بچه تر می شد و حتی توی پیام متنی هم تا وقتی
بوس نمی گرفت نمی رفت!
خواستم با چند تا شکلک بوس قال قضیه رو بکنم..
ولی یه لحظه شیطنتم گل کرد و یه سلفی از خودم
با لبای غنچه شده گرفتم و براش فرستادم!
بلفاصله سین کرد و چند لحظه بعد پیام صوتیش
رسید که با لحن بیش از حد پر حرصی گفت:
«چرا هر بار به یه شکلی ثابت می کنی میزان بی
شرفیت خیلی بیشتر از چیزیه که حدس می زدم؟
فقط امیدوارم تو اون کوچه کسی این قیافه ات و
ندیده باشه درین.. وگرنه به محض این که دیدمت
لبات و با دندونام از جا می کنم تا دیگه از این
اداها واسه من در نیاری.. شد یا نه؟»
از کلمه اول حرفاش لبخند رو لبم بود که رفته
رفته به خنده بلند و پر صدایی تبدیل شد و وقتی
دیدم خیال قطع شدن نداره صدای خنده هام و
براش فرستادم که بلفاصله پشت سرش نوشت:
«جـــــووون دلم.. بخند همیشه برام بادوم من..
حتی اگه به قیمت درآوردن حرص من باشه!»
«از دست تو میران.. دیگه واقعاا می خوام برم..
کاری نداری؟»
«مراقب خودت باش زندگیم!»
گوشی و انداختم تو کیفم و با حال به مراتب بهتر
شده و انرژی مضاعف شده پیاده شدم و راه افتادم
سمت اون خونه ای که حتی نمی تونستم حدس
بزنم پشتش چه اتفاقی قراره بیفته!
وقتی پام و از درش بیرون می ذارم هم.. همین
قدر پر انرژی هستم.. یا مثل همیشه باعث
پشیمونیم می شن و دست از پا درازتر برمی
گردم؟
زنگ و که زدم.. جلوی دوربین آیفون وایستادم تا
خوب من و ببینن و اگه دلشون این دیدار و
نخواست اصلا در و به روم باز نکنن..
#پارت_1608
این جوری منم یه دلیل محکم داشتم واسه قانع
کردن خودم که بگم من تا دم در خونه اشونم رفتم
ولی خونه نبودن.. یا حالا به هر دلیلی وانمود
کردن که نیستن!
ولی خیلی طول نکشید که صدای صدرا از پشت
آیفون به گوشم خورد:
– دریــــن؟ سلم! خوش اومدی.. بیا تو!
گفت و بلفاصله در و باز کرد.. منم راضی از
این که حداقل تو همین قدم اول تصوراتم نابود نشد
و صدرا با روی خوش ازم استقبال کرد در و باز
کردم و رفتم تو!
خونه اشون همون طبقه اول بود که از پله ها بالا
رفتم و با دیدن صدرا لبخند عمیقی رو لبم نشست و
تازه یادم افتاد که چقدر دلم براش تنگ شده!
بعد از دست دادن باهاش و تبریک عید وارد خونه
شدم و با یه نگاه به دور و برم و سوت و کوری
بیش از حد خونه پرسیدم:
– دایی اینا نیستن؟!
– نه.. رفتن عید دیدنی.. خونه حسین آقا.. می
شناسیش که از دوستای باباس..
– آهان آره.. تو چرا نرفتی؟
– من حوصله ام سر می ره اون جا دیگه موندم
خونه.. بفرما بشین. میان الآن!
سرم و براش تکون دادم و راه افتادم سمت سالن..
دروغ چرا.. یه درصد زیادی از این انرژی به باد
رفت.. وقتی فهمیدم این استقبال و خوش رویی
صدرا به خاطر نبودن مامان و باباش بود و شاید
اگه اونا بودن انقدر تحویلم نمی گرفت!
با این حال.. نخواستم با این فکرا روحیه ام و از
دست بدم و ترجیح دادم منتظر بمونم تا دایی اینا
بیان و من با خودشون رو به رو بشم..
یه کم بعد.. صدرا با یه سینی و دو تا لیوان چایی
توش اومد تو سالن و من که دیدم دستپاچه شده از
این حضور یهویی من بلند شدم سینی و ازش
گرفتم و گفتم:
– زحمت نکش..
– خواهش می کنم!
نشستم و لیوان چایی برداشتم و گرفتم تو دستم.. تا
صدرا متوجه لرزشی که چند دقیقه ای می شد
شروع شده بود نشه و نفهمه چقدر از این جا بودن
معذبم!
#پارت_1609
– چه خبر؟
تا این که با سوالش حواسم بهش جمع شد و گفتم:
– هیچی سلمتی.. تو چه خبر؟ دانشگاه خوبه؟
– آره بد نیست.. نه اون جوری که تو سرمون فرو
می کردن.. ولی خب.. از هیچی بهتره!
– همین که تو تهران قبول شدی و اون همه اصرار
زن دایی برای درس خوندنت نتیجه داد برو خدا
رو شکر کن.. وگرنه یه شهر دیگه.. مکافات می
شد برات!
– آخ آخ یادته چقدر خون من و تو شیشه کرد سر
این درس خوندن؟
– تو هم که کم از زیر درس خوندن در نمی
رفتی.. حق داشت پس! یادته یه بار با خودکار
قرمز رو صورتت جوش کشیدی و گفتی آبله
مرغون گرفتم که کلس کنکورت و بپیچونی..
یادش که می افتم هنگ می کنم.. چه جوری
همچین چیزی به ذهنت رسید و دایی اینا چرا باور
کردن؟
با صدای بلند به حرفم خندید و گفت:
– یادش بخیر.. ولی تو همون موقع فهمیدی و به
روت نیاوردی!
– دیگه دلم سوخت برای این همه تلشت.. گفتم
شاید تو کلس کنکور شکنجه ات می کنن که
حاضری با همچین بهونه ای بپیچونیش!
– نه بابا.. هوا سرد بود حس رفتن نداشتم.. فرداشم
گفتم جوش آبله مرغون نبود.. پشه نیشم زد و
قضیه رو ماست مالی کردم!
چند دقیقه ای با خنده مشغول تعریف و یادآوری
خاطرات مشترک گذشته امون تو اون خونه شدیم
و یادم افتاد که چقدر زن دایی حرص خورد سر
درس خوندن صدرا..
البته وسط اون یادآوری ها.. یادم افتاد که یه دلیل
دیگه هم برای حرص خوردن داشت و اونم
حضور من بود و این که هیچ وقت دلش نمی
خواست من و صدرا حتی وقتی هر کدوم تو خونه
خودمون بودیم.. تو اون ساختمون تنها باشیم و
اصلی ترین دلیلش واسه شوهر دادن منم.. همین
بود که می ترسید از لغزیدن پسرش با دیدن من!
#پارت_1610
همینم استرسم و بیشتر کرد.. اگه یهو سر می
رسید و می دید من نشستم جلوی پسرش و دارم
باهاش خوش و بش می کنم.. دوباره همون فکرای
مسموم گذشته به سرش راه پیدا نمی کرد؟
با این فکر که دیگه پاشم برم و این دیدار اجباری
و بذارم برای یه وقت دیگه.. لیوان خالیم و گذاشتم
رو میز و بعد از نگاه کردن به ساعتم گفتم:
– نیومدن.. برم دیگه من!
– بذار الآن زنگ می زنم بهشون ببینم کجان!
گوشیش و برداشت و شماره رو گرفت که چند
ثانیه بعد گفت:
– رد تماس کرد.. فکر کنم نزدیکن!
سرم و به تایید تکون دادم و چیزی نگفتم.. دیگه
دلیلی نداشتم برای رفتن و فقط باید امیدوار می
شدم که زن دایی دست از اون افکارش برداشته
باشه و خیال نکنه که همه دخترای دنیا.. برای
پسرش دام پهن کردن تا باعث سست شدن اراده
اش بشن!
– می گم.. درین..
با صدای صدرا نگاهی بهش انداختم که دیدم داده
من من می کنه و انگار.. نمی دونه حرفش و بزنه
یا نه.. که آخر سر گفت:
– تو چند روز پیش.. به بابا زنگ زده بودی؟
– نه.. چطور؟
– همین طوری.. آخه من بیرون بودم.. بعد که
برگشتم دیدم مامان اینا تو اتاقن دارن درباره تو
حرف می زنن.. صداشون آروم بود ولی اسم تو
رو می شنیدم لا به لای حرفاشون.. بعد که بیرون
اومدن جفتشون یه جوری بودن. عصبانی و
کلفه.. آخه بعد از فوت عمه.. دیگه خیلی کم
حرف تو پیش می اومد.. اون روزم که شنیدم
تعجب کردم.. امروزم که تو بی خبر اومدی.. گفتم
شاید بابا زنگ زده.. چیزی بهت گفته و.. تو به
خاطر اون اومدی! آخه به من که حرفی نمی زنن..
– نه من.. خیلی وقته تماسی با دایی نداشتم!
– آهان.. هیچی پس.. ولش کن!
گفت ولش کن.. ولی مگه این ضربان تند شده قلب
من.. به همین راحتی آروم می شد؟ چند روز پیش
مگه چه اتفاقی افتاده بود که یهو.. به قول صدرا
بعد از چند وقت یاد من افتادن و داشتن درباره ام
حرف می زدن.. اونم نه حرف زدن معمولی.. با
عصبانیت!
#پارت_1611
این چیزی نبود که بتونم راحت از کنارش رد شم
و بگم پیش میاد.. این می تونست اصلی ترین دلیلم
برای پشیمون شدنم از اومدن به این جا باشه.. این
می تونست انگیزه ای باشه که همون لحظه بلند شم
و با دم دستی ترین بهونه ای که به ذهنم می
رسید.. قبل از اومدن دایی اینا برم..
همین کارم خواستم بکنم و حتی دستم و برای
برداشتن کیفمم دراز کردم که همون موقع صدای
زنگ در اومد و صدرا با گفتن:
– اومدن!
از جاش بلند شد و رفت که در و باز کنه.. منم
درمونده و کلفه از این که نمی دونستم دور و برم
چه خبره.. چاره برام نمونده بود جز نشستن رو
همون مبل و منتظر موندن برای اتفاقاتی که حالا
دیگه شک نداشتم.. خوشایند نیست!
چند دقیقه بعد که اول زن دایی و پشت سرش دایی
وارد خونه شدن.. از جام بلند شدم و بی اهمیت به
حرفای صدرا خودم و آماده کردم تا با روی خوش
باهاشون احوالپرسی کنم..
ولی قیافه زن دایی که صدرا همون جلوی در..
خبر اومدن من و بهش داده بود و حالا داشت می
اومد سمت سالن.. اصلا شبیه کسی نبود که از این
دیدار بعد از چند ماه خوشحال باشه.. یا حتی بخواد
برای ظاهرسازی هم که شده یه لبخند خشک و
خالی به روم بزنه..
برعکس.. تو همین چند قدم خودشم کاملا آماده
کرده بود و به محض رسیدن بهم با توپ پر گفت:
– تو این جا چه غلطی می کنی؟
چند لحظه خشک شدم و با دهن باز مونده بهش زل
زدم که صداش و رفته رفته بلندتر کرد:
– با اجازه کی پات و گذاشتی تو خونه مــــــــن!
اصلا با چه رویی پاشدی اومدی اینجـــــا؟
با صدایی که به سختی شنیده می شد فقط تونستم
بگم:
– مـ.. من.. فقط اومدم بهتون سر بزنم.. برای عید
دیدنی.. همین..
#پارت_1612
– همین آره؟ همیــــــــن؟ مگه ما با هم نسبتی داریم
که بخوای بیای عید دیدنی؟ آدم قبل از این که بره
یه جـــــا.. زنگ می زنه.. اگه اونا خواستن ریخت
نحست و ببینن بهت اجازه اومدن می دن.. اگه نه..
باید گورت و برای همیشه از خونه و زندگیشون
گم کنــــــی!
– مامــــان؟ چی داری می گی؟
بی اهمیت به تشر صدرا.. به حرفایی که لحظه به
لحظه من و بیشتر داشت خوار و خفیف می کرد
ادامه داد:
– ما رو انقدر بی رگ و بی غیرت فرض کردی
که مثل مهمون ازت پذیرایی هم بکنیــــــــــم؟ تو
انقدر بی شرف بودی و من نمی دونستــــــم؟ تو
انقدر رذل بودی و من چند سال تو خونه ام راهت
دادم؟ این بود جواب خوبی های مــــــــــا؟
آرههههه؟
هیچ درکی از شرایط نداشتم.. نگاه گیج و ناباورم
و با اون دو نفر که پشت زن دایی وایستاده بودن
دوختم.. صدرا هم دست کمی از من نداشت و با
همون تعجب و بهت سعی داشت مامانش و آروم
کنه..
ولی دایی جمشید که همیشه موقع بد رفتاری های
زن دایی با من.. سرش و پایین مینداخت و یه
جورایی شرمنده بود از روم.. حالا اونم درست
مثل زنش.. با نگاهی پر از خشم و کینه بهم زل
زده بود و من این یکی و دیگه واقعاا نمی تونستم
تحمل کنم!
واسه همین.. بی اهمیت به زن دایی که هنوز
داشت هوچی گری می کرد و من هیچ درکی از
حرفاش نداشتم.. رو به دایی پرسیدم:
– دایی چی شده؟
انگار یه دستی محکم گلوم و نگه داشته بود که فقط
همین سه کلمه از توش دراومد.. ولی بازم زن
دایی بود که جوابم و داد و اومد سمتم:
– چی شـــــــده؟ تازه داری می گی چی
شـــــــــــده؟ یعنی تو بی خبـری آره؟ چقدر من
حالم به هم می خوره از این اداهای تـــــو.. از این
مظلوم نمایی هات.. بسه دیگه تا کجا می خوای
وقاحتت و ادامه بدی؟
#پارت_1613
دست صدرا رو از رو شونه اش پس زد و نزدیک
شد:
– اصلا پاشدی اومدی این جـــــا که چـــــی؟ بگی
من چقدر آدم خوبی ام و به این دوتا بدبختی که از
شانس بدشون فامیلم محسوب می شن سر بزنــــم؟
تو اگه فامیل سرت می شد.. ما رو به خاک سیاه
نمی نشوندی.. زندگی ما رو به گه نمی کشیدی..
ما رو آلاخون والاخون نمی کـــــردی..
هنوز خیره به زن دایی بودم و فقط داشتم به معنی
حرفای عجیب غریبش.. به خصوص چند تا جمله
آخر فکر می کردم که صدای پر از خشم دایی به
گوشم خورد:
– تو میران محمدی رو از کجا می شناسی؟
آب دهنم و قورت دادم و همون طور که کف
دستای خیس از عرقم و به شلوارم می کشیدم روم
و چرخوندم سمت دایی که می تونستم با قطعیت
بگم.. تا حالا این نگاه و ازش ندیده بودم!
انگار که جدی جدی.. به خونم تشنه بود و چون
مثل زنش.. نمی تونست حرفاش و با داد و بیداد به
زبون بیاره.. سعی داشت با چشماش این و بهم
نشون بده..
– تو به ما گفتی فقط یه واسطه ای آره؟ که اون
پول و قرارداد و به دستمون برسونی؟ واسطه بین
کی؟ ما و دوست پسرت؟
کی اگه اون لحظه جای من بود می تونست حرفی
بزنه؟ اصلا مگه حرفی هم برای گفتن وجود
داشت؟ اینا همه چیز و فهمیده بودن و انکار
کردنش.. فقط من و از اینی که هستم سبک تر می
کرد.. ولی هیچ ایده ای نداشتم که از کجا این و
فهمیدن و چرا تا الآن چیزی به روشون نیاوردن؟
– من همون موقع باید حدسش و می زدم.. ولی
انقدر ازت ممنون بودم بابت رسوندن پولا به
دستمون.. که اصلا نخواستم بهش فکر کنم.. الآن
می فهمم که چه حماقتی کردم.. که چرا ته و توی
ماجرا رو همون موقع در نیاوردم تا بفهمم اصلا
پای اون مرتیکه حرومزاده.. چه جوری به زندگی
من باز شد.. که حالا من بخوام به خاطر این مسئله
انقدر پیشت سرشکسته باشم و تو رو به جای متهم
کردن.. فرشته نجات زندگیم بدونم..
#پارت_1614
پوزخند تلخی زد و سرش و با تاسف تکون داد:
– نگو همه اینا نقشه بوده و من ساده.. باورش
کردم.. چون حتی یک درصد به ذهنمم نمی رسید
که خواهرزاده ام.. کسی که از بچگی تو بغل خودم
بوده بخواد این جوری بهم نارو بزنه.. چون هیچ
دلیلی نداشتم که تهش به تو.. واسه همچین کاری
حق بدم.. پیدا شدن پای اون مرتیکه به زندگی
من.. قبل از جریان خونه و اون بگو مگوهایی که
با هم داشتیم بود و این یعنی.. تو از اول سعی
داشتی تیشه به ریشه ما بزنی و حالا این وسط چی
شده که پشیمون شدی و نخواستی نقشه ات و تا
آخر پیش ببری.. فقط خود خدا می دونه..
بالاخره مغزم و وادار کردم تا از حالت قفل شدگی
دربیاد و به زبونم فرمان حرکت کردن بده.. وگرنه
اگه همین جوری ساکت می موندم.. گناه هایی به
پام نوشته می شد که خودمم روحم ازش خبر
نداشت..
– دایی.. به خدا اون جوری که فکر می کنید
نیست.. من اصلا در جریان اون ماجرا نبودم.. به
خدا هیچ دستی نداشتم تو بهم خوردن زندگی شما و
تو اون قرارداد کوفتی!
– پس اون بی پدر مادر از کجا من و پیدا
کـــــــرده؟ نگو بعد از کلهی که سر ما گذاشت
باهاش دوست شدی که می شه عذر بدتر از
گنــــــاه! چون یادمه یه روز خودت اسمش و ازم
پرسیدی و منم بهت گفتم.. پس الآن بهم بگو چرا
شب به شب می رو تو بغل اون کلهبردار بی
شرف که زیاده اسم آدم براش!
نمی دونم اون لحظه خشمم دقیقاا از چی بود.. از
حرفی که بار من کرد.. یا لقب هایی که به میران
نسبت می داد.. هرچی که بود باعث شد از اون
حالت گناهکار دربیام و با اخمای درهم بتوپم:
– دایی احترام خودت و نگه دار خواهشاا! مواظب
حرف زدنتم باش!
زن دایی تک خنده پر حرصی کرد و گفت:
– بیا.. تحویل بگیـــــر.. تازه این داره به تو می گه
مواظب حرف زدنت باش.. مار تو آستینت
پرورش دادی جمشید.. مــــــار!
داییم با لحن سردی که خون توی رگم و منجمد می
کرد.. خیره تو صورت من خطاب به زن دایی
گفت:
– برو اون عکسا رو بردار بیار.. تا بفهمه اونی که
باید نه فقط مواظب حرف زدنش.. که مواظب
خیلی چیزا باشه کیه!
#پارت_1615
شنیدن این حرف.. من و برد به اون روزای شوم
و جهنمی.. همون روزایی که ترس از لو رفتن
کارایی که میران باهام می کرد داشتم.. ترس از
رسیدن اون فیلم به دست دایی اینا داشتم و حالا..
حسی که تو اون لحظه تجربه اش کردم.. دقیقاا
شبیه همون موقع بود!
نفسم تنگ شد و تمام تنم به لرزه افتاد از تصور
این که دایی داره درباره چه عکسایی حرف می
زنه و من تا چند دقیقه دیگه باید شاهد چی باشم؟
که بعد از دیدنشون سرپا می مونم یا جنازه ام از
این خونه بیرون می ره!
با قرار گرفتن یه پاکت جلوی روم.. به خودم
اومدم و چشمام و دوختم به صورت عصبی و
سرخ شده دایی.. اراده ای تو حرکاتم نداشتم و
بدون فکر دستای لرزونم بلند شد.. اون پاکت و
گرفت و محتویات توش و بیرون کشید..
ناخودآگاه بود که با دیدن عکسا.. نفس حبس شده
تو سینه ام و بیرون فرستادم.. چند تا عکس از من
و میران تو مکان های عمومی بود که دست تو
دست هم و لبخند به لب داشتیم راه می رفتیم.. یا تو
کافی شاپ و رستوران نشسته بودیم و نگاهمون به
همدیگه.. گواه رابطه داشتنمون بود!
عکسایی که بازم من و پیش این آدما متهم می کرد
به این که لابد تو کلهبرداری میران شریک و
همدستش بودم.. ولی حداقل عکس رابطه هامون
نبود و این می تونست من و از اون حال
وحشتناکی که درگیرش شده بودم.. یه کم فاصله
بده..
با این حال هنوز مهم ترین مسئله این وسط.. چیز
دیگه ای بود که رو به دایی به زبون آوردمش:
– این.. عکسا رو شما از کجا آوردید؟
– چه فرقی می کنــــه؟ مهم محتویاتشه که انگار
خیلی هم از دیدنشون تعجب نکردی!
زن دایی بود که پوزخندی زد و گفت:
– بفرما.. همون روزی که اینا رو فرستادن در
خونه.. می خواستم زنگ بزنم و فحش و بکشم به
جونش.. نذاشتی.. گفتی تا مطمئن نشدم کاری نمی
کنم.. شاید فتوشاپ و کوفت و زهرمار باشه. حالا
دیگه با چشم خودت داری می بینی که هیچ دروغ
و دونگی در کار نیست. پس دیگه مطمئن شو
خواهرزاده جنابعالی.. دست داشته تو به خاک سیاه
نشستن مــــا!
#پارت_1616
صداش دوباره داشت بالا می رفت که عصبی و
کلفه توپیدم:
– تمومش کن دیگه شما هم.. کدوم خاک سیاه؟ الآن
شما انقدر بدبختی؟ پولات برنگشت؟ سقف بالا
سرت نداری؟ خوبه اومدی تو یه خونه که صد پله
بهتر از قبلی بود.. حالا داری جوش چی و می
زنی؟
روم و چرخوندم سمت دایی و ادامه دادم:
– میران یه قرارداد جلوت گذاشت و شما هم
نخونده امضاش کردی.. از ذوق این که یه شبه
پیشرفت کنی و من و از خونه ات بندازی بیرون..
بهش اعتماد کردی و بعداا دیدی اون قرارداد چیزی
نبوده که فکرش و می کردی.. در واقع اشتباه از
خودت بوده.. کسی که به زور وادارت نکرد..
غیر از اینـــــه؟
– نه غیر از این نیست.. ولی اونم یکی نبود که
بخواد سر چند نفر این بل رو بیاره و من بگم
کارش همین کلهبرداریه.. مستقیم اومده سراغ من
و این که من و از کجا پیدا کرده هم که الآن
مشخص شد زیر سر تو بوده!
دیگه موندنم تو اون خونه فایده ای نداشت..
توضیح این مسئله که میران هدفش از اون کار چی
بود و چه جریاناتی پیش اومده که کار به اون جا
کشیده.. هم زمان زیادی لازم داشت هم حوصله که
من هیچ کدوم و نداشتم..
این رابطه مثل طنابی شده بود که نه فقط از یه
نقطه.. که از چند جا پاره و پوسیده شده بود و
دیگه از هیچ طریقی به هم چفت و بست نمی شد و
تلش بیشتر من فقط آب تو هاون کوبیدن بود..
واسه همین سریع کیفم و برداشتم.. اون عکسا رو
چپوندم توش و در جواب دایی گفتم:
– هرجور دوست دارید فکر کنید.. من تا شبم این
جا بمونم و به شما توضیح بدم من هیچی از اون
نقشه و کلهبرداری نمی دونستم قانع نمی شید..
– حالا تو بگو.. شاید قانع شدیم!
#پارت_1617
لحن پر تمسخرش و اون پوزخند گوشه لبش که
می گفت هرچقدرم گلوت و پاره کنی محاله قانع
بشیم عصبی ترم کرد و تو همون حال گفتم:
– زن دایی حق داره.. نباید بی خودی دل خوش
می کردم به جفت و جور شدن دوباره این رابطه..
وقتی از اول می دونستم شما هیچ وقت چشم دیدن
من و نداشتید و فقط دنبال یه بهونه بودید واسه
قطع رابطه همیشگی که خدا رو شکر جور شد..
وگرنه اگه یه کم انصاف داشتید بی اهمیت به همه
چیز.. فقط به این فکر می کردید که من اگه می
خواستم تو اون کار همدست باشم واسه زمین زدن
شما.. هیچ وقت اون پولا و قرارداد و بهتون
برنمی گردوندم و به خاطر همون کار زشتتون سر
کرایه خونه هم که شده.. می ذاشتم تو همون
وضعی که داشتید بمونید.. ولی اول از همه دلم
واسه صدرا سوخت و بعد به حرمت همون چند
سال همسایه بودنمون اون پول و برگردوندم.. ولی
اینم یادتون باشه من پول اون سوییت و بهتون داده
بودم و شما هیچ وقت در خونه اتون و به روم باز
نکردید که حالا انقدر دارید منت لطف و محبت
هاتون و سرم می ذارید.. اون کسی که همه چیز و
با بدبختی تحمل کرد و باز چشمش و رو خیلی
چیزا بست که فقط چند تا آدم باقی مونده تو
زندگیش و از دست نده من بودم.. که حالا فهمیدم
اشتباه کردم و شما اصلا آدم زندگی من نبودید که
حالا بخوام واسه نگه داشتنتون تلش کنم.. شما از
صد تا غریبه برای من غریبه ترید.. که حداقل اونا
حتی اگه محق باشن.. بخشش و گذشت و بلدن ولی
شما نه.. الآنم خیالتون راحت باشه.. دیگه نه من و
می بینید.. نه آسیب جبران ناپذیری از من قراره به
زندگیتون وارد بشه! برید با این واقعیت که من و
برای چندمین بار از خودتون روندید خوش باشید!
از وسطشون رد شدم و با قدم های بلند راه افتادم
سمت در.. که زندایی دنبالم اومد.. بازوم و گرفت
و من و با وحشی گری چرخوند سمت خودش..
#پارت_1618
– وایستا ببینم.. الآن فکر کردی خیلی زرنگی که
چهارتا حرف بار ما کنی و باز تو بشی مظلوم و
ما شمر ذی الجوشن و بعد بذاری بری؟ می گی با
اون حرومزاده کلهبردار چه صنمی داری یا
نــــــه؟
بازوم و محکم از تو دستش بیرون کشیدم.. انقدری
که زن دایی چند قدم عقب رفت و با چشمای گرد
شده از تعجب و عصبانیت بهم زل زد..
منم که دیگه به همون مرحله جنون آمیز خشم
رسیده بودم داد زدم:
– به شما ربطی نـــــــداره! مگه نمی گی دیگه با
هم هیچ نسبتی نداریـــــم؟ پس به خودم مربوطه که
با کی هستم و با کی نیستــــــم! شما هم هیچ حقی
ندارید که من و به خاطر همچین چیزی بازخواست
کنیـــــــد! فقط این و بدونید که شرف و وجدان
همون آدم غریبه از نظر شما حرومزاده.. می ارزه
به صد تا فامیل و آشنا مثل شمــــــا! پس بذارید تو
همون گوری که قراره توش گم بشم بمونم و هیچ
وقت حتی تلشم نکنید که بخواید دوباره پیدام
کنیـــــد.. چون این بار اونی که قراره واسه
هزارمین بار دلش بشکنه من نیستم.. شمایید که اگه
دوباره ببینمتون.. با کمال میل زیر پام لهتون می
کنم و از روتون رد می شـــــــم!
دیدم که داییم داره میاد سمتم.. تا احتمالاا دوباره
حرفی بزنه و یه بحث جدید باز کنه.. ولی من
دیگه تحملش و نداشتم و چیزی نمونده بود که
همون وسط غش کنم و اصلا این و نمی خواستم!
واسه همین روم و برگردوندم و با قدم های بلند و
سرعتی که بعید می دونستم اگه دنبالمم می اومدن
بهم برسن.. از خونه خراب شده اشون زدم بیرون
و سوار ماشین شدم..
ولی همونم برای نفس راحت کشیدنم کافی نبود که
بلفاصله روشنش کردم و بعد از گذشتن از چند تا
خیابون و کوچه.. بالاخره یه گوشه خلوت نگه
داشتم و نفس های عمیقم و بریده بریده از سینه ام
بیرون فرستادم!
#پارت_1619
باورم نمی شد.. انگار همه چیز مثل یه خواب بد..
یا توهم احمقانه بود و من تا چند دقیقه دیگه به
دنیای واقعی برمی گشتم.. ولی خواب و خیالی در
کار نبود و من جدی جدی این لحظه ها رو تجربه
کرده بودم!
بعد از گرفتن تصمیم قطعیم برای اومدن به این
جا.. هر احتمالی رو بررسی کردم.. برخوردشون
و حدس زدم و صحنه هاش و تو ذهنم ساختم..
ولی حتی بدترین احتمالی که داشتمم به این
افتضاحی نبود! فکر می کردم نهایتاا روی خوشی
ازشون نمی بینم و بعد از چند دقیقه پشیمون و نادم
برمی گردم!
اما حالا.. قضیه صد پله بدتر از اون چیزی بود که
در نظر داشتم و حالا من واقعاا نمی دونستم چه
جور باید از پس هضم کردنش بربیام!
ولی خب.. نمی شد گفت که صد در صد پشیمونم..
انگار این اتفاق باید می افتاد تا من به این باور
برسم که دیگه همچین آدمایی توی زندگیم وجود
ندارن و برای همیشه دورشون و خط بکشم!
دستم و به سمت کیفم بردم و یه بار دیگه اون پاکت
و از توش درآوردم و عکسا رو نگاه کردم.. رفتنم
حتی فایده هم داشت.. وگرنه حالا حالاها اینا رو
نمی دیدم و نمی فهمیدم زیر گوشم چه خبره؟
می دونستم اگه می پرسیدم کار کیه بازم جوابی
ازشون نمی گرفتم.. ضمن این که لا به لای
حرفای زن دایی شنیدم که گفت فرستادن در
خونه.. پس لابد یه نفر ناشناس این کار و کرده..
البته.. ناشناس برای اونا وگرنه.. من که دیگه
شک نداشتم کار کدوم پست فطرتیه!
پاکت و با حرص برگردوندم تو کیف و خواستم
راه بیفتم که یه لحظه نگاهم به گوشیم افتاد که
داشت بی صدا زنگ می خورد.. سریع روم و
برگردوندم تا واسه جواب دادن وسوسه نشم!
الآن به هیچ وجه توانایی حرف زدن با میران و
نداشتم.. هم برای این که می فهمید چقدر حالم بده
و بعد ممکن بود اونم عصبانی بشه و بدون فکر
تصمیمی بگیره که من نمی خواستم.. هم برای این
که می خواست اصرار کنه که برام پیشش.. در
حالی که الآن یه کار واجب دیگه داشتم که باید
تماا
ح خودم تنهایی انجامش می دادم.. وگرنه خواب
به چشمم حروم می شد..
#پارت_1620
با این حال.. ماشین و که در اون خونه نگه داشتم..
دلم نیومد تو بی خبری ولش کنم که گوشیم و
برداشتم و یه پیام کوتاه براش نوشتم:
«خوبم میران! نمی تونم حرف بزنم.. یه کم کار
دارم.. جایی باید برم.. بعد میام پیشت!»
می دونستم با این پیامم دلش آروم نمی گیره و
دیگه مطمئن می شه که اتفاق بدی افتاده که توانایی
حرف زدن و ندارم.. ولی فعلا همین ازم برمی
اومد و امیدوار بودم که اونم شرایط و درک کنه!
بعد از پارک کردن ماشین پیاده شدم و با حس خشم
و نفرتی که نسبت به نیم ساعت پیش.. کم که نه..
حتی دو برابرم شده بود.. قدم هام و به سمت اون
خونه تند کردم.. تا با این یکی آدم باقی مونده از
فامیلمم یه دیدار تو سال جدید داشته باشم!
هرچند که پرونده این رابطه.. خیلی وقت پیش
بسته شده بود ولی انگار اون نمی خواست این و
قبول کنه که هنوز سعی داشت وسط زندگی من..
آتیش بسوزونه!
دستم و گذاشتم رو زنگ و چند بار پشت سر هم
فشارش دادم.. خبری از ظاهرسازی و با پنبه سر
بریدن نبود.. امروز باید تکلیفم و با این مثلا عمو
روشن می کردم و به اینم مثل داییم می فهموندم که
دیگه دلم حتی شنیدن اسمش هم نمی خواد و بهتره
که با این کارای احمقانه.. بیشتر از این خودش و
پیش چشمم منفور نکنه!
چند دقیقه طول کشید تا آیفون و جواب داد.. ولی
خودش نه.. دوست دخترش که شنیدن همین
صداش هم قابلیت بیشتر کردن عصبانیت و خشمم
و داشت:
– بــــــله؟
– باز کن!
– شــــما؟!
مطمئن بودم که هم من و دیده و هم از صدام
شناخته بود و این رفتارهاش هم به خاطر همون
حس دو طرفه ای بود که از همون اول به هم
داشتیم!
#پارت_1621
ولی دیگه اون آدمی که به خاطرش احترام این
سلیطه رو هم نگه می داشتم و زیاد باهاش دهن به
دهن نمی ذاشتم برام مرده بود که صدام و بردم
بالا و توپیدم:
– باز کن بهت می گـــم!
– صدات و بیار پایین.. این جا طویله اس مگه؟
– با وجود آدمایی مثل شما آره!
لگد محکمم و به در کوبیدم و داد کشیدم:
– بازش کــــــــن!
– چته وحشی! ما این جا آبرو داریما! باز نمی کنم
اصلا.. برو گمشو همون قبرستونی که تا الآن
بودی!
قبل از این که من به سیم آخر بزنم و معنی واقعی
آبروریزی رو بهش نشون بدم.. صدای اون کسی
که دیگه حتی عارم می اومد اسمش و به زبون
بیارم به گوشم خورد که پرسید:
– کیه؟!
چند ثانیه صدای حرف زدنشون گنگ شد و من
نفهمیدم چی داشتن به هم می گفتن که یهو پرستش
داد زد:
– ردش می کنی بره ها.. حق نداره پاش و بذاره
تو خونه من!
پوزخند تلخی رو لبم نشست.. امروز از دو نفر این
حرف و شنیده بودم.. در حالی که اگه قرار بود
همه چیز طبق همین «حق» پیش بره.. جامون
برعکس می شد و حالا می فهمیدم این.. تقصیر
منه که با این آدم های بی لیاقت.. بیش از حد
ظرفیتشون.. مدارا کردم!
چند ثانیه بعد در باز شد و کوروش.. بی اهمیت به
عز و جز زدنای پرستش تو گوشی گفت:
– بیا بالا درین!
وقت و تلف نکردم و سریع رفتم تو.. نمی خواستم
حتی ثانیه ای هدر بره تا تو این فاصله حتی یک
درصد از این جنونم کم بشه و من باز به مرحله
ای برسم که بخوام چشمم و رو اشتباهات تموم
نشدنی این آدما ببندم!
امروز همه باید با اون روز درین که تا حالا
شاهدش نبودن آشنا بشن و بفهمن دیگه گذشت اون
زمانی که از سادگی من تا جایی که تونستن سوء
استفاده کردن!
#پارت_1622
وارد شدنم به خونه.. همزمان شد با کوبیده شدن
در یکی از اتاق.. احتمالاا توسط پرستش که نمی
خواست با من چشم تو چشم بشه..
کار خوبی کرد چون منم چشم دیدنش و نداشتم و
طرف حسابم.. فقط همین آدمی بود که بی اهمیت
به حال و روزم که صد در صد از چهره ام هم
مشخص بود.. داشت با لبخند می اومد سمتم!
وقاحتش انقدری زیاد بود که حتی وقتی به چند
قدمیم رسید دستاش و برای بغل کردنم باز کرد
ولی من.. دیگه اون درین تنها و تشنه محبت نبودم
که دلم و به این مسخره بازی ها خوش کنم که قبل
از اقدام کردنش.. با دستام کوبوندم تخت سینه اش
و صدام و بردم بالا:
– تو چی می خوای از جون مـــــــن؟ چرا دست از
سرم برنمی داری؟ چرا می خوای زندگیم و به گند
بکشـــــی؟ چی بهت می رسه از این کـــــار؟ مگه
من چی کارت کردم آخه بی شــــــــرف؟!
کوروش مات و مبهوت چند قدم عقب عقب رفت و
همون لحظه پرستش در اتاق و باز کرد و اونم
بهت زده از شنیدن جیغ و داد من خواست جلو بیاد
که کوروش سریع به خودش اومد و توپید:
– گفتم بمون تو اتاق!
– بمونم که این هر غلطی می خواد بکنه؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیدونم چرا حس میکنم کار امیر علی این عکس ها
پارت .گزاریتون بی نظیره.😍🤗”بوسه بر گیسوی یار “هم.اینجوری بود,روزی سه پارت داشتیم.
برگاااام . میگن فلفل نبین چه ریزه ، بشکن ببین چه تیزههه . حکایت درین😐🤣🤣
باید از همون اول با همین فرمون پیش میرفت که کسی نتونه سوارش بشه😒😒
ممنون فاطمه جون از پارت گذاری منظمت😍😘
وای میران بفهمه درین و انقدر عصبی کردن هیچیی