فندک و برداشت و روشنش کرد و همین که
خواست بگیردش رو پوست دستم عقب کشیدم و
دستام و به نشونه تسلیم بالا بردم!
– خیله خب بابا.. دوباره خوی اژدهات و نشون
نده! خونه زندگیم و دوست دارم به خدا!
با حرص فندک و پرت کرد رو زمین و چند قدمی
که من عقب رفته بودم و جلو اومد و با جفت
دستاش کوبید تخت سینه ام..
– چته تو؟ این مسخره بازیا چیــــه؟ من و به چشم
اسباب بازی می بینی که باهام خودت و سرگرم
کنــــی؟!
انتظار این عصبانیت و داشتم و خودم و آماده کرده
بودم.. واسه همین کاملا با آرامش و ابروهای بالا
رفته و لبخند روی لب گفتم:
– عـــــه؟ چی شد پس؟ این ادا اطوارا از طرف
جنابعالی باشه.. اسمش می شه سورپرایز.. از
سمت من می شه سرگرمی؟ یادت رفته سر
چهارشنبه سوری چه گندی به اعصابم زدی؟
#پارت_1590
– اون نقشه عمه ات بود!
– بالاخره تو اجراش کردی!
– اون فرق می کرد میران؟
دستام و بند پهلوم کردم و با چشمای ریز شده
پرسیدم:
– چه فرقی؟
– فرق می کــــــرد!
– خب چه فرقی؟!
یه کم مکث کرد و انگار که دید بهونه منطقی و
قانع کننده ای نداره که تحویلم بده.. عین دختربچه
های تخس.. یه بار دیگه مشتش و به شونه ام
کوبید و با حالت گریه نالید:
– چون من حق دارم هرچقدر دلم بخواد تو رو
اذیت کنم.. ولی تو حق نداری!
دست خودم نبود که با شنیدن لحن بچگونه و حرف
احمقانه ای که به زبون آورد با صدای بلند زدم
زیر خنده.. حس کردم الآن حرصش بیشتر می شه
و دوباره مشت و لگداش و به سمتم پرت می کنه!
ولی شوکه ام کرد با حرکت بعدیش.. که یهو
خودش و بهم چسبوند و دستاش و دور بدنم حلقه
کرد.. خنده ام درجا قطع شد و احتیاج شدیدی به
کشیدن چند تا نفس عمیق پشت سر هم پیدا کردم..
حرارت در حال اوج گرفتن بدنم.. داشت بهم
هشدار می داد که برای حفظ آرامش موقت این
تماس ها رو کم تر کن که منم حرفش و گوش دادم
و خواستم دستای درین و از دورم باز کنم که
سرجاش موند و پرسید:
– می مونی؟ یا می خوای بری؟
– کجا برم؟
– سر.. سر خاک مادرت!
– دیوونه ای؟ یا شایدم فکر کردی من دیوونه ام که
تو رو با این شکل و شمایلی که واسه خودت
ساختی و من هر ثانیه باید به وسوسه خوردنت
غلبه کنم.. این جا بذارم و برم؟
– تو دیوونه بودن تو که شکی نیست.. وگرنه این
جوری گند نمی زدی به سورپرایزم!
– گند زده نشد! واقعاا سورپرایز شدم.. چون نظرم
این بود که من بیام پیش تو و انقدر با کشوندنت به
این جا تحت فشار نذارمت.. ولی وقتی مجتبی
زنگ زد و گفت اومدی.. دلم رفت واسه مهربونی
خانوم کوچولوم که دلش طاقت ناراحت کردن من
و نداره!
#پارت_1591
– عجب نامردیه این آقا مجتبی.. خوبه بهش گفتم
چیزی بهت نگه!
– بیچاره فقط وظیفه اش و انجام داده.. تو هم که با
بار و بندیل اومدی.. حتماا ترسیده یه آتیش سوزی
دیگه تو راه باشه که زودتر خبرش و بهم داد!
سرش و از رو سینه ام جدا کرد و با چشمای گرد
شده ای که با این مدل آرایشش سایزش چند برابر
شده بود و به همین نسبت هم داشت چند برابر دل
می برد زل زد بهم..
– اونم می دونه؟!
نگاهم به سختی از چشماش کنده شد و دونه دونه
اجزای صورتش و بررسی کردم و گفتم:
– نمی دونم! ولی مهناز یه تذکرای جدی بهش داده
که همیشه حواس جمع باشه! اون موقع خیال می
کرد.. من دیگه قرار نیست بیام سراغ تو.. خبر
نداشت از اول.. این خونه رو با این فکر و امید
گرفتم که.. تو خانومش بشی!
مردمک چشماش که شروع کرد به دو دو زدن..
به یقین رسیدم که هر لحظه ممکنه چشمای قشنگش
پر بشه و من اصلا دلم نمی خواست تو این شرایط
شاهد این صحنه باشم!
واسه همین یه بار دیگه تلش کردم واسه باز
کردن دستاش از دورم و همون طور که به عقب
هدایتش کردم تا ازم فاصله بگیره گفتم:
– ول کن این حرفا رو.. وایستا یه کم ببینمت آخه!
چی کار کردی درین؟ فکر دل بدبخت من نبودی
اون لحظه ای که رفتی مغازه و این لباس و
خریدی؟
بالاخره با این حرف از اون حال و بغض توی
گلوش خلص شد و حالا با خجالت سرش و پایین
انداخته بود.. که من مصرانه دستم و زیر چونه
اش گذاشتم و دوباره مجبورش کردم بهم زل بزنه
تا منم راحت تر نگاهش کنم!
قضیه فقط آرایش نبود که تا این حد باعث این همه
تغییر شده بود.. مدل موهاشم عوض کرده بود و
این فرفری های خوشگل که صورتش و قاب
گرفته بود.. داشت بهم می فهموند که کارم ساخته
اس!
#پارت_1592
چون هیچ سبک و مدلی نبود که به این آدم نیاد و
من هربار.. با هر تغییری که رو خودش پیاده می
کرد باید به این مرحله از شیدایی می رسیدم و
عین بچه های چهارده پونزده ساله.. آب از لب و
لوچه ام راه می افتاد!
نگاهم دوباره چسبید به لباسش و میخ او سوراخ
هایی بودم که بدنش و به نمایش می ذاشت که یه
کم معذب شد و حین عقب کشیدن خودش لب زد:
– چیزه.. من زیاد راحت نیستم تو این! برم
عوضش کنم بیام؟
– مگه برای من نپوشیدیش؟!
دستپاچه شد و خواست سریع انکار کنه که
صورتش و با دستام نگه داشتم و گفتم:
– خرابش نکن دیگه! واسه من پوشیدی!
کم کم لباش به دو طرف کش اومد و سرش و به
تایید تکون داد که با لذت بوسه کوتاهی رو لباش
زدم و گفتم:
– پس بذار باشه.. هرچند که حالم و خراب کرده..
انقدری اگه سرتا پا لخت جلوم وایمیستادی تا این
حد داغ نمی کردم.. ولی.. بذار فعلا از تماشا
کردنش لذت ببرم.. بعداا خودم زحمت درآوردنش و
می کشم!
بالاخره یه کم به خودش جرات داد.. ساعد دستاش
و روی شونه ام گذاشت و خودش و کشید بالا..
بوسه ام و مثل خودم با بوسه کوتاه روی لبش
جواب داد و عقب کشید:
– باشه.. هرچی تو بگی.. هرچی تو بخوای!
سوء استفاده کردم و سریع گفتم:
– مثلا اگه بگم تا شب صبر نکنیم و همین الآن…
– دیگه پررو نشو! برو یه دوش بگیر.. لباسات و
عوض کن.. بیا بشینیم دور سفره هفت سین تا سال
تحویل بشه..
چشمام و محکم با دو تا انگشت فشار دادم و نالیدم:
– این که می شه دو ساعت دیگه!
– دیگه چاره ای نیست.. من این همه زحمت کشیدم
واسه دیزاین این سفره که کنارش بشینیم و چند تا
عکس بگیریم.. خرابش نکن!
#پارت_1593
نگاهم رو میز و چیدمان قشنگش افتاد.. منی که
خیلی از این چیزا سر در نمیاوردم.. می تونستم
تشخیص بدم که واقعاا وقت گذاشته و دلم نمی
اومد.. با هوسی که به جونم افتاده بود و ولم نمی
کرد خرابش کنم..
فعلا یه دوش آب سرد می تونست یه کم از این
التهابم و کم کنه.. هرچند که به محض بیرون
اومدن و دیدن دوباره درین و تن و بدنش تو این
لباس تلشم هیچ می شد.. ولی خب به قول خودش
چاره ای نبود!
– باشه پس.. برم یه دوش بگیرم و بیام!
راه افتادم سمت اتاق که سریع دنبالم اومد و صدام
زد:
– میران؟
– جون میران؟
– تو حموم کاری نکنیا.. خوشم نمیاد!
چند ثانیه فقط بر و بر وایستادم و بهش نگاه کردم..
همین الآن زیر نگاه خیره من به لباس تنش داشت
ذوب می شد از خجالت.. حالا چه جوری روش
شد این حرف و به زبون بیاره؟!
قیافه مات مونده من و که دید زد زیر خنده و رفت
سمت سمت آشپزخونه که همون جا وایستادم و با
نگاه سرزنشگرم خیره اش شدم و با حرفم.. صدای
خنده اش و بلندتر کردم:
– خیلی بی شعوری!
*
چسبیده به درین روی مبل جلوی تلوزیون نشسته
بودیم! اون داشت چایی می خورد و منی که هنوز
با حرارت تنم درگیر بودم شربت و ترجیح دادم!
اصلا مگه الآن که تو ذهنم فقط یه چیز داشت می
گذشت.. وقت چایی خوردن و تلویزیون تماشا
کردن بود؟ اونم تو این شرایط..
که پای چپ درین.. روی پای راستم بود و خودم با
اون یکی پام قفلش کرده بودم و داشتم با لذت.. رو
پوست نرم و پنبه ای رونش دست می کشیدم!
چرا نمی تونستم درکش کنم این همه اصرارش
واسه رسیدن به لحظه سال تحویل و.. اونم وقتی
تو اون سی سال گذشته عمرم یادم نمی اومد که
حتی یک بار این مسئله برام مهم بوده باشه؟
#پارت_1594
ولی یه صدایی مدام بهم می گفت که اون موقع یه
پسر مجرد بودی که هیچ وقت نتونستی.. معنای
دقیق داشتن خانواده رو لمس کنی! الآن قضیه فرق
کرده.. الآن درین دیگه حتی دوست دخترت
محسوب نمی شه و تو باید اون و جزئی از خانواده
ات بدونی.. پس طبیعیه که باید از دنیای قبلیت
فاصله بگیری و از این به بعد به همین مسائل
جزئی هم اهمیت بدی..
– وای من عاشق این خواننده ام.. کو کنترل؟ یه کم
صداش و بلند می کنی؟
با صدای درین نگاهم به تلویزیون و خواننده ای
که حتی اسمشم نمی دونستم افتاد.. بدون این که
تلشی برای پیدا کردن کنترل و شنیدن صداش
داشته باشم.. روم و چرخوندم سمت درین و انقدر
خیره نگاهش کردم که بالاخره نگاه اونم به من
افتاد و با ابروهای بالا رفته گفت:
– عاشق صداشم!
وقتی بازم جوابی حتی به اندازه تکون خوردن
اعضای چهره ام ازم نگرفت که خودش و پرت
کرد تو بغلم و ادامه داد:
– البته که صدای هیچ کس به پای تو نمی رسه
حسود من!
با خنده سرم و براش تکون دادم و لب زدم:
– توله سگ!
یه کم همون جا تو بغلم موند و بعد با لحن تقریباا
نگرانی صدام زد:
– میران؟
– جونم!
– یه چیزی می خوام بهت بگم.. یعنی.. یه مشورت
می خوام ازت.. نظرت و صادقانه بگو!
– باشه.. چی شده؟
– چیزی نشده فقط.. نمی دونم امسال.. واسه
تبریک عید برم خونه داییم.. یا نه!
نفسی گرفتم و لیوان شربتم و گذاشتم رو عسلی و
پرسیدم:
– اصلا رابطه داری باهاشون؟ آخرین بار کی
دیدیشون؟
– فقط با صدرا تو اینترنت رابطه دارم.. در حد
ریپلی استوری هاش.. یا لایک و کامنت و این
چیزا.. داییم اینا هم دو ماه پیش.. سر چهلم مامانم
دیدم.. همون جا هم کلی دلخوری پیش اومد و داییم
بهم توپید که چرا مراسم بهتری نگرفتم.. منم مثل
همیشه ساکت نموندم و جوابش و دادم. بعد دیگه..
حتی تلفنی هم با هم حرف نزدیم!
#پارت_1595
– خودت چی دوست داری؟
– من که با ندیدنشون.. خیلی راحت ترم.. چون
واقعاا دیگه اعصاب و کشش شنیدن حرفا و متلک
هاشون و ندارم.. ولی از طرفی.. می گم بالاخره
هرچی باشه داییمه.. نقش پررنگی تو زندگیم
نداشت ولی.. حداقل چند سال پیششون زندگی کردم
و دورادور هوام و داشت.. دوست ندارم پیشش یه
آدم بی چشم و رو به نظر برسم که رفتم و دیگه
پشت سرمم نگاه نکردم!
چشمام و محکم بستم و سرم و به چپ و راست
تکون دادم..
– این انسان دوستی و دلسوزی بیش از حد تو..
آخر کار دستت می ده.. بر فرض که همچین
فکری درباره ات کردن.. خب حق داشتی..
رفتارهای زن داییت و یادت رفته.. این که می
خواست به زور شوهرت بده تا بری از خونه
اشون؟ این که می خواستن حتی سرت کله بذارن
با گرفتن پولات؟ جریان کرایه خونه و دغل بازیش
و یادت رفت؟ بازم تو بودی که زندگیشون و نجات
دادی.. با از خود گذشتگی هات.. با سکوتت در
برابر کارای من!
– اونا که این و نمی دونن.. وقتی پولا و قرارداد و
بهشون دادم.. پرسیدن که تو رو از کجا می
شناسم.. ولی من اصلا جوابشون و ندادم..
سوالاشون و می پیچوندم که فقط حرفای خودم و
بزنم.. ولی مطمئنم که از رابطه داشتنمون هیچی
نگفتم و اون کار من و.. یه جور لطف نمی دونن..
فقط فکر می کنن یه واسطه ای بودم که پولا رو به
دستشون رسوندم.. همین!
سرش و بلند کرد و خیره به صورتم ادامه داد:
– ولی همون جا بهشون گفتم که دیگه نمی خوام
این رابطه ادامه داشته باشه و هرچی بینمونه تموم
بشه.. به داییم گفتم صدات و شنیدم و فهمیدم سر
کرایه اون خونه چه خوابی برام دیدی.. اونم از
سر شرمندگی.. قبول کرد و دیگه چیزی نگفت..
ولی سر جریان مامان.. اومدن و منم دیگه نتونستم
چیزی بهشون بگم و از مراسم بیرونشون کنم!
#پارت_1596
– اگه نظر من و می خوای.. از خدامه که هیچ
ارتباطی باهاشون نداشته باشی! ولی این چشمات
داره می گه که تو این و نمی خوای و این قضیه
رو مطرح کردی تا نظر مثبت من و بشنوی و
خودت و قانع کنی برای رفتن به خونه اشون!
صاف نشست و قیافه مظلوم شده اش و به چشمام
دوخت:
– دست خودم نیست.. چند وقت پیش خواب مامانم
و دیدم.. داییمم بود.. دقیق یادم نیست درباره چی
حرف می زدیم ولی داییم ناراحت بود.. مامانمم
نگاهش به اون می افتاد ناراحت می شد.. تو
خواب برام مسئله مهمی نبود.. ولی بیدار که شدم..
همه اش با خودم می گم یعنی اشتباه می کنم؟
– کاش یکی از این خوابا رو.. همون موقع ها
داییت و زن داییت می دیدن تا دست از رفتارهای
احمقانه اشون بردارن و انقدر آزارت ندن!
نفسی گرفت و تازه یادم افتاد خودمم نمی تونم سر
این مسئله خیلی زبونم دراز باشه که ادامه دادم:
– هرچند که خودمم دست کمی از اونا نداشتم! ولی
مطمئناا اگرم خوابی می دیدم به اندازه تو بهش
اهمیت نمی دادم.. اینا همه برمی گرده به اون
عادتی که داری و دست خودت نیست.. که واسه
کوچکترین مسئله.. حتی به اندازه پرت شدن یه
مورچه از ارتفاع دو سانتی هم عذاب وجدان می
گیری و می خوای تلش کنی واسه بهتر کردن
همه چیز!
تا خواست حرف بزنه با صدای بلندتری توضیح
دادم:
– نمی گم این رفتارت بده.. چون همین خصلت
باعث شد که یه شانس دوباره به من و رابطه امون
بدی.. ولی مطمئن باش همه جا جواب نمی ده! به
خصوص برای آدمایی که خیلی فرصت داشتن
برای جبران اشتباهاتشون.. حتی تو همین چند ماه
گذشته.. ولی هیچ حرکت مثبتی از خودشون نشون
ندادن!
– می گم که.. اونا هم از من توقع دارن دیگه!
دلم نمی اومد این قیافه غمگین شده رو ببینم.. با
این که قلباا اصلا راضی به رابطه دوباره اشون
نداشتم.. ولی نمی تونستم نقش سد بینشون و بازی
کنم!
#پارت_1597
درین همه تلشش و کرد تا رابطه من و مهنار
خراب نشه و من یکی دیگه از آدمای زندگیم و از
دست ندم.. حالا هم توقع داشت که منم برای بیشتر
از این تنها و بی کس و کار نشدنش تلش کنم..
با این که مقایسه یکی مثل مهناز.. با اون دایی بی
خیر و بی خاصیتش زیادی غلط بود ولی.. فقط
برای این که دلش گرم بشه به حمایت و همراهی
من کوتاه اومدم!
صورت مظلوم شده اش و تو دستام گرفتم و
کشیدمش بالا و خیره تو چشماش لب زدم:
– این مسئله چیزی نیست که بخوای به خاطرش..
شب قشنگمون و خراب کنی درین.. پس بهش فکر
نکن و ناراحت نشو.. هر تصمیمی بگیری من
بهش احترام می ذارم. حتی اگه بخوای باهات میام
تا دم در خونه اشون و اگه می خوای این رابطه
رو دائمی کنی.. خودم و بهشون نشون می دم که
دیگه مشکلی هم تو رفت و آمدت نباشه! برام مهم
نیست بهم چی می گن و چه برداشتی از رابطه
امون دارن.. همین که تو راضی باشی کافیه!
سریع چهره اش باز شد و لبخند عمیقی به روم
پاشید که دیدنش برام درست مثل یه لیوان شربت
خنک.. وسط گرمای تابستون لذت داشت!
– نه.. نمی خوام تو بیای.. اصلا دوست ندارم
ببیننت و حرفی بهت بزنن.. اگرم من می رم به
خاطر اینه که نمی خوام دینی گردنم باشه…
– که نیست!
– حالا! ولی خب بعدشم قرار نیست همه چیز مثل
قبل باشه و دوباره با هم رفت و آمد کنیم.. که
بخوان بفهمن من با کی رابطه دارم! همین..
دیدارهای سالی یه بار.. کافیه! همین که بدونم تو
هم پشتمی و به تصمیمم احترام می ذاری.. یه دنیا
ارزش داره برام!
نفسی گرفتم و نگاهم و دورتا دور صورتش
چرخوندم.. یه کم عمیق نگاه کردن به همون
صورت کافی بود تا بازم بهم بریزم.. چه برسه به
چند ثانیه بعدش که چشمام پایین تر افتاد و اون
لباسی که در اثر تکون خوردن.. یه کم تو تنش
چرخیده بود و اون سوراخا داشت جاهای دیگه ای
از بدنش و نشون می داد.. هورمونام و بالا پایین
کرد!
#پارت_1598
نفسم و با حرص بیرون فرستادم و حین چرخوندن
نگاهم واسه پیدا کردن ساعت لب زدم:
– پس سال کی تحویل می شه!
– چند دقیقه دیگه.. چطور؟
– تموم شه این مراسم و بریم به کار و زندگیمون
برسیم دیگه! چقدر من این جا بشینم.. تو رو با این
ریخت و قیافه نگاه کنم و دست و بالم برای
هرکاری که دلم می خواد بکنم بسته باشه؟!
– اوووو.. خب حالا تو ام.. چرا انقدر دله شدی؟!
این همه صبر کردی.. چند دقیقه دیگه هم روش!
– دله دیگه هان؟ می خوای نشونت بدم یه آدم دله
دقیقاا چه ویژگی هایی داره؟ می خوای بهت
بفهمونم که تا الآن کنار جنتلمن ترین آدم دنیا
نشسته بودی که تونستی با خیال راحت یه بحث
جدی پیش بکشی و ازش مشورت و راهنمایی
بخوای.. درحالی که هرکی جای من بود.. کلمه
اولت به دوم نرسیده اون لبا رو زیر دندوناش پاره
می کرد؟ آره.. می خوای بفهمی؟
صدام که دیگه داشت بالا می رفت.. چشمای درین
گرد شد و در حالی که خنده اش هم گرفته بود
خواست روی مبل خودش و عقب بکشه که نذاشتم!
پهلوهاش و نگه داشتم و بی طاقت و آشفته.. لب و
دندونام و چسبوندم به پوست برهنه گردن و شونه
ها و قفسه سینه اش و صدای خنده های پر از
لذتش.. حس ناب اون لحظه ام و تکمیل کرد!
– میران.. میران بسه تو رو خدا میران.. سی ثانیه
مونده فقط.. بذار عین آدم بشینم..
پوست روی استخون ترقوه اش و از بین دو ردیف
دندونام آزاد کردم و سرم و برای دیدن چهره سرخ
شده از خنده اش بالا گرفتم و همون طور که از
بین اون سوراخ ها سعی داشتم دستم و به پوست
تنش برسونم و نیشگونش بگیرم با حرصی که
هنوز باقی بود گفتم:
– به من می گی دله دیگه آره؟ به من می گی؟ حالا
فهمیدی اگه بخوام دله باشم چه شکلی می شم؟
– آره.. آره به خدا فهمیدم.. غلط کردم میران.. تو
رو خدا بذار بلند شم.. پاشو از روم!
#پارت_1599
راضی از نتیجه مطلوبی که بهش رسیدم.. خودم
صاف نشستم و دست درینم کشیدم تا بلند شه.. ولی
نذاشتم روی مبل بشینه و در عرض چند ثانیه..
جوری که دیگه فرصت مخالفت و اظهار نظرم
نداشته باشه.. یه پاش و از رو خودم رد کردم و
مجبورش کردم رو پاهام بشینه..
همین که از تلویزیون.. صدای شمارش معکوس به
گوشم خورد و شنیدم که به عدد «سه» رسیدن..
دستم و گذاشتم پشت گردن درین و کشیدمش سمت
خودم!
لحظه تحویل سال نو.. برای ما همزمان شد با
بوسه داغ و پر حرارتی که روی لباش نشوندم و
درینم که انتظار این حرکت و اونم تو همین لحظه
از من نداشت.. انقدری هیجان زده شد که سریع به
خودش اومد و همراهی کرد!
تلویزیون در حال پخش آهنگ های شاد بود و
مجری ها داشتن به هم تبریک می گفتن و ما..
غرق بودیم تو دنیای شیرین و خواستنی خودمون و
حاضر نبودیم اون لحظه رو.. با هیچ حرف و
حرکت اضافه ای خراب کنیم!
اولین ثانیه ها از سال جدید زندگیمون و.. با
همچین حس نابی شروع کردیم.. با این امید که تو
تک تک لحظه های این سال.. همین حس جریان
داشته باشه و هم من.. هم درین.. برای اولین بار
توی زندگیمون.. معنی واقعی آرامش و لمس کنیم!
نمی دونم چقدر گذشت.. ولی من دلم هنوز ادامه
دادن می خواست و درین بود که جدا شد.. احتمالاا
فقط به خاطر این که مراعات حال من و می کرد
تا دوباره وسط بوسه هامون نفس کم نیارم!
هرچند که خودشم دست کمی از من نداشت و
چهره ملتهب شده و نفس های عمیقی که می کشید
و البته اشک حلقه زده توی چشماش و لبخندی که
قدرتی برای جمع کردنش نداشت.. گواه حال
دگرگونش بود!
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم برای حرکت
بعدیم که از چند روز پیش براش برنامه ریزی
کرده بودم.. سرعت ضربان قلبم و بیارم پایین..
ولی شدنی نبود و برعکس.. لحظه به لحظه داشت
بالاترم می رفت!
#پارت_1600
دست خودم نبود.. مگه این لحظه چند بار تو
زندگیم تکرار شده بود که حالا بخوام تجربه کافی
داشته باشم و بدونم باید چی کار کنم.. یا چه
جوری خودم و آروم نگه دارم!
فقط می دونستم می خوام زودتر تموم بشه و
خلص شم از این ضربان تند قلب که وقتی درین
نفس هاش آروم شد و خواست چیزی بگه.. سریع
با گذاشتن انگشت اشاره ام روی لبش ساکتش کردم
و گفتم:
– بذار من بگم.. اولین حرف از شروع سال
جدیدمون.. مال منه.. دلم می خواد امسالمون این
شکلی شروع بشه.. با این حرف و با این پیشنهاد..
نگاه متعجب و منتظرش و به چشمام دوخت و
بدون حرف سرش و به تایید تکون داد.. که منم
دستم و دراز کردم و از زیر کوسن مبل.. اون
جعبه مکعبی کوچیکی که وقتی درین تو آشپزخونه
بود قایمش کرده بودم و بیرون کشیدم و حین باز
کردن درش لب زدم:
– ببخشید که شرایطم برای زانو زدن مساعد
نیست! تو همین وضعیت قبول می کنی…
جعبه باز شده رو جلوی چشمای گشاد و ناباورش
گرفتم و لبخندی به بهت لونه کرده تو تک تک
اجزای چهره اش زدم..
– که با این آدم اوراقی ازدواج کنی؟!
نگاه به اشک نشسته اش.. چند بار بین صورتم و
اون انگشتری که به سلیقه خودم خریده بودمش و
امیدوار بودم درینم بپسنده جا به جا شد و وقتی
دیدم هیچی نمی گه.. آخرسر خودم صبرم سر اومد
و گفتم:
– یه چیزی بگو دیگه!
با چند تا نفس عمیق سعی کرد خودش و آروم کنه
و همون طور که هنوز روی پاهام نشسته بود و نه
اون اقدامی برای بلند شدن می کرد و مسلماا نه من
اجازه اش و بهش می دادم.. لب زد:
– انتظار داری چی از من بشنوی؟
یه لحظه تنم یخ شد از تصور جمله یا در واقع کلمه
بعدی که می تونست دنیام و زیر و رو کنه..
#پارت_1601
ولی نذاشت شاخ و برگ فکر و خیالام بیشتر بشه
و بعد از گرفتن اون جعبه از دستم ادامه داد:
– مگه قراری به جز این داشتیم؟ معلومه که
ازدواج می کنم.. احتیاج به این کارا نبود میران..
دیگه چندبار باید بگم من بدون تو هیچی نیستم که
باورت بشه؟!
نفس حبس مونده تو سینه ام و جوری با ضرب
بیرون فرستادم.. که قفسه سینه ام تیر کشید از
درد.. سرم و از پشت به مبل تکیه دادم و وارد
خلسه ای شدم که تا حالا تجربه اش نکرده بودم!
درین حق داشت.. بارها این و گفته بود ولی.. ما
هیچ وقت حرف ازدواج نزده بودیم و همیشه یه
گوشه ذهنم.. یه ترسی بود که می گفت.. قصد
درین از ادامه این رابطه.. اینه که حالا بریم جلو
تا ببینیم چی می شه و اصلا با این شرایطی که
جفتمون داریم می تونیم با هم بسازیم یا نه!
ولی حالا.. با هیچ حرف دیگه ای نمی تونست
انقدر خیال من و راحت کنه که اونم درست مثل
من.. یه رابطه دائمی و مادام العمر می خواد!
سرش که روی سینه ام نشست.. با کمال میل دستام
و دورش حلقه کردم و جوری به خودم فشارش
دادم که صدای استخوناش دراومد..
– چرا انقدر با حرفات.. دایره لغات آدم و محدود
می کنی.. تو بگی بدون من هیچی نیستی.. پس من
چی باید بگم؟ اوج حسی که به تو دارم و مطمئنم
که چند پله هم ازت بالاتره رو چه جوری به زبون
بیارم؟
– احتیاجی نیست چیزی بگی.. خودم می دونم!
همین که با این کارای پیش بینی نشده ات نشونش
می دی برام ارزش داره.. هرچند که هنوز می گم
لزومی نداشت انقدر خودت و به خرج بندازی!
نفسی گرفتم و با صداقت لب زدم:
– فکرش از همون شب چهارشنبه سوری.. که
جلوی در خونه ات بعد از زدن اون حرفا از هم
جدا شدیم اومد به سرم.. قبلا هم گفته بودی.. وقتی
به شوخی ازت خواستم بیای این جا بمونی.. گفتی
دیگه انقدر هلو برو تو گلو نیستم! منم بهت حق
دادم.. که دلت نخواد همه مراحل این رابطه انقدر
آسون بگذره و هیچیمون شبیه مردم عادی نباشه!
#پارت_1602
…این که دلت بخواد.. رو رابطه امون یه اسم
درست حسابی بذاریم و دیگه دوست دختر و
دوست پسر هم نباشیم. حس کردم برای همینه که
دلت نمی خواد.. بیای تو این خونه و من و به این
باور برسونی که دیگه واسه همیشه به دستت
آوردم و احتیاجی به تلش بیشتر ندارم. واسه
همین.. دلم می خواد اگه تو هم راضی باشی..
رابطه امون و رسمی کنیم. طبیعتاا نه مثل همه
آدما.. با مراسم خواستگاری و این چیزا.. چون
شدنی نیست.. ولی دیگه حداقل.. پوشیدن لباس
عروس و دومادی و گرفتن چند تا عکس و فیلم و
دعوت کردن از دوستامون.. حقمون هست.. مگه
نه؟!
سرش و از رو سینه ام برداشت ولی جدا نشد
همون طور که از پایین داشت با اون چشمای بی
شرف شده اش بهم نگاه می کرد گفت:
– من.. دلیلم برای نیومدن به این جا.. یه چیزای
دیگه ای هم بود که خودم حلش کردم.. ولی اگه تو
این جوری دوست داری.. منم حرفی ندارم!
عروسی کنیم!
با دو کلمه آخرش نیشم شل شد و با پررویی لب
زدم:
– چشم! فقط این که ما از آخر به اول می ریم..
مثلا الآن مراسم شب عروسی رو راه میندازیم..
بعد مقدمات جشنمون و فراهم می کنیم.. خوبه؟!
– جون به جونت کنن فقط یه چیز تو سرت می
گذره!
– نگو که تو سر تو نمی گذره!
انگشتم و انداختم بین یکی از بندای لباسش و همون
طور که می کشیدمش بالا ادامه دادم:
– کسی که این لباس و می پوشه.. باید از عواقبشم
با خبر باشه.. بریم؟
با سر به اتاق خواب اشاره کردم که جعبه انگشتر
بالا گرفت و پرسید:
– قبلش این و نمیندازی دستم؟
جعبه رو ازش گرفتم و انگشتر و از توش
درآوردم.. دستش و که گرفتم بالا.. تازه حواسم به
مدل آستیناش جمع شد.. بلندیش تا روی دستش می
رسید و با یه حلقه از انگشت شستشم رد شده بود!
نمی دونستم دلیل اصلی درین برای انتخاب همچین
لباسی چیه.. ولی من ممنونش بودم که با پوشوندن
جای اون سوختگی پشت دستش.. نذاشت حال بی
نظیر امشبمون خراب بشه!
#پارت_1603
روی دستش و از رو همون پارچه لباسش با لذت
بوسیدم و انگشتر و انداختم توی انگشتش.. دستش
و عقب گرفت و درحالی که لبخند ثانیه ای از رو
لبش جدا نمی شد بهش زل زد و گفت:
– خیلی خوشگله!
بعد دستاش و دور گردنم حلقه کرد و لب زد:
– پس یعنی الآن دیگه باید همسر صدات کنم؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
– هرچی عشقت می کشه!
سرش و جلو آورد و بعد از بوسه کوتاهی که رو
لبم زد.. در حالی که خودشم از این کلمه خنده اش
گرفته بود گفت:
– عیدت مبارک.. همسر!
– عید تو هم مبارک همسر.. سرور.. تاج سر!
– تو بودی که از محدود بودن دایره لغات شکایت
می کردی؟
– اثرات عشق و ازدواجه دیگه.. می جوشه!
– جدی؟ فقط همین می جوشه؟
کرمش گرفته بود و من این و داشتم با بند بند
وجودم حس می کردم و راضی از این نخ دادنش
که کار من و برای مراحل بعدی راحت تر می
کرد.. همون طور که دستام و دور بدنش محکم
کردم.. از رو مبل بلند شدم و گفتم:
– نه.. خیلی چیزا می جوشه که اونا رو باید رو
تخت خواب نشونت بدم!
سریع دست و پاهاش و دورم حلقه کرد و انگار
دید سریع همه چی جدی شد به استرس افتاد و
گفت:
– وایستا میران.. به عمه ات زنگ نمی زنی عید و
تبریک بگی؟!
– بعداا!
– بریم اول شام بخوریم!
– بعداا!
– آخه قرار بود عکس بندازیم با سفره هفت سین!
– بعداا!
– حداقل بذار برم زیر کتری و خاموش می کنم..
مثل کتری من نابود می شه ها!
انداختمش رو تخت و خودمم افتادم روش تا مجال
تکون خوردن پیدا نکنه..
– فدای تار تار این موهای فرفریت.. تو بگو یک
ثانیه.. وقتی نمی شه.. نمی شه دیگه!
بی طاقت و پر هیجان شروع کردم به بوسیدنش و
تو همون حال.. برای چند لحظه واسه درآوردن
لباسامون ازش جدا می شدم و دوباره عین آهنربا
بهش وصل می شدم!
#پارت_1604
خوب بود که دمای بدنش.. داشت رفته رفته بیشتر
می شد و دیگه از اون سرمایی که در اثر استرس
لحظه ای به جونش می افتاد خبری نبود..
با این حال فکر چند لحظه بعد که ممکن بود بازم
دیدن چیزی اذیتش کنه باعث شد لا به لای بوسه
هام نفس بگیره و بگه:
– چـ.. چشمام و نمی بندی؟!
همین جوریش فضای اتاق تاریک بود و جز
آباژور کنار تخت.. چراغی روشن نبود که.. دستم
و برای خاموش کردن همونم دراز کردم و کنار
گوشش لب زدم:
– امشب یه مرحله جلوتر می ریم.. حیفه این چشما
زیر چشم بند بمونه!
×××××
ماشین و تو کوچه ای که برای اولین بار پا توش
می ذاشتم پارک کردم و قبل از پیاده شدن یه بار
دیگه نگاهی به اون آدرس نوشته شده روی کاغذ
انداختم!
آدرسی که همون اول دایی بهم داد.. حالا از سر
عذاب وجدان یا هرچیز دیگه ای و گفت هر موقع
کار و مشکلی داشتی.. در خونه ام به روت بازه!
اون لحظه مطمئن بودم هیچ وقت قرار نیست از
این آدرس استفاده کنم و حتی به ذهنمم رسید پاره
اش کنم و بریزم دور..
ولی باز یه صدایی ته دلم جلوم و گرفت و نگهش
داشتم.. تا الآن که نسبت به اون موقع ها یه
چیزایی تغییر کرده بود و من.. داشتم هماهنگ با
این تغییر حرکت می کردم..
یک هفته از زمانی که با میران درباره این مسئله
مشورت کردم و اون گفت هر تصمیمی بگیرم بهم
احترام می ذاره گذشته بود و من بالاخره تونستم
خودم و برای اومدن به این جا یک دل کنم!
با این فکر که نیم ساعت بیشتر نشینم و بعد از یه
کم احوالپرسی و تحویل عید بلند شم و بیام.. کاری
که تلفنی هم می تونستم انجام بدم ولی.. خوابی که
اون شب دیدم.. وادارم می کرد این بار و به شکل
جدی تری از روی شونه هام بردارم..
#پارت_1605
بعد از چند تا نفس عمیق واسه آروم کردن
اضطرابم.. خواستم پیاده شم که صدای ویبره کوتاه
گوشیم من و سرجام نگه داشت و برای این که یه
کم بیشتر واسه آروم شدن خودم وقت بخرم..
گوشیم و درآوردم و پیامی که میران برام فرستاده
بود و باز کردم:
«چی شد؟ رفتی؟»
می دونستم حال اونم بهتر از من نیست و علی
رغم موافقت کلمی ته دلش دوست نداشت من
دوباره با این آدما رو به رو بشم و بعد از این که
از صبح چند بار زنگ زده بود و هر بار به یه
شکلی سعی داشت من و آروم کنه.. حالا از راه
پیام وارد شده بود!
«هنوز نه! جلوی درشون.. تو ماشینم!»
پیام و ارسال کردم و تا وقتی بخونه و جواب بده..
عکس پروفایلی که تازه عوض کرده بود و باز
کردم و با لبخند عمیق روی صورتم.. بهش خیره
شدم!
عکس دو نفره امون تو اون شب خاطره انگیز
سال نو.. وقتی آخرشب که جفتمون خسته و بی
حال بودیم.. مجبورم کرد دوباره بریم کنار هفت
سین بشینیم و عکس بندازیم تا زحمتم هدر نره..
بعد از این که بالای صد تا عکس.. تو همون
لباسی که می دیدم داره دیوونه اش می کنه.. تو
ژست ها و مدل های مختلف ازم گرفت.. مجبورم
کرد لباسام و با یه لباس پوشیده تر عوض کنم و
بعد این سلفی رو از خودم و خودش انداخت و
همون لحظه.. با عکس پروفایلش عوض کرد!
می گفت می خوام امشب ثبت بشه و عکسشم جایی
بذارم که مدام چشمم بهش بیفته و یادم بیاد که چه
لحظه های بی نظیری رو کنار هم داشتیم!
حقم داشت.. من خودمم فکر نمی کردم که شبمون
اون شکلی بگذره.. به خصوص وقتی از میران
خواستم چشمام و ببنده و اون این کار و نکرد..
استرسم به بالاترین حد خودش رسید و همه اش
منتظر اون لحظه ای بودم که ناخواسته حال
خوشمون خراب بشه!
ولی نشد.. تا آخرش رفتیم هیچ چیزی نتونست من
و اون قدری به هم بریزه که بخوام از میران جدا
شم و رابطه رو تموم کنم!
#پارت_1606
برعکس.. هربار که یه صحنه های گنگ عصبی
کننده یادم می افتاد و بلفاصله چشمم تو چشمای
نگران میران که تمام مدت خیره به صورت و
حالتام بود قفل می شد.. با بوسه های پر حرارتی
که خودم به لباش می چسبوندم اون فکرای مسموم
و از ذهنم پس می زدم و سعی می کردم فقط به
اون لحظه و اون نگاه های پر از عشق و حرف
های پر از محبت و قربون صدقه هایی که ثانیه به
ثانیه به زبون می آورد فکر کنم و به این باور
برسم.. از دست دادن همچین آدمی.. کار هرکسی
که باشه.. کار من نیست!
با رسیدن پیامش از تو عکس بیرون اومدم و دیدم
نوشته:
«کاش باهات می اومدم.. هرچی می خواست بشه
بشه.. حداقل از این استرس که تو رو تنها روونه
کردم تو دهن شیر بهتر بود!»
اینم یکی دیگه از همون بحث هایی بود که هر بار
امروز بهم زد مطرحش کرد و حتی خواست بیاد و
توی کوچه منتظر بشینه تا من برم و برگردم.. ولی
من مخالفت کردم.
فکر این که دایی اینا حتی اتفاقی میران و این جا
ببینن و بفهمن با منه.. کار و صد پله برام سخت
تر و غیر قابل تحمل تر می کرد.
استرس این که چه حرفایی ممکن بود بار من کنن
و نداشتم.. دلم نمی خواست ندونسته حرص و دق
و دلیشون و سر میران خالی کنن.. آدمی که شاید
گناهکار بود ولی.. به اندازه کافی بابت اشتباهاتش
درد کشیده بود.. عذاب کشیده بود.. مجازات شده
بود و من دیگه بیشترش و نمی خواستم!
«نترس.. زود می رم برمی گردم.. بعد بهت پیام
می دم خب؟»
«بعدش بیا این جا با پیام دلم آروم نمی شه.. باید
ببینمت تا مطمئن شم حالت خوبه!»
«ببینم چی می شه!»
«میای این جا درین.. وگرنه من میام!»
«خیله خب باشه! برم دیگه..»
«یه بوس بده!»
#پارت_1607
خنده ام گرفت.. بعضی وقتا آدمی بود که می
تونستی با همه وجود بهش تکیه کنی و خیالت
راحت باشه از این که هیچ جوره زمین نمی
خوری.. بعضی وقتا هم مثل الآن از یه بچه هم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچها پی دی اف کامل رمان رو پخش کردن تو سایتای مختلف …نمیگیرین؟
وای خیلی قشنگ شده خدا کنه بد نشه یه وقت
مرسی بابت پارتتت
امیدوارم یهو دایی و زندایی متحول نشده باشن!!
منظورش از اینکه تو حموم کاری نکنی چی بود؟!🤔
ما هم نفهمیدیم اکرفهمیدی به منم بگو 🤗
اره واقعااا. بالای ۲۰ بار جمله رو خوندم . بازم نفهمیدم منظورش چی بود😐😐
منظورش بود طرف بخاطر فشار زیاد ب خود ارضایی روی نیارع/