بود تا شاید صدایی ایجاد بشه و نمی دونم اصلا
نیرویی تو پای درب و داغون شده ام بود و موفق
شدم کاری بکنم یا نه.. ولی همین که الآن این جام
و هنوز زنده ام.. نشون می ده که پیدام کرده..
این که چه جوری سر از اون جا درآورده و گول
نقشه کوروش و نخورده برام هیچ اهمیتی نداشت..
الآن فقط مهم ترین سوال ذهنم این بود که درین
کجاست.. تو چه حالیه.. کوروش تونست زهرش و
بریزه یا نه؟!
یادمه که آخرین حرفش تهدید آسیب زدن به درین
بود و من اون وحشت و هنوز یه جایی توی سینه
ام که می خواست قلبم و از جا دربیاره حس می
کردم.. اگه وقتی بیهوش شدم و دیگه صدای درین
و نشنیدم تونسته باشه تهدیدش و عملی کنه چی؟!
#پارت_1690
با این فکر جوری ضربان قلبم بالا رفت و حالم به
هم ریخت که صدای دستگاه بالای سرمم تغییر
کرد و به دنبالش یه پرستار اومد بالاسرم..
چند تا سوال راجع به میزان هشیاریم ازم پرسید و
من فقط تونستم با تکون سر جوابش و بدم و
آخرسر.. همه توانم و جمع کردم تا دستم و به
سمت ماسک اکسیژن دراز کنم و برش دارم که
نذاشت و گفت:
– بذار بمونه.. وضع ریه هات تعریفی نداره.. دکتر
باید تشخیص بده نیاز به استفاده مداوم داری یا نه!
اخمام از خشم و کلفگی تو هم فرو رفت و با
همون ماسک غریدم:
– می خوام.. همراهم و ببینم!
روش و ازم گرفت و مشغول خالی کردن یه
سرنگ توی سرمی که بهم وصل بود شد..
– ضربان قلبت خیلی بالاست.. فعلا نمی تونی
کسی و ببینی.. یه آرامبخش می زنم تا وقتی
دکترت بیاد و معاینه ات کنه استراحت کن.. بعد
اگه وضعیتت ثابت شد می گم همراهات بیان واسه
ملقات.. بخواب فعلا!
گفت و بدون این که اهمیتی به حال رو به
فروپاشی من بده.. روش و برگردوند و رفت
بیرون و منی که دوباره دست و پام داشت شل می
شد و تنها کاری که می تونستم بکنم همین نفس
کشیدن اونم با ماسک اکسیژن بود.. فقط با چشمای
پر از نگرانیم به مسیر رفتنش زل زدم!
اون چه می فهمید که من الآن تو چه حالی ام و
انقدر راحت برام خواب و استراحت تجویز می
کرد؟ چه می فهمید که مرگ و ادامه زندگیم.. فقط
بستگی به جواب سوالم داشت که تا از کسی اون
چیزی که می خوام و نمی شنیدم.. یا حتی خودش
و صحیح و سالم نمی دیدم.. آروم نمی گرفتم؟!
* –
میران؟ میران جان؟ چشمات و باز کن پسرم..
قربونت برم من.. میران؟!
با شنیدن صدای آشنا و گریونی که به گوشم
خورد.. یه بار دیگه چشمام و باز کردم و همون
اول متوجه شدم که وضعیتم به مراتب نسبت به
هشیاری قبلیم بهتره!
چشمم که تو چشمای خیس مهناز که بالا سرم
وایستاده بود قفل شد.. با درموندگی صداش زدم:
– عمه!
#پارت_1691
دستی رو صورتم کشید و هق زد:
– جانم؟ جان عمه.. عمه فدات بشه که دیگه تو رو
نبینه تو این حال و روز! درد نداری؟
با کشیده شدن دستش روی صورتم تازه متوجه
جای خالی ماسک اکسیژن و راحت تر حرف زدن
خودم شدم و فهمیدم که نازال اکسیژن بینی برام
گذاشتن. این جوری بهتر بود.. حداقل می تونستم
حرف بزنم و اون سوالی که داشت مغزم و سوراخ
می کرد و بپرسم:
– درین.. درین کجاست؟!
همین که اولین نفر به جای درین.. مهناز اومده بود
بالاسرم.. کافی بود تا یه مهر تایید پای فکرای
منفی مغزم بکوبونم.. ولی بازم نمی خواستم و نمی
تونستم که تا این حد بدبین باشم!
– میران جان می دونی چند ساعت بیهوش بودی؟
دقیقاا بیست و دو ساعت.. مردیم و زنده شدیم تا
یکی بیاد خبر بهوش اومدنت و بده..
اشکاش و پاک کرد و همون طور که سعی می
کرد برای حفظ روحیه ام لبخند بزنه ادامه داد:
– ولی با دکترت حرف زدم.. گفت با اون وضعیتی
که آوردینش احتمال نمی دادم انقدر زود بهوش
بیاد.. می ترسید کمبود اکسیژن.. خدای نکرده
روی عملکرد مغزت اثر گذاشته باشه و خدای
نکرده بری تو کما.. ولی خدا رو شکر به اون جا
نکشید.. وضعیت ریه هاتم اون قدری که فکر می
کرده بد نیست.. چند ساعت دیگه تحت نظر بمونی
و بفهمن که به دستگاه اکسیژن احتیاج نداری
منتقلت می کنن بخش.. اون موقع…
– مهنــــاز..
هنوز انقدری جون نداشتم که صدام و بالا ببرم
ولی با همه زور و توانم پریدم وسط حرفش و
نالیدم:
– گفتم.. درین کجاست؟!
– خوبه.. خوبه قربونت برم.. تو خوب باشی اونم
خوبه!
این چشمای غمگین و نگرانش و حرفایی که با
دستپاچگی به زبون می آورد داشت همه شک و
تردیدام و از بین می برد که با کلفگی بیشتری
پرسیدم:
– نگفتم حالش چطوره؟ گفتم.. کجاست؟ چرا.. چرا
جوابم و نمی دی؟!
#پارت_1692
– همین جاست عزیزم.. تو بیمارستانه!
– پس چرا.. نمیاد.. من و ببینه؟!
– میاد.. الآن من برم.. احتمالاا اون و می فرستن
تو!
با این که بازم به حرفش اونقدری که باید باور
نداشتم ولی به ناچار سرم و به تایید تکون دادم و
دیگه چیزی نپرسیدم.. فرصتی هم نبود چون
پرستار اومد اعلم که باید بره و عمه هم بعد از
بوسیدن پیشونیم و امیدواری دادن برای خوب شدن
حالم رفت بیرون!
منم با همون سر کج مونده به در خیره موندم تا
این بار وقتی باز شد.. درین و ببینم که با لباس
مخصوص اومده تو و من با دیدنش بالاخره بتونم
یه نفس راحت بکشم!
ولی هرچقدر صبر کردم خبری ازش نشد.. نفر
بعدی پرستار بود که اومد تو و احتمالاا می
خواست یه آرامبخش دیگه بهم بزنه و من با این که
دردام دوباره داشت شروع می شد بهش اجازه
ندادم..
انقدر عصبی بودم که می تونستم حتی فیزیکی
باهاش درگیر بشم.. ولی توانم اون قدری نبود و
فقط تونستم با حرفام بهش بفهمونم که دیگه دلم
خوابیدن نمی خواد و اونم زیر بار نمی رفت!
انقدر کولی باز درآوردم و با همون نفس های
نصفه و نیمه باهاشون کل کل کردم و گفتم می
خوام زودتر برم تو بخش که بالاخره بعد از یه
ساعت وقتی دیدن حریفم نمی شن دکتر و آورد
بالاسرم..
اونم بعد از معاینه وضعیتم.. وقتی اصرار بیش از
حدم و دید.. تشخیص داد که اون جا موندن و تقل
کردنم واسه رفتن.. بیشتر برای ریه هام مضره و
اجازه رفتن به بخش و برام صادر کرد!
ولی همونم کلی طول کشید و من دیگه واقعاا داشتم
دیوونه می شدم از فکر و خیال.. یه صدایی فقط
داشت بهم می گفت که امکان نداره درین بفهمه من
چشمام و باز کردم و مثل الآن من.. اصرار نداشته
باشه که هرجور شده.. حتی قبل از بقیه ببیندم..
#پارت_1693
اونم وقتی با شنیدن صدای جیغ و گریه هاش تو
خونه کوروش.. مطمئن شدم گول صحنه سازی و
نقشه هاش و نخورده و رفتن و انتقام دوباره من و
باور نکرده!
پس دیگه هیچ احتمالی نمی موند جز همون فکر
منفی و مزخرفی که کارم و این بار.. دیگه حتی به
آی سی یو هم نمی کشوند و مستقیم از قبرستون
سر در میاوردم!
تا وقتی کارای اداری انجام بشه و بخوان من و به
بخش منتقل کنن کلی طول کشید و من دیگه داشتم
به مرز جنون می رسیدم و این جنون.. وقتی در
اتاق باز شد و اول عمه و پشت سرش فرخ اومدن
تو و بازم خبری از درین نبود به اوج خودش
رسید و من در حالی که حس می کردم صورتم در
آستانه انفجاره.. قبل از این که کلمه ای حرف از
زبونشون بشنوم و سوال های مزخرف و تکراری
راجع به حالم بپرسن با صدای خفه ای و کلماتی
که به خاطر کمبود اکسیژن نصفه نیمه به زبون
می آوردم غریدم:
– یا همین الآن.. یکیتون می گید درین کجاست.. یا
خودم بلند می شم و می رم پیداش می کنم.. من
اون دکتر و پرستارا رو با بدبختی.. راضی نکردم
بیارنم بخش که حالا شما واسه ام.. روزه سکوت
بگیرید.. درین کجـــاست؟!
مهناز بود که قبل از فرخ گفت:
– میران جان.. من که گفتم همین جا تو بیمارستانه!
– پس کــــو؟ چرا نمیاد من و ببینه؟!
– چون نمی تونه! بهش آرامبخش زدن.. فعلا
بهوش نیست!
صدای فرخ نگاه ناباور و یخ زده من و روی
خودش قفل کرد.. دیدم که مهناز سرش و
برگردوند سمتش و با سرزنش گفت:
– مگه دکتر تاکید نکرد هیجان و استرس زیاد
براش خوب نیست؟!
– فعلا که با این وضع بیشتر درگیر استرسه..
حداقل شاید اگه بفهمه آروم تر بشه!
آب دهنم و قورت دادم و با همون بهتی که همه
اعضای بدنم و خشک کرده بود لب زدم:
– می خوام برم پیشش..
#پارت_1694
مهناز شاکی و طلبکارانه رو به فرخ توپید:
– بیا.. حالا خودت جمعش کن!
ولی من بی اهمیت به حرفاشون نیم خیز شدم و
خواستم برای بلند شدن اقدام کنم که فرخ سریع
نزدیک شد و شونه هام و گرفت..
– بگیر بخواب میران.. همین الآن از آی سی یو
اومدی بیرون.. ممکنه بازم به اکسیژن احتیاج پیدا
کنی..
– وقتی ماسک نذاشتن.. یعنی می تونم بدون
اکسیژن نفس بکشم!
– باشه ولی سرم که داری.. بذار حداقل اون تموم
شه.. پشیمونم نکن از حرف زدن!
با این حرفش نگاهی به سرم انداختم.. انقدری تو
بیمارستان بودم که بدونم باید چی کار کنم و الآن
که تمام ذهنم درگیر درین بود.. مسخره ترین کار
ممکن این بود که بخوام منتظر تموم شدن این سرم
کوفتی بمونم!
واسه همین خودم بستمش و از تو آنژیوکت درش
آوردم و بعد از بستن درپوشش خیره تو چشمای
مات مونده فرخ ب زدم:
– دیگه سرمم ندارم.. پس کمکم کن.. می خوام برم
پیشش فرخ.. باید ببینمش..
با عصبانیت دستی رو صورتش کشید و گفت:
– حالش خوبه.. چرا شما دو تا انقدر لجبازی می
کنید؟ یه شبانه روز کامل داشتیم درین و آروم می
کردیم و می گفتیم یه چیزی بخوره یا استراحت کنه
که گوش نکرد و این شد وضعش.. الآنم تو!
مهناز سریع ادامه داد:
– لی لی پیششه.. نگرانش نباش.. به محض این که
بیدار شد و سرمش تموم شد میاردش این جا!
– اگه.. حالش خوب بود.. این همه ساعت بیهوش
نمی موند.. من خیلی وقته بهوش اومدم.. چرا قبل
از این که.. بهش آرامبخش بزنن نیومد دیدنم؟ حتماا
حالش خیلی بدتر از این حرفاس که…
– برای این که تو بیمارستان نبود وقتی تو بهوش
اومدی..
این بار مهناز بود که واسه آروم کردنم این حرف
و زد و بعد رو فرخ ادامه داد:
– تو که همه رو گفتی.. اینم بگو دیگه.. نمی بینی
مگه تو جاش بند نمی شه؟!
فرخ با تاسف سرش و تکون داد و خیره تو
چشمای نگران و پریشونم گفت:
– درین.. از دیشب.. تا همین دو ساعت پیش.. توی
بازداشتگاه بود..
#پارت_1695
به خیالشون این حرف و زدن تا من آروم بشم و
خیالم راحت بشه از این که درین تمام این مدت
بیهوش نبوده.. ولی وضعیت برام بدتر شد و تو
ثانیه ای تمام تنم یخ زد!
حس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد و احتمالاا دوباره به
اکسیژن احتیاج داشتم.. ولی صدام و درنیاوردم..
گیج گیج بودم و نمی دونستم تو اون چند ساعت
بیهوشی چه اتفاقاتی افتاده که درین من.. زن من..
همه زندگی من.. باید شب و توی بازداشتگاه به
صبح می رسونده..
ولی مطمئن بودم که اگه از فرخ می خواستم که
همه چیز و تعریف کنه.. وضعیتم صد پله بدتر از
الآن می شد و در اون صورت.. دیگه نمی تونستم
راضیشون کنم که من و ببرن پیش درین!
واسه همین.. قبل از این که بخواد متوجه حال بدم
بشه.. بدون این بخوام رو این مسئله کنجکاوی کنم
نالیدم:
– برو یه.. ولیچر برام بیار.. دیگه اومدم تو
بخش.. کسی کاری بهمون نداره.. من تا.. تا درین
و نبینم نمی خوام هیچی بشنوم فرخ.. تا نبینمش..
آروم نمی شم.. تو رو خدا بفهمید من و!
– میران! تو همین الآنم به زور داری بدون
اکسیژن نفس می کشی.. رنگ و روت دوباره داره
کبود می شه.. این دستگاه باید کنارت باشه که هر
موقع لازم داشتی استفاده کنی.. کجا می خوای
بری؟ نفست گرفت چی؟! یه کم صبر کن خودش
میاد دیگه!
– نفس من.. تا وقتی درین و نبینم.. با هزارتا
دستگاه اکسیژنم بالا نمیاد.. به خدا حالم بدتر می
شه.. بذارید ببینمش دیگه..
فرخ هنوز راضی نشده بود.. ولی مهناز دیگه
طاقت نیاورد و حین رفتن سمت در غر زد:
– برم بگم یکی ویلچر بیاره.. بچه داره پرپر می
زنه دیگه نمی شه به زور نگهش داریم که!
نفسم و بریده بریده بیرون فرستادم و حین مالیدن
پیشونی پر دردم منتظر برگشتن مهناز موندم که
فرخ پرسید:
– درد داری؟!
داشتم.. خیلی زیاد.. حالا درد علوه بر پام به
سرمم رسیده بود.. دمای بدنم بالا رفت بود و حس
می کردم هر لحظه ممکنه از گوشام آتیش بزن
بیرون..
#پارت_1696
ولی محال بود یه کلمه هم حرف بزنم که بخوان
دوباره من و با مسکن و آرامبخش خفه کنن و بازم
نتونم درینم و ببینم..
الآن تنها مسکن من.. رو یکی از تختای همین
بیمارستان خوابیده بود که دیدن و گرفتن دستاش
برای از بین رفتن همه دردای وجودم کافی بود و
من.. این و نه به دور و بریای خودم می تونستم
حالی کنم و نه به دکتر پرستارای این جا!
مغزم دیگه داشت منفجر می شد از فکر کردن و
حدس زدن راجع به اتفاقاتی که تو شبانه روز
گذشته افتاده و من در جریان هیچ کدومش نبودم که
بالاخره مهناز با یکی از خدمه مرد که ولیچر و با
خودش آورده بود اومد تو اتاق و با کمک فرخ من
و روش نشوندن..
معلوم بود مهناز بهش پول داده و یارو یواشکی
این کار و کرده که برای گیر نیفتادن پاش سریع
رفت و فرخ حین هل دادن ویلچر خم شد و کنار
گوشم گفت:
– دارم صدای نفس هات و که به زور سعی داری
نرمال نشونش بدی می شنوم.. جون هرکی که
دوست داری خودت و کنترل کن.. چون همون
کسی که داری می ری دیدنش اگه پاشه و بازم
حال تو رو بد ببینه این بار یقه من و می گیره که
چرا مواظبت نبودم!
وارد آسانسور که شدیم این بار مهناز نصیحت
هاش و به سمتم روونه کرد و رو به منی که سرم
و به زور داشتم صاف نگه می داشتم تا از شدت
سنگین بودنش خم نشه و نیفته گفت:
– میران جان.. می دونم الآن به فکر حال خودت
نیستی.. پس به فکر درین باش.. حالش خوب
نیستا! نمی گم که ناراحتت کنم و بیشتر بهمت
بریزم.. می گم که حداقل به خاطر اون خودت و
از بین نبری و مواظبش باشی.. یه بار همون موقع
که آوردنت بیمارستان از حال رفت و یه بارم
امروز.. که این اصلا خوب نیست و می ترسم این
ضعف و افت فشار روش بمونه!
#پارت_1697
صداش لرزید و با بغض ادامه داد:
– یه روز کامله که هیچی نخورده.. هرچی بهش
گفتم زیر بار نرفت.. یه کلم رو حرفش وایستاد و
گفت تا وقتی میران نمی تونه هیچی بخوره من
برای چی غذا بخورم؟ بعدشم که اومدن بردنش
کلنتری و معلوم نیست طفلکی اون جا شب تا
صبح و چه جوری گذرونده که با آمبولانس دوباره
آوردنش این جا!
مهناز حرف می زد و لحظه به لحظه داشت
تصویرش برام تارتر می شد به خاطر اشکی که به
سرعت چشمام و پر کرده بود و بغضی که می
خواست گلوم و پاره کنه!
ولی مهناز حق داشت.. به خاطر درینم که شده..
به خاطر خوب شدن حال اون شیشه عمرم که
شده.. باید خودم و محکم و قوی نشون می دادم..
تا دیگه بیشتر از این.. عاملی نباشم واسه حال
خرابش و زندگی رو این بار.. با مریضی و
مشکلتم به کامش تلخ نکنم!
درین دیگه خودش و بهم ثابت کرده بود.. حتی اگه
هنوز سر سوزن به عشق و علقه اش نسبت به
خودم شک داشتم.. از حالا به بعد.. با این اتفاقاتی
که تو این یکی دو روز افتاد.. دیگه به یقین رسیدم
که جفتمون به یه اندازه برای هم دلیل و انگیزه ایم
واسه زندگی و زنده بودن و غیر از این.. دیگه
چی می تونست یه آدمی مثل من و به مرحله ای
برسونه که بخواد خودش و.. فارغ از همه درد و
مشکلتش.. خوشبخت ترین مرد روی زمین
بدونه؟
کی اگه بفهمه یه فرشته عاشقشه.. به دردا و
بدبختی هاش اهمیت می ده؟ من الآن خودم و..
جایی تو اوج آسمونا حس می کردم.. البته به شرط
این که درینم چشماش و باز کنه و همراهم باشه!
با ورودمون به بخشی که درین توش بستری بود..
ضربان قلبم انقدر تند شد که دستم و گذاشتم رو
قفسه سینه ام و دور از چشم مهناز و فرخ مشغول
ماساژ دادنش شدم تا آروم بگیره..
#پارت_1698
هرچند که فایده زیادی نداشت و بعد از باز شدن
در یه اتاق و وارد شدنمون.. سرعت تپش هاش
تندترم شد و منی که همه وجودم شده بود چشم..
زل زدم به اون جسم نحیفی که حاضر بودم قسم
بخورم تو این دو روز نصف شده و حالا بی حال
و بی جون.. با چشمای بسته روی تخت دراز
کشیده بود!
با بلند شدن صدای هق هق و قدم هایی که بهم
نزدیک می شد.. چشمای خیس و پر از دلتنگیم و
با بدبختی از درین کندم و روم و چرخوندم سمت
لی لی که با گریه اومد سمتم و تو همون وضعیت
نشسته رو ولیچر بغلم کرد.. منم دست لرزونم و
پشتش گذاشتم و محکم به خودم فشارش دادم..
– خوبم.. خوبم عزیزدلم.. گریه نکن.. خوبم!
– خیلی ترسیدم.. میران خیلی ترسیدم که دیگه
نبینمت!
از زور هق هق نمی تونست حرف بزنه و منم که
فقط منتظر یه تلنگر مثل همین بودم تا اشکام بریزه
رو صورتم.. جز چند تا بوسه ای که رو سرش
نشوندم.. نتونستم کاری واسه آروم شدنش بکنم..
تا این که مهناز ازم جداش کرد و واسه آروم
کردنش از اتاق بردش بیرون.. منم همون طور که
با کمک فرخ به تخت نزدیک می شدم.. دوباره
نگاهم گیر کرد رو صورت بی رنگ و روی درین
و لعنتی به خودم فرستادم که اصلی ترین عامل این
حال بدش محسوب می شدم!
ویلچر و که چسبیده به تخت نگه داشت و من دست
یخزده درین و توی دستام گرفتم.. دیگه نتونستم
خودم و کنترل کنم و بی اهمیت به حضور فرخ
توی اتاق.. کف دستش و به صورتم چسبوندم و
شونه هام از زور گریه ای که توانی برای مهارش
نداشتم لرزید!
شاید الآن وضعیت جفتمون.. بعد از اون جنجال و
فاجعه ای که کوروش قرار بود برامون رقم بزنه..
تو مرحله ای بود که می تونستیم حتی به خاطرش
خدا رو شکر کنیم.. چون می شد که همه چیز صد
پله بدتر و وحشتناک تر پیش بره.. ولی بازم.. قلبم
داشت با دیدن چشمای بسته درین از تو سینه ام در
می اومد و این دست خودم نبود!
#پارت_1699
فقط چند ثانیه فکر کردن به این که.. درین من چرا
انقدر باید توی زندگیش عذاب و مصیبت تحمل
کنه.. فکر کردن به این که نصف این عذابا هم از
جانب من بهش وارد شده کافی بود تا تو اون
لحظات حس مرگ داشته باشم!
فرخ از پشت شونه ام و گرفت و حین ماساژ
دادنشون گفت:
– میران.. گریه اصلا برات خوب نیستا.. نفس کم
میاری.. نکن!
ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و یه کم که
گذشت.. خودم این نفس تنگی رو حس کردم که رو
صدای نفس هام هم اثر گذشت و فرخ با کلفگی
نالید:
– ای خدا.. ای خدا!
بعد بدون این که بهم فرصت و اجازه مخالفت بده..
ماسک اکسیژنی که رو دستگاه کنار تخت درین
بود و برداشت و گذاشت روی صورتم و شیرش و
باز کرد!
سرم و به عقب خم کردم و با چشمای بسته..
گذاشتم که یه کم نفس هام آروم بشه.. حالا که
درین و دیده بودم و نبضش و داشتم زیر انگشتام
که هنوز محکم دستش و نگه داشته بود حس می
کردم.. قلبم یه کم آروم گرفته بود و خیالم از بابت
این که کوروش به اون هدف کثیفش نرسیده و
درین واقعاا به خاطر افت فشار کارش به این جا
کشیده راحت شد..
دیگه باید مغزم و از این کلفگی نجات می دادم و
کنجکاویم و برطرف می کردم که بعد از چند
دقیقه.. ماسک و از روی صورتم برداشتم و خیره
به چهره درین که رد انگشتایی که صورتش و
قرمز کرده بود لب زدم:
– کار کوروشه؟
– چی؟
– اون.. اون بی شرف دست روش بلند کرده؟
با این حرف فرخ رد نگاهم و دنبال کرد و به
صورت درین رسید و جواب داد:
– نه! خودش وقتی تو رو نیمه جون زیر اون تخت
پیدا کرد انقدر زد رو صورتش که این شکلی شد!
#پارت_1700
سرم و ناباورانه بلند کردم و چشمای مات مونده ام
و به صورت درهم فرخ دوختم..
درین من چی کشیده بود تو اون لحظه ها.. تو
روزی که قرار بود بهترین روز عمرمون باشه و
دقیقاا برعکس شد..
به خاطر اون عموی کثافتش.. یا شایدم به خاطر
بی عرضگی من.. تبدیل به بدترین روز شد!
دوباره روم و چرخوندم سمت درین و این بار با یه
خشمی که تو لحنم حس می شد.. طلبکارانه
پرسیدم:
– چرا گذاشتی.. شب تو بازداشتگاه بمونه؟ این همه
دوست و آشنا داشتی.. چرا درش نیاوردی؟!
– نمی شد! یه نفر ازش شکایت کرده بود و متهم
شده بود.. باید یه مدرکی واسه بی گناهیش پیدا می
کردم که همه اینا زمان می برد و وقت اداری هم
دیگه تموم شده بود.. امروز صبح تونستم هرکاری
که لازمه رو واسه بیرون آوردنش بکنم که
احتیاجی وثیقه هم نباشه و کلا تبرئه بشه.. تا اون
کسی هم که ازش شکایت کرده.. نتونه باز تو یه
موقعیت دیگه موش بدوئونه!
سرم و برای دیدنش بلند کردم و پرسیدم:
– شاکیش کی بود؟ کوروش؟!
با اخمای درهم سرش و به معنی نه بالا انداخت و
جواب داد:
– نامزدش.. پرستش!
دیگه چیزی نپرسیدم.. ذهنم انقدر گیج بود که از
هیچ طریقی نمی تونستم با حدسیات خودم به جواب
سوالام برسم و فقط همون طور خیره تو صورت
فرخ منتظر ادامه توضیحاتش شدم که گفت:
– وقتی که درین.. حدس زد دزدیدن تو کار عموش
باشه.. برای این که دیر نکنیم خودمون دو تا رفتیم
سراغش و چون مدرک محکمی هم نداشتیم.. نمی
شد به پلیس خبر بدیم. ولی درین انقدر مطمئن بود
که منم شکی برام نموند و وقتی بعد از وارد شدن
خودش به خونه کوروش.. منم یواشکی وارد خونه
کرد.. در خونه رو با کلیدای خود کوروش قفل
کردم و کلیداشم برداشتم که تا وقتی جواب
سوالامون و نده.. نذارم فرار کنه!
#پارت_1701
پوفی کشید و با کلفگی ادامه داد:
– بعد که به گوشیت زنگ زدم و علی رغم انکار
کوروش فهمیدیم تو اون جایی.. درین رفت دنبالت
بگرده و کوروشم که انقدر ترسیده بود.. همون
طور که حدس زدم خواست فرار کنه و وقتی دید
در قفله با من درگیر شد! انقدر وحشی بازی
درآورد که نتونستم به پلیس خبر بدم و بعدشم که
تو رو پیدا کردیم و درگیر زنگ زدن به
اورژانس بودیم که یهو دیدم.. کوروش لبه پنجره
خونه اش وایستاده و می خواد خودش و پرت کنه
پایین!
چشمام و از تصور اتفاقات بعدش.. محکم بستم و
دو طرف سرم و نبض و دردش لحظه به لحظه
داشت بیشتر می شد محکم فشار دادم!
فقط داشتم خدا خدا می کردم.. اون عوضی کاری
که حدس می زدم و نکرده باشه و عامل یه شوک
و ضربه روحی دیگه واسه درین نبوده باشه که
فرخ ادامه داد:
– رفتم سمتش.. ولی دیر رسیدم و خودش و پرت
کرد.. بعید می دونم قصدش خودکشی بوده باشه..
به خیالش فکر می کرد.. می پره پایین و نهایتاا با
یه پای شکسته فرار می کنه.. ولی حدسیاتش غلط
از آب دراومد و شدت ضربه انقدر زیاد بود که
دیگه نتونست از جایی که پرت شد بلند شه!
– مرد؟!
با نهایت ناباوری پرسیدم و فرخ جواب داد:
– نه هنوز! تو کماس!
نفسم و با درموندگی بیرون فرستادم و سرم و به
چپ و راست تکون دادم.. لعنت بهت کوروش..
لعنت بهت که نه خودت زندگی کردی و نه گذاشتی
ما.. بدون دردسر زندگیمون و پیش ببریم!
نه من.. نه درین.. دیگه کاری به کارش نداشتیم..
حتی من قصدی واسه انتقام و زمین زدنش توی
شرکتی که راه انداخته بود و نداشتم و خودش بود
که عاملی شد واسه ورشکستگیش.. ولی با حسادت
فرصت یه زندگی دوباره و از صفر شروع کردن
و از خودش گرفت و حالا.. کارش به جایی رسید
که حتی لیاقت یه مرگ راحت هم نداشته باشه!
#پارت_1702
– وضعیتش جالب نیست.. مثل این که دکترش گفته
ضربه ای که به سرش وارد شده عملکرد مغزش
و مختل کرده و اگه به هوشم بیاد.. سرپا نمی شه و
مغزش دیگه درست کار نمی کنه و فرقی با مرده
ای که فقط نفس می کشه نداره!
آب دهنم و قورت دادم و با درموندگی نالیدم:
– اینا چه ربطی به درین داره؟ که به خاطرش اون
و بازداشت کردن؟!
– من همون موقع که خیالم از بابت تو و رفتنت به
بیمارستان راحت شد.. رفتم کلنتری و یه گزارش
کامل از اتفاقاتی که اون روز افتاده بود.. از
دزدیده شدن تو توسط کوروش و هرچیزی که
خودم شاهدش بودم و بعد اتفاقی که واسه کوروش
افتاد دادم.. در واقع می خواستم قبل از این که پای
من یا درین واسه بلیی که سر کوروش اومده گیر
بیفته.. اون و متهم پرونده کنم که خب جز اینم
چیزی نمی تونست باشه.. قصد ما آسیب زدن به
کوروش نبود.. فقط می خواستیم نگهش داریم تا
پلیس برسه و اون خودش خواست از این طریق
فرار کنه.. ولی بعد که نامزد کوروش از طریق
همسایه ها در جریان قرار گرفته.. به پلیسی که
برای همین پرونده و ثبت وضعیت کوروش تو
بیمارستان بوده گفته که درین با کوروش مشکل
داشته و مطمئنه که اون به خاطر کینه و دشمنی
قدیمی کوروش و پرت کرده پایین و هرچیزی که
واسه پلیس تعریف کردن.. دروغ بوده!
دستام و از حرص و خشم محکم مشت کردم و
دندونام و به هم فشار کردم.. اگه اون پرستش بی
شرف جلوی روم بود مطمئناا گلوی اون بود که
داشت تو مشتم فشار داده می شد.. آدمی که همیشه
توی زندگیش فقط بلد بود از آب گل آلود ماهی
بگیره و حتم داشتم که پشت این حرفش.. علقه و
حسی نسبت به کوروش وجود نداشت و احتمالاا
فقط می خواست یه پولی بگیره و راضی به عقب
کشیدن بشه.. هرچند که حقی هم واسه شکایت
نداشته!
– پرستش فقط نامزد کوروش بوده.. حتی اگه زنشم
بود ولی دم محسوب نمی شده.. پس واسه چی به
خاطر حرف اون درین و نگه داشتن؟!
#پارت_1703
– به خاطر حرف اون نبود.. اون فقط یه اتهام زد
و بعد مسئول پرونده درین و بازداشت کرد تا بی
گناهیش مشخص بشه.. دیروقت اومدن بردنش
دیگه فرصتی نبود واسه اثبات بی گناهیش.. امروز
صبح خودم افتادم دنبال کاراش.. اول یه گزارش
پزشکی از وضعیت تو براشون بردم که توش
حبس شدنت تو یه فضای بدون اکسیژن و ضرب و
شتم و بسته بودن دستت تایید می شد.. بعد رفتم تو
همون محل کوروش و شانس باهام یار بود که
تونستم یه نفر و پیدا کنم که موقع پرت شدن
کوروش اون جا بوده و اون اومد شهادت داد که
دیده کوروش خودش پریده و کسی پرتش نکرده
پایین!
نفس عمیقی کشید و نگاهش و چرخوند سمت درین
و ادامه داد:
– به هزار نفر رو انداختم تا زودتر کارم راه بیفته
ولی بازم طول کشید تا دستور آزاد شدنش و دادن
و ماموری که رفته بود سراغش اومد گفت حالش
تو بازداشتگاه بد شده و ناچار شدیم با آمبولانس
بیاریمش این جا.. دیگه اصلا فرصت نشد باهاش
حرف بزنم و هنوز نمی دونه که تو بهوش اومدی!
چشمای غمگینم و به صورتش دوختم و پشت
دستش که هنوز تو دستم بود و چند بار پشت سر
هم بوسیدم.. بمیرم براش که این بار نبودم تا نذارم
شب و تو بازداشتگاه به صبح برسونه!
دفعه قبلی که سر اون جریان شوهر دوستش.. پاش
به کلنتری باز شد.. در عرض چند ساعت جوری
به هم ریخت که حس کردم تبدیل به یه آدم دیگه
شده!
حالا درین من.. دخترک حساس و شکننده من..
شب تا صبح تو اون چهاردیواری از استرس و
فشارای روحی و روانی که روش بوده چی کشیده
که دیگه نتونسته خودش و سرپا نگه داره؟!
– میران.. بسه دیگه.. هم درین و دیدی.. هم
جریان دیروز و شنیدی.. دیگه بیا بریم یه کم
استراحت کن.. چشمات هی داره می افته رو هم..
حالت بد می شه ها!
– یه کم دیگه بمونم.. بعد می ریم!
#پارت_1704
– پـــــوف.. تو کله شقی لنگه ندارید.. جفتتون عین
همید.. من بیرونم.. پنج دقیقه دیگه برمی گردم و
می ریم.. بدون هیچ اعتراضی.. خب؟!
بی حواس و بدون گرفتن نگاهم از درین.. فقط
سرم و به تایید تکون دادم و بعد از رفتن فرخ..
خودم و بیشتر کشیدم سمت درین و با دستم.. رد
انگشتاش و روی صورتش نوازش کردم!
اون بغض مزاحم که نه می ذاشت چهره اش و
درست حسابی ببینم و نه اجازه راحت نفس کشیدن
بهم می داد.. دوباره تو گلوم گیر کرد و من تو
همون حال با صدای خفه و خشدارم لب زدم:
– میران برات بمیره.. آخه چی کار کردی با
خودت؟! من انقدری ارزش داشتم که بخوای
خودت و به این روز بندازی؟ به خاطر من درین؟
واقعاا به خاطر من؟ من همونم که یه زمانی بدترین
شکنجه روحی و روانی رو روت پیاده کردا..
یادت میاد؟! یه زمانی بزرگ ترین آرزوم این بود
که یادت بره.. که هرچی بدی از من تو ذهنت
داشتی پاک بشه و من.. خیالم راحت بشه که دیگه
هیچ وقت با دیدن من.. یاد اون روزای جهنمی
نمی افتی.. ولی الآن که دارم تو رو این جا.. رو
تخت بیمارستان می بینم و به این فکر می کنم که
به خاطر من این جوری شدی.. به خاطر علقه
ات به من کارت به این جا کشید.. پشیمونم از اون
آرزویی که کردم! کاش یادت نمی رفت.. کاش تو
همچین روزایی.. من و به چشم همون آدم عوضی
و پست فطرت می دیدی که روز و شبت و یکی
کرده بود.. این جوری حداقل خودت کمتر اذیت
می شدی.. کمتر عذاب می کشیدی.. کمتر دوستم
داشتی و با فکر باز نشدن چشمام.. از حال نمی
رفتی!
چشمام و محکم بستم و قطره های اشکم روی
دست درین چکید..
– حالت و می فهمم بادومم.. بهتر از هرکسی حالت
و می فهمم.. ولی هیچ وقت نمی خواستم تو هم به
اندازه من.. دوستم داشته باشی.. چون نتیجه اش
می شه این.. چون عشق همیشه با درد همراهه و
من این درد و واسه تو نمی خواستم.. من به یه
دوست داشتن ساده.. حتی به یه عادت راضی
بودم..
#پارت_1705
با لبخند پر از بغض و غمی که رو لبم نشست
ادامه دادم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدید کو☹️
فکر میکردم درین تو بیمارستان غش میکنه دکترا میگن بارداره 😂
اخیشششش خیالم راحت شد ، دانلود یک عدد میران 😂🌚
این جملات آخرش داره زیادی عاشقانه میشه.
حالا اگه نتایج درخشان آزمایشات خانم کاشانی بیاد و مشخص بشه ضعف و غش کردنش بابت بارداریشه، حال و روز میران دیدنی میشه. با همون پای شل و ریه داغون بلند میشه میرقصه
ای اخجون خیلی خوب میشهههههه