تموم شد.. فاتحه ام و خوندم.. حالا اون نگاه عصبی نصیب خودم شده بود و من هرچی از دیشب رشته بودم پنبه شد و دست و پام و حسابی گم کردم..
حتی حرفای قشنگ میران درباره قدرت نه گفتن هم توی اون لحظه از ذهنم پر کشیده بود و شک نداشتم اگه می گفت همین الآن جل و پلاست و جمع کن و واسه همیشه از این خونه برو.. جز «چشم» هیچ جواب دیگه ای نداشتم تا بهش بدم..
از این چهره طلبکار و پر غضب زن دایی هم حرف و منظور دیگه ای نمی شد برداشت کرد.. به خصوص با پیچوندن دیشب که نامه اعمالم و پیشش حسابی سنگین کرده بود!
آب دهنم و قورت دادم و منتظر بهش زل زدم تا شروع کنه که یهو صدای آخ پر از درد صدرا بلند شد و سر جفتمون و به سمتش برگردوند..
همونجا جلوی در به حالت دولا شده مونده بود و یه دستش و محکم به شکمش فشار می داد و درد می کشید.. زن داییم سریع هول کرد و شروع کرد بالا پایین پریدن..
– یا امام رضا! چی شد؟ صدرا جان؟ چی شد پسرم؟ یا امام حسین بچه ام.. خودت به دادم برس. چی شد مامان جان؟ کجاته.. حرف بزن!
خودمم تا چند ثانیه تو شوک بودم و درکی از دور و برم نداشتم.. ولی وقتی به خودم اومدم سریع رفتم سمتشون و با دستپاچگی گفتم:
– دایی خونه اس؟
با این حرف زن دایی به سمتم برگشت و نگاه گیجی بهم انداخت..
– آره.. تو اتاقشه.. داره به حساب کتاباش می رسه!
– خب برید صداش کنید زود ببریدش بیمارستان.. شاید آپاندیسش باشه!
– یا فاطمه زهرا!
با این حرف صدرا صدای آخ و ناله اش بلندتر شد و زن دایی سریع دویید رفت تو خونه.. صدرا هم سرش و برگردوند و رفتن مادرش و نگاه کرد بعد همینطور که به درد کشیدنش ادامه می داد رو به من لبخندی رو لبش نشست و یه چشمک زد که بهم بفهمونه چند دقیقه داشته ما رو سرکار می ذاشته!
با چشمای گشاد شده زل زدم بهش و با پچ پچ توپیدم:
– مریضی؟
یه نگاه دیگه به خونه اشون انداخت و اونم صداش و آورد پایین..
– قشنگ دو سه ساعت درگیرشون می کنم.. تو هم برو بگیر بخواب! دیگه برگشتیمم مامانم کاری بهت نداره.. تا دو سه روز بعدی هم سرش به مراقبت و پرستاری از من گرم می شه!
لبخند تلخی رو لبم نشست و نگاه درمونده ای بهش انداختم..
– به خدا لازم به این کارا نیست صدرا جان.. برو تو به درسات برس.. منم که اول و آخر بالاخره باید با این مسئله رو به رو…
با نزدیک شدن دایی و زن داییم که داشت چادرش و رو سرش مینداخت ساکت شدم..

صدرا دوباره شروع کرد آه و ناله کردن و حالا منی که می دونستم داشتم می فهمیدم که چقدر این کار و مصنوعی انجام میده..
ولی پدر و مادرش انقدر دست و پاشون و گم کرده بودن واسه دردونه اشون که متوجه همچین چیزی نشدن و سریع با خودشون بردنش بیمارستان.
منم که می دونستم جواب زن دایی چیه حتی یه تعارفم نکردم که باهاشون برم و همونجا وایستادم و تا لحظه آخر با نگاه پر از شماتتم زل زدم به صدرا.. تا وقتی از جلوی دیدم محو شدن!
نفسم و فوت کردم و رفتم بالا.. از یه طرف میران داشت با حرفاش من و وادار می کرد که این شرایط و نپذیرم.. از طرف دیگه صدرا اومده بود تو تیم من و داشت کمکم می کرد که مادرش و از بیرون کردنم منصرف کنه.. یه جورایی مصداق بارز ضرب المثلی بودم که می گفت:
همسایه ها یاری کنید تا من.. خونه داری کنم!
آخرش و به سلیقه خودم تغییر دادم ولی خب.. اهمیتی هم نداشت. مهم این بود که الآن منم دقیقاً تو همین شرایط بودم و باید از چند نفر کمک می گرفتم تا می تونستم خونه ای که توش ساکنم و برای خودم نگه دارم!
به محض رسیدن به خونه و درآوردن لباسام و ولو شدن رو مبل تک نفره محبوبم.. شماره آفرین و گرفتم تا ازش بخوام فردا صبح اول وقت چند دست لباس برام بفرسته تا از بینشون یکی و انتخاب کنم.
ولی هرچی منتظر موندم جواب نداد.. رفتم تو تلگرام بهش پیام بدم که دیدم آخرین آنلاینش مال یک ساعت پیش بوده.. یعنی از الآن گرفته خوابیده؟
روم نمی شد به خونه اشون زنگ بزنم.. اگه آفرین خواب بود حتماً بقیه هم خوابیده بودن و این وقت شب زنگ زدن درست نبود.. واسه همین پیامم و براش فرستادم و ترجیح دادم صبر کنم تا خودش آنلاین شه و هر موقع خوند جوابم و بده..
هنوز گوشیم توی دستم بود که زنگ خورد و اسم و شماره میران رو صفحه افتاد.. مطمئناً به این زودی نمی رسید به خونه اش و حتماً زنگ زده تا وضعیت رد شدن من از این راه پله وحشت و بررسی کنه..
خودم از این حرف و تشبیه زن داییم به اون مجسمه های مسخره تونل وحشت خنده ام گرفت و با همون خنده هم جواب دادم:
– سلام!
سریع متوجه لحنم شد که یه کم مکث کرد و با بهت پرسید:
– گریه می کنی؟
– نه! یاد یه چیزی افتادم خنده ام گرفت!
– اوکی! پس همه چی خوبه؟
– آره بد نیست! یعنی خب.. چیزی حل نشده.. فقط قسر در رفتم!
– همونم خوبه! حداقلش اینه که بیشتر وقت داری تا خودت و آماده کنی.. نه؟
یه لحظه یاد اون چند ثانیه ای افتادم که زن داییم با چشمای پر غضبش داشت نگاهم می کرد و اگه صدرا به دادم نرسیده بود.. الآن انقدر راحت نمی تونستم بخندم و صد در صد حرفی می زد.. که من فقط وارفته نگاهش می کردم و هیچ کدوم از حرفای آماده ام و به زبون نمی آوردم..

واسه همین با ناراحتی لب زدم:
– آره ولی.. خیلی باید رو خودم کار کنم.. امشب معلوم بود که می خواست یه حرفی بزنه.. با همون حدسش من خودم و باختم. اگه بگه.. احتمالاً هیچ کدوم از اون حرفایی که بهم گفتی رو نمی تونم تحویلش بدم!
صدای نفس عمیقش و شنیدم.. خوب بود که من و به حال خودم رها نمی کرد و بعد از هر حرفم نمی گفت «خودت می دونی!» چون انگار.. واقعاً به همچین هم فکری احتیاج داشتم واسه پیش بردن کارام!
من که هیچ بزرگتر درست حسابی نداشتم تا تو این جور مواقع به کارم بیاد.. واسه همین باید به آدم های دیگه متوسل می شدم!
– اشکال نداره! فردا صبح با هم بیشتر تمرین می کنیم خب؟ اگه نشدم که نشد.. مهم نیست.. نهایتش اینه که اون لحظه هیچی نمیگی و فرداش که آروم تر شدی حرفت و می زنی. فقط این و بدون که هر اتفاقی بیفته قرار نیست دنیا برات به آخر برسه.. واسه هرچیزی با همدیگه یه راه حل پیدا می کنیم.. نگران نباش!
– امیدوارم..
*
با صدای آلارم گوشیم بدون اینکه چشمام و باز کنم دستم و واسه خاموش کردنش دراز کردم.. چون همیشه این ساعت زنگ می زد و امروز لزومی نداشت که زود بیدار شم..
ولی هنوز چند ثانیه بیشتر از این فکر احمقانه ام نگذشته بود که با یادآوری اتفاقات دیشب و قراری که با میران گذاشتم.. عین برق گرفته ها از جام پریدم..
همینکه با زانو فرود اومدم رو زمین.. تازه فهمیدم که دیشب.. بعدِ قطع کردن تماس میران.. همونجا روی مبل خوابم برده بود و حتی بلند نشده بودم تا توی اتاق خواب برم!
پهن شده رو زمین یه کم زانوی ضرب دیده ام و ماساژ دادم و زیر لب غر زدم:
– بمیری تو! یه شب رو مبل خوابیدی بد عادت شدی هان؟ آخه احمق مبل اون سه نفره بود.. واسه چی خودت و توی یه مبل یه نفره زور چپون می کنی؟!
سرم و واسه این کارای احمقانه تموم نشدنیم به چپ و راست تکون دادم و همینکه اومدم بلند شم از رو زمین.. یاد یه حقیقت دیگه که باعث شد من دیشب روی مبل خوابم ببره افتادم!
حالا یادم افتاد که تا نیم ساعت بعد از تماس میران داشتم وضعیت آنلاین بودن آفرین و بررسی می کردم و قصد داشتم اگه تا یه ربع بعدش آنلاین نشد زنگ بزنم خونه اشون ولی بعدش عین یه بوفالو خوابم برد و این یعنی.. من هیچ لباسی ندارم واسه قرار امروزم با میران!
ضربه محکمی به پیشونیم کوبیدم و گوشی و برداشتم. آفرین درد نگرفته هنوز آنلاین نشده بود.. دیگه این ساعت زنگ زدن به خونه اشون هم واقعاً بی فرهنگی بود و من هیچ راهی برام نمونده بود جز اینکه خودم تا در خونه اشون برم و برگردم..

نگاهی به ساعت انداختم و با یه حساب سرانگشتی فهمیدم اگه وقت تلف نکنم و سریع برم و برگردم شدنیه.. یا حتی ممکنه کار میران تو شرکتشون طول بکشه و دیرتر بیاد دنبالم..
با این فکر سریع بلند شدم تا برم حاضر شم.. در حالیکه یه صدایی مدام داشت مانعم می شد و ازم می خواست با همین لباسایی که دارم سر کنم و انقدر اعتماد به نفسم و در برابرش پایین نیارم..
ولی.. فکر خود آزارم دست از حدس زدن واکنش اون آدم نسبت به لباسایی که در برابر تیپ خودش زیاد تعریفی نبود برنمی داشت!
شاید میران راست می گفت.. باید دست از پیش بینی افکار بقیه نسبت به خودم برمی داشتم.. مسلماً اینجوری زندگی خیلی برام راحت تر می شد!
*
پله های ساختمون و دوتا یکی مثل اسب داشتم می رفتم پایین که در واحد دایی اینا باز شد و من با آهی که از نهادم در اومدم برگشتم ولی خدا رو شکر.. به جای زن دایی.. با دایی رو به رو شدم که داشت می رفت بیرون..
– سلام دایی!
– سلام دخترم خوبی؟ صحبت بخیر!
– ممنون صبح شما هم بخیر..
– جایی میری برسونمت! امروز ماشین صدرا دست منه!
نگاهی به ساعت انداختم و از خدا خواسته.. برعکس همیشه که از سر خجالت و رودرواسی یه نه می پروندم و می رفتم.. اینبار به خاطر کمبود وقت با پررویی لب زدم:
– ایستگاه مترو سر راهتون هست؟
– آره چرا نیست؟
– پس تا همون مترو من و برسونید ممنون می شم..
– باشه دخترم.. فقط وایستا فریده ظرف غذام و بیاره بعد بریم!
با این حرف کپ کردم! خدا رو شکر کردم که فقط با دایی رو به رو شدم حالا زن دایی هم تو راه بود و من اصلاً وقتی واسه شنیدن متلک هاش نداشتم..
واسه همین گفتم:
– من پایین وایمیستم تا شما بیاید!
خواستم قبل از اینکه چیزی بگه سریع از پله ها سرازیر شم و برم ولی زن دایی زرنگ تر از این حرفا بود و انگار به محض شنیدن صدام به کارش سرعت داده بود که سر بزنگاه رسید و همزمان با باز کردن در گفت:
– درین جان وایستا یه لحظه!
کار از کار گذشت و حالا دیگه به خاطر یه فرصت طلبی احمقانه.. اونم واسه اولین بار توی عمرم.. مجبور شدم با زن دایی رو به رو بشم!
– سلام.. صبح بخیر!
ظرف غذای دایی و داد دستش و با لبخند اعصاب خورد کنی که مطمئناً فقط خودم عصبی بودنش و تشخیص می دادم زل زد بهم و گفت:
– کجایی تو؟ اصلاً معلوم هست؟ تو شدی جن و من بسم الله!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف

  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب و رویا دیده!     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
1 سال قبل

چقدر این دختره درین شولو وله آه اعصابم بهم میخوره از این جور دخترای پپه😐

بینام
بینام
2 سال قبل

نحوه تعریف کردن داستان و قلمت قشنگه به دل میشینه. مخصوصاً شخصیت میران فقط کاشکی یکم پارت های بیشتری بزاری یا حداقل بلند ترش کن. و روند داستان به همین دلیل کند شده.

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x