هیچ کاری برای انجام دادن نداشت که رو صندلی
نشسته بود و داشت محتویات گوشیش و بالا پایین
می کرد!
– این جا چرا نشستی؟
بدون این که نگاهش و از گوشی بگیره جواب داد:
– چی کار کنم وقتی انقدر شرم و حیا نداری که تو
خونه من کارایی که باید تو اتاق خوابت انجام بدی
رو روی دختر بدبخت پیاده می کنی!
دستم و به سمت ظرف سالادی که روی میز بود
دراز کردم و حین برداشتن یکی از خیارهای حلقه
ای روش گفتم:
– الآن چی شد که من شدم بی شرم و حیا و اونی
که با همدستی تو پدر من و تو این یکی دو ساعت
درآورد شد دختر بدبخت؟
– چون جنس خراب تو رو می شناسم! اونم انقدر
دستمالی نکن.. کم خوردی یعنی؟ هنوز سیر
نشدی؟
با خنده رفتم سمتش و گفتم:
– ای موذی.. داشتی یواشکی ما رو دید می زدی؟
– احتیاجی به دید زدن نیست.. اگه بعد از خورد و
خوراکت دور دهنت و تمیز کنی کسی نمی فهمه
در حال چه کاری بودی!
با تعجب از این که نکنه واقعاا رژ لب درین
صورتم و کثیف کرده خواستم دستم و بکشم دور
دهنم که چشمم به خنده روی لب مهناز افتاد که
فهمیدم یه دستی زد و دو دستی تحویل گرفت!
منم با خنده اش خندیدم و رفتم پشت صندلیش و
همون طور که بغلش می کردم گفتم:
– تو بخند فقط.. هرچقدر می خوای من و دست
بنداز!
– جدی؟ قبل از فهمیدن این که درینم این جاست که
اگه چاره داشتی خرخره ام و می جوییدی حالا
انقدر خنده هام برات شیرین شده؟
– قبول کن که بد زدی تو پرم! ولی آخر که حرف
تو رو گوش کردم و اومدم.. پس حق نداری شماتتم
کنی! حالا از این حرفا گذشته.. فکرشم نمی کردم
انقدر زود با این قضیه کنار بیای.. در کنار ضد
حال زدنت.. بدجوری هم حال دادی.. تا عمر دارم
نوکرتم دربست!
– نوکر نمی خوام.. همین که همیشه مثل الآن
حالت خوب باشه و لبخند از رو لبت نره.. برای
من کافیه! خودت تشخیص دادی خوشبختیت تو این
راهه و منم به تصمیمت احترام می ذارم!
بوسه ای روی سرش نشوندم و با اطمینان از این
که تو رابطه ام با درین لبخند قراره عضو دائمی
صورتم باشه و هیچ وقت از بین نره لب زدم:
– چشم!
#پارت_1575
×××××
بعد از سه روز که به فکر و خیال و اعصاب
خوردی گذشت.. بالاخره تونستم یه نفس راحت
بکشم و چند ساعت لذت بخش و کنار میران و
خانواده اش سپری کنم!
اون روزی که حرفام و زدم و از این خونه بیرون
رفتم.. هیچ وقت فکرش و نمی کردم که انقدر زود
دوباره برگردم و این بار حتی از سمت صاحبخونه
دعوت بشم!
در عوض خودم و با فکرای منفی خفه کردم و
ترس این که ته این ماجرا میران مجبور به انتخاب
بشه.. یه لحظه هم راحتم نمی ذاشت!
تا این که بالاخره با تماسی که امروز عمه اش
باهام گرفت و واسه شام دعوتم کرد.. درصد
زیادی از اون فکر و خیال و ترس ها دود شد و از
بین رفت!
هرچند که نمی شد گفت زمین تا آسمون تغییر
کرده و دیدگاهش عوض شده.. چون لحن و
نگاهش بعضی وقتا هنوز رنگ و بوی غریبگی و
دلخوری داشت که خب بیشتر از هرکسی خودم
بهش حق می دادم..
ولی مطمئن بودم که کم کم هرچی نگرانی نسبت
به آینده برادرزاده اش توی وجودش هست.. از بین
می ره و می فهمه که من اون روز اون حرفا رو
جدی به زبون آوردم.. نه فقط از سر بلوف.. یا
جلب ترحم!
این حس خوب و به وضوح توی وجود میران هم
می دیدم و این از شوخی هایی که تو این چند
ساعت باهامون می کرد و برامون چاره ای جز
خندیدن نمی ذاشت مشخص بود!
بعد از شام.. میران رفت تو اتاق تا جواب تلفن
حسابدار شرکتش و بده و منم بالاخره اون خجالت
و رودرواسی چند ساعت اخیر و تو وجودم کشتم
و یه کم بعد دنبالش رفتم تو اتاق!
در واقع دلم یه خلوت چند دقیقه ای می خواست..
جایی که توش باهاش راحت باشم و هرچی دلم می
خواد بگم یا هرکاری دلم می خواد بکنم و مدام
توی ذهنم عکس العمل اون دو نفر دیگه رو بعد از
حرفم پیش بینی نکنم!
#پارت_1576
میران هنوز داشت تلفنی حرف می زد.. یا درواقع
به حرف های طرف مقابلش گوش می داد که به
محض دیدن من چشمکی زد و یه بوس از راه دور
برام فرستاد و به حرف زدنش ادامه داد!
منم در و بستم و راه افتادم سمت تخت گوشه اتاق
و نشستم روش.. تمام مدت حرف زدن میران با
تلفن.. داشتم خیره و مستقیم نگاهش می کردم!
یه زمانی از این آدم فراری بودم.. وقتی می
دیدمش سر تا پام از استرس می لرزید و تمام
تلشم و می کردم تا باهاش چشم تو چشم نشم!
حتی همین چند وقت پیش.. که بعد از یک سال و
نیم برای اولین بار دیدمش.. برعکس اون که کاملا
عادی و نرمال رفتار کرد.. یکی از سخت ترین
لحظات زندگیم و گذروندم و بعد چقدر پشیمون
شدم از این که همون لحظه راهم و نکشیدم و
نرفتم!
اون موقع ها اصلا فکرشم نمی کردم که یه روزی
می رسه که من.. یه بار دیگه.. مثل یکی دو ماه
اول آشناییمون.. بازم از دیدنش این شکلی ذوق
زده بشم و دلم بخواد ساعت ها فقط یه گوشه بشینم
و نگاهش کنم!
من همون آدم بودم و میران همون آدم.. این وسط
چی تا این حد تغییر کرده بود که حالا من.. بدون
این که از غرورم خجالت بکشم.. حاضر بودم به
همه آدمای دنیا با صدای بلند بگم که این آدم.. تنها
دلیل زندگیمه؟!
– می میرم واسه نگاهتا!
با صداش به خودم اومدم که دیدم تلفنش تموم شده
و حالا اون داره به لذت بهم زل می زنه.. از
حرفی که زد لبخند خجالتزده ای رو لبم نشست و
با اشاره به لباسای تنش گفتم:
– داشتم تیپت و نگاه می کردم..
– چشه؟ بده؟!
– نه اتفاقاا.. می خواستم دنبال یه عیب و ایرادی
بگردم که مثل خودت بهت بگم مثلا دیگه این و
نپوش.. یا این کار و نکن.. ولی متاسفانه همیشه
خوش لباسی!
#پارت_1577
– منم اگه بهت می گم معنیش این نیست که بد
لباسی یا بهت نمیاد! حسادت وجودم نمی ذاره کسی
به جز خودم خوشگلیات و ببینه!
چند قدم نزدیک شد و با لحنی که مو به تنم سیخ
می کرد ادامه داد:
– چه وقتی با لباسات تیپ می زنی.. چه وقتی که
بدون لباس دل می بری.. سر تا پات مال خودمه!
– خب حالا.. فوری پررو نشو!
با خنده راه افتاد سمت آینه و حین مرتب کردن
موهای تازه بلند شده اش گفت:
– پاشو بپوش بریم!
– کجا؟!
– بریم با لی لی یه کم دور بزنیم.. یه آتیشی روشن
کنیم.. سر و صدا رو نمی شنوی؟!
نفس عمیقی کشیدم و برای این که میران پی به
حالم که اتفاقاا از وقتی سر و صدای چهارشنبه
سوری شروع شد بیشتر به هم ریخت نبره سرم و
انداختم پایین و گفتم:
– نمی شه دوتایی برید؟ من گفتم دیگه کم کم برم
خونه!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و دوباره روش
و چرخوند سمت آینه..
– معلومه که نه.. من رو تو حساب کرده بودم!
– واسه چه کاری؟
– واسه آتیش روشن کردن دیگه.. کاری که توش
مهارت داری!
برگشت سمتم و با عادی ترین لحنی که یه نفر می
تونست داشته باشه پرسید:
– بنزین آوردی با خودت؟!
از یه طرف خنده ام گرفته بود از این خونسردیش
و از طرف دیگه داشتم حرص می خوردم که چرا
باید این مسئله رو یادآوری کنه.. اونم وقتی از
تصور جهنمی که اون بیرون درست شده و من و
یاد یکی از بدترین روزهای زندگیم میندازه
اعصابم به اندازه کافی خورد بود!
#پارت_1578
ولی همین که دیدم اونم زل زده به من تا واکنشم و
ببینه و به زور داره جلوی خنده اش و می گیره..
فهمیدم شوخی چند ساعت قبلم پای تلفن و تلفی
کرد و با کوچک ترین اعتراض من می خواست
حرفم و به خودم برگردونه و بگه:
«جنبه ات و ببر بالا چون قرار شد از این چیزا
برای خودمون تابو نسازیم!»
ولی توان زیادی هم واسه آروم کردن خودم نداشتم
که گفتم:
– الآن خنک شدی؟ جیگرت حال اومد؟ چه جوری
تونستی چند ساعت صبر کنی واسه تلفی! عجیبه
واقعاا! تو هرچی می شنوی باید دوتا بذاری روش
و درجا به طرف برگردونی.. اینهمه تحمل بهت
نمیاد!
از وسط حرفام شروع کرده بود به خندیدن که
توپیدم:
– کوفت نخند!
وقتی اهمیتی به حرفم نداد با حرص بلند شدم و
خواستم از اتاق برم بیرون که سریع خودش و بهم
رسوند و از پشت محکم بغلم کرد و نذاشت بیرون
برم!
من و همون شکلی برگردوند سمت آینه و همین که
چشمم به قیافه پر از خنده اش افتاد دیگه نتونستم
خودم و کنترل کنم و صدای خنده منم بلند شد!
میرانم که از واکنشم بل گرفت با صدای بلندتری
خندید و بعد چند تا بوسه روی سرم نشوند و چونه
اش و گذاشت رو جای بوسه ها و زل زد بهم..
خنده ام که تموم شد.. نفسی گرفتم و اینبار با لحن
جدی تری گفتم:
– جدا از شوخی! من و معاف کنید.. واقعاا توان
دیدن اون همه آتیش و ندارم.. چه برسه به این که
خودمون روشن کنیم.. یا چه می دونم.. از روش
بپریم! من انتظار داشتم تو بیشتر از من اذیت
بشی.. ولی زیادی بی خیالی!
– بالاخره که چی؟ تو زندگیمون.. هیچ وقت قرار
نیست چشممون به آتیش بیفته؟ سالی یه بار
چهارشنبه سوری داریم.. در طول سال ممکنه
بارها بریم پیک نیک و بخوایم یه گوشه کناری
آتیش روشن کنیم.. اگه قرار باشه هربار که
چشممون بهش بیفته یاد بدبختی هامون بیفتیم و یه
گوشه کز کنیم که دیگه کلهمون پس معرکه اس!
این حرفای من نیستا.. اینا رو تو باید به من می
گفتی!
#پارت_1579
نگاهم و از چشماش گرفتم و سرم و انداختم پایین:
– منم اگه بخوام همچین نظری داشته باشم و یادم
بره اتفاقات اون روز و.. وقتی می بینم بقیه هنوز
یادشون نرفته به این نتیجه می رسم که واقعاا
فراموشی کار غیر ممکنیه!
– بقیه یعنی کی؟ باز مهناز حرفی زد که ناراحت
شدی؟
– نشنیدی سر شام گفت امشب خدا به پدر و مادرا
رحم کنه.. چه زجری قراره بکشن از دیدن تن و
بدن سوخته بچه هاشون!
– مطمئن باش بی منظور بود.. شاید اگه همچین
تجربه ای هم نداشتیم باز این حرف و می زد!
من و چرخوند سمت خودش و یه کم ازم فاصله
گرفت و دستاش و به دو طرف باز کرد..
– تو بدن من اثری از سوختگی می بینی که دیدنش
بخواد کسی و اذیت کنه؟!
سرم و به نشونه نه بالا انداختم که دستم و تو
دستش گرفت و حین نوازش پوست سوخته پشت
دستم ادامه داد:
– اون کسی که محکومه به عذاب کشیدن با دیدن
این رد اعصاب خورد کن منم نه تو! پس ذهنت و
از هرچیز منفی خالی کن و بیا این بار از این
آتیشی که با همدیگه روشنش می کنیم لذت ببریم!
حرفاش که بدون ذره ای تردید به زبون می آورد..
یه کم از اون اضطراب و تشویش وجودم کم کرد..
من بیشتر نگران خودش بودم و حالا که قرار نبود
با دیدن آتیش حالش بد بشه پس منم می تونستم
انرژی های منفی رو کنار میران از خودم دور کنم
و از آرامشش استفاده کنم!
واسه همین سرم و به تایید تکون دادم و همراهش
شدم که از این یکی مانع هم با کمک همدیگه رد
بشیم و یه قدم به اون هدف نهایی که رسیدن به
نقطه امن زندگیمون بود.. نزدیک تر بشیم!
#پارت_1580
چند ساعت بعدی خیلی زودتر از انتظارم سپری
شد..
انقدری بهمون خوش گذشت که اصلا یادم رفت چه
فکرای آزاردهنده ای تو سرم بود!
اعتمادم به میران باعث شد پشیمون بشم از
تصمیمم واسه رفتن به خونه و خوشحال باشم از
این که عملیش نکردم..
چون لذت تجربه کردن این دقایق.. تو زندگی پر
از یکنواختی من.. چیزی نبود که بخواد مدام
تکرار بشه و من واقعاا به این شور و شوق.. به
این خنده های از ته دل.. به این هیجانات و بالا و
پایین شدن ضربان قلبی که حس می کردم که خون
تازه به رگام تزریق می کنه.. خیلی زیاد احتیاج
داشتم!
هرچند که اون وسطا هنوز یه چیزایی بود که
حالمون و بگیره..
مثل وقتی که میران با اصرار بیش از حد لی لی
برای دومین بار از رو آتیش پرید و وزنش که
روی پای راستش افتاد چهره اش و از درد درهم
کرد.. ولی انقدر براش مهم بود که اون شب بهمون
خوش بگذره که چیزی به روش نیاورد و منم تنها
کاری که از دستم براومد این بود که تو دلم قربون
صدقه اش برم..
البته که دلم به همین راضی نشد و وقتی دوباره
برگشت پیشم روی پنجه پام بلند شدم و لبام و روی
صورتش چسبوندم و قبل از این که عقب بکشم..
تو گوشش گفتم:
– مرد منی! مال خود خودمی.. زمین و زمانم باهام
سرت باهام بجنگن.. ولت نمی کنم!
لبخندی که آروم آروم رو لبش شکل گرفت و دیدم
و سرم و به بازوش چسبوندم که خیلی سریع
دستش رو صورتم نشست و مشغول نوازشم شد..
درسته که عادت نداشتم احساساتم و چپ و راست
به زبون بیارم و برعکس بقیه که معمولاا توی
رابطه مردا سخت حس و حالشون و به زبون می
آوردن.. من خیلی کار داشتم تا تو این مسئله به
پای میران برسم!
ولی خب حالا داشتم می فهمیدم که بعضی وقتا.. با
چند کلمه ساده.. چقدر همه چیز قشنگ تر می شه
و حیفه که بخوایم این لحظه های کوتاه ولی
تاثیرگذار و موندگار و از همدیگه دریغ کنیم!
شک نداشتم که همین چند تا جمله میران و انقدری
به تب و تاب انداخت که همیشه یادش می مونه و
این طبیعتاا خیلی بهتر از یه تشکر خشک و خالی
برای این چند ساعت لذتبخش و همراهی کردنش..
به دلش می نشست!
#پارت_1581
*
جلوی در خونه جفتمون از ماشینامون پیاده شدیم..
بیش از حد خسته بودیم و من به شخصه با بدبختی
تا این جا رانندگی کردم.. واسه همین دلم می
سوخت واسه میران که حالا باید تا خونه خودش
می رفت که بدون هیچ قصد و منظور خاصی
گفتم:
– شب و بمون پیشم!
با لبخند پر شیطنتی که رو لبش نشست گفت:
– خوشت اومده ها!
– از چی؟!
چشمکی زد و با پررویی لب زد:
– از اون کارا دیگه!
– چقدر ذهن منحرفی داری تو! جفتمون خسته ایم..
گفتم بیای همین جا بخوابی جای این که تا خونه
رانندگی کنی!
نچی گفت و با تخسی گفت
– فقط خواب فایده نداره! اگه واسه کارای دیگه
دعوتم کنی میام! وگرنه کدوم احمقی می تونه شب
تا صبح کنار تو فقط بخوابه؟
چرخی به چشمام دادم و با این فکر که لابد.. داره
شوخی می کنه که من و بسنجه حین درآوردن کلید
از تو کیفم لب زدم:
– خیله خب.. زبون نریز الکی.. بیا برو تو!
وقتی دید جدی جدی دارم دعوتش می کنم سریع
گفت:
– شوخی کردم بادومم.. می رم خونه!
– چرا؟
شونه ای بالا انداخت و لب زد:
– دوست دارم این دفعه خونه من باشیم.. اصلا
نوبتیش کنیم!
– میران یه خوابه دیگه چرا انقدر شلوغش می
کنی؟!
– اگه انقدر ساده اس که می گی.. اگه واقعاا نگران
خسته بودنمی.. بعد از اون همه اصراری که بهت
کردم تا شب و پیش من بمونی.. بازم من و تا این
جا نمی کشوندی!
راست می گفت.. امشب خیلی اصرار کرد برم
خونه اش.. چون مسیرش سر راست تر بود و
زودتر می رسیدیم.. ولی من پام و کردم تو یه
کفش که می خوام شب خونه خودم باشم و البته
بهش گفتم که لازم نیست با من تا دم در خونه بیای
ولی حرف تو گوشش نرفت و اومد!
#پارت_1582
حالا غیر مستقیم می خواست دلیل این همه سماجت
من برای نرفتن به خونه اش و بدونه و خب.. منم
جواب درست درمونی نداشتم که بهش بدم!
یه کم نزدیک تر شد و با جدیت گفت:
– فکر کردم شاید.. بعد از رابطه اون شبمون
پشیمون شدی و دیگه نمی خوای شب و تنهایی با
من بگذرونی.. ولی حالا که داری دعوتم می کنی
خونه ات.. پس مشکل رابطه نیست.. خونه منه..
هوم؟!
سرم و انداختم پایین و بعد از یه کم من من کردن
گفتم:
– چه مشکلی آخه؟ لباس راحتی نداشتم.. فردا
صبحم با آفرین قرار دارم.. گفتم خونه باشم!
– اوکی! کاری باری؟
سرم و بالا گرفتم و زل زدم بهش.. دیگه از اون
سرخوشی و شیطنت تو نگاهش خبری نبود.. اون
حرفا رو فقط برای این زد که بفهمه نظر من برای
رابطه چیه و وقتی دید تقریباا چراغ سبز نشونش
دادم.. شکی که تو دلش داشت و به یقین تبدیل کرد
و حالا من نمی دونستم چه جوری باید منظورم و
بهش بفهمونم.. هرچند که برای خودمم غیر قابل
درک بود..
مطمئناا اون لحظه وقت خوبی برای حرف زدن
نبود که سرم و به نشونه نه بالا انداختم و باهاش
دست دادم.. یکی دو قدم عقب رفت و خواست بره
سمت ماشینش که دلش طاقت نیاورد این خدافظی
خشک و خالی رو..
سریع برگشت و یه بوسه کوتاه روی گونه ام
کاشت و با یه خدافظی زیر لب و قدم های تند رفت
سمت ماشین.. منم با اعصابی خراب.. رفتم تو
خونه و در و بستم!
دیگه حالم داشت از خودم و این رفتار و افکار
مسخره ای که هرازگاهی خودش و نشون می داد
به هم می خورد.. حالا مثلا اگه من می رفتم خونه
میران و یه شبم اون جا کنار هم صبح می کردیم
آسمون به زمین می اومد؟
ما که تو خونه من تا تهش رفتیم و هیچ اتفاقی هم
نیفتاد.. نه میران عوض شد.. نه دوباره اون رابطه
شد شروع بدبختیم.. همون فرداش این ترس و از
جونم انداختم بیرون..
حالا چرا دوباره با فکر شب موندن تو خونه میران
حالی به حالی می شدم و اعصابم به هم می
ریخت؟
#پارت_1583
فقط چون همه اون رابطه های اجباری و بدون
لذت تو خونه میران اتفاق می افتاد و با یادآوری
در بسته خونه اش که حتی بهم اجازه نمی داد بعد
از تموم شدن کارش ازش فرار کنم احساس خفگی
می کردم؟
میران اگه می خواست بازم بهم ضربه بزنه.. بازم
اذیتم کنه.. آزارم بده.. تا همین الآن هزارتا
موقعیت داشت.. براش چه فرقی داره که این اتفاق
تو خونه من بیفته یا خونه خودش؟
نباید می ذاشتم این فکرای مسخره.. رابطه
قشنگمون و که داشت با قدم های آروم به سمت
بهتر شدن پیش می رفت متوقف کنه!
می دیدم که میران داره همه تلشش و می کنه..
اصلی ترینش همین امشب بود که به خاطر من..
خم به ابرو نیاورد.. حالا حقش نبود که من بخوام
به خاطر یه مشت فکر چرند و بی اساس باعث
بشم که دوباره بربگردیم به نقطه اول!
نه.. نمی ذاشتم کار به اون جا بکشه.. امشب که
دیگه نمی شد.. ولی در اولین فرصت.. با یه
برنامه ریزی دقیق به میران می فهموندم که خونه
من و خودش نداره.. همین که با هم باشیم برای
لذت بردن و آرامش داشتنم.. کافیه!
*
بعد از دو سه ساعت کار و تلش بی وقفه.. نفس
عمیقی کشیدم به نتیجه کارم زل زدم.. سفره هفت
سینی که روی میز چیده بودم و نهایت سلیقه ام و
توی دیزاین کردنش به کار برده بودم.. دقیقاا همون
جوری شده بود که می خواستم و ارزش این همه
تلش و وقت و هزینه صرف کردن و داشت!
اونم نه فقط همین یکی دو ساعت وقتی که صرف
چیدنش کردم.. دقیقاا از فردای همون چهارشنبه
سوری.. یعنی سه روز کامل در حال تکاپو و
خرید و بدو بدو برای امروز بودم و یادم نمی اومد
که تو عمرم تا این حد برای عید و شروع سال
نو.. ذوق و هیجان داشته باشم!
جدا از این که اولین سال مشترکم با میران
محسوب می شد.. دوباره قصد داشتم سورپرایزش
کنم و این.. قضیه رو برام هیجان انگیزتر می
کرد!
#پارت_1584
تو این سه روز ندیده بودمش و مدام بهانه بیرون و
خرید رفتن با آفرین و می آوردم که خب دروغم
نبود..
اونم وقتش و با لی لی می گذروند و برای خرید
می بردش این ور اون ور و همین که فهمیدم
امروزم تا شب قراره پیش لی لی و مهناز باشه
نقشه ام و عملی کردم و اومدم این جا.. تا تو
نبودش هفت سین و آماده کنم!
کلیداش و از همون روزی که دوباره وسایلش و
آورد این جا بهم داده بود..
احتمالاا با این دلیل و بهونه که یه روز.. خودم
سرزده پاشم بیام که خب.. تا امروز و این لحظه..
همچین تصمیمی نگرفته بودم.. ولی بالاخره
عملیش کردم!
دیگه شب شده بود و هر لحظه امکان داشت میران
برگرده..
فکر این که شاید اصلا بخواد سال و کنار خواهر
و عمه اش تحویل کنه مضطربم می کرد..
ولی خب به خودم امید می دادم که صد در صد
وسطا برای دوش گرفتن و عوض کردن لباساش
میاد خونه و اون موقع می فهمه اوضاع از چه
قراره و برنامه اش با اونا رو کنسل می کنه!
امروز دیگه می خواستم یه کم خودخواه باشم و
خودم و کنار نکشم..
چون چند روز داشتم براش برنامه ریزی می کردم
و دلم نمی خواست هیچ چیزی خرابش کنه!
به خصوص این که بعد از اون شب.. یه کم حس
می کردم میران سرسنگینه و حالا.. با اومدنم به
این جا و آوردن چند دست از لباسام.. بهش می
فهموندم فکرای توی سرش اشتباهه!
برنامه ام از هر نظر دقیق بود.. حتی به نگهبان
خونه اش هم.. وقتی که داشت وسایلش و جمع می
کرد تا بره چند روز اول عید کنار خانواده اش
باشه سپردم که به میران حرفی از این جا اومدن
من نزنه و حالا که دیگه همه کارا رو انجام داده
بودم باید منتظر اومدنش می نشستم!
#پارت_1585
با نگاهی به ساعت سریع راه افتادم سمت اتاق تا
یه بار دیگه خودم و ظاهرم و چک کنم.. نصف
بدو بدوهای این چند روز.. مربوط به همین تغییر
ظاهری می شد که آفرین خیلی اصرار داشت
انجامش بدم!
مثل فر کردن موهای همیشه صافم که یه تنوع
محسوب می شد و خودم خیلی ازش خوشم اومده
بود.. امیدوار بودم میرانم بپسنده!
یا پوشیدن لباس های نسبتاا باز و کوتاه.. یا به قول
آفرین سکسی.. که معمولاا کمتر ازش استفاده می
کردم و این بار می خواستم برای پوشیدنشون یه
کم به خودم دل و جرات بدم!
مثلا این پیراهن مشکی کوتاه که با وجود آستین
های بلندش نصف بیشتر بالاتنه ام و با یقه باز و
سوراخ هایی که قسمت جلوییش و پوشونده بود به
معرض نمایش می ذاشت.. هیچ وقت هیچ جایی تو
کمد لباس های من نداشت..
ولی هم موقع خریدنش.. هم الآن که تو تنم بود..
از فکر واکنش میران با دیدن این لباس توی تنم..
تمام بدنم گر می گرفت و نفسم از شدت هیجان تند
می شد!
آرایش متفاوتمم مزید بر علت شده بود که توی آینه
شاهد یه درین دیگه باشم و حالا باید صبر می
کردم تا ببینم میران قراره چه جوری با این
تغییرات برخورد کنه!
با شنیدن صدای زنگ موبایلم هولزده برگشتم تو
سالن.. آهنگ مخصوصی بود که واسه شماره
میران انتخاب کرده بودم و قبل از این که گوشیم و
بردارم داشتم فکر می کردم که چه جوری عادی
برخورد کنم که متوجه این حجم از استرس و
هیجانم نشه!
مطمئناا زنگ زده بود تا برنامه سال تحویلم و
بدونه و من باید یه سری دروغ ردیف می کردم تا
فکر رفتن خونه من و از سرش بیرون کنه!
– الو؟
– درین سلم.. خوبی؟
هنوز اون سرما رو تو لحنش حس می کردم و با
فکر به این که تا چند ساعت یا شاید چند دقیقه
دیگه اثری ازش نمی مونه پر انرژی جواب دادم:
– سلم.. مرسی تو خوبی؟
#پارت_1586
– خوبم! کجایی؟
– من؟! خونه!
– اوهوم! گفتم اگه برنامه ای برای امشب نداری..
حاضر شو با ما بیا!
لبخند رو لبم ماسید و نگاهم رو یه نقطه بی هدف
گیر کرد.. از این جا به بعد مکالمه چیزی نبود که
قبلا پیش بینیش کرده باشم!
– مگه کجا می خواید برید؟
– نگفتم بهت؟ داریم با لی لی می ریم سر خاک
مامان.. می خوایم سال تحویل اون جا باشیم! گفتم
شاید.. تو هم بخوای.. امسال.. کنار مامانت باشی!
تا چند ثانیه مغزم به طور کامل از کار افتاد و
ذهنم انقدر خالی شد که هیچ کلمه ای نتونستم به
زبون بیارم.. حرف زدن که سهله.. حتی نفس
کشیدن یادم رفته بود از شدت شوکی که با شنیدن
این حرف غیر منتظره بهم وارد شد!
چرا یهو همه چیز به هم ریخت.. منی که صد تا
احتمال برای خودم ردیف کرده بودم.. چرا به این
مسئله.. که لی لی بخواد سال تحویل کنار خاک
مادرش باشه و خب طبیعتاا میرانم همراهیش می
کنه فکر نکردم که این برنامه ها رو بیخودی نچینم
و حالا.. از بهم خوردنش این جوری داغون نشم!
– الو؟ چی شد؟!
آب دهنم و با بدبختی قورت دادم و لب زدم:
– نه من.. من همچین برنامه ای نداشتم!
– عه! پس نمیای؟!
دلم گرفت.. مادر من اولین سال فوت کردنش بود
و با این وجود.. من به جز فکر گذروندن لحظه
سال تحویلم کنار میران.. هیچ فکر دیگه ای به
سرم راه پیدا نکرد و حالا اون.. ترجیح می داد بره
پیش مادرش که پونزده شونزده سال از فوتش می
گذشت.. تا این که کنار من باشه اونم وقتی می
دونست تنهام!
این دیگه مثل قضیه چهارشنبه سوری نبود که حتی
اگه دعوتم نمی شدم.. ترجیح می دادم میران کنار
خانواده اش باشه.. چون طبق یه قانون نانوشته
امروز و حق خودم می دونستم و حس می کردم..
اگه تو اون لحظه خاص کنار هم باشیم.. رابطه
امون محکم تر می شه!
#پارت_1587
با همه اینا.. چاره ای نداشتم جز این که بگم:
– نه!
تصمیم داشتم خودخواه باشم.. ولی می دونستم
میران چه جایگاه ویژه ای توی قلبش برای مادرش
داره و نمی تونستم سر این مسئله اون زن و برای
خودم یه رقیب بدونم! اگه خودم عقب می کشیدم و
تسلیم می کشیدم.. خیلی بهتر از این بود که بخوام
میران و با یه دوراهی امتحان کنم!
– باشه پس.. بعداا می بینمت..
خواستم بگم بعداا یعنی کی.. چون حتی نگفت
امشب و این حالم و خراب تر می کرد.. ولی
جلوی زبونم و گرفتم و با یه باشه و خدافظی..
تماس و قطع کردم!
مگه دیگه چه فرقی داشت که کی تصمیم به دیدن
من و وقت گذروندن باهام بگیره؟ من همه برنامه
هام و برای امروز چیده بودم و بعدش.. دیگه برام
هیچ لطف و هیجانی نداشت!
هرچند که تقصیر خودمم بود که زودتر میران و
برای امروز واسه خودم رزرو نکردم تا هر
برنامه دیگه ای که تو سرش داره.. یا بقیه به زور
می خواستن براش بچینن و کنسل کنه!
اون موقع شاید سورپرایز نمی شد.. ولی حداقل من
درگیر این حس مزخرف و اعصاب خورد ناشی
از هدر رفتن تلش چند روزه ام.. نمی شدم!
×××××
پشت شیشه پنجره قدی که به سالن خونه دید داشت
وایستاده بودم و داشتم به درین که بعد از تماسم
مثل یخ زیر آفتاب مونده وا رفت و نشست رو مبل
نگاه می کردم!
بی شرف و ببین آخه چه لباسی پوشیده؟! من و
دقیقاا چی فرض کرده بود پیش خودش؟ یه آدم سرد
مزاج با اراده فولادی.. که مثلا این لباس و تو تنش
ببینم و خیلی نرمال کنارش سر سفره هفت سین
بچینم و سال و تحویل کنم؟ واقعاا انتظاراتش ازم
زیاد بود!
البته قبلش باید می دیدم که اصلا حاضره با این
ضد حالی که بهش زدم بازم این جا بمونه.. یا می
خواست بار و بندیلش و جمع کنه و برگرده خونه
اش؟
#پارت_1588
نقشه این حرکتم و از همون موقع که مجتبی زنگ
زد و گفت درین با دو تا ساک اومد و رفت تو
خونه کشیدم.. در حالی که قبلش با هم حرف زده
بودیم و چیزی درباره اومدنش به خونه ام نگفته
بود!
فهمیدم هدفش سورپرایز کردنه و منم می خواستم
بلفاصله بعد از تماسم برم تو و همه حرفای پای
تلفنمم برای این بود که حال گیری اون روزشون و
تلفی کنم..
ولی حالا.. وقتی از همین فاصله.. با دیدنش تو این
ظاهر دلبری که واسه خودش ساخته.. همه سلول
های تنم به نبض افتاده بودن.. تضمینی بود که
وقتی رفتم تو و از نزدیک دیدمش.. یه جای سالم
تو تنش بذارم؟!
چاره ای نبود! اول و آخر باید می رفتم و باهاش
رو به رو می شدم.. دلمم نمی اومد بیشتر از این
ناراحتش کنم و هرچی زودتر می فهمید حرفای
پای تلفنم چرند بود.. زودتر بخشیده می شدم!
واسه همین.. آروم و بی سر صدا.. کلید انداختم و
در و باز کردم.. به مجتبی هم سپرده بودم و که
ریتا رو ببره تو لونه اش.. چون اگه من و می دید
انقدر پارس می کرد که درین متوجه اومدنم می
شد!
خوشبختانه تلویزیون روشن بود و صداش نمی
ذاشت.. سر و صدای جزئی من به گوش درین
برسه.. هرچند که.. انقدر تو هپروت و فکر و
خیال بود که بعید می دونم با هیچ صدایی به
خودش می اومد!
با این حال همچنان داشتم خیره بهش آروم آروم
نزدیک می شدم.. که یهو از جاش بلند شد.. با
حرص رفت سمت سفره ای که روی میز چیده
بود.. دولا شد و شمع ها رو خاموش کرد!
دولا شدنش همانا و قفل شدن نگاه من.. روی
برجستگی های تن و بدنش همان! دیگه خودداری
کردن فایده نداشت و حتی برام مهمم نبود که
صدای قدمام و بشنوه!
آب دهنم و قورت دادم و با سرعت بهش نزدیک
شدم و همین که صاف وایستاد.. از پشت بهش
چسبیدم و محکم بغلش کردم!
#پارت_1589
صدای جیغ پر از ترسش که بلند شد و خواست
خودش و از تو دستام بیرون بکشه.. حلقه دستام و
سفت تر کردم و کنار گوشش لب زدم:
– آروم.. منم.. منم بادومم نترس! منـــــم!
از تقل افتاد و تو همون حال که هنوز نفس نفس
می زد.. گردنش و چرخوند تا با چشم خودش من
و ببینه.. منم یه کم سرم و خم کردم تا باورش بشه
و از توهم اومدن دزد تو خونه بیرون بیاد!
ولی به محض دیدنم.. خشم جای ترسش و گرفت و
دوباره به دست و پا زدن افتاد واسه این که بچرخه
و رو در روم قرار بگیره که بازم دستام و سفت
نگه داشتم و گفتم:
– نه بمون.. این جوری بیشتر حال می ده!
– ولم کن بابا.. میران ولم کن ببینم!
– همه چی که دیدن نیست.. بعضی وقتا باید لمس
کرد!
اون داشت از عصبانیت آتیش می گرفت و من با
خونسردی شوخی می کردم که همین عصبی ترش
کرد.. دیدم که نگاهش داره با خشم و غضب دنبال
یه چیزی می گرده و بالاخره پیداش کرد!
همون طور دستام هنوز دور شکمش بود دوباره
دولا شد و از کنار همون شمع های خاموش شده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه حسی میگه درین قراره امشبمو ضدحال برنه
میشه امشب یه پارت دیگه بدی
زمان بندی کرده براتون …ساعت یازده .
نمیدونستم مرسی ❤️
سلام ندا چاطاری؟؟
سلام خوبی ؟
برات پیام گذاشتم از صبح ..نبودی 😥
واییی کاش پارت بدی زودتر بدی
میشه شب یه پارت دیگه داشته باشیم!لطفا.🤗
خیلی خوب بود.
دو خط دیگه مینوشتی
میران عقل نداره؟به فکر خودت باش پسر . وقتی میبینی انقد جذاب شده اینجوری باش شوخی میکنی ک پاشه بره خونش تو ام دستت به گوشت نرسه؟😂😂