– ولی ثابت کردی اگه پاش بیفته از منم عاشق
تری و این.. هم بهم انگیزه و انرژی می ده و هم..
من و می ترسونه درین.. انقدر عاشق بودنت من و
می ترسونه.. از آینده ای که توش دیگه من نیستم
ولی تو هنوز هستی می ترسونه! از این که دیگه
نخوای باشی می ترسم درین.. نگاه به من نکن که
مرگ و زندگیم فقط به چند ثانیه هوا نداشتن بسته
اس و هر لحظه ممکنه چشمام واسه همیشه بسته
بشه.. تو تا ابد حق زندگی و خوشبختی داری.. چه
من باشم.. چه نباشم!
دیگه واقعاا شرایطم برای موندن اوکی نبود.. جدا
از تنگی نفسم.. سرمم بدجوری سنگین شده بود و
میل شدیدی به خواب داشتم و اصلا نمی خواستم با
از حال رفتنم یه بار دیگه همه رو نگران کنم!
ماسک اکسیژنی که هنوز دور گردنم بود و
برگردوندم سر جاش و خواستم فرخ و صدا بزنم..
چون خودم حتی توانی برای به حرکت درآوردن
چرخ های ولیچر نداشتم!
که همون موقع با تکون خوردن سر درین و
لرزیدن پلکاش.. سرجام موندم و ناباورانه بهش
خیره شدم.. تند و با عجله دستش و گرفتم و حین
چند بار بوسیدنش صداش زدم.. چون دیدن چشمای
بازش.. خیالم و راحت تر می کرد..
– درینم؟ خانوم خوشگلم.. بیداری؟ من و ببین!
لای چشماش و با گیجی و بی حالی باز کرد و
خیره ام شد.. به محض دیدنم چشماش تا آخر باز
شد ولی از دیدنم تعجب نکرد و به جاش.. دو
طرف لبش سریع به پایین خم شد و چشماش پر شد
از اشک!
احتمالاا هنوز به خودش نیومده بود و فکر می کرد
تو خواب داره من و بالاسرش می بینه که دست
لرزونم و به سمت صورتش دراز کردم و حین
گرفتن اولین قطره اشکی که از چشماش بیرون
ریخت.. با لحنی که پر از بغض بود ولی خیلی
سعی داشتم شوخ و خندونم باشه گفتم:
– خوب خوابیدی خانوم کوچولو؟ این چه وضعیه
واقعاا؟ نمی شه که هربار کار من به بیمارستان
کشید تو هم سریع سرم لازم بشی! من دلم می
خواد یه کم.. خودم و به موش مردگی بزنم تا بقیه
دورم و بگیرن و لوسم کنن.. حالا باز من باید با
این حالم بیام بالاسر تو و منتظر بشینم تا بیدار
بشی؟!
#پارت_1706
هنوز گیج بود و جز پلک زدن کاری ازش برنمی
اومد که در باز شد و اول مهناز و لی لی و پشت
سرشون فرخ اومدن تو اتاق و فرخ بود که گفت:
– میران.. دیگه باید بریم.. از بخش خبر دادن که
دارن دنبالت…
نزدیک تر که شد اونم چشمای باز درین و دید و با
لبخند پرسید:
– پـــــوف.. خدا رو شکر به هوش اومدی..
مهنازم جلو اومد و کنار ویلچرم وایستاد و با بغض
و گریه نالید:
– دیدی درین؟ میران بهوش اومد! حالشم خوبه..
انقدری که خودش اومده بالاسر تو.. وقتی
بازداشتگاه بودی بهوش اومد.. دیگه نتونستیم بهت
بگیم.. چرا هیچی نمی گی؟!
کم کم داشت از اون بهت و سردرگمی در می
اومد.. این و از عوض شدن حالت نگاهش و حتی
تغییر رنگ پوستش حس کردم..
تا این که خودش و یه کم رو تخت کشید بالا و با
نیم خیز شدنش به سمت من و با دقت نگاه کردن به
سر تا پام و اون ویلچری که روش نشسته بودم..
بالاخره به خودش اومد!
چند بار ناباورانه زیر لب گفت:
– وای خدا..
بعد جوری شونه من و کشید و خودشم پرت کرد
طرفم.. که میله نگهدارنده سرم نزدیک بود پرت
شه رو سرمون اگه فرخ وسط راه نمی گرفتنش و
صافش نمی کرد!
ولی چه اهمیتی داشت؟ سلول به سلول تن من اون
لحظه داشتن توی بدنم جشن و پایکوبی راه
مینداختن با لمس دوباره این بدن و دستایی که
دورم حلقه شده بود و نفس های تند شده ای که
کنار گوشم حسشون می کردم!
#پارت_1707
تنها چیزی که اذیتم می کرد صدای گریه اش بود
و حرفایی که به زبون می آورد:
– الهی من قربونت برم.. الهی من واسه ات بمیرم
میران.. چی کشیدی تو؟ چی کشیدی اون جا وقتی
من خاک بر سر تازه داشتم فکر می کردم که چی
کار کنم؟! ببخشید.. ببخشید زندگیم که نتونستم
زودتر بیام.. آخ الهی درین برات بمیره.. واسه
تک تک دردایی که کشیدی بمیره.. کاش همه
دردات بیاد تو جون من.. تا تو دیگه مجبور نباشی
به خاطر من و زندگی و خانواده ام درد بکشی..
ای خــــدا!
صدای هق هقشش دیگه کل اتاق و پر کرده بود و
بقیه رو هم به گریه انداخته بود.. یکیش خود من
که با چشمای بسته داشتم اشک می ریختم!
توانی برای جدا کردنش از خودم و آروم کردنش
نداشتم.. مهناز بود که به دادم رسید و بعد از عقب
کشیدن درین و نشوندش روی تخت تشر زد:
– می خوای دوباره حالت بد شه؟ آره؟ می خوای
باز از هوش بری؟ الآن که دیگه جفتتون بهوش
اومدید به همدیگه احتیاج دارید.. پس یه کم عاقلنه
رفتار کنید که بتونید مرهم درد هم باشید!
دلم ضعف رفت براش وقتی عین دختربچه ها با
پشت دست اشکاش و کنار زد و نالید:
– عمه.. میرانه! چشماش و باز کرد..
– آره میرانه! با فکر باز نشدن چشماش خودت و
به این حال و روز انداختی.. حالا که بهوش اومده
باید خوشحال باشی عزیزدلم..
– خوبم.. خوبم من.. به خدا خوبم!
با این حرف به خیال خودش مهناز و راضی کرد
و بعد روش و چرخوند سمت من.. نمی دونم
هربار چی می دید تو صورتم که تا چند ثانیه
بغض می کرد و بعد شروع می کرد به حرف
زدن:
– خوبی عزیزم؟ درد داری؟ راحت.. نفس می
تونی بکشی؟!
قبل از این که حرفی بزنم پرستار اومد تو اتاق و
گفت:
– اووووه.. چه خبره؟ چرا انقدر این جا شلوغه؟
اتاق و خلوت کنید لطفاا!
#پارت_1708
همون طور که تخت و دور می زد تا وضعیت
درین و کنترل کنه نگاه متعجبش به من افتاد و با
دیدن لباس های بیمارستان تنم گفت:
– شما بیمار همین بیمارستانی؟!
فرخ سریع توضیح داد:
– بله.. اومده بود به نامزدش سر بزنه.. دیگه
داشتیم می بردیمش!
یهو چشمای پرستار گرد شد و با بهت پرسید:
– نکنه همون بیمار اتاق شونزده ای که همه پرسنل
اون بخش دارن در به در دنبالت می گردن؟
رو به فرخ ادامه داد:
– آقا ببرش زودتر.. بیمارتون تازه از آی سی یو
دراومده.. شما واسه چی راه افتادید تو بیمارستان
واسه ملقات این و اون.. اصلا متوجه وضعیتش
نیستید؟!
– بله درست می گید الآن می برمش!
پشت ولیچر وایستاد تا عقبم بکشه و درین بود که
با هول پرسید:
– منم می تونم برم؟! سرمم دیگه آخراشه می شه
ببندینش.. باید پیش نامزدم باشم!
– فشارت هنوز یه کم پایینه.. دکترت بیاد معاینه
کنه.. اگه اجازه داد می تونی بری!
– یعنی چی؟ من خودم دارم می گم حالم خوبه..
می خوام برم!
فرخ دیگه نگهم نداشت تا ببینم آخر بحثشون به کجا
می کشه.. فقط با همون بی حالی و رخوتی که
داشت چشمام و رو هم مینداخت لب زدم:
– بمون عشقم.. حالت که خوب خوب شد بیا!
تا لحظه آخر دیدم که نگاه نگران و درمونده اش به
منه و بعد دیگه از اتاق بیرون رفتیم و ندیدمش..
قلبم داشت با شدیدترین ریتم ممکن براش می زد و
کلفه بودم از این حالی که نمی ذاشت پیش هم
باشیم!
ولی کلفگیم انقدری دوام نداشت و به محض قرار
گرفتنمون توی آسانسور.. درین و دیدم که با دو
خودش و بهمون رسوند و حین پایین کشیدن آستین
مانتوش.. با نیش باز ولی صورت همچنان بی
رنگ و رو و بی حال قبل از بسته شدن در خودش
و انداخت تو آسانسور!
#پارت_1709
فرخ با خنده پرسید:
– چی شد پس؟!
– عمه وایستاده داره باهاشون حرف می زنه.. من
دیگه اومدم!
– یعنی شما دو نفر یه بیمارستان و با این کاراتون
به هم ریختید! ببینید می تونید تا آخر شب یه کاری
کنید بیرونمون کنن؟!
درین با همون خنده رضایت از کاری که کرده بود
کنارم روی پاهاش نشست و نگاه مشتاق و پر از
عشق من و به پایین کشید..
بعد از بوسه ای که روی زانوی پر دردم نشوند..
سرش و آروم به همون جا تکیه داد و با نهایت
عشقی که قلب و وجودم و زیر و رو می کرد لب
زد:
– از این به بعد.. هرجا نفسم بره منم باهاش می
رم!
×××××
یک ساعتی می شد که بعد از منتقل شدن دوباره
میران به بخش و بستری شدنش.. بالاخره تو اتاق
تنها شدم و خیره تو صورت غرق خواب میران
آروم گرفتم..
از فرخ و عمه و لی لی خواهش کردم که برن
خونه اشون و یه کم استراحت کنن.. مدام می گفتن
که من بیشتر به استراحت نیاز دارم و به جای من
باید یکی از اونا بمونن.. ولی من چه جوری می
تونستم حسی که اون لحظه تو وجودم جریان داشت
و براشون توضیح بدم تا خیالشون همه جوره از
بابت من راحت باشه؟!
اون لحظه های تلخ و جهنمی که کار من و به از
حال رفتن می کشوند.. جوری عرصه بهم تنگ
می شد از تصور بسته شدن دائمی چشمای میران..
که هرچقدر فکر می کردم می دیدم هیچ دلیلی
برای زنده بودن ندارم و همین فکرم باعث می شد
از ترس آینده رو به روم که فرقی با مرگ نداره
دچار افت فشار بشم و از حال برم!
ولی الآن.. بعد از دیدن چشمای باز میران.. بعد از
فهمیدن این که به خاطر من.. دکتر و راضی کرده
تا مجوز رفتنش به بخش و صادر کنه و بعد با
ویلچر خودش و تا کنار تختم کشونده تا از خوب
بودن حالم مطمئن بشه.. مرگ و به پوچی
رسیدن.. با سرعت ازم دور شدن و دیگه ذره ای
از فکر و خیالاتم و اشغال نکردن!
#پارت_1710
حالا دیگه فقط امید بود و انگیزه و انرژی که تو
هر ثانیه داشت به وجودم تزریق می شد و حالم و
لحظه به لحظه بهتر می کرد..
حتی با وجود دیدن شرایط میران برای اولین بار
که داشت بهم هشدار می داد.. هر روز و هر
لحظه ای.. در اثر یه بی احتیاطی ممکنه بازم
همچین وضعیتی براش پیش بیاد و من از حالا تا
آخر عمرم باید با همچین استرس هایی سر و کله
می زدم..
ولی مهم نبود.. انگار باید همه این اتفاقا می افتاد..
تا دیگه من با همه وجودم به این باور می رسیدم
همین نفس های نصفه و نیمه میران برای من..
یعنی زندگی! دیگه چیزی بیشتر از این نمی
خواستم!
با حس دلتنگی شدیدتر شده ام تو همین یه ساعت
که میران دوباره تحت تاثیر آرامبخش ها خوابیده
بود.. از روی صندلی بلند شدم و کنارش لبه تخت
نشستم..
دست آزادش که سرم بهش وصل نبود و توی دستم
گرفتم و بعد از نوازش کردن اون زخمی که در
اثر تقلی زیاد دور دستش به وجود اومده بود..
مشغول بازی با رگ های بیرون زده و محبوبم
شدم که از زیر فشار انگشتام فرار می کردن..
یادآوری این که از همون اوایل آشناییمون دلم می
خواست یه روزی بدون خجالت و رودرواسی
بشینم و هرچقدر دلم می خواد با رگاش بازی کنم..
لبخند رو لبم می نشوند.. هرچند که دلم نمی
خواست تو همچین شرایطی فرصت این کار و پیدا
کنم و یاد اون روزا بیفتم.. ولی دست خودم نبود!
البته یه نتیجه دیگه ای هم داشت.. احساس کردم
دیگه فکر کردن به روزایی که با نهایت سادگی و
حماقت گول نقشه های میران و می خوردم و روز
به روز بیشتر وابسته اش می شدم مثل قبل اذیتم
نمی کرد و باعث نمی شد دلم بخواد بلفاصله اون
فکر و از سرم بیرون کنم!
چون الآن دقیقاا تو نقطه ای از زندگی وایستاده
بودم.. که حتی بدی های گذشته رو به فال نیک
می گرفتم و معتقد بودم که اگه اتفاق نمی افتادن..
من این عشق شدید و نسبت به میران نداشتم!
#پارت_1711
شاید اگه همون رابطه اول و ادامه می دادیم..
جفتمون درگیر یه علقه زودگذر می شدیم که بعد
از به هم رسیدنمون از تب و تابش می افتادیم!
ولی حالا.. من داشتم با همه وجود یه عشق افسانه
ای رو تجربه می کردم که حاصل همین اتفاقات
تلخ و آزاردهنده بود و این می تونست.. مثل دیدن
نور خورشید از پشت ابرهای سیاه.. مثل به وجود
اومدن رنگین کمون بعد از یه طوفان و بارون
شدید.. مثل خوردن یه لیوان چای داغ بعد از چند
ساعت موندن تو برف و سرما.. یه لذت غیر قابل
توصیف به آدما هدیه بده!
با صدای سرفه های میران.. نگاهم و از دستش
گرفتم و خیره اش شدم.. با وجود اکسیژنی که از
راه بینی هوا رو بهش می رسوند بازم سرفه اش
گرفته بود و من دستپاچه و هولزده خواستم دکمه
بالای تختش و برای اومدن پرستار فشار بدم که
مچ دستم و وسط راه گرفت و با همون چشمای
بسته و صدای دورگه شده اش توپید:
– آب دهنم پرید تو گلوم بابا.. بشین سر جات!
با بهت خیره اش شدم و توپیدم:
– بیدار بودی؟!
– اوهوم.. داشتم فیض می بردم!
دستش و دوباره انداخت روی پام و با بی حالی لب
زد:
– ادامه بده!
منظورش بازی کردنم با رگش بود که انگار بیشتر
از من.. اون خوشش اومده بود.. نگاهم و دوباره
به دستش دوختم.. ولی این بار به جای ور رفتن
با رگش.. دستش و بلند کردم و روی اون رگ و..
که از مچش شروع می شد و تا جایی نزدیک به
آرنجش می رسید.. بوسه های ریز زدم..
نذاشتم قطره های اشکی که چشمام و پر کرده بود
روی دستش بریزه که سریع پاکشون کردم و با
لبخند روی لبم عقب کشیدم و زل زدم به چشمای
خمار شده میران که خیره ام بود..
– چی بگم به تو من؟!
#پارت_1712
خودم و بیشتر به سمتش کشیدم و بعد از لمس
صورتش و ثابت موندن نگاهم رو تک تک
اجزاش.. یه بوسه کوتاهم روی لبش زدم و گفتم:
– فقط بگو خوبی.. تا دلم آروم بگیره! درد نداری؟!
با لبخند کجی که روی صورتش بود یه کم بهم زل
زد و بعد گفت:
– می تونی درک کنی.. آدمی که یک سال تمام
توی بیمارستان.. هربار که با کلی درد و ناراحتی
و نفس تنگی چشماش و باز می کرد.. احمقانه
دلش می خواست به جای اون همه دکتر و
پرستار.. فقط یه نفر تو اتاقش باشه که با عشق و
نگرانی بهش زل زده باشه.. حالا که به آرزوی
قلبیش رسیده و درست تو همون موقعیت.. اون یه
نفر که تمام زندگیشه رو داره بالاسرش می بینه..
چه حالیه؟! اگه می تونی درک کنی.. که دیگه
احتیاج به گفتن من نیست.. خودت باید بفهمی الآن
من از شدت خوب بودن کجاها دارم سیر می کنم!
نفس عمیقم و بریده بریده لرزون بیرون فرستادم و
با شوخی گفتم:
– حالا نمی شد.. دیدن اون یه نفر و.. تو یه مکان
دیگه آرزو می کردی که به خاطر محقق شدنش
انقدر بل سرمون نمی اومد؟!
– نه.. چون تو یه مکان دیگه این نگاه نگرانت و
نمی تونستم ببینم.. مسلماا انقدرم عمیق.. به این
باور نمی رسیدم که زنم.. چقدر دوستم داره و به
خاطر من.. کار خودشم به بیمارستان کشیده..
هرچند که این دیگه جزو آرزوم نبود و تو توی این
بخشش زیاده روی کردی.. ولی وقتی فکر می کنم
بعد از اون همه نقشه احمقانه کوروش.. تو به من
و دوست داشتنم شک نکردی و تهش.. بازم اونی
که پیدام کرد تو بودی.. احساس غرور می کنم
بابت داشتنت!
با این حرف آب دهنم و قورت دادم و نگاهم و از
چهره سوالیش که منتظر حرفی بود که در جوابش
بزنم گرفتم و خیره شدم به دستام..
#پارت_1713
میران از خیلی چیزا خبر نداشت که انقدر خوش
بینانه فکر می کرد من بلفاصله متوجه نقشه
کوروش شدم و دنبالش گشتم.. تا پیداش کنم!
در صورتی که.. همون شک باعث تعلل بیش از
حدم شد و من.. هیچ وقت خودم و بابتش نمی بخشم
چون.. اگه زودتر به خودم می اومدم.. شاید کار
میرانم به این جا نمی کشید!
– چیه درین؟!
سریع از رو تخت بلند شدم و گفتم:
– حرف می زنیم با هم.. ولی الآن نه.. برم به
پرستار بگم بیدار شدی.. دیگه فکر کنم کم کم غذا
هم بتونی بخوری.. یه کم رو به راه تر شدی..
حرف می زنیم با هم.. خب؟!
با اخمای درهم از تعجب داشت نگاهم می کرد و
انگار دلش می خواست بگه ترجیح می دم اول
حرف بزنیم.. ولی من با قدم های بلند از اتاق
بیرون رفتم.. تا یه کم برای خودم وقت بخرم!
شاید اگه میران اون حرف و نمی زد.. راحت تر
می تونستم همه چیز و براش تعریف کنم و از حس
و حالی که تمام ساعت های دیروز تا قبل از پیدا
شدنش تجربه کردم بگم!
ولی حالا.. درصد شرمندگی و عذاب وجدانم بیشتر
شده بود و من نمی دونستم با چه رویی باید بهش
بگم که نه فقط دیروز.. که از زمان دیدن اون
عکسا و حرف زدن با کوروش.. این شک توی
دلم افتاد و هرکاری کردم.. نتوستم باهاش مقابله
کنم!
پرستار که اومد وضعیتش و چک کرد و گفت می
تونه غذا بخوره.. سریع رفتم از رستوران توی
همون خیابون دو پرس غذا با مخلفات گرفتم و
برگشتم تو بیمارستان!
میران داشت تلفنی با عمه اش حرف می زد وقتی
من رفتم و نفهمید کجا دارم می رم که حالا این
جوری نگران کلفه به حالت نیم خیز دراومده بود
تا احتمالاا بیاد دنبالم و به محض دیدنم خودش و
دوباره انداخت رو بالش!
– وای! کجا رفتی تـــو؟! ترسیدم فکر کردم دوباره
حالت بد شده!
– حالم که دیگه داشت بد می شد.. ولی این دفعه از
گشنگی!
#پارت_1714
پلستیک توی دستم و بالا گرفتم با نیش باز گفتم:
– غذای روحمون تکمیل شد.. حالا نوبت غذای
جسمه!
رفتم سمتش و میز چرخدار و از پایین تخت کشیدم
وسط و غذا رو گذاشتم روش که گفت:
– تکلیف من چیه که هنوز غذای روحمم تکمیل
نشده؟!
نفهمیده بهش زل زدم که با چشم و ابرو به لبام
اشاره کرد و گفت:
– هنوز یه دل سیر نخوردمت!
برعکس همیشه که با این حرفا همچنان خجالتزده
می شدم.. این بار نیشم تا بناگوش باز شد.. دست
خودم نبود.. فقط یه لحظه فکر کردن به این که
میران انقدر حالش خوبه که بخواد به جای درد و
مشکلت تنفسیش به این چیزا فکر کنه کافی بود تا
بعد از دو روز بتونم یه نفس راحت بکشم و بگم
گور بابای خجالت.. میران خوب باشه.. هرچقدر
دلش می خواد حرفای منشوری بزنه! کیه که بدش
بیاد؟!
دکمه کنار تختش و برای بالا اومدن بالاتنه اش
فشار دادم و گفتم:
– خب حالا.. وقت هست واسه اون کارا! عمه چی
می گفت؟!
– می گفت درین و راضی کن یکی دو ساعت
دیگه بره خونه.. من بیام جاش! این جوری خسته
می شه؟!
نگاهم رو صورتش مات موند و با ترس این که
نکنه میران قبول کرده باشه لب زدم:
– تو چی گفتی؟!
– گفتم نه درین راضی می شه.. نه من دلم می
خواد بره!
– اوف.. آخیــــش.. گفتم الآن فاز از خود گذشتگی
برداشتی و می خوای بگی تو بری خونه من
راحت ترم!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:
– واقعاا؟! به من میاد از این حرفا بزنم؟ وقتی این
جایی حالم بهتره.. واسه چی دروغ بگم؟! تو هم
زنمی.. قبل از بقیه وظیفه اته تو همچین مواقعی
کنارم باشی!
دستم و به سمت صورتش دراز کردم و حین
کشیدن لپش از لای دندونای کلید شده ام گفتم:
– آخه چرا انقدر تو پررویی..
#پارت_1715
خندید و چیزی نگفت.. منم شروع کردم به باز
کردن ظرف غذا و بقیه مخلفات.. در حالی که
حس می کردم میران با این که سعی داره به روش
نیاره ولی.. هنوز نگران منه و به خاطر این دو
باری که حالم بد شد.. می ترسید بازم این اتفاق
بیفته.. واسه همین ترجیح می داد تو همین
بیمارستان باشم که حداقل بتونن سریع بهم رسیدگی
کنن!
غذامون و که با شوخی و خنده خوردیم و حین
جمع کردن ظرفاش گفتم:
– وای.. داشتم می مردم از گشنگیا!
چیزی نگفت که سرم و چرخوندم سمتش و دیدم
داره با نگاه پر از سرزنشش نگاهم می کنه.. سرم
و به معنی چیه به دو طرف تکون دادم گفت:
– درین! نمی خوام حالت و بگیرم و بیشتر از این
ناراحتت کنم.. ولی بیا قبول کنیم که وضعیت
جسمی من در حال حاضر اینه و شاید در آینده
حتی بدترم بشه.. شر کوروش از سرمون کم شد
ولی.. من ممکنه بعداا سر اتفاقات خیلی ساده و
ابتدایی هم کارم به بیمارستان بکشه.. اگه تو
بخوای هربار.. خودت و انقدر داغون کنی.. غذا
نخوری.. درست حسابی استراحت نکنی و با
هزارجور فکر و خیال کار خودتم به بستری شدن
بکشونی که نمی شه! من نمی تونم آینده رو پیش
بینی کنم.. شایدم این اتفاقاتی که گفتم نیفتاد.. ولی
تو باید خودت و برای هرچیزی آماده کنی و انقدر
سریع از هم نپاشی!
دستم و گرفت و من و کشوند کنار خودش روی
تخت و با درموندگی ادامه داد:
– این حرفایی که راجع به نگرانی هات و لوس
شدن خودم می زنم و جدی نگیر.. اگه بگم وقتی
شنیدم زیر سرمی که نتونستی بیای من و ببینی کم
مونده بود سکته کنم باورت می شه؟ اگه به فکر
منی.. اگه نگران منی.. نذار دوباره به حالی که
یکی دو ساعت پیش تجربه اش کردم بیفتم.. چون
صد پله بدتر از بلیی که اون پست فطرت سرم
آورد قدرت داشت واسه از پا درآوردن من..
#پارت_1716
دستش و این بار به سمت صورتم دراز کرد و
حین کشیدن پشت انگشتش به رد به جا مونده از
انگشتام روی صورتم لب زد:
– دیگه این کار و با خودت نکن!
لبم و محکم به دندون گرفتم و روم و برگردوندم..
هنوز واهمه داشتم از حرفایی که می خواستم
بزنم.. ولی دیگه چاره ای نبود.. باید می گفتم و
خودم و خلص می کردم!
– می دونم میران.. همه حرفایی که گفتی و قبول
دارم.. من خودم تو عروسی آفرین.. دیدم که با یه
دود سیگار به چه حالی افتادی و از همون جا به
خودم قول دادم.. توان و ظرفیتم و تو همچین
مواقعی ببرم بالا.. ولی این دفعه فرق می کرد و
حال من.. بیشتر به خاطر این بد شد که.. خودم و
مقصر تا این حد بد شدن حالت می دونستم و
هربار فکر کردن بهش.. من و جوری به هم می
ریخت.. که دیگه اصلا نمی فهمیدم بعدش چی می
شد!
– چه مقصری؟ همه اینا کار اون کوروش
حرومزاده بود.. این که اون آدم از شانس بدت
عموته.. دلیل می شه که تو بخوای به خاطر غلط
های اضافه اش.. خودت و سرزنش کنی؟!
چشمام و محکم بستم و نالیدم:
– نه به خاطر اون نمی گم.. منظورم شکیه که.. به
دلم افتاد و نذاشت زودتر از این مغزم و به کار
بندازم و تو خونه کوروش دنبالت بگردم!
صدای نفس عمیقش به گوشم خورد و بعد خیره به
سقف بالای سرش لب زد:
– شکی که استارتش.. بعد از دیدن اون عکسا..
زده شد آره؟!
با این حرف.. فهمیدم که کوروش همه چیز و به
میران گفته و حالا دیگه مجبور نیستم جریان عکسا
رو براش تعریف کنم..
#پارت_1717
– آره ولی.. به خدا فقط همون لحظه بود که
کوروش جوری با آب و تاب از خودش دفاع کرد
که با نهایت حماقت برای چندمین بار صداقتش و
باور کردم.. بعد که اومدم خونه و تو رو دیدم که..
تو حیاط منتظر برگشتنم نشستی.. از خودم بدم
اومد بابت اون شک لحظه ای و مطمئن شدم که
این بار دیگه اعتمادم درسته! ولی ته دلم می
ترسیدم.. اون کسی که با عکسا خواسته یه جورایی
تهدیدمون کنه.. دوباره گند بزنه به رابطه امون..
واسه همین پیشنهاد دادم که زود ازدواج کنیم که
حداقل دیگه.. خیالم از بابت داشتنت راحت باشه!
– باید بهم می گفتی درین! باید همون شب درباره
عکسا باهام حرف می زدی.. تا به جای آماده
کردن تدارک عروسی اول اون کسی که به خودش
جرات داده همچین غلطی بکنه رو پیدا می کردیم!
– من فقط ترسیدم که بیخودی دوباره یه جنجال
درست بشه و تهش.. دستمون به هیچ جا بند
نباشه.. می دونستم تو هم مثل من می خوای به
کوروش شک کنی ولی ما که مدرکی نداشتیم..
دوباره همون حرفایی که به من زد و می خواست
به تو بزنه و دعوا بالا بگیره.. من فقط.. دنبال
زودتر رسیدن به آرامش بودم.. همین!
سریع قطره اشکی که رو صورتم ریخت و پاک
کردم و نفس لرزونم و بیرون فرستادم:
– تو تمام اون سه روز.. از اضطراب داشتم
دیوونه می شدم.. بیخودی ربطش می دادم به
عروسیمون و شروع زندگی جدید ولی می دونستم
همه اش این نیست.. تا این که اون روز وقتی چند
ساعت ازت بی خبر بودم.. فهمیدم اضطرابم بیخود
نبوده و یه اتفاقی افتاده! دو تا فکر بیشتر توی سرم
نبود.. یا اتفاقی برای تو افتاده بود.. یا…
– یا این که قالت گذاشتم و زدم به چاک!
سرم و با تاسف برای افکار احمقانه ام به چپ و
راست تکون دادم و این بار خیره تو صورتش
نالیدم:
– آره.. ولی به خدا نگرانیم بابت بد شدن حالت
پررنگ تر بود! مخصوصاا وقتی فرخ زنگ زد و
گفت باهاش قرار داشتی ولی نرفتی شرکت.. دیگه
داشتم می مردم از استرس..
#پارت_1718
…تا وقتی که.. با فرخ رفتیم تو خونه ات و.. اول
جای خالی وسایلت و دیدم و بعد.. اون نامه ای که
با دست خط خودت نوشته شده بود! یهو همه چی
آوار شد رو سرم! شاید اگه یهو اون اتفاق می
افتاد.. انقدر سریع باور نمی کردم ولی اون
کوروش عوضی.. از چند روز قبل با اون عکسا
و حرفایی که درباره تو بهم زد.. ذهن من و واسه
همچین روزی آماده کرده بود که بلفاصله مطمئن
شدم.. واسه دومین بار تو زندگیم گول تو رو
خوردم!
دیگه نتونستم جلوی اشکام و بگیرم و زدم زیر
گریه که نگاه کلفه میران به سمتم برگشت..
– واسه همین می گم تقصیر منه میران.. تو همه
اون لحظه هایی که من رفتنت و باور کرده بودم و
انقدر پرت شده بودم از این دنیا که حتی صدا زدن
های پشت سر هم فرخم نمی شنیدم.. تو داشتی تو
خونه کوروش زجر می کشیدی و فکر کردن به
این من و آزار می ده!
میران سرم و به سمت خودش کشید و بعد از بوسه
ای که روی پیشونیم کاشت.. گذاشت چند دقیقه تو
بغلش بمونم و آروم بشم و تو همون حال گفت:
– گریه نکن بادومم.. من بازم می گم تقصیر تو
نیست.. حق داشتی به من شک کنی.. حق داشتی
بترسی دوباره از اعتمادت ضربه نخوری.. تو
دیگه یه مار گزیده ای شده بودی که از هر طناب
سیاه و سفیدی می ترسیدی.. اینا همه به خاطر
اشتباهات منه.. تو چرا خودت و اذیت می کنی؟!
– من نباید کوروش و باور می کردم.. من نباید
گول می خوردم.. باید با چشم بازتری اون نامه رو
می خوندم.. باید حواسم و بیشتر جمع می کردم و
زودتر متوجه اون نشونه ها می شدم!
– خب بعد چی شد که فهمیدی ممکنه کار کوروش
باشه؟!
سرم و از رو سینه اش جدا کردم و حین پاک
کردن صورتم لب زدم:
– بازم خودت باعث شدی.. باورت می شه؟!
وگرنه من می خواستم همون موقع برگردم خونه..
عزای این شکست دوباره رو بگیرم!
#پارت_1719
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یاسی کجایی پیدات نیست الان رمان های خاله فاطی هشتک #میخوادچرانیستی دختر؟😊#حمایت ازرمانهای خاله فاطی
جالب بود. گرچه اولش فقط به شرح آزار کادر بیمارستان گذشت، ولی این اعترافات و اتفاقات نبود میران مهمه!