– یعنی نمی فهمی نگران حالتم؟ چون می دونم
همین درخواست ازدواج یهویی هم به اتفاقاتی که
امروز افتاده ربط داره و تو یه چیزی شنیدی که
حالا ترس از دست دادنم و داری!
سرش و تند تند به تایید تکون داد و با همون حالتی
که بیشتر عصبی و خشمگین بود غرید:
– آره.. تو همین جوری فکر کن.. که ترسیدم و
می خوام همه چیز بره رو دور تند تا برسم به اون
نقطه ای که می خوام.. حالا چی می گی؟ نمی
خوای برای از بین رفتن ترس من هیچ کاری
بکنی؟ نمی خوای بهم ثابت کنی که ترسم بیخوده و
ما دو تا اول و آخر مال همیم!
خودم و یه کم رو مبل کشیدم بالا.. حالا دیگه منم
عصبی شده بودم از این که نمی تونستم از زیر
زبونش حرف بکشم تا بفهمم اون چیزی که تا این
حد آزارش داده.. ترسونده و باعث شده بیاد و
همچین خواسته ای ازم داشته باشه چیه..
– من و تو اول و آخر مال همیم.. خدا هم بیاد پایین
و بگه نه من زیر بار نمی رم.. این از این! الآن
حرف من چیز دیگه ای.. چون قبل از ثابت کردن
این مسئله به تو.. دلم می خواد دلیل ترست و پیدا
کنم و برم سراغ همون.. چون به نظرم باید این
مسئله از ریشه حل بشه.. چون دلم نمی خواد یه
روز دیگه از یه جای دیگه.. همچین ترسی به
جونت بیفته و بخوای برای دور کردنش از خودت
به یه کار دیگه متوسل بشی!
– این ترس درونیه.. چیزی نیست که تو بخوای
بری سراغش و از ریشه حلش کنی.. راه حل
کردنش فقط همونیه که گفتم.. اگه هستی که کاراش
و انجام بدیم.. نه مراسم می خوام.. نه جشن.. نه
مهمون.. نه عکس و فیلمبردار و ماشین عروس..
اصلا فقط خودمون دو تا.. بریم یه جا..
ازدواجمون و ثبت کنیم و برگردیم.. اگه نیستی.. یا
هنوز تردید داری و.. حس می کنی نمی تونی به
این زودی واسه همچین موضوع مهمی تصمیم
بگیری…
– هستم!
#پارت_1642
پریدم وسط حرفش و با اطمینانی که دلش و گرم
کنه ادامه دادم:
– اگه بدونم این چیزیه که از ته قلبت می خوای..
نه فقط تحت اجبار و همون ترسی که تو دلته.. هر
موقع بگی هستم.. برای من کاری نداره درین.. از
همین فردا می افتم دنبال کاراش و شده حتی با یه
جشن کوچیک و خودمونی به هرکسی که چشم
دیدن خوشبختی ما رو نداره ثابت می کنم مال
همیم.. فقط به شرطی که حال تو خوب باشه.. به
شرطی که دیگه هر دلیلی برای این شکلی به هم
ریختنت وجود داشته باشه.. بعد از ازدواجمون
نیست و نابود بشه!
حالا دیگه برعکس چند دقیقه پیش.. عمیق تو
چشمام زل زده بود و بعد از تموم شدن حرفام..
نگاهش به لبام افتاد و سرش و برای بوسیدنم جلو
آورد.. ولی قبلش آروم لب زد:
– باشه.. قول می دم!
لباش که رو لبام قرار گرفت.. فقط چند ثانیه طول
کشید تا هرچی فکر منفی و اعصاب خورد کن که
یه سره تو گوشم می گفت درین یه چیزیش هست و
پشت تک تک کارا و حرفاش دلیلی داره که ازت
مخفیش می کنه.. دود شد و رفت هوا!
دلیلش هرچی که می خواست باشه.. اگه نتیجه اش
قرار بود دائمی شدن این رابطه زودتر از موعدی
که در نظر داشتیم باشه.. اگه قرار بود منم در
کنار درین.. همه ترس ها و استرس هام از بین
بره و به باور این که بالاخره رنگ خوشبختی به
زندگیم پاشیده شد برسم..
همین چند وقت پیش بود که خودمم درگیر یه
همچین استرسی مشابه چیزی که درین داره تجربه
اش می کنه شدم.. حسی که می گفت همه چیز
زیادی داره خوب پیش می ره و این برای زندگی
همیشه ناآروم من جای تعجب داشت که همه اش
منتظر یه اتفاق بد بودم.. حالا اگه طبق خواسته
درین پیش می رفتم.. شاید منم از این فکرای منفی
خلص می شدم و با عزیزترین آدمی که خدا فقط
برای من به وجود آوردتش اون زندگی رویایی و
لذتبخشی که تو همه عمر دنبالش بودم و تجربه می
کردم!
#پارت_1643
×××××
– استرس داری؟
با صدای آفرین.. نگاهم و از صفحه خاموش
گوشیم گرفتم و از تو آینه زل زدم بهش.. همون
طور که مشغول صاف و یه دست کردن موهام با
اتوی مو بود با لبخند گفت:
– رنگ و روت پریده.. حالا خوبه زندگی
زناشوییتون و از قبل شروع کردید و دختر آفتاب
مهتاب ندیده نیستی که این شکلی شدی!
سعی کردم برای راحتی خیالش لبخندی رو لبم
بنشونم که نمی دونم چقدر موفق بودم.. ولی
مطمئناا از آشوبی که تو دلم جریان داشت.. حرفی
نمی تونستم بزنم..
چی می گفتم؟ که از صبح منتظر تماس میرانم و تا
این لحظه که فقط سه ساعت به وقت محضرمون
مونده.. هنوز خبری ازش نشده و جواب تماس و
پیام های منم نداده؟ باید می گفتم از استرسی که
سه روز با خودم حمل کردم و امروز که به
بالاترین حد خودش رسیده با این غیب شدن یهویی
میران.. داشت من و از پا در می آورد؟
اولش گفتم یا هنوز خوابه.. یا رفته حموم که خبری
ازش نیست.. هرچند که هر وقت بیدار می شد اول
به من زنگ می زد..
بعد یادم افتاد که امروز یه سری کار توی شرکت
داشت که باید حتماا قبل از تعطیلت سیزده بدر
انجام می شد و گفت که تا قبل از ظهر سرش
شلوغه..
با این بهانه نهایتاا می تونستم تا چند ساعت خودم و
آروم نگه دارم.. حالا دیگه همه احتمالات از بین
رفته بود و من.. ناخودآگاه ذهنم دوباره داشت
کشیده می شد سمت حرفای اون روز کوروش!
ولی سریع فکرای احمقانه رو از ذهنم پس زدم..
من همون شب به باور این که کار میران نمی تونه
باشه رسیدم و به این راحتی نمی تونستم بهش شک
کنم!
با چشم خودم دیدم که تو این سه روز.. به خاطر
خواسته من و عجله ای که واسه رسمی کردن
رابطه امون داشتم چقدر بدو بدو کرد.. واسه وقت
گرفتن از محضر و آزمایشگاه و رزرو رستورانی
که شب قرار بود با همین چند نفر مهمونامون
بریم..
#پارت_1644
حتی اصرار داشت که جشنم بگیریم و دوستا و
آشناها و کارمندای شرکتشم دعوت کنیم.. ولی من
زیربار نرفتم.. چون دیگه در اون صورت..
کارمون تو سه روز راه نمی افتاد و به خاطر
تعطیلت عید زمان بیشتری لازم بود واسه
هماهنگ کردن همه چیز!
ترس از اون کسی که.. ازمون عکس گرفته بود و
یه جورایی تهدید کرده بود که زندگیمون و به هم
بریزه.. انقدر تو وجودم شدید بود که نه می تونستم
درباره اش با کسی حرف بزنم و نه می تونستم بی
خیالش بشم و نذارم روی تصمیماتم تاثیر بذاره!
نتیجه اش هم شد این که امروز با همین چند نفری
که برامون مونده بودن بریم محضر و این رابطه
رو جوری سفت و محکم کنیم که با هیچ تهدیدی از
هم نپاشه!
– ای بابا.. کم ماتم بگیر دیگه بابا.. چته آخه تو؟!
تشر آفرین یه بار دیگه من و به خودم آورد که با
کلفگی به صورتش خیره شدم و پرسیدم:
– چی می گی؟!
– می گم چته.. این قیافه واسه چیه؟ مگه خودت
نخواستی زودتر عقد کنید.. چرا شبیه عروس های
خون بس شدی که به زور می نشوننشون سر
سفره؟!
با احساس زیر و رو شدن دل و روده ام که می
دونستم از شدت استرسه.. دست آفرین و که هنوز
داشت موهام و صاف می کرد پس زدم و از روی
صندلی بلند شدم..
– کجا؟!
– می رم دستشویی..
– درین خوبی تو؟ من دارم شوخی می کنما! ولی
تو مثل این که جدی جدی یه چیزیت هست! با
میران دعوات شده؟
با شنیدن اسم میران بی خیال دستشویی رفتن شدم
و یه بار دیگه گوشیم و از روی میز برداشتم و
شماره اش و گرفتم.. بوق می خورد ولی جواب
نمی داد و این من و بیشتر نگران می کرد!
– به میران زنگ می زنی؟!
سرم و برای سوال آفرین به تایید تکون دادم و
دیگه نتونستم به خودداری و صبوریم ادامه بدم و
نالیدم:
– از صبح نه جواب تماسم و داده.. نه خودش
زنگ زده!
#پارت_1645
دیدم که یه لحظه چشمای آفرینم گشاد شد و
خواست چیزی بگه.. حتماا می خواست احتمال
وحشتناکی که بلفاصله بعد از حرف من تو سرش
به وجود اومده بود و به زبون بیاره که جلوی
خودش و گرفت برای بیشتر نشدن استرس و
تشویش من!
عجیب نبود.. هر آدمی که از اتفاقات گذشته بین ما
خبر داشت.. بعد از فهمیدن این موضوع.. اولین
چیزی که به ذهنش می رسید این بود که:
«نکنه میران دوباره بهت نارو زده!»
ولی حرفی که به زبون آورد چیز دیگه ای بود که
با لبخند ساختگی گفت:
– وای.. منم حالا گفتم چی شده! دستش بنده حتماا..
مگه نگفتی می خواست بره شرکت؟
سرم و تند تند به تایید تکون دادم که گفت:
– خب دیگه! کارش اون جا گیر کرده.. حواسش به
گوشیش نیست!
– آخه سه ساعت دیگه وقت محضرمونه.. نمی
خواد بیاد خونه حاضر شه؟!
– بابا اون که کاری نداره.. یه حمومه و بعد
پوشیدن لباس.. خودت و ببین که هنوز آرایشم
نکردی.. فکرای بیخود نکن.. بیا بشین آرایشت و
شروع کنم.. می خوام ازت عکسم بگیرما!
بی حوصله از آفرین فاصله گرفتم و همون طور
که یه بار دیگه شماره میران و می گرفتم گفتم:
– نگرانشم آفرین.. شاید اتفاقی براش افتاده.. تا
جوابم و نده دیگه هیچ کاری نمی کنم! قلبم داره
میاد تو دهنم از استرس..
– الآن نگرانیت به خاطر حال خودشه یا این که..
نکنه…
با سکوتش نگاه عصبی و تندی بهش انداختم و
توپیدم:
– نکنه چی؟!
– هیچی!
– من دیگه به میران شک نمی کنم.. این و باید به
چند نفر ثابت کنم تا باورشون بشه؟ حداقل تو که
همیشه موافق رابطه ما بودی باور کن که میران
همچین آدمی نیست و نذار ته دل من و با این
احتمالات احمقانه خالی بشه!
#پارت_1646
– قربونت برم.. من که گفتم چیزی نیست و حتماا
سرش شلوغه.. می دونم بهش شک نداری.. ولی
حالا اگه انقدر نگرانشی.. خب چرا یه زنگ به
شرکتش نمی زنی از منشیش بپرسی؟
– کسی شرکت نیست! همه اشون تو تعطیلتن..
فقط میران قرار بود بره.. گفت یه ساعت کار دارم
بعد برمی گردم!
– حالا تو زنگ بزن.. شاید میران گوشیش
سایلنته.. صدای زنگ تلفن اون جا رو بشنوه
جواب می ده!
با این که هیچ امیدی نداشتم و مطمئن بودم که
میران اگه می خواست جواب بده گوشی خودش و
جواب می داد.. ولی این راهم امتحان کردم و
شماره شرکت و گرفتم.. ولی همون طور که حدس
زدم انقدر بوق خورد تا خودش قطع شد و من با
ناامیدی دوباره نشستم رو صندلی!
حالا که عمیق به حسم رجوع می کردم می دیدم
جدی جدی اصل نگرانیم به خاطر خود میرانه.. نه
ترس از بلیی که دوباره ممکن بود سرم بیاره و
آبروی من و این بار پیش همین دو نفر آدمی که
برام مونده ببره!
فکر این که یهو پاش درد گرفته باشه.. یا به هر
دلیلی نفس کم آورده باشه و توی خونه بیهوش
افتاده باشه وادارم کرد از جام بلند شم و برم سمت
لباسام..
– چی شد؟!
– این جوری طاقت نمیارم.. می رم در خونه اش!
– چرا خودت بری؟ مگه نمی گی نگهبان داره؟
خب به اونم زنگ بزن!
چشمام و محکم بستم و لعنتی به این تعطیلت
زیادی کش اومده که داشت همه راه ها رو به روم
می بست فرستادم:
– اونم نیست.. با خانواده اش واسه عید رفتن
شهرستان.. خودم می رم آفرین.. با این جا نشستن
فقط حالم هی بدتر می شه..
– داری بیخودی بزرگش می کنی درین.. یه کم
صبر کن شاید زنگ زد!
– دیگه چقدر صبر کنم؟ کار شرکتش اگه به جای
یه ساعت سه ساعتم طول کشیده باشه باید تا الآن
برمی گشت و حتماا توی راه به من زنگ می زد..
تماا
ح یه اتفاقی براش افتاده! می رم خونه اش اگه
نبود یه سرم شرکت می زنم.. بعدش دیگه باید برم
سراغ پلیس!
#پارت_1647
– بی خیـــال تو دیگه خیلی قضیه رو جنایی
کردی.. من مطمئنم هیچ اتفاق بدی نیفتاده!
– پشت جواب ندادنش چه اتفاق خوبی می تونه
باشه؟!
– بابا شاید می خواد سورپرایزت کنه! مردا از این
بچه بازیا زیاد دارن.. حتماا یه حرکتی زده می
خواد بیاد دم محضر رو کنه که چه می دونم
خوشحال بشی.. الآن پاشی بری اون جا هم تو
سورپرایز اون گند می خوره.. هم خودت وقت
حاضر شدنت و از دست می دی!
یه کم فکر کردم به حرفاش.. شاید اگه هنوز میران
و نمی شناختم حرفش و قبول می کردم و منتظر
می موندم.. ولی نمی تونستم مثل قضیه سال تحویل
که به دروغ گفت نمیاد خونه و چند دقیقه بعد توی
بغلش بودم بهش فکر کنم.. چون میران خوب می
دونست با جواب ندادن تلفنش من چقدر نگران می
شم و هیچ وقت تو همچین روزی از این طریق
حرکتی نمی زد!
واسه همین سرم و به نشونه نه بالا انداختم و حین
پوشیدن مانتوم لب زدم:
– نه.. من نمی تونم به اندازه تو خوشبین باشم..
حال بدش و من دیدم.. نفسش.. نفسش که می
گیره.. حتی یه قدمم نمی تونه برداره.. اگه الآنم یه
گوشه ای تو خونه اش تو اون حال باشه.. من
واقعاا خودم و نمی بخشم بابت این همه ساعتی که
سراغش و نگرفتم!
– حداقل قبل از رفتنت به عمه اش زنگ بزن..
شاید اون ازش خبر داشته باشه!
با این حرفش یه کم مکث کردم و زل زدم بهش..
اگه خدای نکرده.. حال میران بد شده بود و عمه
اش خبر داشت.. حتماا تا الآن بهم می گفت.. این
که بهم زنگ نزده.. به خاطر اینه که هنوز خبری
از میران نگرفته و فکر کرده درگیر بدو بدوهای
مراسممونه.. وگرنه اونم مثل من.. با فهمیدن غیب
شدن دوباره اش.. قبل از هرچیزی نگران وضعیت
جسمیش می شد!
– می رم در خونه اش.. اگه نبود بهش زنگ می
زنم!
#پارت_1648
رفتم سمت آفرین و حین بوسیدن صورتش گفتم:
– ببخشید عزیزم.. تو هم از کار و زندگی انداختم..
دیگه برو خونه.. اگه خبری شد بهت زنگ می
زنم!
حالا دیگه نگرانیم تمام و کمال بهش منتقل شده بود
که سرش و به تایید تکون داد و با غمی که همه
چهره اش و پوشونده بود لب زد:
– باشه عزیزم.. اگه حالت بده می خوای من
برسونمت!
– نه می رم خودم..
لبخندی پر استرسی زدم و گفتم:
– تو برو خونه حاضر شو.. هر وقت بهت خبر
دادم دیگه سریع راه بی افتید بیاید محضر که به
ترافیک نخورید!
لبخندی که در جواب به روم زد.. هیچ امید و حس
خوبی پشتش نبود و برعکس حرفاش که سعی
داشت باهاش بهم بفهمونه قضیه اون قدری که فکر
می کردم نگران کننده نیست.. از چشماش می
خوندم که اونم داره تو ذهنش به هزارتا احتمال بد
و منفی فکر می کنه!
با قدم های بلند از خونه زدم بیرون و تو حیاط
بودم که صدای زنگ گوشیم من و نگه داشت.. با
دستایی که کاملا می لرزید حین درآوردنش با ذوق
لب زدم:
– خودشه! مطمئنم خودشه!
ولی دیدن اسم آقا فرخ روی صفحه گوشیم همون
یه ذره امیدم ازم گرفت و وا رفتم.. هرچند که
سریع به خودم اومدم و یادم افتاد که میران دیروز
لا به لای حرفاش.. گفت که تو شرکت با فرخ
قرار دارم و یه سری از کارای حقوقی رو باید با
هم چک کنیم..
با فکر این که شاید از میران خبر داره هولزده
جواب دادم:
– الو؟ سلم آقا فرخ!
از وقتی فهمیده بودم دوست میرانه و بعد از اون
برخورد آخرمون یکی دوبار دم خونه و شرکت
میران دیده بودمش.. برام آقا فرخ شده بود و اونم
دیگه من و خانوم کاشانی صدا نمی زد:
– سلم درین خانوم خوب هستید؟!
– ممنون شما خوبید؟
– خیلی ممنون..
#پارت_1649
لحنش آروم تر از اون بود که بخواد خبر بدی بهم
بده و همین که خواستم یه نفس راحت بکشم با
سوال بعدیش.. دوباره قلبم و از کار انداخت و
ضربانش و به صفر رسوند:
– می گم.. شما از میران خبر دارید؟ گوشیش و
چرا جواب نمی ده؟!
قدم های لرزونم و وادار کردم تا من و از حیاط
بیرون ببرن و حین رفتن سمت ماشین لب زدم:
– مگه.. تو شرکت با هم قرار نداشتید؟!
– چرا.. قرارمون صبح بود که من یه کاری برام
پیش اومد و صبح بهش پیام دادم که دیرتر میام..
الآن یک ساعته دم شرکتم.. ولی درش بسته اس..
هرچی زنگ می زنمم کسی باز نمی کنه! ماشین
میرانم این دور و بر نیست.. گفتم شاید پیامم و
ندیده و برگشته خونه!
آب دهنم و قورت دادم.. الآن وقت غش و ضعف
کردن نبود.. باید خودم و زودتر به خونه میران
می رسوندم و این حال رو به فروپاشی رو با
گرفتن یه خبری از خودم دور می کردم!
واسه همین سریع پشت فرمون نشستم و گفتم:
– منم بی خبرم.. دارم می رم در خونه اش ببینم
چرا گوشیش و جواب نمی ده!
– ای بابا.. مگه سه ساعت دیگه وقت محضر
ندارید!
با بغضی که تو گلوم نشست و داشت خفه ام می
کرد لب زدم:
– چرا.. می ترسم.. حالش بد شده باشه!
سکوت طولانی فرخ.. مهر تاییدی بود که روی
حرفم کوبیده شد.. مطمئن بودم که اونم داره به
همین مسئله فکر می کنه.. چون تو اون یک ماهی
که میران تو اون یکی خونه زندگی می کرد و فقط
فرخ ازش خبر داشت.. بد شدن حالش و دیده بود و
همین مسئله باعث شد که آدرسش و به من بده..
ولی اونم مثل آفرین نخواست حالم و از این وخیم
تر کنه که گفت:
– نه بابا.. نگران نباشید.. حتماا خونه اس.. شما
برید.. منم از این ور خودم و می رسونم!
– باشه.. فعلا!
#پارت_1650
تماس و که قطع کردم سریع پام و گذاشتم رو گاز
و من همیشه با احتیاط و با دقت.. جوری روندم
سمت خونه میران که چیزی نمونده بود یا ماشین و
نابود کنم.. یا خودم و.. یا یه بدبخت دیگه رو!
ولی به هر جون کندنی که بود رسیدم و ماشین و
بردم توی حیاط و پیاده شدم.. نگاه بهت زده ام
همون اول.. رو محل پارک ماشین میران گیر کرد
که حالا خالی بود و من نمی دونستم باید این قضیه
رو به فال نیک بگیرم یا نه!
با این اوصاف.. احتمال این که میران تو خونه
حالش بد شده منتفی می شد.. ولی هنوز نگرانیم
برطرف نشده بود.. چون می تونست بد شدن
حالش حتی بیرون از خونه اتفاق افتاده باشه!
با صدای پارس ریتا از حیاط پشتی.. به خودم
اومدم و نگاه خیره ام و از پارکینگ گرفتم و
خواستم در حیاط و ببندم که همون لحظه ماشین
فرخ اومد داخل و پشت سرم نگه داشت!
پیاده که شد رفتم سمتش و سریع گفتم:
– خونه نیست انگار.. ماشینش که این جا نیست!
اون از من نگران تر بود که قدم هاش و به سمت
ساختمون تند کرد:
– حالا باز یه چک کنیم بد نیست.. کلید داری
شما؟!
سریع به تایید تکون دادم و جلوتر ازش راه افتادم
و در و باز کردم و رفتم تو.. اون مشغول گشتن تو
سالن و تراس و سرویس ها شد و من مستقیم رفتم
سمت اتاقش..
وحشت این که هر لحظه با دیدن تن نقش بر زمین
شده و چهره رنگ گچش رو به رو بشم.. یه لحظه
هم راحتم نمی ذاشت.. ولی صحنه ای که بعد از پا
گذاشتنم به اتاق جلوی چشمم بود.. یه شوک دیگه
بهم وارد کرد که اصلا شبیه چیزی که انتظارش و
داشتم نبود!
در باز کمدش و لباس هایی که حجم و مقدارشون
به طرز قابل توجهی کم شده بود.. چیزی نبود که
بتونم بی تفاوت از کنارش رد بشم.. حتی حالا که
داشتم بیشتر دقت می کردم می دیدم که جای
همیشگی چمدونش.. که توی همون کمد می ذاشتش
هم.. خالیه!
#پارت_1651
با همه اینا و احتمالاتی که یه سره تو گوشم می
گفت بیخودی نگرانش شده بودی.. بی اهمیت به
افت فشار شدیدی که یهو تو وجودم حس کردم..
سرم و چرخوندم به امید دیدن یه نشونه دیگه تا بهم
بفهمونه اشتباه کردم.. که همون موقع چشمم به
برگه کاغذی که ایستاده.. با تکیه به آینه روی میز
گذاشته بود افتاد و قبل از این که بردارم و
بخونمش.. سقف اون خونه.. به همراه سقف همه
آرزوهام روی سرم فروریخت!
با قدم های لرزون و نامطمئن راه افتادم سمت
میز.. در حالی نگاهم ثانیه ای از اون برگه که
شک نداشتم یه نامه اس جدا نمی شد!
چی شد دقیقاا؟! چه اتفاقی افتاد؟ باز کجای راه و
اشتباه رفتم که دوباره کارمون رسید به این نامه
بازی هایی که هربار فقط برام رنگ و بوی جدایی
داشت!
کاغذش و که برداشتم دیدم حدسم درست بود.. نامه
اس.. اونم با دست خط میران! انقدر ازش نامه
خونده بودم که دست خطش و بشناسم و حالا..
دیدن این نوشته ها.. فقط می تونست درصد
ویرونی و فروپاشیم و بیشتر از چیزی که بود
بکنه!
نمی دونم چقدر تو همون حال موندم.. فقط حس
کردم دیگه پاهام توان نگه داشتن بدنم و نداره که
خودم و سریع به تخت رسوندم و نشستم روش..
حضور فرخ و تو اتاق حس می کردم و می فهمیدم
که داره حالم و می پرسه.. ولی نه می تونستم نگاه
خیره ام و از نقطه ای که روش گیر کرده بودم
بگیرم و نه کلمه ای جوابش و بدم!
اینا که سهله.. تو اون لحظات جهنمی که زمین و
زمان داشتن یک صدا فریاد می زدن «بازم
باختی» توان یه دم و بازدم ساده رو هم نداشتم و
هر دمی.. چندین ثانیه طول می کشید تا نصفه و
نیمه به بازدم تبدیل بشه!
#پارت_1652
فرخ که از جواب گرفتن ناامید شد.. خودش برگه
توی دستم و بیرون کشید و مشغول خوندن نوشته
هاش شد.. نوشته هایی که فقط یه بار خوندمشون..
ولی جوری تو مغزم حک شد که بعید می دونستم
دیگه تا آخر عمرم پاک بشه:
«تا همین جا بود درین! کاش انقدری عاقل بودی
که از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شدی.. کاش
اعتماد نکردن و یاد می گرفتی.. تا منم دوباره
فرصت انتقام و پیدا نمی کردم. ولی خودت
خواستی و این تقصیر من نیست.. دنبالم نگرد..
دیگه دستت بهم نمی رسه که زندگیم و به آتیش
بکشی.. این دفعه من بردم!»
×××××
– این کمه.. قرارمون نفری ده بود.. الآن واسه
جفتمون داری هشت می دی؟!
– من که از اول گفتم یه نفری انجامش بده.. تو
خودت اصرار داشتی داداشتم باهات بیاد!
– یه نفری چه جوری از پسش برمی اومدم؟ بچه
نیست که بزنم زیر بغلم بیارمش.. آدم گنده بود..
دو نفری هم پدرمون در اومد تا تونستیم مهارش
کنیم و بذاریمش تو ماشین!
– اوکی.. فعلا بیشتر از این ندارم.. بعداا تسویه می
کنم!
– این جوری که نمی شه.. کارت که انجام شد
داری می زنی زیر قول و قرار؟
– حالا می خوای چی کار کنی؟ بری پیش پلیس
بگی من آدم دزدیدم و این پولم و نمی ده؟! بعدش
خودت و درجا نمی کنن تو گونی؟!
– نه ولی ما رو حساب حرف شما انجامش دادیم..
یه کم انصافم خوب چیزیه!
– انصاف و خوب اومدی.. دیگه از کسی که
همچین کاری ازتون می خواد که نباید انتظار
انصاف داشته باشید.. من اگه آدم خوبی بودم اصلا
همچین کاری نمی کردم.. شما هم یاد بگیرید دیگه
به هر کسی اعتماد نکنید!
نیم ساعتی بود که چشمام باز شده بود و حالا..
همون جوری که یه دستم با بست کمربندی به پایه
تخت بسته شده بود و روی زمین با تکیه به دیوار
اتاق نشسته بودم.. داشتم به مکالمه کوروش و
آدمی که استخدام کرده بود تا من و از تو خونه ام
بدزده و بیاره این جا گوش می دادم!
#پارت_1653
صبح که داشتم حاضر می شدم برم شرکت..
صدای پارس های پشت سر هم ریتا که غیر عادی
بود من و کشوند تو حیاط و همین که خواستم برم
سراغش.. چشمم به دو تا نره غول افتاد که می
خواستن وارد خونه بشن و منی که تو شوک
دیدنشون بودم.. نتونستم به موقع عکس العمل
نشون بدم..
به خصوص این که همون لحظه با اسپری توی
دستشون یه گاز تو صورتم پاشیدن و اجازه نفس
کشیدن بهم ندادن و همون جا بود که فهمیدم کار..
کار همین کوروش بی پدر مادره که از نقص های
جسمی من خبر داشته و می دونسته که اگه
روشون دست بذاره خیلی راحت تو چنگشم!
با این همه سعی کردم جلوشون و بگیرم و خودم و
خلص کنم که چند لحظه بعد اون گاز اثر کرد و
جدا از حس خفگی من و تو بیهوشی فرو برد..
می دونستم این آدم عرضه کاری و نداره و فقط
لنگ پول شده که حالا می خواست از این طریق
به خیال خودش من و بترسونه و تحت فشار
بذاره.. ولی ترسی ازش نداشتم و در نهایت
خونسردی منتظر بودم بیاد تو اتاق ببینم حرف
حسابش چیه!
تنها نگرانیم درین بود که بدون شک تا الآن چندین
بار به گوشیم زنگ زده و هربار که من جوابش و
ندادم نگران تر شده.. به خصوص امروزی که
روز عقدمون بود و استرسش چند برابر روزای
عادی!
فعلا ایده ای نداشتم.. ولی زود از این جا خلص
می شدم و خودم و می رسوندمش بهش.. قبل از
این که بخواد برای دومین بار از من ناامید بشه و
فکر کنه.. بازم قالش گذاشتم!
در اتاق که باز شد.. همون طور که پشت سرم و
به دیوار تکیه داده بودم.. فقط چشمام و چرخوندم
و نگاه بی تفاوتم و به چهره قرمز شده کوروش
دوختم و نفهمیدم چی شد که با صدای بلند زدم زیر
خنده!
#پارت_1654
فکر این که این آدم.. هیچ وقت به چیزی که داشت
قانع نمی شد و طمع و حسادت به زندگی بقیه..
اجازه نمی داد ذره ای آرامش داشته باشه.. واقعاا
برام خنده دار بود و مطمئن بودم که این عدم
آرامش همیشگیه و با این خصلت.. هیچ وقت نمی
تونه توی زندگیش.. آدم موفقی بشه!
خنده هام.. شدت عصبانیتش و بیشتر کرد که با
حرص سرش و به تایید تکون داد و نیشخندی رو
لبش نشست:
– آره بخند.. نوبت خنده های منم می رسه!
خنده ام که تموم شد.. با تفریح به صورت کلفه
اش زل زدم و گفتم:
– دلم خیلی برات می سوزه کوروش.. وقتی انقدر
دستت تنگه که حتی نمی تونی پول دو نفری که
واسه دزدیدن من استخدامشون کردی رو کامل
بدی.. چرا بیخودی وقتت و حروم این کارای
مسخره می کنی؟ همین وقت و انرژی رو اگه رو
کارای شرکتت می ذاشتی.. الآن ورشکسته نبودی!
یه لحظه جا خورد.. شاید فکرش و نمی کرد که
خبر ورشکستگیش.. زودتر از این که بخواد علنی
بشه به گوش من برسه.. ولی خب.. تو این حرفه
آدمایی بودن که هر خبری رو به گوشم می
رسوندن و این خبرم.. از اون دسته خبرایی بود که
زیادی منتظرش بودم و بالاخره اتفاق افتاد!
– البته تقصیری هم نداری.. می گن باد آورده رو
باد می بره.. تو هم دیگه زیادی رو هوش و
ذکاوتت حساب باز کرده بودی و فکر می کردی..
دردت فقط پوله تا بخوای با یه اشاره خودت و به
جایگاه من برسونی ! ولی دنیا چرخید و چرخید تا
بهت ثابت بشه.. بحث پول نیست.. جربزه اس! که
تا نباشه.. با ده برابر پولایی که از من بالا کشیدی
هم نمی تونی کاری درست انجام بدی و توش
پیشرفت کنی!
قیافه پر غیض و غضبش و خوب می شناختم..
ولی احمقانه سعی داشت جلوی من نقش یه آدم
خونسرد و بازی کنه که اصلا موفق نبود!
#پارت_1655
راه افتاد سمت صندلی جلوی میز آرایش و حین
برداشتنش گفت:
– آره راست می گی.. من که نابود شدم رفت..
گفتم با ته مونده پولی که برام مونده هم.. زهرم و
بهت بریزم که حداقل دلم خنک شه.. ولی این که
تو الآن چقدر خوشحالی اصلا تو کتم نمی ره.. تو
که انقدر هوش و ذکاوت داری.. چه جوری نمی
تونی فکر کنی.. یه آدم به ته خط رسیده.. چه
کارایی ازش برمیاد؟!
– تو فعلا به فکر خودت باش و اون دو نفری که
ناراضی از این جا روونه اشون کردی.. که هم
قیافه ات و دیدن.. هم آدرست و دارن و اگه سراغ
پلیسم نرن.. صد در صد برمی گردن تو خونه ام و
برای این که حرصشون و خالی کنن به درین می
گن چه غلطی کردن و کی مامورشون کرد به این
کار!
نشست رو صندلی و با پوزخند پر تمسخری گفت:
– شاید! ولی چرا انقدر خوش خیالی که فکر می
کنی الآن درین داره در به در دنبالت می گرده؟
لبخند از رو لبم پر کشید و با اخمای درهم بهش
زل زدم.. چی داشت می گفت؟ این بی شرف چی
کار کرده بود که حالا انقدر اعتماد به نفسش بالا
رفته بود؟!
یعنی تو اون زمانی که من بی هوش بودم.. اتفاق
دیگه ای افتاده بود و خبر نداشتم؟ رفته بود سراغ
درین و حرفی بهش زده بود؟!
حالا اون بود که با دیدن قیافه متعجب من زد زیر
خنده و گفت:
– هان؟ چی شد؟ جفت کردی! گفتم که نوبت خنده
منم می رسه!
از لای دندونای کلید شده ام غریدم:
– چه غلطی کردی کوروش؟
– می گم بهت! ولی قبلش بذار خیالت و راحت کنم
از بابت این که اون دو نفر هیچ غلطی نمی تونن
بکنن.. چون ته تهش پای خودشون گیره و بر
فرض محالم اگه برن خونه ات و ببینن درین هنوز
اون جا باشه که نیست.. خودشون و گیر میندازن و
اگه بگن همچین کاری کردن تحویل پلیس می
دنشون.. جدا از این..کارشونم هیچ فایده ای
نداره…
#پارت_1656
نگاهی به ساعت دور دستش انداخت و گفت:
– چون این خونه رو فروختم و تا یکی دو ساعت
دیگه.. رفیقم کلید خونه جدیدم و برام میاره که
آدرسش و هــــیچ بنی بشری نداره.. تو هم تا چند
وقت مهمون منی.. تا وقتی دیگه درین به کل ازت
ناامید بشه و به این باور برسه که یه بار دیگه
ازت.. رودست خورده.. که اونقدرا هم آدم قابل
اعتمادی نیستی و بیخودی جلوی من ازت دفاع می
کرد!
در حالی که همه تنم داشت از خشم و عصبانیت
می لرزید.. با پوزخند عصبی روی لبم غریدم:
– همین؟ واقعاا نقشه ات همین قدر احمقانه اس؟
درین با چند روز غیب شدن من چرا باید همچین
فکری بکنه؟ من انقدری خودم و بهش ثابت کردم
که بدونه دیگه تحت هیچ شرایطی قرار نیست
آسیبی از من بهش برسه.. چرا انقدر داغونی که
وقتت و واسه همچین چیزی تلف می کنی؟!
– آخه می دونی.. فقط غیب شدن خالی نیست که!
تا الآن دیگه حتماا واسه پیدا کردنت رفته خونه
ات.. رفته تو اتاقت و جای خالی چمدون و لباسات
و دیده و از اونا مهم تر.. اون نامه ای که من از
طرف تو.. براش نوشتم تا بفهمه به چه سرابی دل
بسته بود و خونده و همه چیز و فهمیده!
مات و مبهوت و ناباور فقط بهش زل زدم که از
تو جیبش یه گوشی.. که حالا داشتم می دیدم گوشی
منه رو بیرون کشید و بعد از نگاهی به صفحه اش
ادامه داد:
– از اون جایی که تماسای دریافتیت نیم ساعتی
هست به کل قطع شده و دیگه کسی یه سره
سراغت و نمی گیره.. می شه فهمید نقشه ام
اونقدرا هم احمقانه نیست و درین به اون باوری که
من می خواستم رسیده!
گوشی توی دستش و انداخت رو تخت و نگاه گیج
و آشفته منم بهش خیره شده و بعد دوباره زل زدم
به کوروش که حالا بالا سرم وایستاده بود..
#پارت_1657
هیچ هدف منطقی و قابل باوری واسه این کاراش
نمی تونستم در نظر بگیرم.. این آدم بدون شک یه
روانی بود که فقط از سر حسادت تا این جا پیش
رفته بود!
با همه اینا.. با همه ترسی که حالا دیگه به وضوح
تو وجودم حس می کردم و زنگ نخوردن گوشیم
و پیگیری نکردن درین داشت بهش دامن می زد..
گفتم:
– بازم.. بازم به نظرم کارت مسخره و چرته! تو
فکر می کنی.. درین دست خط من و نمی شناسه؟
بارها براش نامه نوشتم و مطمئنم که هر کدوم و
بالای صد بار خونده.. انقدر عقلش می رسه که
فرق دست خط و جمله بندی و کلمات اصل و از
جعلی تشخیص بده!
– دیگه داره بهم برمی خوره ها! تو زیادی من و
دست کم گرفتی! یادت رفته که چند سال معاون و
دست راستت تو اون شرکت کوفتی بودم؟ اگه
درین ازت فقط چند تا نامه خونده.. من چند صد تا
فرم و قرارداد با دست خط و امضای تو زیر دستم
بود و کلی وقت داشتم واسه تمرین کردن که یه
روزی به دردم بخوره.. اون زمانی که تو شب و
روزت و با هدف انتقام به درین اختصاص داده
بودی.. نصف بیشتر قراردادا رو من جای تو
امضا می کردم و بخش توضیحاتش و از طرف تو
پر می کردم! هیچ وقتم گیر نیفتادم و کسی بهم
شک نکرد.. حالا فکر می کنی برام کاری داری
نوشتن چند تا جمله از زبون تو واسه کوبوندن مهر
یقین به شک و تردیدای درین.. اونم وقتی.. از چند
روز پیش خودم ذهنش و برای همچین روزی آماده
کرده بودم و می دونستم که فقط معطل یه اشاره
اس تا اون اعتمادی که از تو توی ذهنش ساخته
پودر بشه؟
لحظه به لحظه داشتم عصبی تر و متعجب تر می
شدم و این حالتام روی وضعیت جسمیم هم اثر
گذاشته بود.. ضربان قلبم تند شده بود و نفسامم
سخت می رفت و می اومد..
#پارت_1658
ولی الآن اصلا وقت خوبی برای نفس تنگی و بد
شدن حالم نبود..
چون یه صدایی با بلندترین ولوم ممکن داشت تو
گوشم می گفت که خیلی از زندگی و اتفاقات دور
و برت عقب افتادی که حالا نتیجه اش و داری با
چشم می بینی!
قل از این که بخوام سوالی بپرسم.. کوروش همون
طور که روی صندلی به جلو خم شده بود با چهره
ای که حالم و بیشتر از خودش به هم می زد گفت:
– آخــــی.. در جریان نیستی نه؟ برادرزاده ساده و
احمق من اصلا چیزی درباره اون عکسا و اتفاقی
که تو خونه داییش افتاد بهت نگفته؟ ترسیده دلت
بشکنه و ناراحت بشی؟ نازی!
– چه زری داری می زنی کوروش؟ عکس چیه؟
عین آدم بنال ببینم چه گهی داری می خــــــوری
مرتیکه حرومــــزاده!
با بلند شدن صدام و فحشی که نثارش کردم.. یهو
قاطی کرد و تو همون حالت نشسته.. پاش و بلند
کرد و با حرص کوبید رو پای راستم که به خاطر
دردش دراز کرده بودم!
محل ضربه رو ساق پام بود ولی دردش بلفاصله
تا زانو و رونم پیچید و صدای درد کشیدنم بلند
شد.. که به سختی با بستن چشمام و منقبض کردن
عضلتم جلوش و گرفتم.. چون عارم می اومد
بیشتر از این.. پیش چشم همچین موجودی که تو
شرایط عادی با یه اشاره زیر پام له می شد
ضعیف به نظر برسم!
منتها حریفم انقدری قدر و با جنم نبود که بخواد
مستقیم و از رو به رو حمله کنه و ضربه اش و..
مثل دفعه قبل از پشت بهم زده بود که حالا..
جلوش به این حال و روز افتاده بودم!
– دیگه حداقل وقتی تو خونه ام.. عین سگ
زنجیرت کردم و اجازه کوچک ترین حرکتتم دست
منه صدات و ببر و مواظب حرفایی که از دهنت
در میاد باش.. البته اگه نمی خوای اوضاع از این
برات سخت تر بشه.. وگرنه که برای من خیلی هم
مهم نیست.. فعلا هشیار لازمت دارم.. وگرنه می
دونم ضربه بعدی و کجا بکوبونم که بعدش تا چند
ساعت لمس و بی حس باشی!
#پارت_1659
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان دیگه کم کم باید خلاص بشه
دیگه این واقعا چرت شد الان همه فکر میکنن میران نامردی کرده و رفته هیچکسم به فکرش نمیرس که دزدیدنش
عجب?اینو دیگه چه جوری میشه جمعش کرد?😥فکر نکنم به ای سادگیا درست شه 😐واینکه هر روز اول صبح پارت داشتیم,چرا امروز نداریم?🤕
این یکی,داشت خوب پیش میرفت,فکر کنم چشمش زدیم.رفت تو فاز پیچ در پیچ و …😓
لعنت بهت کوروش
واییییی نه توروخدااااااا باز اعصاب خورد کن میشهههه
خدا اینا آخرش یه روز خوش نمیبینن
کوروش نامرد عوضی خدا کنه درین پیگیر بشه
این کوروش اشغال دیگه از کجای پیداش شد
تازه من که اولش نامه رو خوند باورم شد وای ب حال درین ….کاش کوروش جای برادرش میمیرد
کورووشه حروووم زادهههه
راستی کارکتر درین چهره ی اوزگه یائیز رو نویسنده انتخاب کرده گذاشه توی پیجش و شخصیت میران هم یه بازیگر خارجیه توی پیج گیسو خزان نویسنده این رمان هست درین چهره ی مظلوم خوشگلی داره
اره تو کانالش بقیه شخصیت هاهم گذاشته
الان این عکسی که توی سایت برای رمان تارگت گذاشتن درواقع شخصیت افرین و اراده
میشه عکسا رو بزارید؟ لطفاااا
درین نره خودکشی کنهههه😦
خیلی بد بود خیلی بد
واقعا انتظار این رو نداشتم و از سوپرایزهای نویسنده متنفرم
چقدر این کوروش کثافته
درین مثلا قرار بود چیزی رو از میران پنهان نکنه اگه بهش میگفتن الان تو این وضعیت نبودن
خدا!! این دیگه چه کثافتیه!!!
امیدوارم عمه و لیلی به کاری بکنن.