی عمه ام کرم ریخته آره؟!
– میــــران!
در عین حال که داشت حرص می خورد نمی
تونست جلوی خنده اش و بگیره و دیدن اون لبای
خندون شده هم برای من کافی بود تا صبرم لبریز
بشه و بی اهمیت به این که کجام حمله کنم سمتش
و جوری لباش و بکشم لای لبای خودم که هم خنده
از یادش بره و هم هرچی فکر توی سرشه!
تا چند ثانیه اول تو شوک بود و هیچ حرکتی نمی
کرد.. انگار اصلا باورش نمی شد که من بخوام تو
خونه عمه ام همچین کاری بکنم.. اونم وقتی وسط
هال نشستیم و هر لحظه ممکنه یکی بیاد و مچمون
و بگیره!
ولی بعد که به خودش اومد شروع کرد به تقل
کردن و عقب کشیدن خودش که با خوابوندنش
روی مبل و حبس کردن تنش بین دستام و بدنم..
خیالش و راحت کردم و بهش فهموندم تا وقتی من
نخوام نمی تونه جدا بشه..
#پارت_1571
کم کم هوس بهش غلبه کرد و دست از تقل کشید..
حتی خیلی ریز داشت همراهی هم می کرد و
صدای نفس های تندی که از راه بینیش می کشید
به گوشم خورد!
وقتی حس کردم منم دیگه دارم از کنترل خارج
می شم و اگه همین جوری ادامه بدم ممکنه کار به
جاهای مهار نشدنی کشیده بشه.. اون بوسه داغ و
هوس انگیز و تو همون نقطه نگه داشتم و عقب
کشیدم!
بعد از چند تا نفس عمیق خیره شدم به درینی که
نگاه خمار شده اش به سقف بود و هنوز تمایلی
برای بلند شدن و به حالت نشسته درومدن از
خودش نشون نمی داد!
دولا شدم و از رو میز یه برگ دستمال کاغذی
برداشتم و حین تمیز کردن رژی که دور لبش و
رنگی کرده بود آروم پچ زدم:
– بلند نشی ادامه می دما! همین الآن.. همین جا..
رو همین مبل! اگه می تونی سر و صدات و کنترل
کنی شروع کنم.. می دونی که هر ثانیه و هر
لحظه آمادگی دارم! تصمیمت و بگیر که بدجوری
هلکم!
بالاخره با این حرفم که در نهایت جدیت زده شد..
نگاه خیره اش و از سقف گرفت و به صورتم زل
زد:
– خیلی دیوونه ای میران.. بیشتر از چیزی که..
فکرش و می کردم!
– تازه کجاش و دیدی؟
با خنده صاف نشستم و دست درینم گرفتم تا بلند
شه و چسبوندمش به خودم و گذاشتم یه کم از اون
هیجانی که ضربان قلبش و تند کرده بود کم بشه و
تو بغلم آروم بگیره!
حالش که رو به راه تر شد آروم پرسیدم:
– ناراحت شدی؟
– از چی؟
– از این که بهت پیام دادم و گفتم.. شب باید بیام
این جا!
– من خودم این جا بودم وقتی پیام دادی.. چرا
ناراحت بشم؟
– به هر حال.. من که خبر نداشتم.. قرارمون و به
هم زدم و.. اومدنم به این جا رو ترجیح دادم!
#پارت_1572
– نه میران.. از این فکرا نکن.. واقعاا ناراحت
نشدم! شاید فکر کنی دارم اغراق می کنم.. ولی
حتی اگه این جا هم نبودم درکت می کردم.. بعد از
پونزده شونزده سال.. به خواهری که فکر می
کردی مرده.. رسیدی و خب حق داشتی که بخوای
یکی از روزای مهم زندگیت و کنارش بگذرونی..
ما.. حالا حالاها وقت داریم برای ساختن خاطره
های خوب و قشنگ.. حتی اولش که عمه ات
زنگ زد و ازم خواست بیام این جا خواستم
مخالفت کنم و از تو هم بخوام که حتماا دعوتش و
قبول کنی.. چون فکر کردم شاید این جوری
راحت تر باشی و به لی لی هم بیشتر خوش
بگذره.. ولی بعد حس کردم ذهنت پیش من و تنها
بودنم توی خونه می مونه و نمی تونی صد در
صدت و برای خواهرت بذاری.. واسه همین قبول
کردم که بیام!
چشمام و با نهایت لذت و آرامشی که از این حرف
و آغوش نصیبم شده بود بستم و حین تنگ تر
کردن حلقه دستم دور بدنش با صداقت.. حسی رو
که این روزا بیش از حد وجودم و درگیر کرده بود
و به زبون آوردم:
– باورت می شه که شدی عجیب ترین و لاینحل
ترین مسئله زندگیم؟ به همون نسبت که شدی تنها
انگیزه زنده بودنم و اصلی ترین دلیل تند شدن
ضربان قلبم.. ترس هام هم بیشتر کردی.. ترسی
که هیچ وقت انقدر شدید تو وجودم حس نکرده
بودم!
– ترس چرا؟ از چی می ترسی؟
– از این که ناخواسته.. قدر داشتنت و ندونم و به
خودم بیام و ببینم از دستت دادم! از این که اگه
تو.. پاداش یه کار خوبم توی زندگی باشی.. نکنه
که با کوچک ترین کار بدم.. خدا ازم بگیرتت!
نفسی گرفتم و با درموندگی بیشتری ادامه دادم:
– از این که.. نکنه همه اینا یه خوشی کاذبه.. یه
آرامش قبل از طوفان.. که نمی شه بهش دل خوش
کرد و باید هر لحظه.. ترس رسیدن اون طوفان و
داشته باشم!
#پارت_1573
سرش و بلند کرد و یه کم خیره خیره به صورتم
زل زد بعد یه کم خودش و بالا کشید و بوسه ای
روی چونه ام کاشت و عقب کشید!
– اون ترس ها.. نه فقط تو زندگی و رابطه ما.. که
تو هر رابطه ای هست! همه باید خودشون و برای
هر طوفانی آماده کنن.. ما یه کم بیشتر.. چون
زندگیمون به اندازه بقیه عادی و معمولی نیست و
جفتمون به این باور رسیدیم که مشکلتمون زیاده
و باید کنار هم از پسش بربیایم.. ولی این دلیل نمی
شه که از لحظه هامون لذت نبریم.. فقط با فکر به
این که شاید در آینده یه اتفاق بدی بیفته و شایدم
نیفته! مگه کی می تونه یه دقیقه بعدش و پیش بینی
کنه که ما بتونیم؟ مهم اینه که از وجود هم انرژی
بگیریم تا خدای نکرده هر وقت اون اتفاقه افتاد..
انقدری قوی باشیم که بتونیم از پس مهار کردنش
بربیایم!
بعد از چند ثانیه ای که به حرفاش فکر کردم و
کلمه به کلمه اش تو وجودم حل شد.. پوف کلفه
ای کشیدم و حین ماساژ دادن چشمام لب زدم:
– دیگه داری شور خوب بودن و درمیاری.. یه کم
بد باش.. انقدر خوشگل حرف نزن.. انقدر
مهربونی و آدم حسابی بودنت و به رخ نکش..
بذار منم یه کم باورم بشه بالاخره یه عیبی داری و
زیادی هم همه چیز تموم نیستی.. بلکه کمتر بترسم
و کمتر به این فکر کنم که لیاقتت و ندارم!
ازم جدا شد و جواب داد:
– لیاقتم و نداشتی الآن این جا نبودم!
– وقت کردی یه کم تعریف کن از خودت!
– حقیقته عزیزم.. الآنم پاشو برو به عمه ات بگو
بیاد.. یه کم بگذره فکر می کنه جدی جدی کار بی
شرمانه ات و عملی کردی..
از جام بلند شدم و حین رفتن سمت آشپزخونه گفتم:
– بی شرمانه دیگه هان؟ اونی که وسوسه شده بود
و اگه یه کم بیشتر جدیت به خرج می دادم تا
آخرش پا به پام می اومد و همین جا و همین لحظه
میزبان بچه امون می شد تو نبودی نه؟
#پارت_1574
– خیلی بی حیایی!
با صدای بلند به حرفش و چشم غره ای که بهم زد
خندیدم و رفتم سمت آشپزخونه.. انتظار داشتم
مهناز همچنان در حال آشپزی باشه.. ولی انگار
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنونم فاطی خانم ❤️
یکی از حسن هایی که این نویسنده داره اینه ک وقتی دو شخص رمان بهم رسیدن سریع رمان رو تموم نمیکنه و حتی لحظه های خوبشون رو هم تو داستان کش میده
ممنونم. اینا چقدر به هم میان!!
خیلی خوب بود این پارت مرسی فاطمه جون